موضوع : پژوهش | مقاله

مرگ روزمره(1)

مرگ در زندگی هر روزه چه نمودی دارد؟ گروه‌های اجتماعی مختلف در ارتباط با مرگ چگونه رفتار می‌کنند؟ آیین‌هایی که در جوامع گوناگون بشری به خاطر مرگ افراد برگزار می‌شود، چه دلالت‌های معنایی‌ای دارند؟ آیا جوامع بشری واکنش‌های خاصی نسبت به مرگ از خود نشان می‌دهند؟ اینها و صدها پرسش دیگر، موضوع جامعه‌شناسی مرگ را تشکیل می‌دهد. بر این اساس مطلب حاضر می‌کوشد تا با نگاه به پدیده مرگ در جوامع انسانی دلالت‌های معنایی – اجتماعی پدیده مرگ را در جامعه ایران به بررسی بگذارد.
اهمیت «زندگی روزمره» در مطالعات فلسفی و جامعه شناختی، پیوند مستقیمی با نقد رویکردهای دوانگارانه فلسفه روشنگری و متافیزیک غربی دارد. افلاطون – به عنوان سرآغاز متافیزیک غربی – با تفکیک قائل شدن میان دنیای مثالی و زندگی جاری، دنیای مثالی را دنیای واقعی می‌داند و زندگی فعلی و روزمره را چیزی بی‌ارزش و گذرا از نسخه اصلی تصویر می‌کند.
نقد رویکردهای دوانگارانه را می‌توان به نام «هایدگر» شناخت. فلسفه هایدگر با نقد سوژه دکارتی راه فراخی برای اهمیت بخشیدن به «زندگی روزمره» گشود. هایدگر در کتاب «وجود و زمان»، «دازاین» یا وجود انسان را «بودن – در- جهان» نامید تا نشان دهد «دازاین» سوژه‌ای نیست که بر فراز جهان ایستاده باشد و بتواند فارغ از هر ارزش‌گذاری‌ای با آن مواجه باشد بلکه جهان و دازاین چنان در هم تنیده‌اند که امکان جدا ساختن آنها از یکدیگر وجود ندارد. از نظر وی، این درهم تنیدگی از برخورد با ساده‌ترین ابزار در زندگی روزمره مثل چکش تا «بودن – با» یعنی نحوه رفتار با انسانی دیگر را شامل می‌شود.
هایدگر در واقع اولین فیلسوفی بود که به شرح زندگی روزمره و نقش تکنولوژی و فرهنگ در دنیای مدرن پرداخت. او برای نخستین بار متوجه می‌شود که زندگی روزمره خلاف آنچه متافیزیک غربی می‌پندارد، محل وقوع حوادث تکراری و بی‌ارزش نیست بلکه ساحتی است که حتی اگر آدمی قرار است به اصالت برسد، باید در متن آن به تعالی دست یابد.
زندگی روزمره به تعبیر مایک فدرستون، زیست – جهانی است که زمینه‌ای غایی را برای تمام مفهوم پردازی‌ها، تعاریف و روایت‌های ما فراهم می‌سازد. این مقوله فارغ از دانش‌های قوام یافته و روش‌مندی‌های مرسوم عمل می‌کند و تاکیدی دارد بر آنچه روزمره اتفاق می‌افتد. در واقع منظور، برنامه‌های یکنواخت و تجارت تکرار شونده بدیهی انگاشته شده و باورها و اعمال جهان معمولی پیش پا افتاده است که وقایع بزرگ و امور خارق‌العاده – به تعبیر فدرستون – بر آن هیچ تأثیری ندارد. زندگی روزمره به یک معنا امر پیش پا افتاده‌ای محسوب می‌شود و به همین دلیل ممکن است در نگاه اول چندان جدی و قابل مطالعه به نظر نرسد اما این جمله هگل که «امر آشنا ضرورتاً ام شناخته شده نیست» مورد توجه فیلسوفان زندگی روزمره بوده است. از همین رو مطالعه زندگی روزمره متضمن این ضرورت است که فعالیت خود فرد تابع همان معرفت عملی و روال‌هایی است که درباره ناهمگونی‌ها و بی‌نظم و نظام بودن آنها به ندرت نظریه پردازی می‌شود. با وجود این، درست همین بدیهی انگاشتگی زندگی روزمره است که آن را به یک موضوع پژوهش اجتماعی ارزشمند تبدیل می‌کند.
