ذهنیت دوگانه اندیش
اندیشه عربى پذیرفته است که همواره در دوگانگى زندگى کند و جز از دریچه این دوگانگى فراگیر در آگاهى و خرد و کنش، خود را نبیند و درنیابد: دوگانگى نو و کهن، سنت و مدرنیسم، بنیادگرایى و روزآمدى، دینى و سکولار.... همه کوششهاى نظرىاى که به این بحران مىپردازند، یا بر یک سوى این تقابل تاکید مىکنند و سوى دیگر را به تغافل مىپوشانند و یا از ضرورت سازگارى میان دو سوى آن دم مىزنند. شمار اندکى از این پژوهشها به ژرفاى این تقابلهاى دوگانه نفوذ مىکنند و اسباب پنهانى را که در وراى آنها نهفتهاند مىکاوند و منابع حیات و دوام آنها را جستجو مىکنند.
بدین ترتیب، اندیشه نظرى عربى در دهههاى گذشته همواره این دوگانگى را به منزله واقعیتى ثابت و غیرطبیعى مفروض گرفته و خود در کار آفرینش و بازآفرینى مستمر آن، کوشیده است.
سبب این امر آن است که اگر نه همیشه، دست کم در پارهاى اوقات، روش پژوهش اندیشه و فرهنگ در جهان عرب، روشى رقابتى (ایدئولوژیک) است و بر پایه اثبات دیدگاههاى معینى چون سنتگرایى و نوگرایى و دفاع از آنها در برابر دشمن پندارین مىایستد و بندرت مىتواند از این اثباتها و ارزش داوریهاى برآمده از آن فراتر گذرد و به کشف قوانین این دوگانگى دستیابد، و یا آنها را بر مرکب تردید و پرسش بنشاند. جز با روش تحلیل تاریخى و رهیافت علمى که به مناقشه در راستى و ناراستى بر نهادههاى مدرنیسم و بنیادگرایى نمىپردازد نمىتوان از این رقابتبرگذشت. این روش و رهیافتسرچشمه این دوگانگى را، هم در آگاهى و هم در واقعیت مىکاود و نیز کارکرد آن را در زندگى اجتماعى و سیاسى بررسى مىکند.
پرسشى که از این روش زاده مىشود این است: وراى تمسک به سلفىگروى یا نوگرایى، دینمدارى یا سکولاریسم، قومگرایى یا امتگروى، توسعه و پیشرفتیا واپسگرایى...، چه چیز نهفته است؟
پیش از هر چیز باید در اسبابى که این روش را حاکم مىسازد و مساله پژوهش فرهنگ عربى را به چالش همیشگى دو گروه فکرى یا دو ایدئولوژى متعارض و متناقض بدل مىسازد، کاوش و پژوهش کرد. باید گفت که این امر دلیلى جز این ندارد که سرشت فرهنگ و آگاهى عربى یکسره سیاسى شده و به جدال مسالهآفرین دستیابى به قدرت، گرفتار آمده است. به سخن دیگر این فرهنگ و آگاهى به ابزار معرکههاى اجتماعى فروکاسته شده و به همین علت از اصالت و استقلال درونى محروم و مهجور افتاده است. از اینجاست که نگاه به فرهنگ و مشکلات آن، جز از دریچه فایدهاى که در تحسین و تایید دیدگاههاى سیاسى و اجتماعى طرفهاى متخاصم دارد، ناممکن شده است. فروکاهش فرهنگ به ایدئولوژى یا ایدئولوژیهاى ناهمساز و همستیز که منافع و مطامع گروههاى خاصى را بیمه مىکنند نیز از همین جا سرچشمه مىگیرد. این فروکاهش ایدئولوژیک و مهجورى فرهنگ و دستکم گرفتن آن به مثابه ریخت و قالب ویژه اجتماعى، چیزى جز بازتاب غیبت فزاینده گستره اجماع عمومى و دامن زدن به غلبه مصالح خرد بر مصالح کلان و عمومى نیست. این مساله بدین صورت بخشى از بحران قومى عرب را مىسازد و پایههاى آن را استوار مىکند.
با این همه، هریک از این گروههاى حاکم و ناهمساز، تفسیر ویژهاى از بحران دوگانگى فرهنگى دارند؛ چرا که هر یک مىخواهند سبب ماندگارى طرف مقابل را به عوامل درونى یا بیرونى نسبت دهند؛ آنگاه براى دستیابى به مشروعیتخود، تفسیر ویژه و مثبتى براى انگارهها و پندارهاى خود بیابد.
همه این تفسیرها را مىتوان در دو باور بنیادین خلاصه کرد؛ دو باورى که در ارجاع عوامل این بحران به اسباب تاریخى کهن یا اسباب بیرونى نو اتفاق دارند و بر عوامل موجود و واقعیت کنونى جهان و جامعه عرب دیده مىپوشند.
بىگمان درون این دو دیدگاه اختلافهاى جزئى وجود دارد که به طرز نگاه آنان و نگرش ایدهباورانه یا مادهباورانه هریک و حساسیتشخصى هر کدام در برابر جهان اندیشه یا جامعه و تاریخ بازمىگردد.
بنیادگرایان مىاندیشند اسباب این دوگانگى فرهنگى در کامیابى تهاجم فکرى بیگانه یا غربى نهفته است، و یا به دلیل نادانى و یا خبث طینت و سوء نیت گروههاى سیاسى یا ملى یا دینى که بازىگردان پنهان این ماجرایند این هجوم، درون خردهاى خام خزیده و نفوذ کرده است. از اینجاست که این دوگانگى، به گونه مصیبتى قومى یا ملى روى مىکند؛ و نه مىتوان درباره آن خاموش ماند و نه مىتوان به دوام آن رضا داد. بدین سان تنها راه حل بحران فرهنگى، از بیخ کندن این غده نوى است که بر حاشیه حیات فکرى و روحانى عرب روئیده و درشتشده و به بیمارى خطرآفرینى بدل گردیده است. برکندن این غده آلوده و مرگآور نیز به ستیز پیوستهاى علیه گرایشهایى چون نوگرایى و نوسازى نیاز دارد و ناگزیر باید به پیروزى بنیادگرایى بر روزآمدى و مدرنیت، بینجامد و حق بر باطل غالب آید. نوگرایان نیز گمان مىبرند وراى این دوگانگى و بحران برخاسته از آن، استمرار سنتها و ساختارها و ارزشهاى درونى گوناگون که با عقل عربى پیوند دارند، سببساز اصلى است؛ خواه پیوند این ساختارها و ارزشها با عقل عربى، حاصل واپسماندگى یا فروماندگى فرهنگ سنتى عرب باشد، یا برآمده از کاستیهاى درونى آن و یا نتیجه سرشت ژرف فئودالیستى آن. از این رو نوسازى فرهنگ و خرد، یگانه راه برونرفت از دوران تاریکى خرد و تیرهاندیشى به روشنایى تمدن و شعشعه خرد است.
درونمایه این نوسازى در اینجا نیز مانند مورد پیش، برکندن و برآوردن ریشههاى اندیشه واپسگرا یا سنتى و محافظهکار عربى، و گشایش آن به روى دادهها و دستاوردهاى دوران مدرن است.
این دیدگاه برحسب روشى که براى نوسازى پیش مىنهد دو رهیافت را برمىگزیند: ایدهباور و مادهباور.
مراد از رهیافت ایدهباور، رهیافتى است که دگرگونى آگاهى را در درجه نخست در گرو دگرگونى ارزشها و اندیشهها و عقاید مىنهد، در حالى که رهیافت مادهباور، بنیاد اندیشهها و عقاید و کنشهاى سنتى دینى و غیردینى را در زمینهها و ساختارهاى فئودالیستى یا طبقاتى و تداوم آنها مىبیند و گذر از آن را مقتضى رهایى و آزادى جامعه از این ساختارها مىانگارد. بدین روى، مادهباوران از نخست در کار تغییر کلیت آگاهى اجتماعى نیستند و فقط بر نیروى نخبه پیشرو قدرت آن در پدید آوردن تغییر سیاسى و اجتماعى به منزله مرحله نخست دستیابى به دگرگونى فراگیر ذهنى و عقیدتى تاکید مىورزند.
رهیافت نخست، پیدایش دیدگاههاى فکرى نو را به شیوه خود تبیین مىکند و آن را نتیجه مثبت نفوذ و ورود شتابناک ارزشها و اندیشهها و عناصر آگاهى علمى در فرهنگى مرده و راکد مىداند و حاصل استقبال و تاثیرپذیرى از فرهنگ غرب به شمار مىآورد، و سرانجام، ثمره پیدایش نخبه فرهیخته و روشنفکرى مىداند که مىتواند بر سنتها بشورد و از فرهنگ گندیده و پاره پاره شده خود درگذرد و دانشها و روشها و ارزشهاى مدرن و فعال و مثبت دوران را فراگیرد؛ خواه این روشها و دانشها وضعى، ( Positive) باشند خواه پراگماتیک و خواه مادى.
اما رهیافت دوم، رنگ و رویى مارکسیستى دارد و مىکوشد نظریه مارکسیسم را بر واقعیت و وضعیت جهان عرب تطبیق کند. به گمان آن، اصول افکار و عقاید و ارزشهاى سکولار یا عقلانى و یا سوسیالیستى نو، در پیدایش طبقه بورژوازى و استقلال فزاینده آن از طبقه فئودال ریشه دارد. پیدایش این طبقه گام نخست در راه پیشرفتبه سوى پدیدآیى طبقه کارگر است. تحول اندیشه ها و عقاید سوسیالیستى که میراث بر مشروع بورژوازى معاصر است، از اینجا صورت مىبندد. سوسیالیسم نقض دوگانه فئودالیسم سنتى و بورژوازى عقلانى و لیبرال است. و این نقض، وظیفه و ویژگى طبقه کارگر است. سوسیالیسم تحقق عملى انقلابیگرىاى است که حیات و مشروعیتخود را از آن وام مىگیرد.
پالایش ساختارهاى کهن فئودالیستى و پیدایش دیدگاههاى انقلابى یا ستیزهگر با امپریالیسم و سرمایهدارى و بورژوازى، که هر دو محبوس ایدئولوژیهاى سنتى دینى یا ملى بودند، عنصر نوى را در معادله راه داد که در روا بودن حملهها و هجومهاى آن تردید کرد و ساز و کار آن را آشکار ساخت. از این میان، رهیافتسومى زاده شد که آشتى دهنده و در پى توفیق و تلفیق بود و مىکوشید میان دو رهیافت پیشین گره بزند و هر دو را دوستانه در زمینه تفسیر اجتماعى یگانهاى بنشاند که نهادههاى بنیادین نوسازى را نفى نمىکند، بل پربار مىسازد. بنیادگرایى و سلفىگرى در این نگاه نو، واکنش پارهاى از جناحهاى تندرو طبقات پایین و اعتراض آنها بر نظام اجتماعى عربى است؛ بویژه پس از آنکه ناتوانى این نظام به منزله پروژه اجتماعىملى تحققپذیر، آشکار شد؛ همچنانکه نوگرایى خلاصه شده در انتشار ارزشهاى عقلانى و سکولار، شعار جنبش نوسازى عربى گردید و گروههاى گستردهاى را به پیشاهنگى طبقه میانه مدرن فراگرفت.
