نگارش پنهانی، الكساندر سولژنيتسين
روزنامه شرق ، سه شنبه ۲۵ آذر ۱۳۸۲ - ۲۱ شوال ۱۴۲۴ - ۱۶ دسامبر ۲۰۰۳
الکساندر سولژنیتسین - ترجمه حامد خاکسار:«پیش از سقوط هر اجتماع، فرزانگان و اندیشمندانی پدید می آیند که کارشان تفکر است و جز این نیست و چه خنده ها که بر این جماعت نکردند و این جماعت را به باد چه تمسخر ها و استهزاها که نگرفتند. گویی که مثل استخوان در گلوی آن کسانی مانده بودند که رفتارها و کردارهای کوته بینانه و خشک و ساده دلانه ای دارند. هیچ لقب دیگری جز گندیده ها نصیب و قسمت این جماعت نشد. برای آنکه این اشخاص گلی بودند که بسیار زود شکفته شده بودند. عطری بسیار لطیف داشتند و این بود که به دام داس شان دادند و در زندگی شخصی شان سخت بی سلاح بودند: نه راه تسلیم می شناختند، نه راه تظاهر و تصنع و نه راه سازش و آشتی… هر کلمه ای که بر زبان می آوردند فکر و عقیده ای بود و جهش و بانگ اعتراضی... داس، درست گریبان همین اشخاص را گرفت…»اینها جملاتی است از مجمع الجزایر گولاگ شاهکار الکساندر سولژنیتسین نویسنده بزرگ قرن بیستم روسیه که به وجدان ملت روسیه معروف شده است. اگر چه عمده شهرتش به واسطه فعالیت های ضدکمونیستی اش است ولی بی انصافی است که او را به همین جنبه محدود کنیم. تلاش سولژنیتسین همواره بر آزادی انسان از نوع اسارت، مادی گرایی و زورمداری است. این نویسنده روسی تلاش می کند به وجدان جمعی مردم جامعه روس و دیگر ملل رجوع کند و مشکلات زندگی آنان را با نگاهی ریشه ای بررسی کند. او سال ها در زندان و تبعید و مسافرت های اجباری خارج از کشورش به سر برده و از دوران گورباچف اجازه یافت به کشور عزیزش باز گردد. به هر حال، او یک روس آزادیخواه و انسان دوست است که جوایز متعددش همچون نوبل ادبی ۱۹۷۰ تاییدی بر این امر است. او هم اکنون در حومه مسکو زندگی می کند و از مردان با نفوذ در اداره کشورش به حساب می آید. از آثار این مرد کهنسال ۸۵ ساله می توان به مجمع الجزایر گولاگ، یک روز از زندگی ایوان دنیسوویچ، هالو و زن بدکاره، دایره اول چرخ سرخ، جمهوری کار، تانک ها حقیقت را می دانند، شمعی در باد، دست راست، بخش سرطان، خانه ماتریونا و … اشاره کرد.
من در ۱۱ دسامبر ۱۹۱۸ در شهر کیسلوودسک به دنیا آمدم. پدرم دانشجوی رشته زبان شناسی دانشگاه مسکو بود که تحصیلاتش را ناتمام گذاشت و در آغاز جنگ جهانی اول در ۱۹۱۴ داوطلبانه به خدمت سربازی رفت. او تا پایان جنگ به عنوان افسر توپخانه انجام وظیفه کرد و سرانجام شش ماه قبل از تولد من در تابستان ۱۹۱۸ درگذشت. من در کنار مادرم پرورش یافتم که به عنوان تندنویس در شهر روستوف در کناره رود دن کار می کرد. تمامی دوران کودکی و نوجوانی ام را در آنجا سپری کردم و همچنین دوران متوسطه تحصیلی خود را که در سال ۱۹۳۶ به پایان رسید. به عنوان یک نوجوان و بدون اینکه از سوی دیگران تشویق شوم، قصد داشتم که نویسنده باشم و در حقیقت، کتاب های زیادی برای نوجوانان نوشته بودم. در دهه ۱۹۳۰، برای چاپ و انتشار نوشته هایم، تلاش های زیادی کردم اما کسی تمایل به پذیرش نوشته هایم نداشت.می خواهم در رشته ادبیات تحصیل کنم ولی در روستوف شرایطی که درخور آمال و آرزوهای من باشد وجود نداشت. رفتن به مسکو ممکن نبود، به این دلیل که مادرم تنها بود و از لحاظ شرایط جسمی در وضعیت خوبی به سر نمی برد. همچنین وضعیت و شرایط زندگی مان محقر و ساده بود. بنابراین، در گروه ریاضیات دانشگاه روستوف تحصیل را آغاز کردم، محلی که ثابت کرد استعداد قابل توجهی برای ریاضیات دارم. اگر چه یادگیری این رشته را آسان یافتم، آرزو نداشتم زندگیم را وقف ریاضیات کنم، با وجود این، ریاضیات نقش سودمندی در سرنوشتم داشت و حداقل دو بار، ریاضیات مرا از مرگ نجات داد. اگر به عنوان ریاضیدان، به شاراشیا انتقال نمی یافتم (شاراشیا مکانی بود که چهار سال از دوران محکومیت خود را در آنجا گذراندم)، با گذراندن هشت سال در کمپ های مختلف جان خود را از دست می دادم. همچنین در زمان تبعیدم، اجازه یافتم که ریاضیات و فیزیک تدریس کنم و این مسئله به آسایش و راحتی ام در آن دوران کمک شایانی کرد و برایم نوشتن را ممکن ساخت.
