مارسل پروست
مارسل پروست به خاطر نگارش رمان بلند «در جستوجوی زمان از دست رفته» یکی از مشهورترین نویسندگان فرانسوی به شمار آمده است.
این رمان که هفت کتاب را دربرمیگیرد، به خاطر کاوش در مسائل روانشناختی و مهارت در تجزیه و تحلیل و به تصویر کشیدن شخصیتها و درونگرایی آنان و سبک پیچیده، حساس و محقق خود شهرت به سزایی دارد.
پروست سخت تحت تأثیر هانری برگسون، فیلسوف فرانسوی که فرضیههایش درباره زمان، در خور توجه است، قرار گرفت. او همچنین آناتول فرانس، مونتسکیو و جان راسکین، فیلسوف، منتقد هنری و مصلح انگلیسی را نیز میستود.
پروست جامعه پارسی را که از آن در آثار خود حرف میزند، به تصویر میکشد. رمان «در جستوجوی زمان از دست رفته» شکل سنتی ندارد، اما با طرحی هماهنگ و بدون طرحی ویژه پسنگرانه، تجربیات خود را برملا میکند. وی تجربههایش را به خاطر تأثیر ریشهای یا تماتیک (درونمایه) نگاه میدارد و بعد رهایشان میکند و فقط یک بار، ایام باز رخ داده و تغییر یافتهاش را به زبان میآورد. او در این نمونه، تجربهای از یک رشته ارتباطات را به وسیلهی تخیل و مشاهده مردم و مکانها، از دوران کودکی تا میانسالگی، ارائه میدهد.
رمان پروست به خاطر ساختاری کاملاً وابسته به حالات و احساسات، اثری مربوط به گذشته و مرتبط با زمانی از دست رفته میشود. در نظر او زمان میگذرد و بار دیگر بازمیگردد.
پروست معتقد است که واقعیات تجربه بشری، به خاطر آوردن و دوبارهسازی صحنههای در یاد آمده نیست بلکه در تسخیر احساسات جسمانی است.
پروست از مدتها پیش از مرگ، برای مردم فرانسه افسانه شده بود. شیری که به انزوا گراییده بود و در همهی زندگی خود از بیماری آسم و ناراحتی قلبی رنج میبرد اما در نوشتن یک رمان بزرگ همهی نیروی خود را به کار گرفته بود که این او را زنده نگاه میداشت.
او به گفتهی خود، نمیداند چرا یک فنجان چای با تکهای از کیک، احساس شادمانی در او پدید میآورد و وی را به احساساتی ناخودآگاه میکشاند. اما در حقیقت این فنجان چای نیست که چنین حالتی در او به وجود میآورد بلکه حالتی است که در او و در جستوجوی خود او جای گرفته است.
مارسل پروست در رمان «در جستوجوی زمان از دست رفته» از اخلاق نیز سخن به میان میآورد. اما ارزشهای والای یک جامعه را فریبی بیش نمیداند. او ما را با اصولی کلیتر آشنا میکند.
مارسل میخواهد کتاب «در جستوجوی زمان از دست رفته» را یک رمان معرفی کند، اما در حقیقت، یک اتوبیوگرافی از حوادث برونی را به دست میدهد.
پروست وقتی به ونیز میرود، در آنجا به جان راسکین برمیخورد و انجیل او را ترجمه میکند و تحت تأثیر او قرار میگیرد. اما نمیتوان منکر شد که رماننویسی چون جورج الیوت ویرجنیا وولف نیز بر او تأثیر نهادهاند.
پروست همانند جیمز جویس به این حقیقت واقف میشود که وقتی ضرورت پیش آید و نویسنده بخواهد بازی ذهن و جریان تفکر را در کار گیرد، استفاده از متافور (استعاره) نماد و صور ذهنی کاری اساسی است. از این رو پروست و جویس، خود را در جرگه نمادگرایان قرار دادند و در آثارشان نیز هدفهای طبیعتگرایی با نمادگرایی پیوند میخورند.
مارسل پروست سبکی روان و سلیس اما متنوع و گفتوشنودهایش به طور احساسی شیوههایی مختلف دارد. حرفهای قافیهدار بسیاری از شخصیتهایش و جملات پیچیده، استعارهای و افراطگرانهاش بر افکار غامض او در شرح آثارش تأثیرگذار است ولی با این همه، نوشتههایش در کل یکنواخت نیست. اما میتوان از او به خاطر نظریات خستهکننده و غمآورش درباره شخصیت آدمی انتقاد کرد.
مارسل پروست چون از بیماری آسم و قلب رنج میبرد، ده سال اخیر زندگی خود را در یک اتاق خواب بیهوا و دم گرفته به سر آورد. او در همین اتاق مینوشت، مطالعه میکرد و از دوستانش پذیرایی میکرد و کمتر، از این اتاق بیرون میرفت، آن هم در شب. کار سخت ادبی او، طبق گزارشی که شده حتی به هنگام مرگ بر او حکومت میکرد.