دشوار نیست اگر آدمى بخواهد ردپاى پیشفرضهاى ایدئولوژیک را در این تفسیرهاى گوناگون بیابد؛ واقعیت از این انگارههاى از پیش آماده شده مىگریزد و پیشاپیش آن، راه مىسپرد. رهیافتسوم مىکوشد نظریه خود را به تفسییرى بدل کند که هدف بنیادین آن، به جاى روشن ساختن دشمنى هر یک از دیدگاههاى حاکم با یکدیگر، در پى مشروعیت دادن به آنهاست و به جاى شناخت قوانین و ساز و کار وظایف و کارکردهاى این خصومتها و جدالها، تلاش مىکند ریشههاى حقیقى تخاصم را به فراموشى بسپارد و بپوشاند.
آگاهى به محدودیت این تفسیرها و قصور آنها از تبیین اسباب دوام و استمرار بحران، مىتواند بنیاد کاوش در ریشههاى این بحران تاریخى قرار گیرد، بحرانى که فراتر از بحران دوگانگى فرهنگى عرب است و این دوگانگى و دستاوردهاى هریک از دو سویههاى آن را مهار مىکند و زیر سلطه مىگیرد. از این رو، موضوع باید در چارچوب عام تاریخى و فرهنگى طرح شود.
در آغاز، بازنگرى در حقیقت این بحران و راهیابى به درون آن و ساختارهاى گوناگون و ساز و کار کنش آن، ناگزیر و بایسته است. در پرتو نگرش فراگیر تاریخى، تقسیمهاى رایج اندیشه عربى به سلفى و مدرن، سطحى به چشم مىآید؛ در میان این همه گرداب و گسیختگى و شکاف و پارگى که در آگاهى فردى و جمعى عرب پدید آمده، این تقسیمها حکم دستگیره نجات دارند. این دیدگاهها و جریانها به گوهر گسستها و شکافها راه نمىبرد، بلکه به واسطه ارائه راهحلهاى صورى، آنها را پنهان مىکنند و به بنبستى بىبازگشتبدل مىسازند. تقسیم میان دو جریان متناقض و ناهمساز در گستره زندگى اجتماعى، نه تنها مهر تاییدى بر بحران چالش اجتماعى و سیاسى است، بل در همان هنگام، نفى ایدئولوژیک وحدت این تناقض در اندیشه و یگانگى این پارگیها و شکافهاست و حکایت ناتوانى از تحمل ناسازهها و عدم درک اسباب آن است و بیش از این نیز نمىتوان از گزینش ایدئولوژیک انتظار داشت.
بدین ترتیب، ناگزیر در وراى تخاصم و تنازع دو دیدگاه ایدئولوژیک باید این نکته را کاوید که چرا ذهنیت عربى این چنین خود را دوگانه مىخواهد و در آستانه گزینهها، خواستها، دریافتها و آرمانهاى متناقض بر خود مىشکافد و نمىتواند از دام یکى برهد جز آنکه در چنبره آن دیگر گرفتار آید و از آشتى دادن آنها و یافتن ثبات و استقرار، ناتوان و ناکام مىماند. ارادهاى ازهم گسسته و خواستى متناقض در پس این ستیزههاست، که ذهنیت عربى را از رفتار بازمىدارد و جدال درونى آن را ژرفا و پهنا مىبخشد و انسانى که به این دو قطب جذاب و ازهم گریز بسته شده نه مىتواند گامى به پیش نهد و نه راهى به پس دارد، و نه رمق رها شدن از وابستگى به دو سوى این تناقض شکننده و شکافده در بحران آگاهى عربى؛ بحران با همه بار معنایى آن: سویههاى تراژیک، میل به رهایى و برونرفت از خود، نبود نگرشى واقعى و توانمند براى غلبه بر وضعیت موجود، قربانى شرایط و زمینهها و گرایشها شدن و ضربگیر گردبادهاى هولانگیزى گشتن که از هر سو مىوزد و آهنگ ویرانى و پریشانى دارد.
جان کلام آنکه بحران فرهنگ عربى، زاده دوام دو دیدگاه ناهمساز نیست و نمىتوان آن را به وجود هر یک از اینها فروکاست. این بحران ثمره آگاهى از دست رفته یا عقبمانده یا سنتى نیست و هم چنین در وجود آگاهى روزآمد و عصرى و سکولار و یا نوکننده نیز جلوه نیافته است. ریشههاى آن تا ژرفاى تاریخ امروز فرورفته است؛ تاریخ بحران واقعى که اکنون مدنیت عربى در آن تاریخ و با آن تاریخ زیست مىکند؛ تاریخ تحریم و تبعید مردم از میدان کنش و فعالیت و مشارکت فرهنگى جهانى.
این بحران در درجه اول، فرزند امروز و در درجه دوم فرزند مدرنیسم است و فراورده گسست میان حال و گذشته یا میان هویتخود از یک سو و فاصله وضعیت کنونى عرب از واقعیت جهانىتمدنى از سوى دیگر است. بنابراین، بحران کنونى بخشى از بحرانى است که در کنش عرب جریان دارد و برونشدى از آن نیست جز با فراگذاشتن از این گسست و آزاد کردن کنش؛ و نمىتوان بدان نزدیک شد و آن را دریافت جز با قراردادن آن در چارچوب تاریخى و زمینه عینى این بحران بزرگ که بحران مدنیت عربى استیعنى بازهم قصه ستیزه وابستگى و استقلال. معناى این سخن آن است که مبدا و محرک شقاقها و شکافهاى فکرى حاکم در جامعه یا فرهنگ عربى، درون این فرهنگ و جامعه نیست، بل بازتاب نبرد گستردهترى بر سر تمدن و سکاندارى آن است، همانطور که سلطه بر این تمدن، میدانى براى شکوفایى و تحول تمدنها و فرهنگهاى رقیب فراهم مىسازد. این ستیزه، میان دو فرهنگ غربى و عربى است و هدف آن، تعیین جایگاه فرهنگ عربى و یافتن نقش و حضور آن در این تمدن است. مراد ما از بازتاب این نیست که این یا آن رهیافت، نماینده مستقیم یکى از دو فرهنگ یا نیروهاى حاکم بر آنهاست؛ این با نگاه ما به نظام تمدن موجود به منزله نظام به هم پیوسته دولتى که به فرجام در کار گسترش و استوارسازى سلطه فرهنگ حاکم استسازگار نمىافتد. این وحدت یا سلطه، دگرگونیهاى عمیقى را در سرشت کارکردهاى فرهنگى مربوط به هر دو فرهنگ پدید مىآورد و ارزشها و اهداف آن دو را دستخوش تحول مىسازد. بنابراین، فرهنگ فروتر یا ناتوانتر از سر ضرورت، اشکال مقاومت را دگرگون مىکند؛ در حالى که فرهنگ حاکم ساز و کار سلطه و هجوم و استبداد را کارآمدتر و بالندهتر مىگرداند. چالش میان دیدگاهها، به معناى چالش هویتهاى فرهنگى غربى یا شرقى نیست؛ مراد از این سخن که محرک دوگانگیهاى فرهنگى و فکرى در جامعه عربى، بیرون از فرهنگ است، این است که نزاع فرهنگى در جامعه وابسته، وامدار نزاع میان تمدنهاست؛ یعنى نقش متفاوت و نوى که این نزاع مىآفریند؛ خواه این وامدارى به شکل وابستگى مستقیم به اندیشه عربى باشد و خواه به شکل شوریدن بر آن و نپذیرفتن آن (وامدارى مثبتیا منفى).
در اینجا اهمیت اندیشهاى که ضرورت نگاه به فرهنگ به مثابه دستگاه یا ساختار اجتماعى مستقل را باور دارد، آشکار مىشود، هم چنین اندیشهاى که فرهنگ را عاملى نسبتا متمایز مىانگارد، بویژه در پارهاى از وضعیتهاى استثنایى تاریخ، در تکوین موضعها و کاربستها و رویکردهاى کلى به جامعه به مثابه کلیتى درهم تافته و توجه به طبقات و گروههاى اجتماعى.
به هر میزان که گستره تولید از گستره فرهنگ جدا گردد؛ یعنى لایه درونى نظام اجتماعى تحت تاثیر سلطه سیاسى و تمدنى بیگانه گسسته شود، این فرهنگ مىتواند عامل اصلى تمایز اجتماعى و مراتب طبقاتى باشد. در این روى، ایدئولوژى مىتواند ابزار اصلى و عمده پیکره طبقه یا نخبه اجتماعى باشد، بیش از آنکه وضعیت تولیدى و اجتماعى آن را بازبتاباند.
بر محور این ایدئولوژیها گردیدن، به دلیل آنکه در پاگرفتن عصبیتخاصى بسیار تواناست، به خودى خود مصالح مشترک اجتماعىاى را مىآفریند و در نتیجه فرصتهایى را براى تقسیم دو سویه قدرت یا دستیابى مطلق به آن پدید مىآورد. بدین معناست که مىگوییم وراى ظهور دیدگاههاى موجود در اندیشه عربى، آتش قدرت است که شعله مىافروزد؛ قدرت نه به معناى حکومتسیاسى، بلکه به معناى تحکیم موقعیت و تقسیم قلمروهاى نفوذ و سلطه در درون و بیرون جامعه و نیز در گستره تملک تمدن و راهیابى بدان است.
بنابراین، استمرار سنتگرایى و تحول آن در اندیشه عربى، بازتاب عقبماندگى ذهنیت اجتماعى یا ماندگارى ساختار پوسیده سنتى آن نیست و به مصالح طبقه فروپاشیده فئودالى یا تندرو نیز پیوند ندارد، بل پژواک بحران ملى و اجتماعى و فرهنگى است و راه حلى بىگمان صورى و سطحى براى آن است. سنتگرایى نیروى خود را از این بحران وام مىگیرد و ساختارهاى خود را بر پارهاى از تناقضهاى ژرف و شکافنده و تحمیلى آن بر پا مىدارد و به مثابه تحقق اراده مقاومت در برابر سلطه بیگانه و ضرورت دفاع از خود و از فرهنگى که چراگاه و فرجام گاه (مرتع و مآل) آن است ظهور مىکند. تحول این مقاومت و به شکل نفى دیگرى درآمدن آن، اهمیت و اعتبار مسالهاى را که از آن تغذیه مىکند، از میان نمىبرد. در پرتو این تناقضها و از دل آنهاست که ایدئولوژى سنتى صورت مىبندد، بىآنکه هواداران آن از گروههاى متمایزى در جامعه باشند. شرایط تاریخى و سیاسى، نوع این طبقهها و گروهها را تعیین مىکنند. نظام اجتماعى و دورى و نزدیکى آن از جامعه به مثابه یک مجموعه و شکستیا مقاومت آن در برابر شبیخون فرهنگى و از خود بیگانگى، هریک مىتوانند در فراگیرى جنبش مقاومت و یا فروکاهش آن به مجموعه سیاسى و فکرى منزوى و کوچک، تاثیر بگذارند. هرچه نظام سیاسى و فرهنگى حاکم با سلطه خارجى، همنشین و همکنش گردد، ذلت و زبونى درونى و ملى در ضعف سلطه داخلى جلوه مىکند و هویت را نیز تهدید مىنماید و سنتگرایى به بنیادگرایى یا سلفىگرىاى بدل مىشود که طرد دیگرى را دستمایه و راهبرد تحکیم هویتخود مىسازد.
