آمریکا در جهان معاصر
نقش آمریکا در جهان و تأثیر آن بر آمریکا دگرگون شده است. بسیاری، این تغییرات را نتیجه رویدادهای دهشتناک یازدهم سپتامبر میپندارند و اینکه از آن پس، ما در جهان یکسره تازهای به سر میبریم. آیا واقعا چنین است؟ من تردید دارم!
خطر روزافزون تروریسم و تلاشهای مشترک بسیاری از دولتها برای رویارویی با این خطر، بیگمان بُعد تازه و مهمی به سیاستهای جهانی افزوده است. با وجود این، امروزه ویژگی بنیادین سیاستهای جهانی و نقش جهانی آمریکا، نه برخاسته از رخدادهای سال 2001 در نیویورک و واشنگتن، بلکه مولود رویدادهای یک دهه پیش در مسکو است. فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی و پایان جنگ سرد، سه شاخصه محوری جغرافیای سیاسی و محیط استراتژیک را دگرگون کرده است؛ نخست، ساختار قدرت جهانی؛ دوم، مبانی صفآرایی و دشمنی کشورها؛ سوم، الگوی غالب جنگ در جهان. این تحولات به گونهای چشمگیر بر نقش آمریکا در سیاستهای جهانی اثر گذاشته است.
ساختار قدرت جهانی
در نظام بینالملل در دوران جنگ سرد، دو ابرقدرت داشتیم که هر یک بر بخشی از جهان مسلط بود و برای گسترش نفوذ خود در دیگر نقاط جهان، با دیگری رقابت میکرد. این رقابتها که جزو لاینفک طبیعت جنگ سرد بود، با تلاش هر یک برای گسترش پایگاه ایدئولوژی سیاسی خود در عرصه جهانی نیز تقویت میشد.
امروزه تنها یک ابرقدرت وجود دارد؛ هرچند بازار گفتوگو درباره تکقطبی بودن، چندقطبی بودن یا شکل دیگری از جهان بسیار گرم است. در این جهان تکقطبی، یک ابرقدرت، آن هم فارغ از قدرتهای عمده دیگر، در کنار شمار زیادی قدرتهای کوچکتر، نیروی برتر است که میتواند تک و تنها یا با همکاری ضعیف کشورهای دیگر و حتی بیپشتیبانی آنها، به گونهای مؤثر، مسایل بزرگ بینالمللی را حل و فصل کند و هیچ مجموعهای از دیگر قدرتها نیز نتواند مانعی در برابر آن ایجاد کند.
قدرت روم برای چندین سده و در مواقعی از تاریخ نیز سلطه چین بر شرق آسیا تقریبا به این مدل شباهت داشته است. منظور ما امپراتوریهای روم و چین است، همچنان که امروزه نیز برخی، از ظهور امپراتوری آمریکا سخن میگویند. برعکس، در جهان چندقطبی، چند کشور عمده وجود دارند که قدرتشان قابل رقابت است و در جریانهای متغیر، با هم رقابت یا همکاری میکنند. در چنین جهانی، برای حل و فصل مسایل بینالمللی، ائتلافی از کشورهای عمده ضروری است. سیاستهای اروپایی نیز برای سدههایی تقریبا به همین مدل شباهت داشته است.
سیاستهای بینالمللی معاصر، با هیچیک از گونههای یاد شده منطبق نیست، لیکن مجموعهای است متشکل از ابرقدرتی که امپراتوری نیست، در کنار چند قدرت عمده دیگر؛ بدین معنا که اولا، ابرقدرت واحد در عرصه مسایل بزرگ جهانی، اغلب میتواند اقدامات مجموع دیگر قدرتهای عمده را وتو کند. ثانیا، ابرقدرت واحد صرفا میتواند مسایل بینالمللی را از راه همکاری با برخی از قدرتهای عمده دیگر حل و فصل کند.