مارسل، گوینده داستان، در همهی عمر خود مشکل مینمود که بتواند شبها بخوابد. او پس از آنکه چراغ را خاموش میکرد، آرام در تاریکی میلمید و به کتابی که خوانده بود و به حادثهای در تاریخ و خاطرهای در گذشته میاندیشید. گاه به مکانهایی مانند خانه عمهی بزرگش در کودکی در شهر ایالتی کومبری Combray در بعلبک Balbec و در یک روز تعطیل و نیز به مادربزرگش در شهری نظامی که دوستش روبر دو سن ـ لوپ پاریس و در ونیز خدمت میکرد و به ملاقات مادرش آمده بود، فکر میکرد.
مارسل، پیوسته شبی را که در دوران کودکی در کولبری گذرانیده بود، در یاد میآورد.
آقای سوان (Swann)، یکی از دوستان خانواده که میهمانی شام آمده بود، مارسل را زود به رختخواب فرستاد و او ساعتها عصبی و غمگین دراز کشیده بود تا اینکه عاقبت شنید که آقای سوان از خانه بیرون رفته است. سپس مادرش برای دلداری او به طبقه بالا آمده بود.
مارسل مدتها خاطره آن شب در کولبری را در یاد داشت. بعد پدر و مادرش او را بردند تا مدتی از تابستان را ـ در هر تابستان ـ با جد و جدهاش و عمههایش بگذرانند.
او سالها بعد، وقتی با مادرش چای میخورد، مزه یک کیک شیرین کوچک، ناگهان خاطرات ایام گذشته را در کولبری به یادش آورد.
دو جاده را به خاطر میآورد: یکی راه سوان در کنار پارک آقای سوان ـ آن مرد ثروتمند و واسطه معاملات بازرگانی ـ که در آن یاسها و خفچهها شکوفه داده بودند، دیگری راه گرمانت Guermantes که در امتداد رود پیش میرفت و از کنار قصر ییلاقی دوک و دوشس گرمانت خانواده بزرگ کولبری میگذشت.
مارسل به یاد مردمی افتاد که آنان را در پیادهروها میدید و آشنایانی چون دکتر و کشیش هم در میانشان بودند. آقای ون توئیل آهنگساز پیری بود که به خاطر دوستی و رفاقتش با یک زن بدسابقه، دلشکسته و سرافکنده مرده بود. همسایگان و دوستان جد و جدهاش نیز در این میان دیده میشدند. اما بالاتر از هر چیز داستان آقای سوان را که گفتوشنوهای خانواده و شایعات رایج را در دهکده شنیده بود، در یاد میآورد.
آقای سوان، یهودی ثروتمندی به شمار میآمد که جامعه غنی و مد روز او را پذیرفته بودند. با این همه، همسرش را قبول نداشتند چرا که در گذشته با نام اودت دوکرسی، زنی هرزه، جلف و زیبا همانند نقاشی بولیچی، معشوقهاش، بود و این اودت بود که ابتدا سوان را به افراد پست و مبتذل خانواده ودورین معرفی کرد که وانمود میکردند از دنیای مبادی آداب گرمانت نفرت دارند.
در شبی که مادام ودورین جاهطلب میهمانی داده بود، سوان موومانی از سونات، موسیقی ون توئیل را میشنود، از آن لذت میبرد و نومیدانه دل به این زن میبندد. عشق سوان عشق عاری از شادمانی بود و عذابی از حسادت و چون به پستی و حقیر بودن خانوداده ودورینها آگاهی داشت، تصمیم گرفت محبوب جفاکارش را به فراموشی بسپارد. از این رو او به میهمانی سن اور رفت و در آنجا بار دیگر موسیقی ون توییل را شنید و تحت تأثیر آن تصمیم گرفت به هر قیمتی با اودت عروسی کند.
پس از عروسی سوان بیشتر و بیشتر به جرگه بورژوای ودورینها گرایش پیدا کرد. وقتی رفت تا دوستان قدیمی خود را در کمبری و در فربورگ سن ـ ژرمن ملاقات کند، حس تنهایی آزارش داد و بسیاری از دوستانش او را غمانگیز یافتند.
مارسل در راه، گاه مادام سوان و دخترش ژیلبر را در پارک کمبری میبیند. بعد در پاریس، دختر کوچکی را ملاقات میکند و همبازی او میشود.
این دوستی وقتی که بزرگتر میشوند، به عشقی معصومانه میانجامد و با هوسی کودکانه و مانند شاگردان مدرسه به مادام سوان دل میبندد و مدام به خانه او و همین طور ژیلبر میرود. پس از مدتی، عادات کودکانه و طبیعت حساس ولی بیثمر او با رفتار ژیلبر سر سازگاری پیدا میکند اما غرور صدمهدیدهاش موجب میشود تا سالها از دیدن ژیلبر ابا ورزد.
