مرگ از بدو تولد؛ داستانی کوتاه از فاطمه کاوند
موضوع : فرهنگ | هنر و ادبیات

مرگ از بدو تولد؛ داستانی کوتاه از فاطمه کاوند

نویسنده: فاطمه کاوند

پیشکش به پروانه‌های رنگی خدا
ـ چرا تنهایم؟

ـ خودت چه فکر می‌کنی؟

ـ شاید اگر این‌گونه نمی‌شدم، الآن این‌قدر تنها نبودم…

ـ نمی‌دانم چه بگویم!

ـ چرا نمی‌توانم از زیبایی‌های اطرافم لذت ببرم و آن‌ها را ببینم؟

ـ شاید همه‌اش به خاطر من باشد.

ـ بی‌خیالش شو، کاش می‌توانستم همه جا را ببینم؛ کوه‌ها، درختان، دریاها، گل‌ها…

ـ می‌دانی گاهی آدم‌ها با اینکه چشم دارند، اما هیچ جا را نمی‌بینند.

ـ تو چطور؟ تو از آن دسته آدم‌هایی؟

ـ چرا با اینکه می‌دانی باز هم می‌پرسی؟

ـ نمی‌دانم شاید الآن نظرم درباره تو تغییر کرده باشد.

ـ حالت بهتر است؟

ـ اگر بگویم نه ناراحت می‌شوی؟

ـ ناراحت؟ دیوانه می‌شوم.

ـ پس فکر کن حالم خوب است.

ـ همه‌چیز که با فکر کردن خوب نمی‌شود، مثل ناراحتی الانم…

ـ نفسم دیگر کم آمده…

ـ کاش می‌توانستم با نفس‌هایم تو را زنده نگه دارم.

ـ درد دارم، خیلی…

ـ خواهش می‌کنم اشک نریزید… نمی‌دانم چه کنم، طاقت دیدن اشک‌هایت را ندارم… همه‌اش تقصیر من است که نمی‌توانم درد را کمتر کنم.

ـ خودت که مردی داری اشک می‌ریزی و بعد از من که درد دارم توقع داری اشک نریزم؟

ـ نه… اصلاً اجازه بده این اطراف را برایت توصیف کنم. بگذار…

ـ واقعاً!؟ پس برایم از همه چیز بگو… رنگ‌هایشان را هم بگو…

ـ باشه پس خوب گوش کن فرشته‌ی زیبای من… اینجا یک جنگل بزرگ پر از گل‌های رنگارنگ است، همه‌ی درخت‌ها شکوفه زده‌اند، شکوفه‌های صورتی. خورشید طلایی وسط آسمان آبی بالای سرمان، آبشار بزرگی هم وسط جنگل است، دامنه‌ی آبشار پر از ماهی است… حالت چطور است هنوز دردت کم نشده؟

ـ فعلاً زنده‌ام، نترس تو بقیه‌اش را بگو.

ـ اینجایی که هستیم، بالای سرمان یک لانه‌ی کبوتر است، پایین‌تر از آن هم یک…

ـ یک چه؟

ـ بی‌خیال… کبوتر همین‌الان نشست روی لانه‌اش، پرهایش خاکستری و سفید است، یک کلبه‌ی چوبی هم همین نزدیکی است که از همین‌جا می‌شود بوی غذایش را حس کرد…

ـ چرا ساکت شدی؟ هنوز داری گریه می‌کنی؟

ـ آره…

ـ از لرزش صدایت معلوم بود. می‌شود بقیه‌اش را برایم بگویی؟ خواهش می‌کنم؟

ـ از چه چیز این دنیا خوشت می‌آید که از من می‌خواهی برایت تعریف کنم؟

ـ از آدم‌هایی مثل تو، از طبیعت و از همه مهم‌تر رنگ‌ها… با اینکه نمی‌توانم بلند شوم و خوب اطرافم را ببینم ولی دوست دارم تو برایم از همه چیز بگویی.

ـ خیلی خوب، کنار آن کلبه یک پل چوبی است که به آن سمت آبشار ختم می‌شود بعد از آن هم…

ـ باز چرا ساکت شدی آقای خموش؟

ـ آخه بعد از آن پل چوبی چیز جالبی نیست که برایت تعریف کنم، رنگی هم نیست که برایت بگویم… می‌دانی من از همان جا می‌آیم، آن‌طرف جنگل یک شهر بزرگ است که آدم‌هایش قلب‌های تیره‌ای دارند، بیشترشان سنگدل و بی‌رحمند، این آدم‌ها گاهی کسی جز خودشان را نمی‌بینند و فقط به فکر منافع خودشان هستند، فقط زندگی می‌کنند تا شب و روز و ساعت‌هایشان بگذرد… به‌خاطر همین از آن‌ها فاصله گرفتم.