در عوض، نوگرایى، صرف نظر از اختلافهاى فکرى و تباین ایدئولوژیهاى آن، از آنجا که حامل ارزشهاى معاصر و مشترک است، نقطه پیوند و کانون گروههایى مىگردد که به طبقهها و طائفهها و قومهاى گوناگون منسوبند؛ و نیز موجب پیدایش نخبه اجتماعى حاکم مىگردد؛ نخبهاى که تلاش مىکند قدرتى را از درون خود و بیشتر از سلطه خارجى براى خود به چنگ آورد. همین کافى استبراى آنکه پارهاى از این گروهها را از آستان قدرت و دولتبراند ودوباره ایدئولوژیهاى نوگراى آن (سکولاریزم، ناسیونالیسم و سوسیالیسم) زنده شوند و ایدئولوژیها تعصب سنتى خود را بازجویند. طایفهگرایى و قومگرایى، انحطاط و تنگناى ایدئولوژى سلطه را مىنمایاند و بنیادگرایى نیز بنبست هویت و تلاش براى بازسازى آن را، بیرون قلمرو سیاست، تصویر مىکند.
هرچه نظام وابسته، در مراحل صعود و پیشرفت و توسعه اقتصادى و اجتماعى باشد و دستسلطه خارجى را کوتاه کرده باشد، مفاهیم، ارزشها و ایدئولوژیهاى معاصر بیشتر در آن شکوفا خواهد شد و به گونهاى مثبت در دوران مدرن حل مىشود؛ به عکس، هرچه این نظام واپس گراتر و فروبستهتر شود دیدگاههاى سنتى و سلفى دینى یا غیر دینى در آن رشد خواهند کرد و در نتیجه، به گونهاى منفى در دوران مدرن حل خواهد شد. بنابراین دوگانگى فرهنگى در مسیر نااستوار و لرزان جنبش توسعه مدرن و امروزى نهفته است. طبقههاى میانه که در دهههاى گذشته عهدهدار نوسازى اجتماعى بودهاند و ایدئولوژیهاى ملى را گسترش مىدادهاند، امروزه خود جادوى ایدئولوژیهاى سنتى دینى یا غیر دینى شدهاند. از این جاست که سرشتبحرانى که نظام وابستگى با آن در مراحل گوناگون خود مى زید، دوگانگى آگاهى را تحدید و مرزبندى مىکند.
تاریخ و تجربه اثبات کردهاند که میان واپسگرایى مواضع ساختار دولت و میان فروبسته شدن آن و طرد کردن طبقههاى اجتماعى و بل کل جامعه پیوندى سختبرقرار است. همچنین مقاومتساختار دولتبه شکل بازگشتبه ایدئولوژیهاى ماقبل قومى (پیشا ملى) درمىآید، در حالى که این ایدئولوژیها سرشار از مایههاى بیگانهستیزى و دفاع از هویتخود است. یعنى هرچه مردم بیشتر بتوانند اقتدار ملى و استقلال و آزادى خود را اثبات کنند و بر سرنوشت و کنش تاریخى خود حاکم گردند، جنگ و جدال آشکارا صبغه و سرشتى اجتماعى مىیابد و به گستره سیاست پا مىگذارد و بیش از پیش، از وابستگى به جدالها و نزاعهاى ایدئولوژیک و مساله هویت، جدا ومستقل مىگردد و گستره فرهنگ به مثابه عامل پدیدآورنده پیمانهاى سیاسى بىتاثیر مىشود و ایدئولوژیهاى اجتماعىسیاسى روشن و شفاف به میدان مى آیند، و چالش میان مصالح گروههاو طبقههاى اجتماعى اوج مىگیرد و از پیوند به ستیزه سلفىگران و نوگرایان رها مىشود؛ ستیزهاى که جامعه را بر پایهنسبت آن با دیگرى، به شرقگرایان و غربگرایان تقسیم مىکند.
مثلا هرگاه تمدن وابسته، به دوران فروپاشى و وابستگى و ازهم گسستگى فزاینده گام نهد، تاثیر ایدئولوژیهاى اجتماعى کاهش مىیابد و در سطح ایدئولوژیهاى هویت، که بازتاب وابستگى چالش اجتماعى محلى به چالش خارجى است، ظهور مىکند. بدینسان شعارهاى اصالت و روزآمدى به خودى خود به برنامه سیاسى بدل مىشوند و جامعه سیاسى را در درجه نخستبنابر محکهاى ایدئولوژیک، دو پاره مىکنند؛ روزآمدى، طرح استیلاى بیگانه به میانجى قدرت حاکم فهمیده مىشود و اصالت، نفى این استیلا و تثبیت جایگاه گروههایى دانسته مىشود که بیرون آن مانده یا راندهاند. بدین رو دستیابى به سلطه، عامل اعتدال ایدئولوژیک است که صاحبان آن را وامىدارد، ایدئولوژى را هرچه بیشتر در برابر نیازهاى چالش سیاسى انعطافپذیر کنند.
امروزه وضعیت جوامع جهان سوم درستبه عکس این است؛ یعنى چالش بر سر سلطه ایدئولوژیک که فرهنگ را میدان معرکه خود قرار مىدهد، وجه حاکم چالش اجتماعى است. پس از فروپاشى توهم توسعه و تکنولوژى در این جوامع که به آماس غدهگون تبدیل شده بود، ساختار دولت چه در گستره سیاست و چه در گستره مشارکت و فعالیت جهانى، دچار واپسگرایى جدى شده است. جامعه کنونى عرب چنین وضعیتى دارد. آنچه آگاهى به این واپسگرایى و واپسگروى را فزونى مىبخشد، درشتى و فربهى تحدىها و مخاطرههایى است که پیشاورى هستى ملى مىایستد؛ این تحدیها و مخاطرات، به سبب حساسیت منطقه عربى از یک سو، وجود اسرائیل به منزله نیروى هماره تهدیدکننده از سوى دیگر، پدید مىآیند. فضاى بسته کشورهاى عربى و کوشش آنها براى اعمال راهبردهاى اقلیمى مستقل، به مثابه برونرفتى از این بنبست و ابزارى براى دفاع از خود و دیگران در برابر فشارهاى دولتیا اسرائیل نیز مزید بر علت مىشود. ذهنیت عمومى عربى دریافته است که درونمایه حقیقى فضاى بسته و قلعهوار، پذیرش و گسترش واپسگرایى است و بهاى این خودبسندگى، همبستگى محدود عربى و بستن دریچههاى ممکن و محتمل آینده بر روى سرنوشت عرب است. در توان هیچ دولت عربى نیست که رؤیاى تحقق آنچه را که همه کشورهاى عربى در آن ناکام ماندند در سر بپرورد. هنگامى که امید و امکان واکنش فعالانه در برابر تحدیهاى تمدن و مبارزهطلبیهاى اسرائیل در کار نباشد، در هر کشو ر عربى یگانه طرح موجود، طرح سلطه سیاسى خواهد بود که هدف آن خدمتبه نخبهاى کوچک و پشتگرم به حمایتخارجى است؛ نخبهاى که گسسته از جامعه است و هیچ رسالتیا افق تاریخى ندارد. طرح سیاسى بضرورت جایگزین و نقیض طرح اجتماعى خواهد شد و مصالح اکثریت و مصالح دوردست ملى را به پشتسر و زیر پا خواهد افکند. چون چنین شد و کار به این جا فرجام یافت، دیگر نمىتوان از گروه ملى سیاسى مستقل و متحد سخن گفت؛ این وضعیتى است که ما آن را غیاب طرح اجتماعى و ملى نام مىنهیم. در این حالت تمایزهاى پیشملى اهمیتخود را بازمىیابند و تعصبهاى سنتى که جامعه را به شکل عمودیى مىشکافند، مىکوشند تا از نو نقش خود را به منزله عاملى بنیادین در بازسازى ساختار و پیکره آن بازى کنند و رقابت و ستیز بر سر این تعصبها را بر نبرد علیه سلطه بیگانه مقدم دارند و قلمرو تاثیر و نفوذ دولت را در نظام و کل جامعه گسترش بخشند.
این رقابت و آن چالش، به میان آوردن مساله هویت و تاکید و تمرکز بر آن را ضرورتى ناگزیر مىگردانند و بخش گستردهاى از چالش اجتماعى را به زمینه و محدوده خود اختصاص مىدهند، چرا که هر گروهى مىکوشد بر پایه پیوندهاى نزدیک پیشاملى خود، پیکره خود را بازآورد تا تمایز روشنترى از دیگرى بیابد و خود را به فاعلى مستقل و مؤثر در این چالش بدل کند. به سخن دیگر، این فروبستگى و خودبسندگى و نفى سیاست و تقدیس سنت، خودفروشى و وابستگى سلطه به خارج و ویرانسازى هویت است.
تعارضى که میان سلفىگرى و نوگرایى هست و دوگانگىاى که فرهنگ دوران ما را متمایز کرده و شکافى که بر اندیشه ما چیره است و انتقال معرکه سیاسى و اجتماعى به گستره فرهنگىایدئولوژیک، این همه، نمودار واپسگروى تاریخى عرب در برابر هماوردجویى و فشار غرب است چرا که این واپسگروى انتقال تکنولوژى و ایجاد مدرنیسم مثبت و خلاق را ناشدنى و نیامده مىبیند و پیوند و انسجام ملى را به گونهاى فرومایه و فرومانده مىنگرد.
