نابشر ها
روزنامه شرق، پنجشنبه ۲۷ آذر ۱۳۸۲ - ۲۳ شوال ۱۴۲۴ - ۱۸ دسامبر ۲۰۰۳
هنری میلر - ترجمه امید نیک فرجام: زمانی فکر می کردم انسان بودن می تواند والاترین هدف آدمیزاد باشد، اما حال می بینم که این تصور خانه خرابم کرده است. امروز با افتخار می گویم که من وحشی و نابشرم، که به انسان ها و دولت ها تعلق ندارم، که مرا با اصول و اعتقادات کاری نیست. ماشین پرسر و صدای بشریت به من ربطی ندارد- من متعلق به زمینم! این را در حالی می گویم که سر بر بالش دارم و حس می کنم که دو شاخ از گیجگاهم بیرون می زند. دور و برم می توانم اجداد درب و داغانم را ببینم که دور تخت می رقصند، دلداری ام می دهند، تحریک ام می کنند، با نیش زبان شان بر تنم زخم می زنند، و با جمجمه های زشت شان به ریشخندم می گیرند. من وحشی ام! این را با لبخندی دیوانه وار و پر از توهم می گویم، و حتی اگر از آسمان سنگ ببارد دست از گفتنش نمی کشم. شانه به شانه نژاد بشر نژاد دیگری از موجودات گام برمی دارد، نژاد نابشرها، نژاد هنرمندانی که به پیروی از انگیزه هایی غریب و ناشناخته توده بی جان بشریت را می گیرند و با تب و شور و هیجانی که در آن می دمند، این خمیر بی روح و وارفته را به نان بدل می کنند، نان را به شراب، و شراب را به ترانه. از بقایای مردگان و کپه تفاله ترانه ای می آفرینند که همه را می آلاید. این نژاد دیگر را می بینم که کائنات را زیر و رو و تاراج می کند، همه چیز را واژگون می کند، با پاهایی همیشه در خون و اشک، دست هایی همیشه تهی، و همیشه در جست وجوی فراسو، در طلب خدایی دست نیافتنی: هر چیزی را که به دست شان می رسد می کشند و قربانی می کنند تا هیولایی را که به اندرون شان چنگ می زند ساکت کنند. این را وقتی می بینم که در تلاش برای درک و دست یافتن به آن دست نیافتنی ابدی چنگ به موهای شان می زنند، این را وقتی می بینم که چون حیواناتی هار و دیوانه فریاد می کشند و می درند، و می بینم که درست است، که راه دیگری پیش رویم نیست. انسانی که به این نژاد تعلق دارد باید با صدا ها و حرف هایی نامفهوم بر آن جایگاه والا بایستد و اندرونش را بیرون بریزد. و این کار درست و عادلانه است، چون باید این کار را بکند! و هر چیزی که از دهشتناکی این منظره بکاهد، هر چیزی که کمتر لرزه بر جان بیندازد، هر چیزی که کمتر ترسناک و دیوانه وار و نشئه آور باشد هنر نیست. باقی همه ساختگی و جعلی است. باقی همه بشریت است. باقی همه متعلق است به حیات و بی جانی.
وقتی مثلا به استاوروگین فکر می کنم، هیولایی آسمانی به ذهنم می آید که بر جایگاهی بلند ایستاده و دل و روده پاره پاره اش را به سوی ما پرت می کند. در تسخیر شدگان، زمین به لرزه در می آید: آن چه بر انسان خلاق و خیال پرداز رخ می دهد نه مصیبت، که انقلاب و فاجعه ای است که طی آن بخش بزرگی از بشریت دفن می شود، برای همیشه از صفحه گیتی پاک می شود. استاوروگین داستایوفسکی بود و داستایوفسکی مجموع همه آن تناقض هایی که انسان را یا فلج می کنند و یا به جایگاهی متعالی رهنمون می شوند. برای او هیچ دنیایی نه آن قدر کوچک و خفیف بود که نتواند واردش شود، و هیچ مقامی نه آن قدر والا که از دستیابی به آن بر خود بلرزد. او راه را تا آخر پیمود، از مغاک تا ستارگان. جای تاسف است که دیگر هرگز انسانی را نخواهیم دید که در بطن اسرار قرار گیرد و با نور خود راه عمیق و فراخ تاریکی را بر ما روشن کند.
من امروز از اصل و نسب خود آگاهم. نیازی هم نیست که به طالع یا شجره نامه ی خود رجوع کنم. از آن چه بر ستارگان یا در خونم نوشته شده خبر ندارم. می دانم که من از پشت بنیانگذاران اسطوره ای این نژادم. انسانی که بطری مقدس را بر لب می گذارد، جنایتکاری که در بازار بر زمین زانو می زند، بی گناهی که در می یابد همه اجساد بوی تعفن می دهند، دیوانه ای که با صاعقه در دستانش می رقصد، و جزم اندیشی که کتابخانه ها را در جست وجوی کلام برتر زیر و رو می کند- همه اینها در من جمع اند، همه مرا به آشفتگی و خلسه وامی دارند. نا بشر بودن من از آنجاست که دنیای من از مرزهای بشری اش سرریز کرده است، از آنجاست که انسان بودن به نظرم کوچک و خفت بار و رقت انگیز می آید، در چنگ حواس، محدود به اخلاقیات و اصول، و اسیر شعار و ایسم. عصاره انگور را در حلقم می چکانم و حکمت را در آن می یابم، اما این حکمت زاده انگور نیست، سرمستی من اصلا وام دار شراب نیست....
نظر شما