ـ پشیمان نیستی که از آن‌ها فاصله گرفتی و الآن پیش منی؟

ـ داری همش به رویم می‌آوری که حال و روز الان تو تقصیر من است؟ فقط می‌خواستم نظرت را بدانم.

ـ نه، اصلاً… خوب از یک لحاظ به خاطر تو پشیمانم ولی از لحاظ دیگر نه، پشیمان نیستم، آنجا چیزی جز تاریکی نداشت. از صبح تا شب توی یک آپارتمان چندطبقه‌ای زندگی می‌کردم، گاهی این‌قدر توی کارم غرق می‌شدم که زمان از دستم می‌رفت و تا می‌رسیدم خانه شب شده بود و خسته می‌خوابیدم… توی آن شهر باید کار کنی تا بتوانی زندگی کنی، اصلاً زندگی یعنی چی؟

ـ ببین اگر جوابت را دادم ناراحت نمی‌شوی؟

ـ نه بگو.

ـ برای کسی که تمام می‌خواست زندگی کند و طعم زندگی را بچشد ولی نشد چه توقعی داری معنی زندگی را بداند؟

ـ ببخشید…

ـ ناراحت شدی؟

ـ خیلی وقته از دست خودم و همه ناراحت و خسته‌ام. وقتی برمی‌گردم به گذشته، می‌بینم که همه‌ی آدم‌ها از صبح تا شب کنار هم هستند، باهم می‌روند سرکار، با هم برمی‌گردند خانه، حتی توی یک خانه و کوچه هستند اما همدیگر را نمی‌شناسند. حتی اسم هم‌دیگر را هم نمی‌دانند… شهری که پر از ماشین‌های مختلف با رنگ‌های متفاوت یکی آبی، یکی سفید، یکی مشکی… هم‌شان هم چیزی جز آلودگی ندارند… کل‌همه‌شان توی خیابان‌های خاکستری و شلوغ در حال رفت‌وآمد هستند، توی شهری است که جایی مثل این بهشت خیلی کم است و مثل این‌جا نمی‌توانی به آرامش برسی.

ـ چرا؟ مگر مردم شهر رنگ‌ها و زیبایی‌ها را دوست ندارند؟

ـ چی بگم؟!.. شاید نصف مردم عاشق زیبایی باشند، بقیه همین‌جوری‌اند که بهت گفتم، تازه از ماشین‌های جورواجور که بگذریم کارخانه‌های بزرگی توی شهر هست که هم زباله‌هایشان را توی آب می‌ریزند و هم آلودگی آن‌ها دوبرابر یک ماشین است… چی شده؟ چرا سرفه می‌کنی؟

ـ هیچی نفسم سخت‌تر می‌اید. خودت را اذیت نکن، تو تحت هر شرایطی فقط برام بگو.

ـ آخه صدایت هم گرفته. می‌خواهی برات آب بیاورم؟

ـ نه… نه… خواهش می‌کنم نگران حال من نباش، منتظرم بگو.

ـ باشه… می‌دانی از همه‌ی آن زشتی‌ها و شلوغی‌ها که بگذریم می‌رسیم به یک چیزی توی خانه‌ها که رنگ خانه‌ها را عوض کرده.

ـ چی هست آن؟ چه رنگیه؟

ـ دختر تو چه گیری دادی به رنگ، شاید رنگش مثل آسمان آبی باشد حتی به همان صافی و پاکی آسمان… اسمش مادر.

ـ چه اسم پاک و قشنگی، تو هم مادر داشتی؟

ـ آره داشتم ولی…

ـ ولی چی؟

ـ می‌دانی مادرم همیشه کنارم بود، وقتی که تنها بودم او تنهایی‌هایم را پر می‌کرد، وقتی مریض می‌شدم بالای سرم بود، وقتی که کسی به من زور می‌گفت او از حقم دفاع می‌کرد ولی وقتی بزرگ‌تر شدم مجبور شدم برای کار از پیشش بروم و مادرم تنها شد…

ـ چرا؟ مگر دوستش نداشتی؟

ـ چرا، بیشتر از هر چیزی توی این دنیا. ولی وقتی درس خواندنم تمام شد و مجبور بودم برم جایی که نزدیک محل کارم باشد، باعث شد از مادرم دور شوم. آن زمان توی یک کارخانه کار می‌کردم، از همان کارخانه‌های بزرگی که برایت گفتم… یکی از همان ماشین‌های رنگی را هم داشتم.