آیا این شکاف یا گزینش یکى از دو سوى آن مىتواند براى این واپسروى راه حلى پیش نهد و رهایى از بحران را مجال بخشد؟ پیش از آن باید از اسباب عمدهاى که وراى این واپسروى هست، پرسید. این کاوش و پرسش، ما را به طرح مساله بحران تاریخىاى مىرساند که ناباورانه از حد و اندازه بحران کنونى فراتر مىرود، و به واقع، دریافت گوهر این بحران جز از دل فهم بحران تاریخى نمىزاید و برنمىآید. این بحران تاریخى چیست و در گستره آگاهى اجتماعى چگونه پژواک مىیابد؟
بر آن نیستم که درباره موضوعى که در کتاب پیشین (1) خود به تفصیل بدان پرداختهام، گسترده سخن بگویم؛ ولى این را باید گفت که در تاریخ، تمدنهاى جاودانه وجود ندارند بل تمدنها از هستى تاریخمندى برخوردارند که زاده مىشوند و مىبالند و جامه نو مىکنند و زمین و زمینه برکتخیز فرهنگ مىگردند و به اندازه فراخى و فراوانى فرصتها گسترش مىیابند، و پلهپله بالا مىروند و آنگاه سست و خسته از راهى که رفتهاند، فرومىافتند و فرومىپاشند و اندک اندک که نیروى پیشبرد و فرابرد این تمدن انسانى را از دست مىدهند، نابود و ناپیدا مىگردند. در این هنگام مدنیتهاى نو یعنى تجمعهاى انسانى و نظامهاى اجتماعى و سیاسى و فرهنگهاى دیگر در میان مىآیند که عزمى جزمتر و نیرویى جوانتر و نگرشى دورتر و ژرفتر دارند و کوشش عقلى و مادى بیشتر در کار مىبندند و بهاى بایسته بیشتر مىپردازند و کارکردهاى تاریخى بجا و بهنجار دارند.
هرچه فرهنگ در این تمدنهاى نوپاى بالنده بیشتر خانه گزیند، آنها را بیشتر شایسته غلبه و حکومت و جهانگیرى مىکند و تمدنهاى کهن را پشت دیوارههاى ستبر و سنگى قلعه خود، زندانى مىسازد و در کناره مدنیت جهانى نگاه مىدارد و با این راه، آنها را در بنبست ژرفى فرو مىنهد: بنبست تباین فزاینده میان نظم اجتماعى و فکرى خود با نظم تمدن حاکم و قاهر و ناتوانى از سازگارى و همزیستى طبیعى با آن. بدین روى این تمدن واپس نشسته، در خود تردید مىکند و ساکنان آن نیز در شایستگى و توان آن گمان نیک نمىبرند و پیش از آنکه دیگران در ویرانى و پریشانى آن بکوشند خود آنان در گشودن تار از پود آن عرق مىریزند و راه رستگارى از بنبست تاریخى خود را در همین مىبینند و خود این تمدن را سدى ستبر در راه رسیدن به چرخ پرشتاب تمدن حاکم مىدانند و آن را یکسره مانعى مادى و معنوى مى انگارند که زنجیر اراده و بند راه و بازدارنده از سیر با تاریخ و همدوشى و همکنشى با انسانیت است.
فرهنگها و تمدنهاى کهن با روش و نیروى خود در برابر این هماوردجویى تاریخى واکنش نشان نمىدهند؛ همچنانکه زمینههاى درونى و بیرونى گوناگونى هست که نقش مهمى در باژگونه ساختن پاسخها و واکنشهاى آن دارد. به طور کلى مىتوان گفت که فرهنگها به قدر قوت و قدرت و ثروت میراث و تنوع و تلون آن مىتوانند با وضع و نظم نوین رو در رو شوند (آنچنان که نقش پیشین و جایگاه آن را نیز در تکوین تمدن جهانى دگرگون مىسازد). سنت نیرومندتر به آسانى اوضاع و ساختارهاى فکرى، عقلى، مدنى، سیاسى و اجتماعى خود را ترتیب نوى مىدهد تا بتواند زمینههاى مشارکت در تمدن جهانى را فراهم آورد. و بر این پایه، دوباره کانون پرورش و آفرینش مستقل فرهنگى گردد و رونق و طراوت و حیات تمدن خود را بازیابد. ولى کسانى که از این سنت و گنجینه فرهنگى بهرهمند نیستند، ناخواسته به رویدادها تن درمىدهند و کنشپذیرانه به کعبه تمدن روى مىآورند و ذوب و مجذوب تمدنهاى حاکم مىشوند و بىدرنگ یکسره خود را مىبازند و گم مىکنند و از بیگانه، خودى مىسازند.
تاریخ،عرصه رقابت و پالایش همیشگى تمدنهاى گوناگون و فراوان است و شمار اندکى از آنان سرانجام مىمانند و جامه تمدنى بزرگ را مىپوشند و ظرف نوشونده فرهنگ مىگردند.
هر قدر تمدنى متحولتر باشد و از نظم پیچیدهترى برخوردار باشد، رقابتشدیدتر خواهد بود و تمدنهاى ناتوان و ناچیز را که به گذشته تاریخ تعلق دارند و از پس نوکردن خود برنیامدهاند، یکى پس از دیگرى فروخواهد افکند. از این رو فرهنگهایى که روح محرک تمدنهاى مستقل و متمایز را مىسازند، در هر برهه تاریخى نیاز به نو شدن مستمر و احیاى فزاینده دارند. نوشدن فرهنگ عامل عمده ماندگارى تمدنهاى گوناگونى است که زندگى و سلوک تودههاى بزرگ انسانى و گوناگون را در دامان هر تمدن، نظم و سامان مىدهند.
یکى از تمدنهایى که توانستخود را نو کند و ملتخود را به پهنه تمدن معاصر براند، تمدن چین و هند است. فرهنگ چین و هند نقش چشمگیرى در این نو شدن داشتند و انعطافپذیرى و واکنش مثبت و مطلوبى را در برابر جهش تاریخى مدرن از خود نشان دادند و زمینههاى گذر از بحران را فراهم چیدند. ولى فرهنگ افریقایى و فرهنگهاى کوچکتر، به سبب ضعف بىاندازه خود، نتوانستند در برابر گرایش به تقلید مقاومت کنند و در نتیجه، در نو کردن و دگرگون ساختن تمدن افریقایى ناکام ماندند. از این رو، بنیادهاى تمدن غربى در آنجا ریشه نگستراند، بل موجب گسستگى فزاینده و ازهم گسیختگى فرهنگى و سیاسى و اجتماعى شد. تسلیم کامل، نشانه فروپاشى بنیادهاى ضرورى هر اجتماع مدنى است.
تمدن عربى در این میانه، به سبب حساسیت جایگاه و شکاف هویتسیاسى خود، پذیراى فشارهاى شکننده بیرونى و درونى بوده و همواره با چالشى که بیش از یک سده عمر دارد زیسته است. این تمدن نتوانسته است در نوسازى بنیادها و یگانهکردن بنپارها و عناصر خود و بارور نمودن فرهنگ خود به پیروزى دستیابد؛ همان گونه که به لحاظ سنت روحانى و میراث مادى نیرومند خود، هنوز کاملا در دره فروپاشى و تقلید محض تمدن غرب در نغلتیده و همیشه چالش بر سر هویتخود و اثبات و استوار ساختن آن در برابر تمدن حاکم را با چالش اجتماعى و جنگ داخلى بر سر بازیابى سامانه و ساختمان مطلوب جامعه، درآمیخته و درهم تنیده است. در این چارچوب معناى چالش درونى فرهنگ عربى و ناهمسازى ایستارهاى گوناگون آن فهم مىشود؛ چرا که نجات فرهنگ عربى از فروپاشى و نوسازى آن و کشف امکانات و تواناییها و شکوفاندن استعدادهاى آن، شرط نخست نجات و نگاهدارى تمدن عربى است؛ تمدن عربى به منزله کانون ویژه و زمینه فعال براى رسیدن به مرحله تمدن معاصر و درآوردن ملت عرب به آستانه آن. این تمدن هنگامى زیانمند خواهد شد که فرصت این ملتها براى پیشرفت و دستیابى به تمدن از میان برود. نجات تمدن به معناى احیاى سنت نیست همچنان که نوسازى آن به معناى فروکاست آن به نسخهاى همانند فرهنگ غربى نیست، بل به معناى بازگشت آن به خود و سامان دادن دوباره مفاهیم و ارزشهاى آن است؛ آنگونه که نیازهاى رویاروى روزگار کنونى و ضرورتهاى آن، اقتضا مىکند که در پى اهداف و کارکردهاى نوى باشند، یعنى آفرینش انگیزهها و بینشهاى نو و روشن و مثبت و جمعى براى سنت.
ایدئولوژى مارکسیسم در چین و ایدئولوژى لیبرالیسم در هند، نقش عظیمى در خلق این بینشها و سامان دوباره کنشهاى عقلانى و پیگیرى اهداف بازسازى ساختار ملى و قومى داشته و چونان عاملى بارورکننده، سنتهاى راکد کهن را نوسازى کرده است. ولى در جهان عرب، ایدئولوژى ناسیونالیسم که مىکوشید چنین نقشى را برگزار کند، در مراد خود ناکام ماند. ایدئولوژیهاى موجود که بیش از هر چیز بر هویت متمایز تکیه مىکنند، هنوز به ایدئولوژى دولتى تبدیل نشده، سویههاى آن از هم مىگسلد و ناگزیر به تن در دادن به ایدئولوژیهاى اجتماعى متناقض و دگرگونیهاى ناهمگون مىگردند و از آنجا که این ایدئولوژیها انسانى و جهانى نیستند، در جسجوى استقلال برمىآیند و سرنوشت آنها فروکاهش به ایدئولوژى خردى است که جز یک نیاز اجتماعى را برنمىآورد: نیاز تاکید بر ضرورت تحقق امرى سیاسى، بىآنکه در آن موفق گردد.
هیچیک از ایدئولوژیهاى حاکم و چالشگر کنونى، راه حلى حقیقى براى بحران موجود فراپیش نمىنهند. خاستگاه سلفىگرى و نوگرایى، باور نکردن بحران حقیقى است؛ ناباورىاى که آنها را ناگزیر به گزینش یکى از دو سوى آن و نفى سوى دیگر مىکشاند و آنها را در مقاومت در برابر بحران ناتوان مىسازد. ایدئولوژى هویت از یک سو و ایدئولوژى نوسازى و روزآمدى از سوى دیگر، بیش از آنکه واکنش مثبتى در برابر بحران باشند، بازتاب دوام و فزایندگى این بحرانند و بیش از آنکه کوشش براى رویارویى با آن باشند، ابزار گریز کنشپذیرانه از آنند. این دو رهیافت از آنجا که دو روى یک سکهاند، ژرفاى چالش درونىاى را که این بحران بدان مىانجامد، بازمىتابانند و عدم درک بحران و ساز و کار و قوانین آن را، نشان مىدهند. هدف هریک از آنها فروکوبش طرف مقابل براى دستیابى به جایگاه او و جانشینى اوست. سلطه فرهنگى تمدن حاکم، با چنین ساز و کارى تمدنهاى کناره را از میان مىبرد و آنها را از درون پاره و پوسیده و پژمرده مىکند و بذر شقاق و فتنه در آن مىپراکند. جامعه عربى، ناکامى خود را درغلبه بر موانع تاریخى و گذار از بحران تمدن خود، با دوام نزاع و ستیز درونى آشکار مىکند.
