رنگ مرگ ، رنگ زندگی
روزنامه شرق، پنجشنبه ۱۱ دی ۱۳۸۲ - ۸ ذیقعده ۱۴۲۴ - ۱ ژانویه ۲۰۰۴
اکرم دیداری: در بم، نگاه ها مبهوت است به طلوع سپیده دل انگیزی که غروب شده، به آسمان پرستاره ای که بی ستاره شده، به نخل های سبزی که کدر شده و به زندگانی که در خاک مرگ خفته اند.
در بم، مرز میان آسمان و زمین از بین رفته است؛ آسمان خاکی و خاک آسمانی. مرز میان زنده و مرده نیز از بین رفته است؛ مردگانی زنده و زندگانی مرده.
در بم، در کویر وسیع «بهشت»، صفی از مردگان دیده می شوند که لای پتو پیچیده و از ناحیه سر و پا با طناب بسته شده اند. در لابه لای همین مردگان جمع زیادی از طلبه های جوان دیده می شوند که از قم راهی بم شده اند تا اعمال تیمم و نمازگزاری بر مردگان را انجام دهند، جمع زیادی از دانشجویان جوان دختر و پسر دیده می شوند که مردگان پتو پیچیده شده را کفن می کنند، کمک رسانانی دیده می شوند که با بلدوزر مشغول ایجاد گودال های وسیع برای دفن های دسته جمعی هستند و در همین میان، اندک بازماندگانی دیده می شوند که ضجه ها و مویه های آنان بیش از آنکه دیده یا شنیده شود، حس می شود. در بم، فروغ چشمان زندگان، کمک رسانان، امدادگران و بازماندگان رنگ باخته است. اینجا، در بم، زندگی رنگ باخته است؛ رنگ مرگ. اینجا، در بم، روزها هولناک تر از شب هاست. در روشنایی روز، کمک رسانان زیادی دیده می شود. در جست وجوی خفتگان زنده اما عموماً آنچه می یایند خفتگان مرده اند.
چندمین روزی است که عملیات جسدیابی از زیر آوارها در جریان است. طلبه جوانی عمامه به سر و جلیقه امداد هلال احمر به تن که مشغول نماز گزاردن بر مردگان است، می گوید: «ما نخستین گروهی بودیم که از قم به بم آمدیم. ما پی درپی و بدون هیچ وقفه از صبح تا شب مردگان را آماده کفن و دفن می کنیم. جمعیت بسیار زیادی از دنیا رفته که غیرقابل شمارش است و هنوز هم خیلی ها در زیر آوار هستند.»
بوی اجساد، بم را در برگرفته است. از این طلبه درباره عمق گودال های محل دفن اجساد می پرسم، می گوید: «آنها که در روز اول پس از فاجعه دفن شدند، در گودال هایی با عمق کم قرار گرفتند. چون بیل مکانیکی نبود که کار خاکبرداری را انجام دهد. صاحبان مرده ها خودشان خاک های زیادی را روی مرده ها ریختند. اما بقیه مرده ها در گودال هایی به صورت دسته جمعی دفن می شوند که از عمق مناسب برخوردار است.» در یک گودال کار دفن اجساد تازه آغاز شده است. پیرمردی با گام های سست دنبال جسدهایی است که همسر، دختر و پسر او هستند. پیرمرد ۶۵ ساله می نماید، نحیف و آرام لباس آویز فلزی زنگ زده ای را در دست دارد و گوشه سمت راست گودال جایی که عزیزانش آرام خفته اند، ایستاده و منتظر و حیران است که مابقی مرده ها در گودال قرار گیرند و خاک ها ریخته شوند تا او محل دفن عزیزانش را با این لباس آویز نشانه گذاری کند. او شب فاجعه به کرمان رفته بود. مویه می کند: «من نباید زنده می ماندم و شما می مردید. آرزویم بود که زودتر از همه شما بمیرم.»
به چهره پیرمرد خیره می شوم. برای جست وجوی داغی که بر دلش رفته است. او ایستاده است، تنهای تنها بر تلی از اجساد. او ایستاده است آرام آرام، نه، غوغا شده است، چشمانش این را می گویند، نزدیک تر می روم و نگاه او دورتر می شود، نگاه او به کویر سخت و تنهایی است که او را احاطه کرده است و من مانده ام که کجا را بنگرم، به چشمان بی فروغ پیرمرد، به سستی لبانش آنگاه که بریده _ بریده مویه می کند، به ترک های سر انگشتان زردش که با لباس آویز زنگ زده فاصله ظریفی دارد، به کجا بنگرم که نگاه مبهوت پیرمرد آنجا نباشد؟ سرم را پایین می اندازم، نگاهم بر اجساد، نه، بر عزیزان پیرمرد است. سر برمی گردانم تارها شوم اما نه، اگر او یک پیرمرد تنها بود اینک دیگر، کودکی سرگردان است از خفتگی خانواده آن یکی، پسر جوانی است جسد در آغوش گرفته، آنان که از پی او می آیند لااله الاالله گویان، خود نیز جسد در آغوش دارند، چه شده، اینجا کجاست؟
سفیدی کفن ها در غبار و خاک کویر موج می زند، طاقه طاقه کفن می آورند، دسته دسته دفن می کنند، چه شده، اینجا کجاست؟ ناگریز به دوردست این «بهشت» می نگرم، چهره نمی بینم از آن رو که چهره ها بر روی خاک افتاده است، اما دو انگشتی می بینم که با سنگ ریزه ای بر خاکی که چوبی بر سر آن نهاده شده، می زند، می گوید چه غریبانه.
