دور از هیاهوی اشکال
نویسنده : خوش نظر، سید رحیم
اشاره؛
«سید رحیم خوش نظر» شاعر و نقاش جوان و فرهیخته ای است که از رهگذر سال ها زیستن با خطوط و نقوش و امتزاج با رنگ ها و سایه روشن های دل انگیز نگاه و شعر «سهراب سپهری» به همسنخی و همسخنی و همگونی شگفتی با شعر و نقاشی سهراب دست یافته است؛ بی آن که چندان رغبتی به نشر شعر خود نشان دهد یا در آشفته بازار شعر معاصر بر حضور خویشتن هیاهو کند.
شعر منتشر نشده ی «دور از هیاهوی اشکال» او - از سروده های بهار سال 73 - پژواک این آشنایی و انس مؤکد است که اگر چه شاعر آن از فضای ذهنی و زبانی این شعر سال هاست که عبور کرده، برای مخاطبان شعر امروز خواندنی و در یاد ماندنی ست.
تابشی منبسط روی پیشانی ام می وزید
آسمان لای پیراهنم بود
دست هایم
روی رفتار ماه.
رفته بودم کمی با خدا از هبوط... از خودم... از پرنده بگویم
خسته بودم
ماه را مثل سیب سفیدی به دندان گرفتم
کم کم از اوج دیوار رؤیا
آمدم روی ایوان آشفته ی روز توّهم
روز سرشار بود از صدای عبور
بال پروانه چیزی نمی گفت
خوشه ای سرنوشت سبد را نمی خواست،
دشت،
شور شیرین یک شاپرک را مشدد نمی کرد
باد،
بال سنجاقکی را به پیراهن یک نوازش نمی دوخت
و زمین گیج افکار خود بود
آدمی زاد
منطقی خنده می کرد
بیشتر کفش هایش برایش مهم بود
جاده ها هیچکس را به دریا نمی برد
کوچه ها؛ جای بن بست احساس، آواز، پرواز
سینه ها مثل تابوت حسرت سیاه
ارتفاع تنفس مماس سطوح زمین
من صداشان زدم؛
خواب هاشان سرآغاز خوبی نداشت
دسته دسته کلاغ
آمدند؛
سنگ هایی
لای منقارهاشان
ناگهان سنگ ها آمدند
پلک ناباور یأس شان را
مثل برگی جویدند
من صداشان زدم؛
زندگی یعنی:
طعم نان همین صبح و ایمان فوّاره
شعر شفاف سهراب و آزادی بادبادک
خاطرات سپیدار و دانستنِ شمعدانی
زندگی قاطی بوی سیب است، باور کنید!
من صداشان زدم؛
مرگ را مثل یک بهت زیبا کنار درختان به آنان نمودم
مرگ یعنی:
دست یک ساقه در گردن نور،
ردّ باران
روی آواز گنجشک،
شبنمی روی دیدار گل محو.
یاد آن روزهای طلایی به خیر!
مرگ همبازی خوب آن روزها بود،
گاه در سایه اش
کثرت بادبادک به تنهاییم حمله می کرد،
هر کجا می نشستم به من تکیه می داد
مرگ را دیده بودم:
بیش تر قاطی شمعدانی، پرستو، ستاره
مرگ را دیده بودم:
حیرت آسمانی ترین مرغ را خنده می داد
مثل یادِ مسافر
در فراموشی جاده ها راه می رفت.
روی دوشش
کوله باری پر از زندگی بود،
مرگ یعنی عبور پرستو از این کوچه تا انتهای شکست توهّم
مرگ یعنی همین بوسه - امّا - به شکلی رساتر
من صداشان زدم:
لای ادارک شان سنگ ها دیده می شد،
ماه امّا
هیچ جایی نداشت!
ای سراسر ظرافت!
پای ادراک تو کوهی فرو ریخت،
شورِ این جذبه را با نگاهی خنک کن!
هر کجا پا نهادم،
غنچه ای از زمین رُست
زندگی روی دیوارِ من راه می رفت
سیب سرخی به لبخند من فکر می کرد،
سال ها من به این فکر:
در کجا دست هایم
بهترین فرصت عشق را جشن خواهد گرفت
(دست های مرا
در نهانی ترین کوچه باغ تقرّب
کودکانی به هم فاش گفتند)
سال ها من به این فکر:
در کجا خواب هایم
این همه پر شد از آسمان و فرشته
سال ها من به این فکر:
نبضِ گنجشک را در کجا این همه سبز تنظیم کردند!