تنها از این چشمانداز است که مىتوانیم از تفسیرهاى جزئى خام یا ایدئولوژیهایى که براى با خود بیگانگى آگاهى، قاعده مىسازند رها شویم و راه نگرش عینى به معرکه و دشواریهاى برآمده از آن را پیشاروى خود بشکافیم. گام خستبراى دستیابى به این نگرش، خودآگاهى است؛ یعنى آگاهى به گوهره این بحران و زمینهها و شرایط آن و نیز تناقضها و ناسازههایى که موجب فروبستگى و پراکندگى ما مىشوند. در این هنگام درمىیابیم که وراى این دو پارگى در آگاهى و وراى بحران فرهنگ، آگاهى، خود وامدار تحرک تاریخى واقعیتى است که براى دشواریهاى بزرگ خود، راه حلى نمىیابد. هر اندازه آگاهى، در غلبه بر ناسازههاى این واقعیت و کنترل عینى آن توانا شود و سپس بتواند آن را به لایهاى دیگر دگرگون کند یا فروکاهد، خواهد توانست از آن فراتر رود و عاملى مستقل در تغییر آن گردد و این واقعیت را به گونهاى سامان دهد که نخست در ذهن و آنگاه در حقیقت و اقعیتسودمند باشد. ولى شرط دریافت این تناقضهاى واقعى و چیره شدن بر آنها، درک ناسازههاى خود آگاهى و باور و کنترل آنهاست تا دوباره آگاهى دچار خود فراموشى نشود. در این هنگام درمىیابد که راهحلهاى صورى پیش نهاده شده چه راه حل سلفىگرانه که برونرفت را در نابودى دیدگاههاى نوگرا مىبیند، و چه راه حلهاى نوگرانه که ماندگارى و پایدارى اندیشه سلفى را خاستگاه بحران مىانگارد، و چه راه حلهاى همسازانه که مىکوشند تناقض لفظى را بپوشند نه آنکه تناقض واقعى را از میان ببرند همه یکسره پندارین و وهمآلودند و نقش آنها بیش از آنکه فراهم آوردن فرصتى براى گذر و گریز از بحران باشد، پوشاندن و نهفتن ناسازهها و بحران حقیقى و به خدمت گرفتن آنها براى اهداف اقتدارگرایانه است. بنابراین آنچه براى عرب مىماند، گزینش دشوار و ویرانگر میان بریدن از جهان معاصر براى نگاهداشت گذشته و نفى هویت و ذوب شدن در تمدن نیست، بلکه رویارویى با جهان امروز و پذیرش آن و واکنش در برابر هماوردجویىهاى آن و برآوردن نیازها و پدید آوردن زمینههاى بالندگى و پیشرفت عرب و نیز رویارویى با خود است، یعنى نخست پذیرش آن و سپس اصلاح و انتقاد و رهاندن آن از موانع و ناسازههاى نفسگیر و زنجیروار آن. بنابراین، معنا و مجالى براى گزینش میان خود و دیگرى، میان گذشته و آینده، میان تمدن و هویت و میان فرهنگ عرب و فراوردههاى جهان معاصر نیست؛ چرا که این گزینش جز مفهومى باژگونه و آشفته از حقیقت، به دست نمىدهد و بازتاب ایستارى منفى در برابر هویت و جهان است و جز به تنسپرى و تسلیم و واپسنشینى ناخواسته راه نمىبرد. خودباورى، شرط داد و ستد مثبتبا واقعیت و جهان است، شرط دگرگون ساختن آن دو و نیز خود است، از میان بردن روانپارگى، (Schizophrenia) و منفىنگرى و پذیرشى دوگانه است: پذیرش ناسازهها و باور به کاستیها براى گذر از آنها.
همان طور که باید با باور به محدودیتخود و فرهنگ خود، از خود و فرهنگ خود شتابناک بگذریم تا آن را دگرگون سازیم، نباید دلبستگى ما به جهان معاصر و تمدن کنونى، انگیزه ویرانى و فروپاشى هویت و قربانى شدن آیندهمان، در گستره چالش تاریخى شود؛ ما که به مثابه گروه مستقل انسانى داراى تمدنى ویژه، کنشمند و نوشونده هستیم. این پذیرش دوگانه، هم هنگام مقایسه دوگانه و مراقبت دوسویه و دوچندانى است که توازن را حفظ مىکند و حس پنهان نسبتبه تعادل و نسبیت را ژرفا مىدهد و پیوستگى با حرکت تاریخى و همکنشى با اندیشههاى نو انسانى را تضمین مىکند. همچنانکه گفتیم، نخستین شرایط این پذیرش، رویارویى با هویتخود آنچنانکه هست و رویارویى بىریا با واقعیت و کوشش براى فهم آن دواست. در این آستانه نخستین پرسشها جوانه مىزنند و پاسخ ندادن آگاهى عربى، به معناى غیبت این آگاهى از خود و از واقعیت است. فراگیرى این پرسشها و حضور آنها در ذهن ما، بیش از پاسخ دادن به آنها اهمیت دارد تا اینکه دشواریهاى طرح شده، معانى نسبى و تاریخى خود را بیابند؛ یعنى سخن را از درون تاریخ آغاز کنیم و اندیشیدن را مجال دهیم.
بىگمان، مهمترین پرسش، به رابطه عرب با تاریخ مدرن پیوند دارد: عرب چگونه این تاریخ را زیسته و قانونهاى آن را دریافته و از ناسازههاى آن گذشته است؟ چگونه گسستها و پیوندهاى آن را نگریسته و میان رویهها و لایههاى آن سبتبرقرار کرده است؟ این تاریخ را چگونه نگاشته و خود را دراین تاریخ چگونه نگاشته است؟ عرب، تاریخ مدرن را به منزله انحطاط و سقوط و ناتوانى «خود» و پیشرفت هولانگیز و شتابناک و تمدنپرور «دیگرى» دانسته است، به مثابه واپسروى و کنارهنشینى و بىارزشى و کنشپذیرى درونى، به مثابه ستایش بىکران جنبش، نیرو و اعتبار غربى، به مثابه واپسنشینى در برابر درفش سپاه اشغالگر و سقوط نظامى از یک سو و سر بر کشیدن امپراتوریهاى نو و پیروزمند و جوشش نیروهاى هراسانگیز تکنولوژیک و اتمى و اجتماعى از سویى دیگر. این مهمترین نشانه براى نابودى هویت و عدم چیرگى آن بر محیط طبیعى و تاریخى در عصر سلطه مطلق بر طبیعت و حکمرانى کامل بر سرنوشت انسانیت است.
در یک سخن، عرب این تاریخ را به منزله نفى مطلق آنچه خود داشت و اثبات مطلق آنچه از بیگانه است، زیسته است. این تاریخ براى ما خوارى و خسارت و وابستگى بود و براى آنها جنبش و پیشرفت و روشنگرى و کنشمندى. براى ما بردگى و سلطهپذیرى بود و براى آنها آزادى و توانمندى و رهایى. آنچه بر جاى ماند جز کوشش سرگشته عرب براى مقاومت و مقابله در برابر تاریخى که براى دیگران مثبتبود افتخار به گذشته عرب بود؛ تسلى خردى که خرد را خرسند و آرام نمىساخت. امروزه هنوز نمىتوانیم تاریخ را جز از دریچه مقایسه ناخودآگاه و دردناک میان وضعیتخود و آنچه باور داریم که دیگران آنگونه مىزیند و به دستاوردها و رهاوردهاى تاریخى خود مىبالند، بنگریم. از این رو این تاریخ براى عرب، در مدتى طولانى، تاریخ فرومایگى هویت و خشم بر تاریخ بوده و هست و خواهد بود. تاریخ خیانت و پستى و دورى، و هرچه که این دریافتهاى سیاه را ژرف کند و شناعتشعور به زارى و زبونى و زیانبارى را بیفزاید. آنچه هر روز مىبینیم، کاهش سهم شرکت فعالانه ما در رشد تمدن و واپسنشینى عملى در آفرینش نظریههاى علمى، هنرى و تکنولوژیک، هم در سطح جهانى و هم در سطح کشورهاى خودمان، است؛ تا آنجا که مىتوان گفتسهم ما در مشارکت جمعى با تمدن، به انواع ابتدایى آن منحصر شده؛ یعنى تقدیم نیروى خام طبیعى به دیگران و دعوت آنان به تصرف و بهرهمندى از آن.
در این نگاه ناهمساز به تاریخ که بیگانگى و دورى ما را از آن بازمىتاباند، جایگاه ما روشن مىشود و بحران آگاهى تاریخى عربى ژرفتر مىگردد. این تاریخ از یک سو به سبب مخاطراتى که داراست، براى ما سالارى سرکش و ویرانگر و کشنده است و از سوى دیگر، به دلیل آنکه دربردارنده امکانات و گنجینههایى از تمدن و توسعه و آزادى است، سحرانگیز و فتنهبرانگیز است. هم فاجعه ناتوانى عرب از پیروى آن و یافتن شکوه و جایگاه جهانى آن است و هم آرزوى عرب در بازسازى تمدن و بنیان نهادن آن و پرتوان ساختن و ابزارمند کردن آن است، براى آنکه بتواند مهار رنوشتخود را به دست گیرد و مرگ ناگزیر و نابهنگام و نابهنجار خود را بگریزاند و بگرداند.
این سان که مىبینیم، عرب نمى تواند با تاریخ، نسبتى عینى و منطقى و متوازن برقرار کند و بدین لحاظ در دالان نفى مطلق و قبول مطلق، سرگشته و سرگردان است؛ از این رو نفى مطلق مىکند، که به کنارهبودن و ناتوانى و ناکامى خود ایمان دارد و قبول مطلق مىکند بدان سبب که دستاوردها و توانمندیها و نیروهاى بىکران حریف، دل و دیدهاش را ربوده و برده است. نفى آن به معناى برنتافتن و روى گرداندن از همه این افقهاى ناشناخته و گشوده در برابر اوست، و پذیرش آن به معناى کوچک شدن در برابر کسى که گنجهاى زیرزمینى او را داراست و براى سلطه و اقتدار خود به کار مىگیرد. آگاهى تاریخى عربى، میان خشم و حسد، پذیرش و نفى، نزدیکى و دورى، تولا و تبرا و در آتش بغض و بحران بىاختیارى و بىقرارى مىزید و مىسوزد.
سبب این سرگردانى و سرگرانى آن است که گسست کنونى عرب از جهان و از خود گسستى که بر ساخته تاریخ است هنوز فراگیر نشده است و هنوز ناباورى نسبتبه جایگاه فرودست جدید، با میل و مقاومتشدید براى جهانى شدن و واپسنشینى عملى که آرزومند آیندهاى خوش است، ناسازگارى و رویارویى مىکند. اگر نقطه عزیمت ما ناتوانى از همراهى تمدن باشد، واپسنشینى از آن، شرط حفظ خود خواهد بود و نیز نفى و انکار خود، شرط تحقق تمدن و هضم شدن در آن خواهد گردید؛ و اگر گزینه نخست، آگاهى سرکش به محرومیت را مىآفریند، گزینه دوم آگاهى ویرانگر به زیان و زبونى و شکست را ژرفا مىبخشد.