اگر تحصیلات ادبی داشتم به احتمال زیاد از این شرایط سخت نجات نمی یافتم و در عوض فشارهای بیشتری را تحمل می کردم. بین سال های ۱۹۴۱ _ ۱۹۳۹ و همزمان با تحصیل ریاضیات و فیزیک در دانشگاه به صورت مکاتبه ای با موسسه تاریخ، فلسفه و ادبیات در مسکو، به یادگیری اصول نگارش پرداختم. در سال ۱۹۴۱، درست چند روز قبل از شروع جنگ، در رشته ریاضیات و فیزیک دانشگاه روستوف فارغ التحصیل شدم. در شروع جنگ و به دلایل ناتوانی جسمی در خلال زمستان سال ۱۹۴۲ _ ۱۹۴۱، مامور شدم به عنوان راننده در یک واحد حمل و نقل خدمت کنم.بعد از آن، به دلیل دانشی که در ریاضیات داشتم، به مدرسه آموزش توپخانه منتقل شدم و دوره ای فشرده و پرشتاب را در نوامبر ۱۹۴۲ به پایان رساندم. بلافاصله بعد از آن به فرماندهی یگان تشخیص ساخت توپخانه درآمدم. در این موقعیت و بدون استراحت، در خط مقدم به کار گرفته شدم تا اینکه در فوریه سال ۱۹۴۵ تحت تعقیب قرار گرفتم. این اتفاق در پروس شرقی رخ داد، منطقه ای که به گونه ای چشمگیر به سرنوشت من گره خورده بود. در سال ۱۹۳۷ و به عنوان دانشجوی سال اول تصمیم گرفتم مقاله ای مشروح تحت عنوان«فاجعه سامسونوف» از رویداد سال ۱۹۱۴ در پروس شرقی بنویسم و در رابطه با آن مطالعاتی داشتم و حتی در سال ۱۹۴۵ به آن منطقه رفتم.
من تحت تعقیب قرار گرفتم به این دلیل که گروه اطلاعاتی روسیه در مکاتباتم با یک دوست و همکلاسی قدیمی در خلال سال های ۱۹۴۵ _ ۱۹۴۴ به نکاتی گستاخانه در مورد استالین دست پیدا کرده بودند، اگر چه ما به او (استالین) خیلی پوشیده اشاره می کردیم. بر همین اساس که اتهام بیشتری بر من وارد کنند، پیش نویس داستان های مرا پیدا کردند و از آنها نیز استفاده کردند. اگر چه اینها، برای تعقیب قانونی کافی نبودند، در ژوئیه ۱۹۴۵ و به صورت غیابی به هشت سال کار در اردوگاه های تادیبی محکوم شدم. (در آن زمان چنین محکومیتی به نظر ملایم می آمد.)