خانواده مارسل با او چون جوانی علیل و ناتوان رفتار میکردند. از این رو با مادربزرگش به بعلبک و پناهگاهی در کنار دریا میرود. در آنجا مارسل، آلبرتین را ملاقات میکند و آلبرتین بیدرنگ به او گرایش مییابد.
مارسل با مادام دو ویل پاریسیس و خانواده گرمانت هم روبهرو میشود. مادام دو ویل پاریسیس ، مارسل را به برادرزادهاش، روبر دوسن لوپ ـ و بارون دو شارلو معرفی میکند و مارسل با آنان دوست صمیمی میشود.
وقتی مارسل، سن ـ لوپ را در یک پادگان نظامی نزدیک ملاقات میکند، با معشوقه و دوستش به نام راشل که هنرپیشهای یهودی است، روبهرو میشود. بارون دوشارلو از مارسل خوشش میآید، با این حال او را نمیپذیرد تا آنکه فاسد و تباه میشود.
مارسل با آشنایی با مادام دو ویل پاریسیس و سن ـ لوپ دنیای جلوهگرانه گرمانت را در بازگشت به پاریس لمس کرده است.
یک روز که مارسل شبانه با مادربزرگش قدم میزند، پیرزن از درد، رنجور میشود و بیماری و مرگ او نخستین بار مارسل را به این فکر وامیدارد که دنیا پوچ و خالی است و دوستان ثروتمند و شیک پوشش، آدمیانی تهی مغزند.
مارسل برای آنکه تسلای خاطری پیدا کند، به آلبرتین روی میآورد اما چون در هوا و هوسهایش غوطهور گشته و به آلبرتین بدگمان است، او را وادار میکند تا ترکش کند و خود به بعلبک بازگردد.
مارسل با آلبرتین و زندگی با او خرسند به نظر نمیآمد اما با این حال، بدون او در خود احساس بدبختی میکرد. او سپس میشنود که آلبرتین از ساختمان خانهاش بر زمین افتاده و مرده است. مارسل نامهای دریافت میکند که در آن آلبرتین پیش از مرگ خود نوشته و قول داده بود که به نزدش باز خواهد گشت.
مارسل که پیش از گذشته در خود احساس بدبختی میکرد، میکوشد در میان دوستانش سرگرمی و تفریحی برای خود پیدا کند اما آنها هم با گذشت زمان تغییر کرده بودند.
سوان که بیمار شده بود، به زودی بدرود زندگی گفت و ژیلبر هم با روبر دوسن ـ لوپ ازدواج کرده بود. مادام ودورین که ثروتی به ارث برده بود، اکنون از طبقه نجبای پیر پذیرایی میکرد.
مارسل در یکی از میهمانیهای او، آهنگی از ون توئیل میشنود که موسیقیدانی به نام مورل آن را مینواخت. مورل برادرزاده پیشخدمت سابقی بود که اکنون با حمایت بارون دوشارلو زندگی میکرد.
مارسل که تندرستی خود را از دست داده بود، سالهای جنگ را در آسایشگاهی میگذارند و وقتی به پاریس بازمیگشته، خیلی تغییر کرده بود. روبرو دوسن ـ لوپ در جنگ کشته و راشل، معشوقه سن ـ لوپ، هنرپیشهای مشهور شده بود. سوان نیز مرد و بیوه او که ازدواج کرده بود، میهماندار مد روزی شده و دوشس دوگرمانت را در نزد خود پذیرفته بود. پرنس دوگرمانت نیز ثروتش را از دست داده، همسر اولش مرده و با مادام به خاطر ثروتش ازدواج کرده بود و بارون دوشارلو به ضعف پیری گرفتار آمده بود.
مارسل به آخرین میهمانی در خانه تجملاتی پرنسس دوگرمانت میرود، در آنجا دختر ژیلبر دو سن ـ لوپ را ملاقات میکند و درمییابد که چقدر زمان سپری گشته و او چقدر پیر شده است.
مارسل در کتابخانه گرمانتها به کتابی از ژرژساند G.sand که سالها پیش مادرش برایش در کومبری خوانده بود، برمیخورد.
ناگهان بار دیگر با خاطرهای، صدای زنگی به گوشش میرسد که عزیمت آقای سوان را اعلام میدارد و میداند که این صدا، انعکاسی است جاودانه در ذهنش. سپس درمییابد که همه چیز در زندگی بیهوده است و زندگی خود را نیز از همان هنگام کودکی بیهوده از دست داده است. در همان لحظه با مکاشفه، ستمگری زمان را در میان همهی کسانی که تا به حال آنها را شناخته است، لمس میکند.
* برداشت از: ادبیات اروپا تألیف آنتونی تورلبی A. Thorlby و کتاب شاهکاری ادبیات جهان، تألیف فرانک مگیل F. Magill و دائرهالمعارف ریدرز تألیف ویلیام روزبنت William Rose Benet
منبع: ماهنامه ادبیات داستانی 1383 سال یازدهم، شماره 83، مهر
مترجم : همایون نوراحمر