زبانحال ما این است: این زمانه، زمانه من نیست؛ من در آن تنهایم؛ این جا، جاى من نیست؛ من در این جا بیگانهام. جهان عرب سنتهاى خود را که در حکم تمدن جهانى بوده یا فراموش کرده یا از میان برده است ولى هنوز رؤیاى حفظ جایگاه و منزلت کهن را در سر مىپرورد. همچنین تاکنون در نوسازى بنیادها و احیاى آن تمدن ناکام مانده ولى هنوز در برابر سنتهاى بردگى و کنارهنشینى مدرن که تاریخ معاصر به او پیشکش مىکند، مقاومت مىورزد. راه خود را به مقاومت فعال گم کرده و نمىتواند راه بازگشت دردناک را نیز بیاموزد. آگاهى عربى در میانه خشم و اعتراض، دشمنى و تسلیم، یکسر فرو غلتیدن و واپسنشستن، با بحران جستجو از محور و تکیهگاه نو و راههاى نو و نگرش نو زندگى مىکند. گفتن ندارد که سرگردانى آشکار او حرف آخر اوست. سنت راسخ و هویت متمایز او مانع از تسلیم کامل و تن دردادن به وضعیت تحمیلى جدید مىشود: اینکه به منزله ابژه تاریخ زندگى کند نه به منزله سوژه فعال تاریخ. با این همه، ناسازههاى درونى و ژرفاى شکاف و پراکندگى آن، توانایى سلطه بر سرنوشت و ساز و کار حرکت تاریخى را از آن مىگیرد.
پرسش دوم، رابطه عرب با جهان است؛ یعنى با غربى که محور و مرکز فعالیت و روشناى جهان است. این جهان، جهان دشمنى پلید و بیگانگى و جدایى مطلق است، جهان آزادى و رهایى و درهم شکستن مرزها و زاینده انسانیت جهانى و گریزان از ممنوعیت و حدودیت فرد است و با این همه، در ذهن، دو دریافت پیچیده مىآفریند: خطر جان شکار و رؤیایى سحار؛ پشیمانى کامل و کنجکاوى همیشگى.
غرب در جهان دشوارهاى را آفریده که به خودى خود آگاهى عربى را به هماوردى فرامىخواند و آن را مىشکافد؛ غرب، استعمارگر چیره و جبارمتکبرى است که هیچ هدفى جز فروپاشى ملتها در سر ندارد. همین غرب نخستین سرچشمه دانشها و معارف و ارزشهاى بزرگ و آفرینشهاى انسانى است و منبع شر و شر باورى و نمونه تمدنى است که باید الگو هدف قرار گیرد. بنابراین، چگونه مىتوان با آن داد و ستد کرد؟ آیا آن را بپذیریم یا برانیم، یا اینکه هم بپذیریم و هم بىآنکه بر آن چیره شویم برانیمش؟
اندیشه عربى نه توانسته غرب را بپذیرد و نه توانسته آن را طرد کند و نه توانسته آن را به گونهاى بگرداند که همدم و همسخن آن شود و آن را فرابگیرد؛ همچنانکه نتوانسته خود را آن گونه دگرگون کند که قادر بر فروگیرى و چیرگى بر آن شود. تصویر غرب و از وراى آن، جهان براى ما، بیش از یک سده است که تصویرى هراسانگیز و کشنده و رهاننده و فاتح و حامى مانده است و ما از آن هم مىهراسیم و هم فریفته آن ماندهایم و همچنانکه نتوانستهایم میان خواست جهانى شدن و امکانات خود دریافتن جایگاهى در جهان و وضعیتى براى آشتى با آن، نقطه توازنى پیدا کنیم، براى داد و ستد و همکنشى با غرب نیز مجالى نیافتهایم، و همان گونه که بر سلطه غرب در جهان مىشوریم، بر جهان نیز که در غرب است مىشوریم و در میانه تقلید سراپا و اعتراض فراگیر هنوز نمىدانیم باید در دیگرى نابود شویم یا اینکه بر آن بشوریم؛ از خود بیگانگى، جهان ما و روش ما در برخورد با جهان گردیده است. پرسش سوم رابطه عرب با واقعیت است؛ عربى که بیشتر مناسبات آن منفى و جبرى است. اقعیتبراى همه ما از سنتى و مدرن گرفته تا کافر و مؤمن و عالم و عامى؛ انحراف ستمکارانهاى از صراط مستقیم و تغییرشکل فاجرانه اصالت است؛ واقعیتى عقبمانده، از هم گسسته و براى برخى، منحط نسبتبه جهان مدرن و براى پارهاى دیگر، واقعیتى از دین برگشته و خائن به جهان اسلام است. ما همواره واقعیت را فقط در دو دوران مىبینیم: دوران استمرار سنتهاى قرون وسطایى و تاریکى که آن را به مثابه انسداد تاریخى و بازگشت ابدى پشتسر نهادهایم، و دوران جاهلیت دوم که آن را در حکم فروپاشى و سقوط مىدانیم. واقعیت، نمودى از بازگشتخوارمندانه گذشته و کاستیها و نادانیها و واپسماندگیهاى آن از ارزشهاى آرمانى آزادى و انسانیت و نیز تحقق تهاجم فرهنگى و تمدن بیگانه است.
جایگاه مطلوب ما از دل این انگارههاى منفى و مطلق از واقعیتبرمىجوشد: در سطح نظرى نفى و استنکار مطلق و در سطح عملى و رفتارى، تسلیم مطلق و همراهى و بهرهمندى. هرچه این نفى موجب انقلابیگرى دنیوى و دینى مىشود، تسلیم، انگیزه و مبناى انفعال ادبى و اخلاقى قرار مىگیرد. تناقض و شکاف نظریه و عمل ما از همین جا آشکار مىشود و گویى تنها راه حل ممکن براى واقعیت مطرود، این است که آن را بپذیریم و نتوانیم آن را دگرگون کنیم و از مناقشه و تحلیل و سنجش و نگرش آن دستبکشیم و در عیوب آن غوطهور شویم و در باتلاق آن خود را گرفتار کنیم؛ نه بتوانیم از آن بیرون بیاییم و نه بتوانیم آن را دگرگون سازیم؛ و بدین ترتیب، داد و ستد و برخورد روان رنجورانه و عصبى ما با آن، روشى براى بازآفریدن آن و بازآفرید خود ما در آن مىشود: بیگانگان و پیروزمندان، قربانیان و جلادان، آرمانگرایان و واقعبینان، حاضران و تبعیدشدگان.
برخورد ما با مساله اسرائیل، نمونهاى براى این رابطه تلخ و ناگوار است؛ اسرائیل زمینه گسست جایگاه ما را از واقعیت و جهان مىسازد و نشان مىدهد. در اینجا نیز گسست منفى و مطلق و انکار و روى برتافتن از واقعیت، با تسلیم و تعامل و همزیستى با آن، گره مىخورد. اسرائیل، گروه اندکى از آوارگان بیگانه که بىارج و آیندهاند را به قلعه و قاعده نظامى پیشرفتهاى بدل مىکند و دولتساختگى را که هیچ پایه ملى ندارد به جامعه صنعتى و علمى و دموکراتیک دگرگون مىسازد و نیروى وابسته و برساختهاى را بازوى فعال در چارسوى جهان مىگرداند که مىتواند همه طرحها و آرزوهاى عرب را در داخل و خارج از میان ببرد، با این شگرد است که اسرائیل همواره بحران واقعیت را پیچیدهتر و شدیدتر مىکند.
چنین است که هنوز نتوانستهایم حقیقت و قوت و ضعف اسرائیل را دریابیم و در رویارویى با آن بکوشیم. نفى قاطع آن، با پذیرش و تسلیم به موجودیت کنونى آن گره خورده است. نه توانستهایم از آن رها شویم و نه توانستهایم آن را زیر نگاه خود فروبگیریم و هنوز بیش از نیم سده است که تسلیم و معترض ماندهایم. ولى تجسد ژرفتر این بحران، بىگمان در رابطه عرب با خودش نهفته است، یعنى در خودآگاهى و هویتش. عرب چه تصویرى از خود دارد که با خود او مطابقت کند؟ در این جا نیز خشنترین تصاویر منفى با زورمندانهترین تصاویر مثبت درهم مىآمیزد، و چه این راز را فاش کنیم یا نه، خودآگاهى عربى در میان دو تصویر تکه و پاره مىشود: یک تصویر که از دریافت او از پستى خود سرچشمه مىگیرد و تبدیل مىشود به نفى خود و تحقیر و بىارزش دانستن و تهى کردن خود از هر معنا و صفت انسانى و در بسیارى مواقع تبدیل مىشود به میل فروپاشى خود و پوست انداختن و شرمگینى از خود و لذت بردن از خودآزارى و قصاص و انتقام از خود؛ و تصویرى دیگر که از تفوق و تقدم فرهنگى و مادى مایه مىگیرد تا آنجا که «دلیرى و دلاورى» ارزش ذاتى و روش فکرى مىگردد و خودستایى و افراط در تظاهر و ادعا و لاف و بلوف، حجاب آگاهى از فرومایگى و جانشین صورى کاهلى و بىاعتبارى، مىشود.
در اینجا نیز تحقیر خود، نمىگذارد نیاز ضرورى نقد و سنجش دیگرى روى بنماید و چنان مىشود که برخورد با او به چیزى جز میل عملى براى تقلید و فانى شدن در او شبیه نیست و نفى و رسوا ساختن دیگرى مانع درک نیاز ضرورى نقد خود و رویارویى با کاستهاى آن و دگرگون ساختن و پندار زدودن از آن مىشود.
بر این پایه، اثبات هویت در اینجا جز با تفاخر خشن و غرور و دشمنى بىهدف و ستم بىپایان، ممکن نیست؛ و همچنانکه این، مانع رویارویى بالفعل با سلطه و سیطره و غلبه و تفوق دیگرى است، منع و تحقیر دیگرى نیز جز اینکه میل به تسلیم و تقلید و وابستگى را ژرفتر کند کارى از آن ساخته نیست.
این توازن منفى و پندارى، که ستون هویت ماست، نشاندهنده عدم فعالیت اندیشه و ناتوانى و سستى ساختار و استعداد آن براى تحول از یک نقیض به نقیض دیگر است: از دوستى به دشمنى، از راستى به کینهورزى، از خشنودى به خشم و خشونت و از شادى به اندوه و از خردمندى به دیوانگى. هنگامى که خود در دیگرى فانى مىشود و میل سرکش استقلال از او و همراهى با او و شورش ویرانگر علیه او یکجا شعله مىکشد، یگانه کار مثبت آن، فروپاشیدن و ویران کردن مىگردد و فاعلیتى که فقط مىتواند نقش ترساندن داشته باشد و انقلابى که به حیله بدل شده منبع تاکید دوباره بر حاشیه بودن وجود رانده شده و شرط آشتى محال او با خود و دیگران مىگردد.
