مداد مى جوم کلنجار مى روم
روزنامه شرق، شنبه 15 آذر 1382
ترجمه ژیلا ارجمندی: زوهلر در لندن به دنیا آمد و بزرگ شد ولی از 10 سال پیش در نیویورک زندگی می کند. نوشته های او در ساندی تایمز لندن، نیویورکر و ونینی میز و بسیاری از نشریات دیگر به چاپ رسیده است. این روزها سرمقاله هفتگی را برای دیلی تلگراف لندن می نویسد و در عین حال روی رمان سومش کار می کند.
•••
• ویلی مولر، راوی اصلی اولین رمان شما، دارای احساسات خشن و ستیزه جویانه مردانه است از طرف دیگر، «او به چه فکر می کرد» انعکاس یک فریاد زنانه است. آیا این یک تصمیم آگاهانه بود که در رمان دومتان چرخشی به دیدگاه های زنانه داشته باشید؟
در هر دو مورد، این تصمیم ابتدایی نبود. آنها شخصیت هایی بودند که اتفاقا خودشان را به عنوان کسانی که من دلم می خواست راجع به آنها بنویسم و دیدگاه هاشان را مطرح کنم به من نشان دادند. یادم می آید از این که داستانی مردانه نوشته بودم چه جار و جنجال مثبت و منفی برپا شد و چقدر غافلگیر شدم. به عنوان خواننده هرگز قصد این را نداشته ام که حتما راجع به شخصیت های مرد بخوانم یا به آنها دل بستگی پیدا کنم و یا حتی با آنها همذات پنداری کنم.یادم می آید به عنوان یک جوان برای اولین بار درباره تفکرات فمینیستی می شنیدم که باید کتاب های بیشتری با شخصیت های زن برای دختران جوان نوشته شود تا خود را بهتر بشناسند و فکر می کردم، خوب ولی من همیشه کتاب هایی مثل هاکلبری فین را می خوانم و خودم را جای پسرها می گذارم. من از این قضیه سر در نمی آورم و فکر می کنم این نوع محدودیت چه برای خواندن و چه نوشتن مضر است. نوشتن درباره دیدگاه های جنس مخالف نباید برای نویسنده عجیب یا حتی موفقیت و پیروزی قابل توجهی باشد.
• آیا در مورد هر دو دیدگاه به یک اندازه راحت بودید و یا با یکی از آنها از جهاتی بیشتر کلنجار رفتید؟
با مزه این جا است که راوی زن در این جا چالش بیشتری می طلبید. فکر می کنم اولین کتاب، مثل بسیاری از اولین رمان ها، مجموعه ای از بسیاری چیزها بود که از مدت ها قبل در مغز من جا خوش کرده بودند و صدای ویلی تا حدی از قبل در مغز من رسوب کرده بود که فقط بخشی از آن _ نه با تمام سهمگینی اش و نه با تمام بدگمانی اش، بلکه با کمی وارونگی و شک گرایی اش _ در لحن پدرم نمایان شد. من معمولا آن چه را از دید یک مرد نوشته بودم، مرور می کردم تا ببینم نکند چیزی در آن باشد که معقول به نظر نیاید و این کار واقعا آسان انجام شد .
در حالی که صدای باربارا خیلی بیشتر ابداعی بود. مردم هنگام نوشتن با مسایل مختلفی روبه رو می شوند که باید با آنها دست و پنجه نرم کنند ولی برای من، مسئله صدا و دیالوگ مطرح نیست، نه این که در این دو مورد خوب می نویسم، فقط خودم را درگیرشان نمی کنم. برای من چالش و کلنجار رفتن بیشتر معمارانه است: انتشار اطلاعات و این که چطور داستان را به بخش های مجزا از هم تقسیم کنید. و در مسئله ساختار است که من مدت ها می نشینم و مدادم را می جوم.
• بین شخصیت های کتابتان به کدام یک بیشتر علاقه دارید؟
سئوالتان مثل این است که مردم بپرسند «کدام یک از کسانی را که با آنها مصاحبه کرده اید بیشتر دوست دارید؟» و من همیشه فکر کرده ام این طوری نیست، شما کسی را بیشتر دوست ندارید. وقتی دارید با کسی مصاحبه می کنید فقط فکر و ذکرتان این است که مطلب خوبی به دست بیاورید. در واقع، اگر شخصی که دارید با او مصاحبه می کنید رفتار بدی هم داشته باشد شما فکر می کنید او ... و ه ... ! محشره! بنابراین اشخاصی را که «دوست دارید» لزوما آدم های خوب و خوشرو نیستند، بلکه کسانی هستند که بهترین امکان مصاحبه را به شما بدهند. همین طور، اگر چه باربارا آشکارا دیوسیرت است ولی به نظر من واقعی ترین شخصیت کتاب است. بیشتر مواقع حرفم را از زبان او می شنیدم، بنابراین او را بیشتر دوست دارم.
