گمنامی را دوست دارم، گفت و گو با زوهلر
روزنامه شرق پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۸۲ - ۱۶ شوال ۱۴۲۴ - ۱۱ دسامبر ۲۰۰۳
ترجمه ژیلا ارجمندی: - با نگاه دوباره به «همه چیزهایی که می دانی» آیا مواردی هست که فکر کنید به خوبی روی آنها کار نکرده اید و یا در تجربه دوم کارتان بهتر بوده و یا در کل آیا به کتاب دوم به عنوان تلاشی جاه طلبانه تر نگاه می کنید و یا فقط متفاوت از اولی؟
باید بگویم در این وهله من شبیه کسی هستم که نجاری را تازه شروع کرده و دو تا جعبه لق و لوق ساخته و آن را به مادرم نشان داده ام و او می گوید هر دو عالی اند.ولی من می دانم بهتر از این هم می توانم کار کنم. امیدوارم کتاب دوم از نظر زیر و بم ضرباهنگ، ساختار دقیق و خود نمایی کمتر بهتر از اولی باشد. یادم می آید وقتی شروع به نوشتن اولین کتابم کردم خیلی این فکر تو ذهنم بود که چیزی لطیف تر بنویسم.هنگام نوشتن آن چیزی که تا حدی خاطرم را جمع می کرد این بود که برای هر کس با هر طرز فکری درهر لحظه کتاب چیز سرگرم کننده ای وجود دارد. به نظر احمقانه می آید ولی برای این که کاری با جلوه های ناگهانی کمتری بکنم عصبی بودم و فکر می کردم «خوب، چیز خسته کننده ای می شود.» ولی خیلی خوشحالم که کار متفاوتی کرده ام که بعضی از آن دیوانگی های حقیر را و این که در هر صحنه یک لطیفه سرگرم کننده وجود داشته باشد که در کتاب اول بود کنار گذاشتم.احساس می کنم استعداد و مهارت کافی برای سعی مداوم را دارم ولی راه طولانی در پیش دارم تا آن را به انجام برسانم.
- آیا روزنامه نگاری تمرین خوبی برای داستان نویسی بوده است؟
فکر می کنم تفکر استاندارد این است که روزنامه نگاری تمرین کثیفی برای نوشتن داستان است و آدم را دچار عادت های بد می کند. و بی تردید این کار را کرد. کم ترینش این بود که آدم باید چیزی بنویسد که حتماً بیش از ۳ هزار کلمه باشد. ولی من چهار یا پنج سال روی این مسئله کار کردم و فکر می کنم توانستم جمله نویس بهتری شوم. فکر می کنم مردم درباره کسی که از روزنامه نگاری به داستان نویسی می آید کنجکاوتر هستند که از بعضی جهات به نظر می رسد از نظر نوشتن همان بازی است. ولی واقعیت آن است که من هم درست مثل آدم های دیگر هستم، مثل یک راننده تاکسی که رمان نویس می شود یا کسانی که هم تدریس می کنند و هم داستان می نویسند. من حالا جدا از کارهای خرد و ریز عجیب غریبی که انجام می دهم در موقعیت خوبی هستم و هفته ای یک مقاله می نویسم و این فرصت زیادی به من می دهد که به کار نوشتن خودم بپردازم.
- آیا اینکه هر روز بعد از مقاله نویسی به داستان نویسی بپردازید و با شرح وقایع مبهم روبه رو شوید کار مشکلی نیست؟
مشکل نیست؛ چون خیلی با هم فرق دارند. تا من شروع کردم مقاله ام را بنویسم شما زنگ زدید و مسئله ای که مطرح می کنید ادامه یک ضرباهنگ است که در جایی بالاتر از کار عادی من قرار می گیرد و دیگر تلاش در گردآوری صدها کلمه است که انصافاً کار سرگرم کننده ای است. ولی همه مثل من نگران این گونه مسائل نیستند. این روزی فردا و خرجی من است و خیلی خوشحالم از روشی که در پیش گرفته ام. وقتی می نشینم و می دانم می خواهم داستان بنویسم خیلی خوشحال ترم تا وقتی می خواهم مقاله بنویسم.
- آیا داستان کوتاه هم می نویسید؟
هرگز ننوشته ام. راستش قبل از اینکه داستان جدیدم را شروع کنم یک داستان کوتاه نوشتم که هنوز نیمه کاره در کامپیوترم جا خوش کرده است. نمی دانم چه اتفاقی برای آن خواهد افتاد ولی فکر می کنم شکلی از نوشتن باشد که خودش را به من تحمیل کند.