آیا این به معناى آن است که آگاهى عربى و از وراى آن، تاریخ عربى همواره باید در تراژدى زندگى کند؟ یعنى در گزینش جبرى میان قربانى کردن خود یا قربانى کردن تمدن، تباه کردن خرد یا آواره ساختن روح. آیا ناگزیر است که اندام خود را شرحهشرحه کند تا شبى را به شادى سحر کند و از جام آسایش قطره اى بنوشد و باز هرگز به این نعمت میهمان نشود؟ پاسخ ما این است؛ حال که نمىتواند از این شکافى که خود میان خود و تمدن پدید آورده درگذرد و تحولى ناگهانى و دیدهفریب در تاریخ بیافریند و زمینههاى بدبختى و ناهمسازى را بسترد، ولى در توان او هست این تناقض را که به تراژدى خودکشى یا دیگرکشى فرجام مىیابد به تراژدى یا نمایشى تبدیل کند که از همین تناقض بهره مىگیرد و آن را براى مصممتر کردن عزم و اراده و تعالى به کار مىبندد. در این هنگام، تناقض، از مایهاى رنجآور و دردانگیز براى اندیشه که نمى تواند آن را تحمل کند و در نهان خود بپوشد و فاش نکند، تبدیل مىشود به ساختارى فراگیر که نمایش هستى عربى را کارگردانى و راهنمایى مىکند.
بردبارى و همراهى با این تناقض، خاستگاه ارزشمندى عرب و محرک اراده او و موجب درگذشتن او از خود و واقعیت مىشود، در کلنجارى که اندیشه با خود دارد و آرام نمىگیرد این شرط جهش از مرزهاست.
در این جا همه راهحلهاى پالایشکننده یا سازگارکننده، امکان تحقق این آگاهى و گذر آن را از خود، از میان مىبرند. نوگرایى که طرح خود را بر پایه نفى «خود» پى مىریزد براى برون رفت از این تناقض رنجآور، در زمینه فراگیرى تمدن کوتاهى مىکند و فقط حافظه هویت و میل درونى آن را برمىانگیزد، بىآنکه بتواند نیم گام حقیقى به سوى حل این تناقض و تحقق مدرنیسم بردارد. نفى واقعیتى که با آن زندگى مىکنیم و نفى دورانى که بنیادگرایى رؤیاهاى خود را برپایه آن مىسازد به منزله برون رفت دیگرى از این وضعیت تراژیک نه تنها بنیادها را زنده نمىکند، که بیش از هر چیز میل به مضمحل شدن در روزگار و خود سپردن به امواج آن را برمىانگیزد. راه حلهاى آشتى جویانه و سازگارکنندهاى که باور دارند به مجرد موفقیت در به هم آمیختن امور نمادین و زبانى کهن و نو مىتوان بر این ناسازهها چیره شد و از آن درگذشت، محکوم به کنارهنشینى همیشگى است، سرنوشت آن این است که قدرت فعالیت را نابود کند و دور از واقعیت پرجنبش و شتابان نیمچرتى بزند.
همه کوششهایى که براى حل تناقض تاریخى، یکى از دو سوى تناقض را حذف مىکنند یا از آن مىگریزند سطحى است. خطاى آنها در این است که تناقض را نمىپذیرند و به ژرفاى تاریخى آن راه نمىبرند و به این ترتیب، بیش از هر چیز دچار گسستگى و پراکندگى تراژدیک مىگردند و به جاى آنکه به این تناقض خیره شوند تا بر آن چیره گردند و مورد پژوهش قرار دهند و از آن فراگذرند، از آن برائت مىجویند و آن را محرک اول نابودى و فروپاشى خود مىگردانند. این کوششها که از جهل حقیقت این تناقض تاریخى برمىخیزد، فرهنگى را نشان مىدهد که به سبب عدم اعتماد به خود و عدم آگاهى از ناچیزى و ناتوانى خود و ترس از آینده خود، خود را انکار مىکند و از رویارویى با سرنوشتش مىگریزد. این موجب رستگارى و آشتى او با واقعیت نمىشود، بل به عکس جنگ درونى و خودکشى هویت را مجال مىدهد.
در برابر این ذهنیت پاره پاره و رنجور، اندیشهاى است که با خویشتن آشتى کرده و شکافها و شکستهاى خود را پذیرا شده و از گذر دیدگاههاى گوناگون و ناهمگون مىکوشد خود را کشف کند، در حالى که این دیدگاهها او را جز به از هم گسستن و گریز از خود، فرانمىخوانند. این اندیشه به خویشتن خود دست نمىیابد مگر هنگامى که واقعیتخود را درک کند؛ یعنى تناقض خود را دریابد و دو شاخ آن را محکم بچسبد و با آن راه برود. با این همه نباید این تناقض تراژیک را به منزله مصیبتى تحمل کند بل باید آن را سرنوشتخود بداند و دریابد که قوت و تاریخمندى و تبیین هستى او، همه یکسره در تحمل این تناقض نهفته است و باور یابد که این تناقض، منبع آفرینش و نوسازى و جنبش و دگرگونى است و انرژى آفرینش پر آگاهى، به ژرفاى تناقض پنهان و پذیرفتهاى که توانسته تحمل کند و از آن فراتر رود، بستگى دارد و بارورى فرهنگها و رشد و دگرگونى آنها، مرهون نیروى تنش درونىاى است که این تناقض مىآفریند و تغذیه مىکند و امکانات آن را برمىجوشاند.
از این رو نه تنها باید راهحلهایى را که بر پایه فاصله روحانى یا مادى، درونى یا بیرونى ایستاده، نفى کنیم؛ بل باید بیش از آن راهحلهایى را که به بهاى بیهوشى آگاهى و مرگ روح تنش آفرینشگر و ابداعانگیز، تناقض را مىپوشانند و ناسازهها را همساز مىنمایانند، طرد و نفى کرد.
بنابراین، به نظر ما راه حل همسازکننده نه امروز و نه فردا جایى ندارد بل ضرورت است تحولى ساختارى در سطح و درجه و مرتبه تناقض پدید آید و از سطح جدال و جدل و خود ویرانى، به سطح در نهان بردن و با آن زندگى کردن تعالى یابد. تنها در این تحول است که تناقض انگیزه فعالیتهاى عملى و محرک کنشهاى مثبت اجتماعى و تکنولوژیک مىگردد.
به سخن دیگر، تناقض موجود، از خلال گرهگشایى و همسازیهاى بىارزش ایدئولوژیک، راه حلى نمىیابد؛ درون فرهنگ، راه حلى براى بحران فرهنگ نیست، بل راه حل در دگرگونى واقعیت مادى و اجتماعى است؛ راهحل در پدید آوردن فرهنگى است که دربردارنده مجموعهاى از ناسازههاست و آکنده از تنش خلاق است.
انگیزه اجراى تعدیلها و تحولها در واقعیت اجتماعى و تاریخى، چیزى جز فراهم چیدن زمینه گذر از این ناسازهها و ایجاد این تنش نیست. واکنشى عملى است سبتبه تناقضى که به خودى خود راه حلى ندارد و کلید گشایش خود را براى همیشه گم کرده است. از این رو هرگاه فعالیت اجتماعى و نوسازى در تمدنى رو به ضعف کند، ناسازههاى آن رنگ مىبازند و آتش تنش و تلاطم به خاکسترى خاموش و خفته بدل مىشود. فرهنگ اقوام ضعیف که امیدى به رویارویى با فرهنگ بالنده ندارند و فروشکسته و تسلیم شدهاند، همواره در صلح و البته با مرگ تدریجى زندگى مىکنند، و حتى جنبش مردمى که بار مادى و فکرى آن را به دوش مىکشند، رو به نابودى است و مردم مانند کسى شدهاند که به روى بر زمین افتاده و به خواب رفته؛ نه انگیزهاى براى کار مثبت و نه کوششى براى مقاومت منفى. و آگاهىاى که احمقانه از «خود» خرسند است و هم جنس با «خود» است و چیزى آن را از «خود» جدا نمىکند مانند صخرهاى سنگى است که نه مىاندیشد و نه احساس مىکند و نه کنش مىپذیرد. به عکس، تراژدى آگاهى، خاستگاه کنش در واقعیت و دیگ بخار تمدن است، و تناقض در آگاهى بدین سبب که حامل ناآرامى و تنش و اضطراب هستى است، انرژى فعالیت و انگیزه ابداع است.
بازخوانى بحران فرهنگ عربى در این انگارههاى تراژیک که با پذیرش ناسازهها و شکافها، آگاهى را با خود آشتى مىدهد، گستره درونى این آگاهى و عناصر و امکانات و اهداف و راهبردهاى آن را دوباره سامان مىدهد به گونهاى که گذر از بحران در فرایند گذر آگاهى از خود و رفع ناسازهها و تحقق فعالیتهاى عملى مجال یابد. زیرا هنگامى که ناسازه آگاهى، هستى او را تبیین مى کند و محرک فاعلیت آن است، دغدغه بحران را از ذهن او مىسترد و به جاى آن مفهوم ستیز سازنده و تناقض خلاق را مىنشاند و دیگر مجبور نیستبراى بررسى و دستیابى به خود، خویشتن یا دیگرى را نفى کند؛ یا براى نشان دادن قدرت تحمل و نقطه عزیمت و واکنش خود در برابر هماوردجویى تاریخى، بر خود و جهان برآشوبد. اکنون مانند قهرمان نمایشى شده است که هدف و معناى خود را از وراى کار خود و ناسازه سرنوشتخود مىیابد. هم چنین براى آنکه جز آگاهى متهاجم و واقعیتپذیر چیزى برجا نماند باید آگاهى بحرانپذیر و منفعل را نیز نفى کند. بدینسان آفاق نوى براى داد و ستد مسالمتآمیز میان سویههاى این آگاهى و چشماندازهاى آن گشوده مىشود و استخوانهاى شکسته آن التیام مىیابد تا توازن برقرار گردد.
در کوره این قرائت نو بحران فرهنگ عربى ذوب مىشود تا دشوارههاى خود را بر بنیادهاى نو پىریزى و صورتبندى کند. بنیادهایى که او را از اسارت درونى، هراسهاى شخصى و اسارت دشوارههاى خودساخته تراژیک آزاد مىکنند. آنچه به چشم نوگرایان و سنتگروان، بنبست تاریخى و دیوار عبورناپذیر مىآید، از نو، فرصتى تاریخى براى نوسازى فعالیت و دگرگونى واقعیت و به کاراندازى نیروى آفرینش مىگردد. و آنچه براى این آگاهى رنجور و سرمایه از کف داده، سقوط در هاویه و خطاى اصلى ستخطایى که خاستگاه آن تفاوت میان فرهنگ گذشته و نیازهاى روزگار مدرن ستسرچشمه زایش و بارورى اندیشه و ارزشمندى جنبش و توان او مىگردد و به آفرینش و جهش تاریخى و فرهنگى مجالى گسترده مىبخشد و این آگاهى را آبرومند و هدفدار و رسالتمدار مىگرداند.