ـ جالب است! اول از همه‌ی آن‌ها بد می‌گویی در حالی که یک روز خودت هم‌شان را داشتی؟

ـ آره جالب است…

ـ خوب بقیه‌اش چی شد؟ مامانت چی شد؟ رفتی پیشش؟

ـ افسوس زمانی که من به مادرم نیاز داشتم کنارم بود ولی یک زمانی که مادرم به من نیاز داشت من نبودم. این‌قدر این شهر و آدم‌هایش من را توی خودشان حبس کرده بودند که از مادرم غفلت کردم.

ـ چی شد؟ بالاخره رفتی؟

ـ چه‌قدر تو کنجکاو و عجولی دختر.

ـ آخه دلم می‌خواهد تا زنده‌ام تمام حرف‌هایت را بشنوم.

ـ حرف مرگ را نزن آن‌جوری می‌شوم قاتل دو نفر، من مرگ تو را دیگر نمی‌توانم تحمل کنم.

ـ مگر تو کسی را کشتی؟

ـ مادرم را… گفتم که آن‌قدر سرگرم این دنیا و شهر شلوغش شده بودم که یک روز وقتی صبح بیدار شدم دیدم دیگر مادرم را ندارم، او برای همیشه رفته بود، من او را کشته بودم. او از غصه‌ی من مرد…

ـ گریه نکن، تو قاتل مادرت نیستی.

ـ چرا چرا هستم…

ـ باشه باشه فقط گریه نکن… وقتی گریه می‌کنی دست‌هایت می‌لرزد و سرم گیج می‌رود.

ـ ببخشید حواسم به تو نبود…

ـ حالا که آرام شدی ادامه‌اش را بگو.

ـ مامانم جز من کسی را نداشت وقتی هم گذاشتمش و رفتم تنهاتر شد. او همه‌ی امیدش به بازگشت من بود که امیدش نهایی شد…

ـ بعد از آن یک همدم برای خودت پیدا نکردی؟

ـ چرا ولی می‌دانی وقتی یک مونسی همدلی را از دست می‌دهی خیلی می‌ترسی که نکند آن یکی را هم به‌راحتی از دست بدهی… تا حالا عاشق شدی؟

ـ عشق؟ فکر نکنم.

ـ عشق یک علاقه‌ی شدید قلبی است، من هم یک روزی به خودم آمدم و دیدم عاشق دختری با چشم‌های طوسی و موهای مشکی شدم…

ـ عشقتان چه رنگی بود؟

ـ نیلی شایدم طلایی

ـ بعدش چی شد؟

ـ هیچ‌چیز دیگر بعد از آن تصمیم گرفتیم باهم بیاییم اینجا توی این طبیعت زیبا دور از هر مشغله و دغدغه‌ای و از همان روز هم قول دادم هیچ‌وقت تنها نگذارم.

ـ پس خوش به حال آن دختر.

ـ آره خوش به حالش…

ـ خوب بقیش؟

ـ بقیه‌اش شد همین‌که الآن کنارت است، ولی می‌دانی من یک چیز را از قلم انداختم.

ـ چه‌چیز را؟

ـ این‌که اینجایی که الآن نشسته‌ایم بالای سرمان پایین‌تر از آن لانه‌ی کبوتر یک پیله‌ی پروانه بود که وقتی نور خورشید بهش می‌خورد پروانه‌ی کوچولوی درونش پیدا می‌شد، دیروز وقتی که داشت ازآن‌جا رد می‌شدم دیدم که…

ـ دیدی که پیله‌ی پروانه باز شده و پروانه‌ی رنگی درونش نیست نه؟

ـ آره نبود ولی حواس من هم نبود که آن پروانه‌ی رنگی وقتی از پیله‌اش بیرون آمده افتاده پایین درخت و پاهام را روی بال‌های سفید و صورتی‌اش گذاشتم.

ـ خیلی درد داشت، خیلی… وقتی‌که پاهایت روی بال‌های کوچکم گذاشتی از ته دلم جیغ کشیدم ولی کسی جز تو صدایم را نشنید.

ـ چرا صدای تو می‌لرزد؟ حالت خوب است پروانه کوچولو؟

ـ آره

ـ باور کن من دلم نمی‌خواست که…

ـ بسه، حالا که کنارم هستی حالم بهتر است…

ـ ای‌کاش هیچ‌وقت صبح نمی‌آمدم بیرون تا تو این‌جوری بشوی… پروانه؟ پروانه؟ چشمت را باز کن من هنوز اسمم را به تو نگفته بودم… پروانه‌ی رنگی تو را می‌گذارم اینجا روی این شاخه‌ی درخت، آخه دلم نمی‌آید که تو را زیر این خاک‌ها بگذارم… پروانه‌ی زیبای من حالا می‌توانی راحت نفس بکشی… خداحافظ

نظر شما