- نوشتن داستان با رمان چه فرقی دارد؟
داستان های کوتاه همیشه مطبوع تر و بدیع تر به نظر می آیند، اگر به چرخه ادبیات نگاه کنید داستان کوتاه نهایت لحن شاعرانه ای است. این یک تعریف بسیار محدود است برای اینکه داستان کوتاه چیست، چه می تواند باشد.
- آیا نوع خاصی از رمان وجود دارد که نمی توانید تصور نوشتن اش را بکنید؟
خیلی! رمان تاریخی، حماسی، یا داستانی درباره یک عاشق سینه چاک.در واقع، نه. ولی شاید روزی طبع آزمایی بکنم. نوع داستان هایی که فکر می کنم می توانم بنویسم خیلی بیشتر از آ نهایی است که نمی توانم. من تازه از یادو بازگشته ام، جایی که به کتاب های دیگران نگاه کردم و فکر کردم نه، نه، من هیچ وقت نمی توانم این کار را بکنم. این کتاب ها کتاب هایی قطور و پرحجم بودند که داستان های تاریخی را شرح می دهند.
- تولستویی؟
بله، دقیقاً. تاریخچه شهرها، و ظهور و سقوط این و آ ن و من فکر کردم اصلاً نمی دانم. به نظرم خیلی غریبه و غیرقابل دسترس آ مد.
- اشاره ای به کتاب بعدی نمی کنید؟
دارم درباره یک خانواده می نویسم. ایده بچه گانه و ساده ای دارم که می خواهم داستان بلندی از آن بنویسم که به نظر خنده دار می آید ولی واقعاً دارم این کار را می کنم.فکر می کنم یکی از چیزهایی که روزنامه نگاری به من داد ترس از بی هدفی و پرت و پلا نوشتن است که باعث می شود گاهی تا بیش از ۹۰ _ ۸۰ هزار کلمه بنویسی. دلم می خواهد چیزی را بنویسم که غنای آن نه از دو طرح داستانی که از بسیاری داستان ها باشد. راوی اش سوم شخص است. این فکر آگاهانه بود؛ از آنهایی که من می خواستم داستان طولانی تری بنویسم. شما از دید یک نفر که بنویسید فایده های زیادی می برید ولی در عین حال خودتان را محدود کرده اید. من مخصوصاً این مورد را در کتاب «او به چی فکر می کرد» داشتم که همه وقایع باید از دیدگاه بسیار محدود راوی دیوانه و احمق بیان شود و حالا دارم فکر می کنم، خدایا، تغییر دادن و رفتن از ذهن کسی به کس دیگر چه آزادی بزرگی است. من از این آزادی لذت می برم.
- و محل وقوع آن؟
نیویورک. یاد حرف های یکی دیگر از مهاجران انگلیسی به این کشور افتادم که وقتی مشغول نوشتن بوده بین انگلیسی _ آمریکایی بودن گیر کرده بود و سر هر کلمه ای گیج بوده که مثلاً پیاده رو را به آمریکایی بنویسد یا به انگلیسی.و اینکه خواننده اش چه کسی خواهد بود و اصطلاح رایج او چه چیزی است. من هم به این وضعیت دچار شده ام. فکر می کنم حساسیت من روی نوشتن انگلیسی درست است ولی به طور کلی آمریکا را وطن خودم می دانم و نمی خواهم به انگلستان برگردم.
- چرا؟
خوب اولاً من حالا خانواده ام اینجا هستند. اگر بچه شما جایی باشد شما هم در آنجا ماندگار می شوید و از طرفی من واقعاً دوست دارم جایی زندگی کنم که کاملاً متعلق به آنجا نیستم. منظورم این است که من در اینجا احساس می کنم در خانه ام هستم و زندگی ام مطلقاً در این جا می گذرد. ولی فرهنگ من این نیست. من در این جا رای نمی دهم و چیزهایی از این قبیل . حتی اگر یک شهروند هم بشوم مثل زندگی در انگلستان نخواهد بود.در لندن به هر کجا که بروم _ چون جای کوچکی است و انگلستان هم جای کوچکی است- دیر یا زود یک نفر پیدا می شود که به من بگوید : «آه، پرستار سگ خواهر من آن وقت ها با دوست قبلی شما بیرون می رفت» یا یک همچین چیزهایی. فکر می کنم میلیون ها و میلیون ها انسان قبل از من خواستار چیزی به نام گمنامی بوده اند که در آمریکا وجود دارد. البته من دیگر گمنام نیستم _ من شبکه ای از فامیل و دوست آشنا در اینجا دارم _ ولی هنوز متعلق به این جا نیستم و این همان چیزی است که دوست دارم.
نظر شما