آنچه آگاهى تراژیک همساز و صلحجو را از آگاهى رنجدیده تکه و پاره متمایز مىکند، یعنى آنچه تراژدى تاریخى را از سوگ و مویه روزانه جدا مىسازد، نخستین واکنش و ایستار آن در برابر رویداد و واقعیت و خود است؛ آگاهى تراژیک مىکوشد از زمینههاى زمانى و مکانى فراتر گذرد تا با چشم تاریخ و سرنوشتبنگرد و زیان را در خود فرو بلعد و آن را در رسالتیا اسطورهاى که حامل تاریخ و سرنوشت استبه کار گیرد؛ ولى آگاهى از هم گسسته به مرداب هراسها و اندوههاى کور و کودکانه فرو مىرود و زیان را پایان تاریخ مىبیند. این آگاهى رنجور چون از مرگ مىترسد و از قربانى شدن مىگریزد خود را قربانى این ترس مىکند ولى قهرمان تراژدى از آنجا که فراتر رفته و قربانى شدن را پذیرفته و از پس آزمون برآمده، خود را در آینه زیان مىبیند و آن را شرط توانایى و پیروزى مىداند. هرچه آگاهى نخستین، ارزش آن را کم مىکند و از آن مىترسد، عزم او سستر و پاى او خستهتر مىشود، و هرچه آگاهى دوم سرنوشتخود را مىپذیرد و راه مىسپرد، مىشکفد و به وسعت همه تناقضها گسترده مىگردد و اراده استوار مىیابد، بل به اراده مطلق تحول مىیابد که نیرویى سرنمون و ایمانى بىهمتا را با شرف رویارویى با واقعیتیکجا دارد. یعنى خود به خود به نماد و ارزشى بدل مىشود. برترى قهرمان تراژدى از بازیگران نمایشها و شخصیتهاى رمان که تابع خواست درونى خود هستند و به آن تقاضاگر درونى پاسخ مىدهند و اعتبارشان ثمره انعطافپذیرى و نرمخویى فردىشان است، از همین جا سرچشمه مىگیرد. بدین رو هر اندازه که قهرمان تراژدى، نماد برترى اخلاقى و جدال با خدایان و منبع اخلاقى است که جامعه را سمت مىدهد و ساختار آن را مىسازد، شخصیتهاى رمان، زمینى و خاکىاند. ارزش و اعتبار آن یک، از نیروى سرکشى و کرم مطلق و ایثار او سرچشمه مىگیرد، در حالى که شخصیتهاى رمان هیچ ارزشى جز آنکه وجود بشرى و ناتوانى و داد و ستد و وسوسهها و محدودیتهاى آن را نشان مىدهند و واقعیت را بازمى تابانند، ندارند. قهرمان تراژدى ناسازهها را مىپذیرد و این پذیرش را خاستگاه هماوردجوى و کنش و آفرینش معنا و معناها مىکند، در حالى که نفى این تناقض و کوشش براى رهایى از آن به امید حفظ توازن زندگى روزانه موجب مىشود که شخصیت رمان، در نابودى معنا و پایانپذیرى آن زندگى کند.
آن یک اراده آفرینش تاریخى و تحول عمومىاى را که اسطوره پدید مىآورد، پژواک مىدهد و مىکوشد جامعه را تابع این اراده بگرداند، در حالى که قهرمان رمان ترجمه روزانه جامعهاى است که ایده تاریخى را نقد مىکند و آن را سر مىبرد.
منطق تراژدى تاریخى منطق اخلاق و الگوها و رسالتهاست و منطق رمان، منطق گرایشهاى فردى و رقابتها و خواهشها و کینههاست.
ولى آیا براى خودآگاهى گوهر این بحران کافى است تا شعور دردناک و سختدل تراژیک را به شعور فاجعهآمیزى بدل کند که سختى و شجاعت و خویشتندارى و آرامش آن، آگاهى عربى را انسجام و اتحاد بخشد؟ همانگونه که دشواریها و مصائب بزرگ مردم را متحد و یگانه مىکند؟ خودآگاهى عربى نخستین گامى است که برون رفت از خود ویرانى را که حاصل انفعال و پیروى کور کورانه از واقعیت است مىآفریند و راه حل درونى را که بر پایه نگاه به گوهر ناسازه و پذیرش آن براى جستن از آن مىایستد، به دست مىدهد. این آگاهى نشان مىدهد آنچه فرهنگ و جامعه عربى به خود مىبیند، بحرانى گذرا و تراژدى ساختگى یا اختلاف جزئى نیست، بلکه بحرانى تاریخى است؛ یعنى آزمون نیز هست و ریشههاى ژرف آن در انتهاى تحول تاریخى و فرهنگى هولانگیز و مهمى دویده که فرهنگ عربى، در آن جایى ندارد واین بحران، فرهنگ عربى را از جایگاه خود به در آورده و از محور چرخش خود بیرون ساخته و به کناره تمدن رانده است. در این جا، واکنش در برابر بحران تاریخى، جز با آگاهى تراژیک که نجخود را به اوج کنش متعالى و مقام قربانى شدن مىرساند، ممکن نیست و آگاهى سوگبار و غمآلودى که آن را به سطح شکست و تسلیم تنزل مىدهد، هیچکاره است. از این جاست که تحلیل گسترده دیالکتیک تمدن و مدنیت و فرهنگ و تمدن، اهمیت و معناى خود را مىیابد؛ و بدین روست که به کسانى که از هر سو مویه و ناله مىکنند مىگوییم منطق و گرایش فکرى و اهدافى که شما دنبال مىکنید، تنها جایگاه شما را تثبیت مىکند و از عمق بحران فرهنگ عربى تجاهل مىورزد. این دیدگاههاى متباین و متنازع که زندگىشان از این بحران مایه مىگیرد، جز جاودانه کردن و باز تولید بحران کارکردى ندارند. اینان بحران را اجتماعى مىبینند و ما بحران را تاریخى؛ اینها باور دارند گذر از بحران جز با از میان رفتن یکى از سویههاى تناقض حاصل نمى شود ولى ما باور داریم ادراک عمیق تناقض، نه میان دیدگاههاى سطحى که در ژرفاى آگاهى عربى، شرط دگرگونى جار و جنجال به جدل و جدال منطقى و عقلى است که هم دو طرف و هم فرهنگ عربى را غنى مىکند و از بحران به در مىآورد. ما اگرچه راه حلهاى پیشنهادى براى بحران فرهنگ عربى را نمىپذیریم ولى در نرم شدن آتش این چالش نیز راه حلى نمىیابیم، بلکه آنچه ما پیش مىنهیم چیزى نیست جز فراهم چیدن شرایط و زمینهها براى ژرفا بخشیدن و بارور ساختن این چالش و همکنشى بیشتر میان دو سویه آن. راه سوم که تنها راه است، چالش درون این یگانگى و وحدت است؛ با این همه، پذیرش این ناسازهها و باور و ارج بدان، شرط تحقق این وحدت و شرط تبدیل آشوب و کشتار به جدال و مناظره و تحول روشذهنى به روش عینى است.
از این رو همگان را به فتح «مناطق آزاد» فرهنگ فرامىخوانیم. مناطقى که مصالح سیاسى و ایدئولوژیک در آن حکومت نمىکند و حس کینهورزى و خودپرستى و حکومت و مصلحت فورى در کار نیست. در این مناطق آزاد یا آزاد شده فرهنگ، خرد مىتواند آزاد شود و خودآگاهى رشد کند و آگاهى به وحدت و آگاهىاى که مىتواند به خودى خود و بىچون و چند تناقض عمیق را فراگیرد، بالنده گردد، تناقض ژرفا ژرفى که فرهنگ عربى را در زمینههاى تاریخ معاصر دو پاره مىکند و در میانه گزینش دشوار سرگردان وامىنهد در میان اصالتجویى که سامان جامعه از آن است و نوجویى که تاریخمندى و ماندگارى جامعه در گرو آن است، تناقض بىحاصل است. این است راه رهایى از مرگ ناگهانى و پنهانى عقل و تحقق آگاهى، یعنى گذر از انحطاط اعتبار آن تا سطح ابزار جدال ایدئولوژیک به تعالى آن در سطح ادراک عینى و آگاهى معرفتى.
این دیدگاه نه تنها مستلزم بازاندیشى در نگرشها و روشها و راههاى اندیشه در مسائل کنونى فرهنگ عربى است، بل مستلزم بازسازى ساختار فرهنگ از افق تاریخىاى است که ما را در سطح چالش تمدنها مىنشاند و گرایشهاى فکرى پیشاروى ما را به مثابه شاخ به شاخ شدن عقلانیتهایى فرامى نماید که دیگر بر واقعیت چیره نیستند و تن به امواج رویدادها سپردهاند و در تهى تاریخ معاصر عربى آویزان و سرگردانند. این دیدگاه پژوهش را از پوستهها به ریشهها مىبرد و از بن و بنیادها پرده برمىگیرد و چیزها و رویدادها را به آغاز و خاستگاه خود بازمىگرداند و آب نسبیت و سیالیت را در رگ آنها روانه مىکند.
شگفتانگیز خواهد بود اگر بتوانیم با درک سویه فاجعهآمیز بحران، خود را وراى آن بنگریم، و به راه حل یگانه و درستى باور یابیم که میان کهنه و نو و اصیل و عصرى فاصله نیندازد و هر دو را از دست ندهد. تنهادر این روى است که خواهیم توانست اندیشه عربى را از چالشهاى خرد و مصیبتبار نجات داده، به سوى مشکلات بزرگ سمت دهیم و آن را براى امور مهم تاریخى و آینده جدید هزینه کنیم؛ تاریخ و آیندهاى که پیش چشم ما دگرگون مىشود و شخصیتهاى بىارزش قصه جامعه عربى امروز در آن به قهرمانهاى تراژیک تاریخى بدل مىشوند. موضوع این قصه، سلطه آگاه عربى بر خود و خودآگاهى و علم به تواناییهاى خود است و این آگاهى به او مجال مىدهد تا در گستره جهان، معاصر یله و رها شود. در این هنگام است که مىتوان از «ترور عقل» به آزادى درونى گذر کرد.
پىنوشت:
1. اغتیال العقل...، محنة الثقافة العربیة بین السلفیة والتبعیه، بیروت، 1985.
این نوشتار ترجمه مقالهاى است که نخستین بار در شماره 19/20 سال 1986 مجله الکرمل با عنوان «فى اصول الوعى المنقسم» و سپس در کتاب زیر با عنوان «الوعى المنقسم» به چاپ رسیده است:
غلیون، برهان. الوعى الذاتى، چاپ دوم: بیروت، المؤسسة العربیة للدراسات والنشر، 1992.
منبع: / فصلنامه / نقد و نظر / 1375 / شماره 7 و 8 ۱۳۷۵/۰۰/۰۰
نویسنده : برهان غلیون
مترجم : محمد مهدى خلجی
نظر شما