سرشت و ساختار قدرت جهانی در جهان تک ـ چند قطبی، چهار سطح دارد که در بالاترین سطح آن ایالات متحده، در همه مؤلفههای قدرت برتری دارد. در سطح دوم نیز قدرتهای عمده منطقهای قرار دارند که در بخشهایی از جهان، بازیگرانی بانفوذند. هرچند گستره منافع و قدرتشان به گستردگی منافع و قدرت جهانی آمریکا نیست؛ از جمله این بازیگران، جامعه اروپا، روسیه، چین، هند، برزیل و پارهای از کشورها هستندروشن است که اهمیت، فعالیت و دامنه نفوذ این کشورها بسیار متفاوت است. سطح سوم را نیز قدرتهای متوسط منطقهای تشکیل میدهند که نفوذ آنها در مناطقشان، کمتر از نفوذ قدرتهای عمده منطقهای است. سرانجام، بقیه کشورها در سطح چهارم قرار میگیرند که برخی از آنها با دلایل گوناگون به واقع مهم هستند، لیکن در مقایسه با کشورهایی که در سه سطح بالاتر قرار گرفتهاند، نقشی در ساختار قدرت جهانی ندارند.
سرشت و ساختار دوقطبی قدرت در دوران جنگ سرد، ناگزیر منشأ درگیری میان دو ابرقدرت بود. ساختار جدید تک ـ چندقطبی، الگوهای بسیار متفاوتی از منازعات پدید میآورد. ایالات متحده به عنوان تنها ابرقدرت، دارای منافع جهانی است و در جهت گسترش آن در همه مناطق جهان، سخت تلاش میکند. البته این امر سبب درگیری با آن دسته از قدرتهای بزرگ منطقهای میشود که ایالات متحده را یک میهمان ناخوانده میدانند و معتقدند، خود باید نقش عمده را در تحولات مناطقشان بازی کنند. بدین سان، زمینه طبیعی برای رقابت میان ایالات متحده و قدرتهای اصلی منطقهای وجود دارد؛ هرچند قدرتهای متوسط در هر یک از مناطق، علاقه ندارند که زیر سلطه قدرتهای بزرگ منطقهای قرار گیرند و از این روی، برای محدود کردن توانایی آن قدرتها در شکل دادن به تحولات منطقه تلاش میکنند.
این روابط رقابتگونه، زمینهساز همکاری ایالات متحده و قدرتهای متوسط منطقهای است؛ وضعی که امروز شاهد آنیم. در دهه گذشته، ایالات متحده برای مهار کردن چین، اتحاد خود را با ژاپن استوارتر و از افزایش قدرت نظامی این کشور پشتیبانی کرد. همچنین روابط ویژه خود را با انگلیس حفظ کرد تا اهرم فشاری در برابر ظهور اروپای یکپارچهای که در آن آلمان و فرانسه مسلط باشند فراهم آورد. امروزه لهستان با انگلیس، نزدیکترین همپیمان ما در اروپا رقابت میکند و ما لهستانیها را حمایت میکنیم، زیرا ما نمیخواهیم لهستان دوباره زیر سلطه دشمنان تاریخی خود، یعنی آلمان و روسیه برود. ایالات متحده، همچنین برای مقابله با هرگونه گسترش قدرت روسیه، روابط نزدیکی با اوکراین، گرجستان و ازبکستان برقرار کرده است. برای ایجاد وزنه تعادل در برابر قدرت ایران در خلیج فارس، نیز همکاریهای تنگاتنگ خود را با عربستان حفظ کرده است. در آمریکای لاتین، از دیرباز روابط ایالات متحده با برزیل دوستانه و با آرژانتین خصمانه بوده است، لیکن در دهه 1990 برزیل به رقیب ایالات متحده از جهت نفوذ در آمریکای لاتین تبدیل شد. از این روی، ایالات متحده، روابط خود را با آرژانتین نزدیکتر کرد. در همه موارد بالا و همچنین دیگر موارد بالقوه، انگیزه همکاری ایالات متحده و قدرتهای متوسط منطقهای، منافع مشترک آنها در مهار کردن نفوذ قدرتهای اصلی منطقهای است.