آه، ای بارش ساکت حزن!
در حراجِ تو بیهودگی رخت بر بست
باید امشب به باران بگویم ببارد
آه، ای خواهر خوب دیدار! من خسته ام
در وزش های ظلمت حمایت کن از روشن دست هایم
روزن پُرهیاهوی تدبیر را بستم،
سهم خوشرنگ یک آرزو را به من بازگردان!
شاید امشب کسی
پشت باغی از آیینه ی خواب خدا را ببیند
و ته خواب
آسمان را
آه، من خسته ام، خواهر خوب عصمت!
روی این هوش ساحر شرابی بپاش
روی این غربت محض با من سرودی بخوان
سینی پاک اندوه را
از نشاط گل سرخ پُر کن
شاید امشب کسی نبض این گفت وگو را بگیرد
رو به رومان با نفس های موزون باران و بوسه
با سفرهای الان گنجشک و رؤیا
با فضای های یکرنگ پیش از شیوع تعین
با بهشت صریح
ای خوشایند ممتد!
تو همان کیمیایی ترین اتفاقی که یکبار از پشت باغی از آیینه ما را صدا کرد،
ماه
مثل یک تکه از نیکی ات
روی پیشانی آسمان می درخشد،
نیکی ات را در آغوش من ریز!
گیسویت را به انگشت هایم بیات!
(من همیشه
آسمان را
لای انگشت هایم شنیدم)
در کجای حضور و نیایش
مثل یک موج
در دلِ رود در هم بپیچم!
واهر لحظه های سکوت!
این طرف ها
سمت باریدن وحی اگر آمدی،
با خودت نه بهاری، نه چتری بیاور!
این طرف ها پر از دعوت و رستگاری ست،
می توانم دلم را
مثل این یاس ها زیر پایت بریزم
تا تمام فضای تکلّم در آمیزه ای از سفید و ستاره بخندد،
به سفید و ستاره قسم!
با همین دل خدا را...
من نمی دانم از کی
قاطی لهجه ی آسمان ها شدم؟
من نمی دانم از کی
لهجه ی آسمان را برای تکلّم
برگزیدم؟
من همین قدر می دانم
در فضاهای آن سوی این آسمان زمینی کسی انتظار مرا می کشد،
آه ای کشور غیب!
با تو پیش از تو من آشنا بوده ام
من در این بودنِ بی مخاطب تو را جست وجو می کنم
در میان هیاهوی این جمع بیگانه دنبالِ آن صورت آشنایم
می روم، می روم ماه را داخل استکانم بنوشم
می روم پشت باغی از آیینه قدری بخوابم
می روم دور، جایی که نزدیک آرامش و انس نمی باشم
می روم در غبار خیالات خود گم شوم!
ای صدای لطیف تضرع!
کاغذ زبرِ هوش مرا پاره کن
و خودم را به من بازگردان
من دچار خداحافظ سال های سکوت و بهارم
من دچار همین سیب سرخ کنار رَف ام
من دچار هیاهوی بیهوده ی بودنم
و هنوز
یک نفر پشت باران خیال مرا می نوازد
و هنوز
من خیال تو را می سرایم
من زلالم
می توانم به تالار آیینه و اُنس هجرت کنم
تا بیایی به یک جرعه، بی رنگی ام را بنوشی
ای نگاه تو آبی تر از آسمان سلیس!
با تماشای تو
سبک چشمم عوض شد،
امشب از دست هایت مرا باخبر ساز
امشب از شاخه ای آسمان
میوه های فروزان اشراق را سمت زنبیل من ریز!
امشب از باغ یک برگ
پرده بردار!
جِرم خوابی گوارا
روی این پلک ها ذوب شد،
بوی آواز یک چلچله فصل را رنگ زد
باید امروز
زیر باران آرامش وقت، دیروز پیراهنم را بشویم
روی اندوهِ آیینه تصویر لبخند را حک کنم
باید امروز دور از هیاهوی اَشکال قرآن بخوانم
آیه های سپید تجلّی همین صورت تازه ی توست
نظر شما