در کوچه پس کوچه های خشت و گل بم، ویرانه بیداد می کند، مرگ بیداد می کند، درد بیداد می کند، درد «بی کسی». زن جوانی است که فریاد می زند: «پیدایش کردم، خودم پیدایش کردم.» آیا زنده ای یافته است؟ نه، «خواهرم را خودم پیدایش کردم، خاکش کردم، حالا می خواهم یادگاری هایش را پیدا کنم.» دستانش را همچون لبه های یک بیل داخل خاکی می کند که چند روز پیش اتاق خواهر خفته در آغوش مرگ بود. به شیشه های خرد شده در خاک، بی اعتنا است. گودالی کنده است، رنگ قرمز و سبز از دل خاک و شیشه رخ می نماید، دسته گل پلاستیکی است که با دستان زخمی خواهر داغ دیده بیرون می آید: «این بوی خوبی که می آید مال خواهر من است.» هق هق است و هق هق. «خواهرم درویشی بود، در این محله به همه کمک می کرد، ما سروسامان داشتیم، بی کس نبودیم» و باز هم هق هق است و هق هق. گودال عمیق تر و وسیع تر شده است، قاب پولک دوزی شده این بار از دل خاک بیرون می زند که بر آن حک شده: «از محبت خارها گل می شود.» هق هق ادامه دارد، «خواهرم شاعر بود، شعردوست بود»، نگاهم به در کمدی فلزی طوسی رنگ معطوف می شود، شعر شاملوست. با خط دختر خفته در خاک: «هرگز از مرگ نهراسیده ام اگر چه دستانش از ابتذال شکننده تر بود هراس من باری...» و هراس من این بود که که تاب نیاوردم. زن داغ دیده دیگری می آید، به ما خرده می گیرد که چه می کنی. می گوید که عکس گرفتن و نوشتن ما فایده ای ندارد، می گوید: «شب قبل از فاجعه زلزله آمده بود، چرا اعلام نکردید؟ چرا هیچ کس هشدار نداد؟ باید هشدار می دادند، آیا می توانند داغ دل های ما را جبران کنند، می توانند؟ ساعت ۴ صبح همان روز هم زلزله آمده بود، چرا نگفتند، اگر می دانستیم یا احتمال می دادیم بیرون می آمدیم... ما آذوقه نمی خواهیم، ما هیچ آذوقه ای نمی خواهیم، اینها برای ما هیچ چیز نمی شود، اینها دل ما را جواب نمی دهد، عزیزان ما کجایند؟ عزیزان ما بدون کفن دفن شدند، بدون غسل دفن شدند، دسته جمعی دفن شدند، عزیزان ما... عزیزان ما...» تکه تکه لباس زن و کودک در جای جای این ویرانه ها پخش شده است. مرد ۳۲ساله ای با شادی می آید به جایی که خبرنگاران ایستاده اند. او صدای نفس های دختر ۱۲ ساله ای را از زیر آوار شنیده است و دستان او جان آن دختر را نجات داده است. نام خود را نمی گوید به رغم اصرار زیاد خبرنگاران: «من برای کمک آمده ام و خوشحالم که یک نفر را از مرگ نجات داده ام. مهم نیست که من چه کسی هستم. مهم است که آن دختربچه که به پشت زیر خاک مانده بود و از روزنه کوچکی نفس می کشید، اکنون نمرده است.» در این ویرانه ها، همه در جست وجو هستند و امدادگران بیش از همه. آنها خود به عمق ویرانه ها می روند اما دیگران را هشدار می دهند که خیلی نزدیک نیایند و مراقب باشند تا مبادا سقفی نیمه باز شده بر آنها فرو ریزد، مبادا بوی اجساد دفن شده زیر آوار آنها را آزار دهد، اما همه جا بوی مرگ می دهد، امدادگر، نوجوان است. آنقدر که شاید به عمر نوجوانی اش مرگ ندیده، اما اینجا آمده است تا از دل مرگ، زندگی را تجربه کند. نه دستکش به دست دارد، نه ماسکی بر دهان، تنها نشانه او جلیقه ای است که به تن دارد، فقط می شنوم: «امروز قناری ای را دیدیم که هلهله سر داده بود، فهمیدیم در آن ویرانه زنده ای زیر خروارهاست. خاک ها را پس زدیم بادست، آن را عمیق کندیم، مجروحی یافتیم، زنده ای یافتیم، زندگی یافتیم در اوج مرگ.» حس او مرا به حسادت واداشت؛ حس شنیدن نفس در دل سکوت مرگبار، حس زندگی، حسی که او را امیدوار ساخت تا به رغم خستگی، از جست وجو دست نکشد، شاید صدای نفس دیگری هم شنیده شود، شاید در دل این ویرانه ها نوزادی، کودکی، انسانی با چشمان نیمه باز در انتظار یاری باشد.