زندگی روزمره همیشه یکی از مفاهیم اساسی در تحلیل‌های اجتماعی بوده است. به عنوان مثال سنت هرمنوتیکی آلمانی (مفهوم تجربه)، تحلیل وبر از جامعه مدرن که با مفهوم عقلانیت صوری توضیح داده می‌شود (وبر: کنش کمی و محاسبه پذیری چون کنش عقلانی معطوف به هدف بر دنیای ما انسان‌ها چیره شده است)، بحث مارکس دباره بت وارگی کالا و مبادله کالایی که زندگی روزمره را تسخیر کرده است، روش فروید در آسیب شناسی روانی زندگی روزمره (فروید: ما از کنار بسیاری کنش پریشی‌ها همانند لغزش‌های زبانی، فراموش کردن اسامی خاص و تپق زدن به آسانی عبور می‌کنیم اما همین رویدادهای معمولی در زندگی همه ما جاری است و منبع مهمی برای تحلیل و رخنه به ناخودآگاه محسوب می‌شود)، بحث لوکاچ درباره شیء وارگی کالا (لوکاچ: مبادله کالایی و پیامدهای ساختاری آن بر تمام زندگی روزمره تأثیر گذارده است)، تحلیل دقیق زیمل از تجربه‌های زندگی روزمره (پول، فرد جست و جوگر، ویرانه، خسیس، بیگانه و ...) و برداشت اندیشمندانی نظیر بنیامین (در پروژه پاساژها) و باختین (در مفهوم کارناوال) و از همه بیشتر پست مدرن‌ها همه به این مفهوم معطوف بوده است. برخی از تحلیل‌ها بخشی از سنت جامعه شناسی‌اند، در حالی که برخی دیگر با فاصله نزدیک‌تری نسبت به رشته‌ای نوظهور تحت عنوان مطالعات فرهنگی قرار دارند. در مطالعات فرهنگی، مطالعه زندگی روزمره به یک معنا بررسی فرایندهایی است که به مدد آنها مناسبات موجود، قدرت خود را باز تولید می‌کنند.
در واقع، نگاه به زندگی روزمره برای مطالعات فرهنگی که دانشی برای تحلیل جامعه سرمایه‌داری تثبیت شده تلقی می‌شود اهمیتی فراوان دارد. از این منظر، مطالعات فرهنگی گرایشی برای نقد زندگی روزمره است. در اینجا زندگی روزمره قلمروی وسیع در نظر گرفته می‌شود که در آن تولید، توزیع و مصرف فرهنگ عامه اتفاق می‌افتد. تعدادی از نظریه پردازان در صدد درک روندهای تاریخی بوده‌اند که منجر به انقیاد و مستعمره شدن فرایند زندگی روزمره شده است؛ به عنوان مثال، هابرماس معتقد است سیستم، با بهره‌گیری از کنش عقلانی ابزاری (نظام‌های سیاسی، اداری و اقتصادی) به مناسبات رهایی بخش زیست – جهان روزمره هجوم آورده و کنش ارتباطی را فرسوده است یا هانری لوفور به انتقاد از دستکاری‌های سیستماتیک فرهنگ توده‌ای در آگاهی و کنش فردی می‌پردازد. به عقیده لوفور تجربه روزمره در جامعه سرمایه‌داری اخیر که به صورت انبوه تولید می‌شود، چیستی انسان‌ها را از آنچه درباره خود می‌اندیشند و زندگی واقعی آنان را از آنچه درباره زندگی خود می‌اندیشند، جدا می‌کند.
از نظر هابرماس، سیستم، خطری برای زیست – جهان محسوب می‌شود و اگر بنا باشد که قابلیت زندگی روزمره برای شکوفا ساختن توان ارتباطی‌اش باز شناخته شود، باید تجاوزات نظام به زیست – جهان مهار شود. لوفور نیز بر نیاز به فراتر رفتن از کالایی کردن زندگی روزمره معاصر در جامعه بوروکراتیک مبتنی بر مصرف کنترل شده و از بند رها کردن جنبه‌های سبک سرانه زندگی روزمره تأکید می‌کند.