قدرتهای بزرگ منطقهای نیز در همکاری با هم برای تحدید نفوذ ایالات متحده منافع مشترک دارند. بسیاری از آنها ـ فرانسه، روسیه، چین، ایران و هند ـ در مواقعی، کوشیدهاند تا برای گسترش نفوذشان در برابر آمریکا مشترکا اقدام کنند. اما در عین حال، هر یک از قدرتهای منطقهای از بسیاری جهات به آمریکا نیازمندند، از جمله عضویت در سازمانهای بینالمللی، تکنولوژی تسلیحات، کمکهای اقتصادی، پشتیبانی سیاسی و دعوت رهبرانشان به کاخ سفید. این نیازها فعلا توانایی قدرتهای عمده منطقهای را برای راهاندازی یک ائتلاف پایدار ضدآمریکایی محدود کرده است، هرچند که شکلگیری این نوع ائتلافها در آینده، دور از انتظار نیست.
البته در عین حال قدرتهای بزرگ منطقهای دقیقا همان کشورهایی هستند که ایالات متحده برای تشکیل ائتلاف ضدتروریسم خود به آنها نیاز دارد و پس از یازده سپتامبر در جلب همکاری اتحادیه اروپا، روسیه، چین، هند، اسراییل و حتی ایران در اینباره بسیار موفق بود. از یک سو، روابط آمریکا با روسیه و هند به علت نگرانیهای مشترکشان از تروریسم و چین، با شتاب بیشتری بهبود یافته است و از سوی دیگر، روابط آمریکا با اتحادیه اروپا، ایران، چین و اسراییل به وضع پیش از یازدهم سپتامبر بازمیگردد.
این وضع بیدلیل نیست، چرا که در مبارزه با تروریسم، نه یک جنگ بلکه جنگهای بسیاری مطرح است. ایالات متحده درگیر مبارزهای جهانی با «القاعده» و وابستگان آن است؛ روسیه در درون خود با چچنها میجنگد؛ چین با ایغورها درگیر است؛ هند با کشمیریها و اسراییل با فلسطینیها در حال ستیز است. در این جنگها، شورشیان سه خصیصه مشترک دارند؛ گروههای مسلمان هستند که برای کسب حاکمیت یا استقلال از دولتهای غیرمسلمان مبارزه میکنند؛ به لحاظ نیروی نظامی متعارف ضعیفتر از کشورهایی هستند که در برابرشان طغیان کردهاند؛ در نتیجه،به اقدامات تروریستی که همیشه سلاح ضعفا بوده است، متوسل میشوند. با این همه،این جنگها با هم متفاوتند و منافع ایالات متحده در جنگهای خانگی، لزوما با منافع دولتهایی که خود در آنها درگیرند، منطبق نیست. هرگاه زمان اقتضا کند، احتمالا رقابت ایالات متحده و قدرتهای منطقهای بار دیگر گسترش خواهد یافت.
محوریت فرهنگ
در تشریح دومین ویژگی سیاستهای جهانی معاصر باید گفت، همچنان که در کتاب «برخورد تمدنها» استدلال کردهام، درست است که مناسبات بینالمللی همواره بر پاشنه قدرت چرخیده، ولی همیشه موضوعات دیگری نیز در آن مطرح بوده است. این موضوع در دوران جنگ سرد، ایدئولوژی سیاسی ـ اقتصادی بود و اکنون فرهنگ است که در شکل دادن به هویتها، تعلقات و دشمنیهای مردم و دولتها، جای ایدئولوژی را گرفته است. مردم نقاط مختلف جهان، هویت خود را در نژاد و تبار، مذهب، زبان، تاریخ، ارزشها، سنتها و نهادها تعریف میکنند و در وابستگی به گروههای فرهنگی چون قبایل، گروههای قومی، جوامع دینی، ملیتها، و در سطح گستردهتر، تمدنها شناخته میشوند. در چنین جهان تازهای، سیاستهای محلی، درواقع سیاستهای قومی است و سیاستهای جهانی، سیاستهای تمدنی. تمدنهای بزرگ جهانی، مهمترین گروهبندیهای کشورها را شکل میدهند. برای نخستین بار در تاریخ بشر، سیاستهای جهانی کاملا چندتمدنی است.