آنان نیز برای دمیدن زندگی آمده اند، امدادگران خارجی را می گویم، آمده اند نه به اصرار دولت خود بلکه داوطلبانه، «نیکلاس» پزشک ۳۲ ساله فرانسوی است. او هنگامی که در دفتر کار خود بوده، از رادیو خبر را می شنود: «زلزله ای فجیع در ایران». بلافاصله پیگیری های خود را انجام می دهد تا بتواند با اولین پرواز به بم بیاید. گروه آنان اولین گروه اعزامی از فرانسه است، پانزده نفرهستند با ۴ سگ زنده یاب. گروه های دیگر از روسیه، آمریکا، آلمان، انگلیس، استرالیا، ترکیه، بلژیک، نروژ، ژاپن و دیگر کشورها نیز در گروه های ۱۵ الی ۲۰ نفری با ۳ الی ۴ سگ آمده اند. برای جست وجو در ویرانه ها تقسیم می شوند، به گروه های سه _ چهار نفره شامل یک پزشک، امدادگر و یک سگ. این گروه ها از کشور خود با سرعت آمدند اما در ایران ساعات زیادی را معطل ماندند، تاخیر در پرواز و عدم هماهنگی آنان را بیش از آنکه خسته کرده باشد، نگران کرده است. داوطلبانه آمده اند برای کمک به نجات از مرگ اما، حداقل دو _ سه ساعتی است که با سگان خود در فرودگاه منتظر نشسته اند، آن لحظه در ویرانه های بم شاید زنده ای در حال جان باختن بود، آن لحظه آنان که مجهز بودند باید در ویرانه های بم می بودند برای جست وجوی سریع، پس پرواز های اضطراری برای چه بود؟
از رئیس ستاد بحران _ موسوی لاری _ شنیدیم که «بی برنامگی و عدم هماهنگی در روزهای اول پس از فاجعه طبیعی است.» و طبیعی هم بود اما در روزهای سوم و چهارم پس از فاجعه چه طور؟ روز یکشنبه و دوشنبه امدادگران و کمک رسانان خارجی نیز معطل ماندند. موسوی لاری همان شب، می گوید: «به خارجی ها اعلام کردیم که اگر می آیند به کرمان بیایند نه به تهران، ضمن آنکه دیگر از نیروی انسانی اشباع شده ایم و نیازی به امدادگر بیشتر نیست.» فردی گلایه دارد: «چرا کشور ما نباید مجهز باشد؟ چرا ما نباید سگ زنده یاب داشته باشیم؟ روز اول و دوم پس از حادثه زندگان بیشتری را می شد از زیر آوار نجات داد.» همه زحمت کشیدند، همه دل سوزاندند، همه گریستند، همه دفن کردند، همه نجات دادند، همه امداد رساندند، چه داخلی و چه خارجی، چه زن، چه مرد، چه کودک. همه و همه قابل ستایش هستند؛ ستایش برای انسان دوستی شان، برای امید دادن شان، برای دفن کردن مردگان، برای امداد رساندن و ستایش برای همدلی شان.
در بم، نگاه ها مبهوت است، آیا طلوع سپیده دل انگیز از دل غروب بم دوباره خواهد دمید؟ آیا آسمان بی ستاره بم دوباره پرستاره خواهد شد؟ آیا نخل های کدر بم دوباره طراوت خواهد گرفت؟ آیا معدود خفتگان زیر آوار که نجات یافتند، زنده خواهند ماند؟ در بم، نگاه ها مبهوت است، آیا کودکان بی پناه، پناه خواهند گرفت؟ آیا بی خانمانان، سامان خواهند گرفت؟ آیا زندگان بم، زندگی خواهند کرد؟ در بم، در کویر سخت و تنهای بم، چه زمان زندگی رنگ خواهد گرفت؟ نمی دانم و نمی دانیم. اما مبادا بم، فراموش شود، مبادا حصاری دور بم کشیده شود، مبادا مردگان زلزله فراموش شوند، مبادا بی کسان، بی پناهان و بازماندگان بم فراموش شوند، مبادا بم فراموش شود. در بم، نگاه ها در بم، نگاه ها به بم، چگونه خواهد بود؟
نظر شما