• آیا این یک نکته مهم است که شخص قدرتمند داستان چیزی برخلاف آنچه مورد انتظار عموم است از آب در آید؟
بله. فکر می کنم نکته مهمی است. وقتی ابتدا این کتاب چاپ شد، خیلی نگران بودم که نکند برای جوان ها نوعی توجه و طرفداری از مسایل جنسی به نظر برسد که مطمئنا منظور واقعی من نیست. ولی این که درباره شکل های بسیار متفاوت ارتباط میان انسان هاست و کسی نمی تواند طرف مقتدر را از نظر سنی و جنسیتی حدس بزند؟ بله، درست است.
• آیا هیچ وقت به فکر نوشتن داستانی درباره ارتباط یک مرد با یک زن بسیار جوان تر از خودش افتاده اید؟
نه. هیچ وقت. برای من واکنش های متفاوت مردم در مقابل زنی بود که دست به چنین کاری می زند. آنچه من به طور کلی از حرف هایی که مردم راجع به مواردی شبیه به این قضیه می زدند دستگیرم شد این بود که چنین اتفاق هایی چه عواطف و احساسات پیچیده ای را بر می انگیزد. این کلی گویی است ولی من مهمانی های شام ترتیب می دادم که زن ها دور هم جمع شوند و بگویند: «زن بیچاره، کاملا معلومه یک کمی خله.» و مردها بگویند: «چرا این قدر ملاحظه اش را می کنید اگر یک مرد این کار را می کرد دارش می زدید.»
من با دقت زیاد این اختلاف موجود را درک می کردم و تا اندازه ای با این نظر موافقم که این رفتار چنان در یک زن عجیب غریب است که چنین اختلاف عقیده هایی را به وجود می آورد. از طرفی، وقتی مردی چنین رابطه ای را با یک زن جوانی دارد فقط عملی افراطی و خارج از عرف به نظر می آید ولی کاملا معمولی است، در حالی که همین رفتار در مورد زن اتفاق عجیب غریبی است.
• این احساس و عاطفه ظاهرا از نام کتاب - او به چی فکر می کند _ گرفته شده است. چطور عنوان کتاب هایتان را انتخاب می کنید؟
عنوان این کتاب حکایت بامزه ای دارد. من حالا یادم نمی آید که کدام یک اول آمد ولی نتیجه نهایی این شد که نسخه های انگلیسی و آمریکایی آن، نام های متفاوت دارد. در انگلستان نام کتاب «یادداشت هایی درباره یک رسوایی است» و مردم فکر می کردند که کتاب غیرداستانی است. مثلا درباره رئیس جمهور کلینتون. در انگلستان عنوان «او به چی فکر می کرد» که من فکر می کردم خیلی داستان گونه است و شبیه ادبیات دخترانه به نظر می آمد. هیچ کدام از این دو عنوان تغییر نمی کند.
بنابراین، حالا من با داشتن دو کتاب با دو عنوان متفاوت در وضعیت احمقانه ای هستم. می توانم بگویم راجع به نام کتاب اولم هم نظر چندان خوشی ندارم، در عین حالی که فکر می کنم اسم مهمی است؛ چون تفکر دایره المعارفی آنچه شما می دانید موجود در آن را دوست دارم. ولی در حال حاضر، به نظرم نام خوبی نیست چون کمی تصنعی است و مرا اذیت می کند. فکر نمی کنم انتخاب نام کتاب کار من باشد. مردم گاهی نظرات درخشانی درباره عنوان کتاب ها دارند.
• شما از روزنامه نگاری شروع کردید چطور شد به داستان نویسی روی آوردید؟
همیشه از بچگی دلم می خواست داستان بنویسم. بعد از دانشگاه در انتشاراتی کار می کردم و بعد شروع به مقاله نویسی کردم و شدم سرمقاله نویس و دقیقا - این در روزنامه نگاری انگلیسی مثل شوخی است _ این کار تا حد زیادی شوق داستان نویسی مرا ارضا کرد. منظورم این است که هیچ وقت گزارشگر درست حسابی نبودم.
مقاله های بلندی می نوشتم که سرگرمم می کرد. بعد حدود یک دهه پیش با قصد پنهانی نوشتن یک کتاب به آمریکا آمدم که در واقع فکر احمقانه ای بود؛ این که به جایی جدید بروی و مجبور باشی زندگی جدیدی را شروع کنی و فکر کنی فرصت بسیار خوبی است برای نوشتن داستان. در واقع، بیشتر وقتم صرف جابه جا شدن می گذشت. وقتی بالاخره احساس کردم جا افتاده ام و نشستم که بنویسم، دیدم قراردادی برای نوشتن کتاب ندارم و آن را کنار گذاشتم.
ادامه دارد
نظر شما