قسمت اول محکومیت خود را در چندین اردوگاه تادیبی گذراندم. (این نوع از اردوگاه ها در نمایشنامه ای تحت عنوان هالو و زن بدکاره توصیف شده است.) در سال ۱۹۴۶، به عنوان ریاضیدان، به گروه موسسات تحقیقاتی و علمی وزارت امور داخلی و وزارت امنیت کشور منتقل شدم. دوره میانی محکومیت خود را در چنین زندان های مخصوصی سپری کردم. (دایره اول) در سال ۱۹۵۰ به اردوگاه های جدیدی که برای زندانیان سیاسی مهیا شده بود، انتقال یافتم. در چنین اردوگاهی که در قزاقستان واقع شده بود (یک روز از زندگی ایوان دنیسوویچ)، به عنوان معدنچی، آجر کار و ریخته گر کار کردم. در آنجا به غده بزرگ سرطانی مبتلا شدم که حتی عمل جراحی نتوانست آن را از بین ببرد.بعد از یک ماهی که از خاتمه محکومیت هشت ساله ام گذشته بود، اولیای امور بدون تجدید نظر مرا به منطقه کوک _ ترک (جنوب قزاقستان) تبعید کردند. این تصمیم تنها علیه من نبود بلکه در آن زمان روشی متداول به شمار می آمد. دوره تبعیدخود را از مارس ۱۹۵۳ آغاز کردم و تا ژوئن ۱۹۵۶ ادامه داشت. (در پنج مارس، زمانی که مرگ استالین به گوش همگان رسید، برای اولین بار اجازه یافتم تا بدون محافظ بیرون بروم.) در اینجا بود که سرطان من به سرعت گسترش یافت و در پایان سال ۱۹۵۳ به مرگ خیلی نزدیک شدم.
توانایی خوردن و استراحت کردن نداشتم و به شدت تحت تاثیر سموم مربوط به غده سرطانی بودم. به هر طریق، توانستم به بیمارستان سرطان شناسی تاشکند بروم و در خلال سال ۱۹۵۴ از درد سرطان راحت شدم (بخش سرطان و دست راست) در خلال سال های تبعید، ریاضیات و فیزیک را در یک مدرسه مقدماتی تدریس می کردم و در خلال زندگی سخت و تنهایی که داشتم، در خفا مطلب می نوشتم. (در اردوگاه فقط می توانستم اشعاری را که حفظ کرده بودم به روی کاغذ بیاورم.) قطعه هایی را که نوشته و آماده کرده بودم سروسامان دادم تا آنها را با خود به بخش اروپایی روسیه منتقل کنم که در آنجا نیز این نوشته ها با استقبال مواجه شد.در منطقه ولادیمیر (خانه ماتریونا) و سپس در ریازان، خود را با درس دادن سرگرم می کردم و در خفا خود را وقف نوشتن می کردم. در خلال همه این سال ها تا سال ۱۹۶۱، متقاعد شده بودم که حتی یک خط از دست نوشته هایم را به صورت چاپ شده، در تمام عمرم نخواهم دید.به ندرت جرأت می کردم که به آشنایان نزدیک اجازه خواندن نوشته هایم را بدهم؛ چون از شناخته شدن می ترسیدم. سرانجام، در سن ۴۲ سالگی، این نوع نگارش پنهان مرا خسته و فرسوده کرد. سخت تر از همه مشکلاتی که داشتم این بود که نمی توانستم نوشته های خود را به قضاوت ادبا بگذارم. در سال ۱۹۶۱، بعد از بیست و دومین کنگره حزب کمونیست شوروی و سخنرانی تواردوفسکی در آن، تصمیم به آشکار کردن آثار خود کردم و در ابتدا کتاب یک روز از زندگی ایوان دنیسوویچ را عرضه کردم.
ظهور این چنینی برایم پرمخاطره و خطرناک بود؛ چون ممکن بود به نابودی دست نوشته ها و حتی خودم منجر شود. اما در آن زمان، همه چیز با موفقیت پیش رفت و بعد از تلاش های فراوان؛ تواردوفسکی توانست اولین داستان بلند مرا بعد از یک سال، به چاپ برساند. این کتابم فوراً توسط اولیای امور توقیف شد و سپس هر دو اثر من به این سرنوشت دچار شد. در خلال این ماه ها، به نظر می رسید که من مرتکب گناه نابخشودنی شده ام. از یک سو، به این سبب که جامعه آمادگی پذیرش چنین مطالبی را نداشت و از سوی دیگر اینکه، دولتمردان توانایی به انجام رساندن چنین مباحثی را در من نمی دیدند.
ارزشیابی اتفاقات در زمان وقوعشان غیرممکن است. درک این رخدادها حتی با کمک دیگران نیز امکان پذیر نیست. شگفت انگیز ترین و غیر منتظره ترین موضوعات برای ما، روند اتفاقات آینده خواهد بود.
نظر شما