موضوع : شهرشناسی | قم شناسی

محله جوب‌شور (۷)

درباره علت نام‌گذاری جوب‌شور یکی از اهالی می‌گفت جوب آبی که از سمت خیابون سمیه می‌ومد سمت هفت متری که شور بود و جوب آبی که از ممتاز می‌ومد و می‌رفت سمت پایین جوب شیرینه بود لذا محله ما به جوب‌شور کهنه معروف شد و قسمت پایین محله به جوب‌شور نو‌. البته یادمه در زمان رژیم پهلوی اسم محله سراب شاه بود و جوب‌شور رسمی نبود.

بقالی ما 
مرحوم پدرم بیش از پنجاه سال کنار مسجد بیتندیا (بیدهندیا) مغازه داشت. نمی‌دونم  بقالی بود یا خوابار‌فروشی و میوه‌فروشی؛ چون از شیر مرغ داشت تا جون آدمیزاد. انواع میوه، سبزی ، حبوبات نخود، لپه، عدس، ماش، برنج، روغن نباتی و روغن کرمانشاهی، پنیر، ماست، انواع ترشی، سرکه، آبغوره که مرحوم مادرم اینارو توی خونه درست می‌کرد. گاهی پنیر محلی و ماست موسیر هم درست می‌کرد. انواع بیسکوییت و شکلات، پفک نقل و نبات، انواع سیگار، کلیه اقلام کوپنی مثل روغن و پنیر و تاید، چند نوع کفش و دمپایی، دوسه مدل قرص و دارو مثل میرکورکروم، قرص دورنگ به اسم اکسار که احتمالا نسل اولیه آسپرین بود. یه قرصی داشتیم به اسم کاش کالمین. خیلی بزرگ بود. اندازه سکه پنج ریالی ولی قطورتر. من نمی‌دونم مردم چطوری قورتش میدادن. ولی مطمئنم کسی که از عهده بلیعدن این بر می‌ومد دردهای دیگه یادش می‌رفت. یه داروی دیگه داشتیم به اسم چهارگرد که از اسمش معلومه مخلوط چهار تا گیاه بود.
مغازه روبرویی لبنباتی حاج اسماعیل بود و بیشتر لبنیات می‌فروخت و مقداری هم اجناس دیگه که امروزه توی سوپری‌ها عرضه می.شه.
کف مغازه ما آجرهای خشتی بود و به خاطر گِل و خرده‌های سبزیجات زود کثیف می‌شد. اگر ظهر جارو نمی‌کردم تا شب بعضی جاها  دو سه سانتی گل جمع می‌شد و کار من سخت می‌شد. در صورتی که کف مغازه روبرویی ما موزاییک بود و بچه حاج اسماعیل تفاخرکنان و خیلی راحت مغازه رو جارو می‌کشید؛ اونم با این جارو دسته بلندا. ولی من گاهی مجبور می‌شدم گل‌های کف مغازه رو با کارد یا نوک قند شکن بتراشم. اونا توی مغازشون شیر آب داشتن و ما نداشتیم. لذا مجبور بودم برم از فشاری سر جوب‌شور با سطلی که قبلا گفتم آب بیارم.
تو مغازمون یه یخچال بزرگ چوبی داشتیم. با اینکه شبیه یخچال لبنیاتی روبرو بود ولی  سیستم خنک کننده نداشت. درست وسط یخچال حفره‌ای بود که با حلبی و شبیه کانال کولر درست کرده بودن و مرحوم مشد حسین یخی هر روز صبح چند تا قالب یخ برامون می‌اورد و ما هم یخ‌ها رو می‌ذاشتیم توی یخچال و کم‌کم خنکی یخ‌ها فضای داخل یخچال رو خنک می‌کرد؛ در حالی که لبنیاتی روبرویی این دنگ و فنگا رو نداشت. خلاصه راحتی کار اونا و سختی کار من خون دلی بهم می‌داد که نگو. آخه من دراون  ایام هنوز ده سالم نشده بود و یه جقله بچه بودم. صبح‌ها قبل از رفتن به مدرسه باید با کمک یکی از برادرهای بزرگم مغازه رو باز می‌کردیم. جعبه‌های میوه رو می‌ذاشتیم بیرون مغازه. هندونه و خربزه و طالبی‌ها رو‌ من دونه دونه پرت می‌کردم‌ برای دادشم و اونم می‌گرفت و می‌چید بیرون مغازه. گونی سیب‌زمینی و پیازرو کشون کشون می‌بردم جلوی مغازه. بعد بابام از می‌دون می‌ومد و بارهای جدید رو خالی می‌کردیم کم‌کم سر و کله مادرم پیدا می‌شد که سینی صبحانه رو می‌اورد و من صبحانه خورده و نخورده باید می‌دویدم سمت مدرسه. اگه نوبت داداش رضا بود که بیاد مغازه کارم سبک‌تر بود ولی اگر داداش ناصر می‌ومد مغازه که من بیچاره بودم. اون موقع تازه طلبه شده بود و درس رو بهانه می‌کرد ولی حقیقتش این بود که خیلی تنبل بود و بیشتر کارهای مغازه می‌افتاد روی دوش من که هنوز کلاس سوم چهارم ابتدایی بودم. 
راستی تا یادم نرفته بگم مغازه مال ما نبود و کل این سال‌ها مستاجر مرحوم حاج حسین  بودیم که در خونش کنار در مغازه بابام بود و تا جایی که یادمه یکبار بین پدرم و حاج حسین جر و بحثی سر کرایه یا مزاحمت‌های مشتریان و یا شرارت‌های من که حداقل سر سه تا پسرشو یکی دوباری شکستم پیش نیومد. از همینجا از حاج آقا پسر کوچیک حاج حسین (به علت اینکه توی راه مکه به دنیا اومد از همون بچگی بهش می‌گفتن حاج آقا که خیلیم بچه تخسی بود) از آقا سعید که علاوه بر سرش با چکش زدم روی دو تا انگشت شصتش و از امیر لالی که از من بزرگ‌تر و قوی‌تر بود ولی سر اونم شکستم حلالیت می‌طلبم. 
حاج حسین دو تا پسر دیگه هم داشت به نام‌های ناصر و‌ مجید. ناصر بدنسازی کار می‌کرد. خوش‌هیکل و موهای فر بلندی داشت. بهش می‌گفتن ناصر غول. خدا بیامرز بر عکس هیکل گنده‌اش دل‌کوچیک و مهربون بود. اگه یادم بمونه بعدا خاطره‌ای خوشمزه ازش تعریف می‌کنم.

مرتضی باقری

نظر شما