موضوع : شهرشناسی | قم شناسی

محله جوب‌شور (۳)

خونه بعدی خونه حاج غلامعلی بود که توی محل بقالی داشت و بعدا شد بزاز محل. این خونه محل آمد و رفت پرستوها بود که بهشون می‌گفتیم شیخ پلوشتک.
خونه بعدی مال صغری خانم کارخونه‌ای بود.  با اینکه اسم همسرش علی اقا بود و توی کارخونه برق کار می‌کرد ولی ما می‌گفتیم خونه صغری خانم. این خونه نسبتا بزرگ بود و وضع زندگیشون بهتر از بقیه بود و خیلی زود از محل رفتن و داماد و دخترش اونجا ساکن شدن. 
معصوم خانم همسایه بعدی  بود که همسرشو از دست داده بود. این زن به ظاهر خیلی بد اخلاق بود. وای به حالمون اگر موقع فوتبال توپمون می‌افتاد تو خونه معصوم خانم؛ چون به احتمال زیاد دیگه بهمون نم‌یداد. گاهی که توپ پاره رو می‌انداخت جلومون. همسایه بعدی حاج ابوالفضل یعقوبی بود که ایشونم شغلش تا زنده بود انجیر کوفی بود. خونه اخری سمت راست خونه علی آقا معروف به علی پیرمرد بابای میتی ماستی. احمد اقا معروف به غربتی و حسن آقا معروف به مشکی بود. اینا برادر بودن و هر کدوم با چند تا بچه توی یک اتاق زندگی می‌کردن و تا حدود سال ۵۵ پدرشون مشدحسین احمدی هم توی همین خونه زندگی می‌کرد که بعداز فوت خودش و زنش اتاقشون رسید به دخترشون که کمی معلولیت جسمی داشت. خونه روبرویی خونه مش خلیل زمانی بود که شغل قدیمش یادم نیست ولی از اوایل انقلاب توی کتابخانه مرحوم نجفی مرعشی کار می‌کرد. 
اگه بخوام تک‌تک خونه‌های کوچه خودمون و کل محل رو براتون معرفی مختصری بکنم حوصله تون سر میره و تا همین‌جاشم از تون عذر می‌خوام. فقط خواستم بگم چقدر قدیما صمیمی بودیم و چقدر از حال و روزگار هم مطلع بودیم. الان خیلیامون حتی همسایه‌های کناریمون رو نمی‌شناسیم و از حال هم بی‌خبریم. الان بیشتر فقط به فکر خودمون هستیم و خبری از بازی بچه‌ها توی کوچه‌ها نیست.

ختنه‌کنون 
یادمه حدودا شیش یا هفت سالم بود که یه روز پر از ترس و رنجی رو پشت سر گذاشتم. عصر تابستون بود. من از مغازه بابام که اون طرف مسجد و توی خیابون جوب‌شور بود داشتم می‌رفتم خونه. در حقیقت بابام منو فرستاد خونه دنبال نخود سیا. وقتی وارد کوچه شدم فهمیدم هوا پسه و سلمونی دوره گرد که کنار کار سلمونی و کوتاه کردن موی سر و صورت آقایون ختنه هم می‌کرد. یکی دو تا بچه‌های کوچه رو با کمک پدر و مادر و اهل محل گرفتن و کارشونو ساختن. وقتی حس کردم نفر بعدی منم قوطی چایی رو که بابام داده بود ببرم خونه انداختم  و فرار کردم. ولی چشمتون روز بد نبینه داداش بزرگا و پدرا مثل کابو‌ها که مواظب گله هستن  هرکدوم یه قسمت کوچه کمین کرده بودن تا نذارن بچه‌های تخس محل فرار کنن. خلاصه ما هم گیر افتادیم و سلمونی ما رو مسلمون کرد. وقتی گوشت اضافی رو برید پیچید دور چوب کبریت و ته چوب کبریت رو کرد توی سوراخ دیوار بالای سرم و گفت تا این پوست سیاه و خشک نشده حق نداری از جات پاشی. همینطور که داشت این حرفا رو میزد نگاش افتاد به چشمای گریون من و خواست با خوشمزگی از ناراحتیم کم کنه در ادامه حرفاش گفت مواظب باش خروستون یا گربه‌ها نخورنش. من با اینکه  حسابی از دستش ناراحت بودم ولی چاره‌ای هم نداشتم و مجبور بودم حرفاشو گوش کنم و شنیدم که می‌گه اگه خروستون بخوره دیگه به جای قوقولی قوقو میگه دودولی دودو. من بی‌اختیار خندم گرفت و دیدم مادرمم که دم در اتاق ایستاده و نگران منه از خندم خوشحال شد. سلمونی که متوجه شد حرفش اثر کرده و احتمال می‌داد من منتظرم تا بگه اگه گربه بخوردش چی می‌گه گفت گربه اگه بخورتش حتما میاد دنبال بقیش لذا یه ترس دوباره به من داد.
خلاصه یه هفته‌ای کوچه و محله در آرامش کامل بود؛ چون سلمونی نامرد هرچی بچه بین شیش هفت سال تا ده دوازده سال بود رو زخم کاری بهشون زده بود. بعد از یک هفته کم‌کم تونستیم از خونه بیاییم بیرون منتهی هممون یک لنگ حمام دورمون پیچیده شده و با همون لنگ اومدیم روی پله خونمون نشستیم. کم‌کم از هر خونه‌ای یکی دو تا بچه لنگ به کمر بسته اومد توی کوچه و این صحنه جالبی رو ایجاد کرده بود. در این بین دیدم که فقط احمد کبابی و داداشش چیزی شبیه دامن از پارچه سفید تنشون بود و با ما تفاوت داشتن و توی اون کوچه فقط همین دوتا جشن ختنه سورون داشتن و کلی کیف کردن و کلی حسرت به دل بقیه ... بریده‌ها گذاشتن.

مرتضی باقری

نظر شما