غرب، تمدن مسلط بوده و برای دهها سال آینده نیز همچنان مسلط خواهد ماند. با وجود این، به علت رشد جمعیت مسلمانان و پویایی اقتصادی چین و دیگر جوامع آسیایی که قدرت و نقش خود را در مسایل جهانی افزایش میدهند، توازن قدرت در حال تغییر است. جوامع غیرغربی، در همان حال که مدرن میشوند، به گونه فزاینده، با غربی شدن مقابله و در برابر، بر ارزشهای بومی خود تأکید میکنند. کشورهایی که به لحاظ فرهنگی مشابهاند به هم نزدیک میشوند، زیرا آسانتر یکدیگر را میشناسند و به هم اعتماد میکنند. میزان موفقیت این تلاشها در انسجام بخشیدن به اقتصاد منطقهای به نسبت سطح مشارکت فرهنگی کشورهای پیشرو و یا محوری در عرصه تمدنها با آن دسته از کشورهایی که فرهنگ مشترک دارند، نزدیک میشوند. دشمنیهای کهن میان کشورهایی که در دوران جنگ سرد در کنار هم بودهاند ولی فرهنگهای متفاوت داشتهاند دوباره جان میگیرد. مذهب به عنوان بخشی از رستاخیز فرهنگی در شکل دادن به هویتها و صفآرایی دولتها به گونه روزافزون اهمیت مییابد.
یونان نمونه چنین روندی است. این کشور، عضو دیرین ناتو و اتحادیه اروپا، با طرفداری از صربها و میلوسویچ در جنگهای یوگسلاوی، هویت ارتدکسی خود را دوباره تقویت کرد و از همپیمانانش در ناتو، سخت فاصله گرفت و در بسیاری از جهات نیز به صورت نزدیکترین شریک استراتژیک روسیه درآمد. چنین چرخشی را رییسجمهور یونان، آشکارا در سخنان خود در اکتبر 1997 بر فراز تپه آتوس اعلام کرد: امروز ما با هیچ تهدیدی از جنوب روبرو نیستیم. این کشورها با ما هممذهبند. امروز ما با تهدید شرورانهای از غرب ـ از جانب کاتولیکهای رم و پروتستانها ـ روبرو هستیم. درواقع فرهنگ و مذهب شکلدهنده ائتلافها و دشمنی میان کشورهای سراسر جهان است.
اهمیت فزاینده هویت دینی و فرهنگی در هیچ جا به اندازه جهان اسلام نیست. رستاخیز خودآگاهی اسلامی، جنبشهای اسلامی و هویت اسلامی در میان مسلمانان تقریبا در سراسر جهان از مهمترین تحولات اجتماعی، فرهنگی و سیاسی چند دهه گذشته بوده است. بیداری اسلامی تا اندازه زیادی واکنش به مدرن شدن و جهانی شدن است. سازمانهای اسلامگرا برای برآوردن نیازهای مسلمانان، از راه ارایه خدمات اجتماعی، راهنماییهای اخلاقی، دادن کمکهای مادی و خدمات پزشکی، تعلیم و تربیت، کاریابی ـ انواع خدماتی که بیشتر دولتهای اسلامی از ارایه آنها قاصرند ـ وارد صحنه شدند. مسلمانان هرچه بیشتر به هویت اسلامی خود بازمیگردند. گذشته از آن، اسلامگرایان در بسیاری از مجامع اسلامی، مخالفان اصلی دولتهایی هستند که سخت سرکوبگرند. رستاخیز اسلامی به عنوان یکی از مظاهر محوریت جدید فرهنگ و مذهب در سیاستهای جهانی، سبب شده که شمار اندکی از اسلامگرایان، با در پیش گرفتن رفتار خشونتآمیز با غرب به ویژه آمریکا، بر هویت اسلامی خود تأکید ورزند و این، الهامبخش همه گروههای اسلامی باشد که در برابر حاکمیت دولتهای غیرمسلمان ایستادهاند.
فرهنگ و تمدن در چگونگی واکنش دولتها و مردم به رویدادهای یازدهم سپتامبر از عوامل محولی بود. اختلافها و تیرگی روابط ایالات متحده و اروپا در دهه 1990 معلول ساختار جدید قدرت جهانی بود. اغلب گفته میشد که آمریکا و اروپا در آستانه جدایی از هماند، لیک در پی رخدادهای یازدهم سپتامبر، دولتها و مردم اروپا، دست کم برای مدت کوتاهی خود را با آمریکا یکی دانستند و دلسوزانه، سخت پشتیبان آمریکا شدند و در جنگ با تروریسم به یاری آمریکا شتافتند. به ویژه انگلیس، کانادا و استرالیا ـ جوامعی که فرهنگ مشترک آنگلوساکسن با آمریکا دارند ـ از ایالات متحده بسیار حمایت کردند. آنها با اعزام سریع نیرو به جنگ افغانستان ما را همراهی کردند.
در برابر، واکنش و ابراز همدردی از سوی کشورهای پیشرو در تمدنهای غیرغربی و غیرمسلمان ـ روسیه، چین، هند و ژاپن ـ معتدل بود. تقریبا همه دولتهای اسلامی، تروریسم را محکوم کردند و آنگاه بیگمان به علت نگرانیشان از تهدید گروههای افراطی مسلمان نسبت به حاکمیت خود، به گونه روزافزون به منتقدان برخورد نظامی آمریکا تبدیل شدند. البته به استثنای مواردی قابل توجه، چون ترکیه، پاکستان و ازبکستان. مردم در کشورهای اسلامی از حملات تروریستی ابراز خوشحالی کردند و گروههای کثیری از مردم در بیشتر کشورهای اسلامی نیز با «القاعده» ابراز همدردی کردند و به مخالفت با عملیات نظامی آمریکا در افغانستان برخاستند. چیزی را که ما جنگ با تروریسم میدانیم، آنها جنگ با اسلام میبینند. این نوع نگرش کاملا قابل درک است. این موضوع مرا به طرح سومین تحول عمده در سیاستهای جهانی یعنی ماهیت جنگهای امروزی هدایت میکند.
دوران جنگهای مسلمانان
نیمه نخست سده بیستم، عصر جنگهای جهانی و نیمه دوم آن، دوران جنگ سرد بود. سده بیستویک هم با عنوان عصر منازعات داخلی و قومی آغاز شده است. در دهه 1990 یکصد و ده جنگ روی داد. همه این جنگها، جز هفت مورد، در درون کشورها پیش آمد. هفده درصد از این جنگها نیز میان گروههای قومی و مذهبی بود. در بسیاری از این جنگها مسلمانان درگیر بودند. آنها با هم یا با غیرمسلمانان بسیار بیشتر از مردم وابسته به دیگر تمدنها میجنگیدند.
در دهه 1990 خشونتهای چشمگیری میان مسلمانان و غیرمسلمانان در بوسنی، کوزوو، مقدونیه، چچن، جمهوری آذربایجان، تاجیکستان، کشمیر، هند، فیلیپین، خاورمیانه، سودان و نیجریه رخ داد. در اواسط دهه 1990 تقریبا نیمی از کشمکشهای قومی در سراسر جهان را درگیری مسلمانان با یکدیگر یا با غیرمسلمانان تشکیل میداد. به گزارش هفتهنامه «اکونومیست» مسلمانان در 11 و احتمالا 12 تا 16 مورد از اقدامات عمده تروریستی بینالمللی در فاصله سالهای 1983 و 2000 درگیر بودهاند. پنج کشور از هفت کشوری که نامشان در فهرست وزارت امور خارجه آمریکا، از حامیان تروریسم آمده است، مسلمان هستند. همچنین بیشتر سازمانهای مندرج در این فهرست در فعالیتهای تروریستی دست داشتهاند. به گزارش مرکز بینلمللی مطالعات استراتژیک، در 23 مورد از 32 درگیری عمده مسلحانهای که در سال 2000 رخ داده است ـ یعنی در دو سوم آنها ـ مسلمانان درگیر بودهاند، حال آنکه مسلمانان یکپنجم جمعیت جهان را تشکیل میدهند.
علل رفتار خشونتآمیز مسلمانان در ذات اسلام نهفته نیست، بلکه مولود خود آگاهی مسلمانان و هویت اسلامی است. گذشته از آن، در سراسر جهان اسلام و به ویژه در میان اعراب، نیز احساس شدید اندوه ناامیدی، رشک و دشمنی نسبت به غرب به ویژه ایالات متحده وجود دارد که سرچشمه آنها تا اندازهای امپریالیسم غربی و استیلای غرب بر جهان اسلام، در بخش بزرگی از سده بیستم و همچنین معلول سیاستهای غربی از جمله استمرار روابط تنگاتنگ میان ایالات متحده و اسراییل است. مسلمانان در بسیاری از موراد برای رهاسازی خود از یوغ حاکمیت غیرمسلمانان مبارزه میکنند؛ چنین بوده است، در ده مورد از پانزده ستیزی که در دهه 1990 میان مسلمانان و غیرمسلمانان رخ داده است.
وحدت درونی جهان اسلام، ضعیفتر از دیگر تمدنهاست. شکافهای قبیلهای، مذهبی، قومی، سیاسی و فرهنگی، علت بروز خشونت در میان مسلمانان است. این عوامل همچین مایه درگیری مسلمانان و غیرمسلمانان است؛ چه، برخی گروهها و دولتهای اسلامی، در ترویج اسلام از نوع خاص مورد نظر خود با هم رقابت میورزند و از گروههای مبارز مسلمان، از بوسنی گرفته تا فیلیپین پشتیبانی میکنند. چنانچه یکی دو کشور بر جهان اسلام مسلط میبود، همچون دیگر تمدنها، خشونت کمتری میان ح.ئ مسلمانان و احتمالا بین مسلمانان و غیرمسلمانان رخ میداد؛ وضعی که جهان اسلام از دوران امپراتوری عثمانی به این سو نداشته است.
سرانجام و شاید مهمترین مسأله این است که افزایش رشد جمعیت در بیشتر جوامع اسلامی، انبوهی از جوانان 16 تا 30 ساله را به وجود آورده و سبب تقویت بیداری اسلامی شده است. شمار بسیاری از مردان در این سنین، تحصیلات متوسطه یا بالاتر دارند و غالبا نیز بیکارند، در نتیجه به غرب مهاجرت میکنند و به سازمانها و احزاب سیاسی بنیادگرا میپیوندند و شمار کمی از آنان نیز به عضویت گروههای شبهنظامی و شبکههای تروریستی درمیآیند. مردان مسلمان، محرکان اصلی بروز خشونت در همه جوامعاند. آنان به تعداد بسیار زیاد در جوامع اسلامی ساکن هستند. به هر روی، روابط جهان اسلام و دیگران در کوتاهمدت، احتمالا در بهترین وضع، روابط ضعیف و تلخ و در بدترین وضع با ستیز و خشونت همراه خواهد بود.
تعامل قدرت، فرهنگ و جنگهای مسلمانان
کوتاه سخن آنکه، روابط، به ویژه بین کشورها در سطوح مختلف ولی به هم پیوسته ساختار قدرت جهانی، میان کشورهای وابسته به تمدنهای گوناگون و در اوضاع حاکم بر گروههای مسلمان و کشورها، احتمالا روابطی دشوار و دشمنانه خواهد بود. احتمالا این کشمکشها، آنگاه که قدرت و اختلافهای تمدنی در هم آمیزد، بیشتر و خطرناکتر خواهد بود، به ویژه روابط میان هند و پاکستان و اسراییل و مصر ـ که بیشتر نقش نمایندگی جهان عرب را دارد ـ دشمنانه و احتمالا روابط چین و ژاپن، اندونزی و استرالیا نیز دشوار خواهد بود. اختلاف در قدرت و فرهنگ به این معناست که روابط ایالات متحده با بیشتر قدرتهای عمده منطقهای و با شدت کمتری با جامعه اروپا و احتمالا با برزیل و اسراییل دشوارتر از دیگران خواهد بود. در روابط ایالات متحده و جامعه اروپا به ویژه تباین شدیدی میان «منطق فرهنگ» که مشوق همسانی هویتی و همکاری است (همانگونه که بیدرنگ پس از یازدهم سپتامبر پیش آمد) و «منطق قدرت» که زاینده دشمنی است (وضعی که در سال 2002 دوباره ظاهر شد) وجود دارد.
خطرناکترین این رقابتها، بالقوه میان ایالات متحده و چین است. در حال حاضر مسایل خاصّ بسیاری، این دو کشور را از هم جدا میکند: تجارت، حقوق بشر، فروش اسلحه، گسترش جنگافزارهای کشتار جمعی تبّت و تایوان. البته، مشکل بنیادین به قدرت مربوط است که با اختلافات عمیق تمدنی تقویت میشود. کدام کشور در تحولات آسیای شرقی در دهههای آتی ایفای نقش خواهد کرد؟ چینیها روشن کردهاند که عصر فرمانبرداری و تحقیر شدن به وسیله دیگر قدرتهای بزرگ را پایانیافته میبینند و انتظار دارند، موقعیت هژمونیک خود را که تا اواسط سده بیستم در شرق آسیا داشتهاند، دوباره به دست آورند. از سوی دیگر، ایالات متحده نیز همیشه با استیلای یک قدرت بر اروپای غربی و آسیای شرقی مخالف بوده و در سده گذشته نیز برای رویارویی با چنین وضعی به دو جنگ جهانی و یک جنگ سرد تن داده و پیروز شده است. روابط چین و آمریکا چه خصمانه باشد، چه دوستانه، عامل محوری صلح جهانی در آینده خواهد بود.
پیامدهای وضع جهان معاصر برای آمریکا
ایالات متحده در محیط جدید بینالمللی، کشوری است نیرومند، آسیبپذیر و منزوی. اولا، بر اساس آنچه تأکید کردم، بیگمان ما قدرتمندتر از همه دورانهای گذشته هستیم. ما به لحاظ بُرد قدرتمان نیز توانمندتر از هر کشور دیگری در تاریخ بشر هستیم و در آینده نزدیک نیز از هر مجموعه احتمالی قدرتهای مخالف نیرومندتر خواهیم بود.
ثانیا، در عین حال در مقایسه با تقریبا دویست سال گذشته در برابر حملات، آسیبپذیرتر هستیم. آخرین باری که عملیاتی شبیه حملات یازدهم سپتامبر در قاره آمریکا رخ داد، 25 اوت 1814 بود که انگلیس کاخ سفید را به آتش کشید. آمریکاییان از آن زمان، همواره چنین پنداشتهاند که امنیت و آسیبناپذیری، جزو ماهیت و از ویژگیهای ماندگار کشورمان است. ما در مناطقی هزاران مایل آن سوی اقیانوس، که باعث امنیت و آزادی ما است، جنگیدهایم. رویدادهای یازدهم سپتامبر، ما را از این پندار واهی به گونهای هراسانگیز بیدار کرد. اکنون درگیر جنگی هستیم که جبهههای زیادی دارد؛ مهمترین این جبههها در درون آمریکاست. پرزیدنت بوش اعلام کرد: «ما از زندگی کردن در ترس پرهیز میکنیم». اما این دنیای ترسناکی است و ما هیچ چارهای نداریم، جز زندگی کردن همراه با ترس، اگر نه در ترس. رویارویی با این تهدیدات، مستلزم حفظ آن چیزی است که آزادیهای سنتی آمریکا تصور میکردیم و همچنین پاسداری از مهمترین آزادی که آن را تضمین شده میپنداشتیم؛ یعنی امنیت در درون مرزهایمان و مصونیت جان، مال و نهادهایمان در برابر خشونت و حملات دشمنان.
سوم، در دوران جنگ سرد با رقیبی نیرومند و بیرحم روبهرو بودیم که در عین حال، هم عاقل بود و هم رفتارش قابل پیشبینی. همچنین در شماری از کشورها برای مقابله با گسترش کمونیسم شوروی منافعی داشتیم، اما اکنون در «جهانی سرد» به سر میبریم که ناآشنا، غیرقابل پیشبینی، ناامن و غیردوستانه است. در هفتههای پس از یازدهم سپتامبر، آمریکاییها از خود میپرسیدند «آنان چرا تا این اندازه از ما متنفرند؟» تنفر آنان، بخشی از عملکرد ما ناشی میشود و بخشی نیز از چیستی و کیستیِ ما. آنها از قدرت ما میترسند و به ثروت ما رشک میورزند، ارزشهای ما را محکوم میکنند و از تکبر ما بیزارند. خبرِ خوب این است که این انزجار همگانی نیست. خبر بد هم این است که ما در این جهان دوستان اندک و انگشتشماری داریم.
قدرتهای بزرگ منطقهای، دلایل زیادی دارند که در شکل دادن به تحولات مناطقشان، ما را رقیب خود بدانند. ولی آنها تنها کشورهایی نیستند که در بهترین وجه با سوءظن و بیاعتمادی و در بدترین وجه با دشمنی آشکار به آمریکا مینگرند. در سال 1997، خیلی پیش از حملات یازدهم سپتامبر، مؤسسه من در دانشگاه هاروراد، همایش بزرگی را با شرکت کارشناسان روابط بینالملل از مناطق و کشورهای بزرگ جهان برگزار کرد. ما از شرکتکنندگان در همایش پرسیدیم، نخبگان سیاسی کشورهایشان خطر عمده برای کشورشان را چه میدانند. پاسخها نشان میداد که نخبگان کشورهایی که 70 درصد جمعیت جهان را تشکیل میدهند، آمریکا را تهدید اصلی برای کشورشان میبینند. به گفته یکی از استادان هندی «نه از آن رو که ما به آنها حمله نظامی خواهیم کرد، بلکه تهدید آمریکا در مورد هند، تهدید عمده سیاسی و دیپلماتیک است. آمریکا تقریبا در همه مسایل مربوط به هند، توانایی وتو کردن دارد: تسلیحات هستهای، فنآوری، اقتصاد، محیط زیست یا مسایل سیاسی. به این دلیل است که آمریکا میتواند مانع تحقق یافتن اهداف هند شود و میتواند با گرد هم آوردن دیگر کشورها، هند را تنبیه کند.» درواقع قدرت، غرور و طمع، گناه آمریکا است.
آقای هیشاشی اوادا، دیپلمات محترم ژاپنی نیز در این همایش در سخنرانی خود، مدعی شد که ایالات متحده پس از جنگ جهانی دوم، روند جهانگستری یک جانبهای را از راه تبلیغ اهدافی سودمند در سطح جهانی، همچون تقویت سازمانهای بینالمللی، حمایت از حقوق بینالملل، کاهش تعرفههای بازرگانی، تضمین امنیت در برابر اتحاد جماهیر شوروی و توسعه اقتصادی جهان سوم، دنبال کرده است.
وی همچنین افزود: ایالات متحده برای تأمین منافع خود در سراسر جهان، سیاست یکجانبهگرایی را بیتوجه به منافع و نگرانیهای دیگران دنبال میکند. بیان شدن آشکار چنین مطلبی از زبان یک دیپلمات ژاپنی حیرتانگیز بود. البته سخنان وی همزمان از سوی یک دیپلمات انگلیسی نیز به اینگونه تکرار شد: «ما موضوع علاقه جهانیان به رهبری آمریکا را تنها در آثار منتشره در داخل ایالات متحده میخوانیم و در مناطق دیگر، صحبت از تکبر و یکجانبهگرایی آمریکاست.»
وقتی اینگونه سخنان را نه از جانب چینیها، روسها، یا فرانسویها بلکه از زبان دوستان انگلیسی و ژاپنی میشنویم، باید آنها را جدی بگیریم.
خود ما تا اندازه بسیاری با تلاشهایمان برای تحمیل ارزشها و نهادهایمان به دیگر کشورها باعث اینگونه برخوردها شدهایم. صدماتی که متوجه ماست از جایی برمیخیزد که آن را «رویای جهانشمولی» مینامیم؛ یعنی فرض ما این است که ارزشها و فرهنگهای دیگر ملتها شبیه ماست. یا اگر هم ارزشها و فرهنگ ما را ندارند، عاجزانه خواهان آنند، یا اگر خواهان نیستند، بیگمان مشکلی دارند و وظیفه ماست که آنها را به پذیرش ارزشها و فرهنگمان ترغیب یا وادار کنیم.
در جهان معاصر، منافع آمریکا در مسایلی خاص با منافع برخی از کشورها همسان است. لیکن ایالات متحده اغلب در مسایل عمده تنها خواهد بود. شمار دوستان نزدیک ایالات متحده ، اندک و شمار دشمنان بالقوه فعالش بسیار خواهد بود. درواقع، یگانه ابرقدرت، ناگزیر ابرقدرتی تنهاست؛ واقعیتی که باید زندگی کردن با آن را در جهان امروز فراگیریم.
منبع: ماهنامه اطلاعات سیاسی اقتصادی 1382
نویسنده : ساموئل هانتینگتون
مترجم : مجتبی امیری