در تمام توجهات به زندگی روزمره، نکته مهم کشف مناسباتی است که به زندگی روزمره توده مردم شکل داده است. نکته اینجاست که در جامعه معاصر دیگر نمی‌توان مرزبندی‌های اجتماعی میان گروه‌های مختلف یک جامعه و نیز جوامع مختلف را با هم در ویژگی‌های انتسابی ثابت آنها همچون طبقه، جنسیت، نژاد یا زبان تلقی کرد، بلکه مرزبندی‌ها به صورت تأمل‌هایی ترسیم می‌شود که هویت جمعی گروه‌ها و جوامع به واسطه الگوهای مشترک سلایق، عادات و علایق حاصل می‌شود؛ سلایق، عادات و علایقی که خود را در زندگی روزمره افراد می‌نمایانند.
در واقع اجزای زندگی روزمره عناصری هستند برای درک مناسبات فرهنگی – اجتماعی یک گروه یا یک جامعه با اینکه مطالعه زندگی روزمره تاکنون عمدتاً به دامنه نسبتاً مختصری از فعالیت‌ها و خصوصاً مصرف گرایی محدود بوده، شماری از رفتارهای عام جمعی دیگر را نیز می‌توان مطالعه کرد و بر اساس دلالت آنها به عنوان استراتژی‌های زندگی روزمره، خطوط کلی‌شان را ترسیم کرد.
اساساً مطالعه اجزای زندگی روزمره که معمولی و دم دستی می‌نماید به ما کمک می‌کند که منطق فرهنگی هر جامعه‌ای را به گونه‌ای انتقادی درک کنیم. با بسط و گسترش درک انتقادی درباره زندگی روزمره است که می‌توانیم از توصیف صرف فعالیت‌های پروبلماتیک کنشگران اجتماعی در درون شبکه‌های اجتماعی خاص فراتر رفته (اتفاقی که در دانش جامعه‌شناسی رخ نمی‌دهد) و به تعبیر گاردینر – به شیوه‌ای تحلیلی – این فعالیت‌ها را به تحولات اجتماعی – اقتصادی گسترده‌تری مربوط سازیم.
نظام عینی و مفهومی «مرگ» یکی از اجزای مهم زندگی روزمره است. به عبارتی دیگر مرگ دیگران و ترس از مرگ خود همواره «تجربه» می‌شود و نوع این تجربه بخش مهمی از نظام مفهوم و عینی فرهنگ را می‌سازد.
هر چند مرگ نیز مانند دیگر عناصر زندگی روزمره (پوشش و مد، موسیقی، رسانه‌ها و ...) در همه جا تجربه می‌شود و عمومی است، اما به غیر از اینکه نوع این تجربه در جوامع و گروه‌های مختلف، متفاوت است (مانند دیگر اجزای زندگی روزمره) این ویژگی منحصر به فرد را دارد که از قدمتی طولانی – به مثابه ابژه شناسایی و فهم – برخوردار بوده است (بر خلاف دیگر اجزای زندگی روزمره). مرگ از گذشته‌های دور یکی از موضوعات و دغدغه‌های بشری بوده که همواره بدان اندیشیده است.
سابقه فربه و ادبیات قابل توجه فلسفی – ادبی مرگ که در فلسفه و هنر فرهنگ‌های مختلف متجلی شده – گویای این ویژگی منحصر به فرد «مرگ» بوده که مرگ همواره تجربه‌ای اندیشیده شده بوده است.در اینجا لازم است که به تمایز 2 نوع تجربه اشاره شود؛ تجربه زیسته و تجربه اندیشیده شده.
ریچارد پالمر در کتاب «علم هرمنوتیک» و بررسی خود درباره مفهوم «تجربه» نزد نویسندگان آلمانی بر این مسئله تأکید دارد که تحت تأثیر دیلتای و در سنت آلمانی، بین 2 نوع تجربه تفاوت هست؛ یکی Erfahrung که می‌توان آن را به تجربه اندیشیده، تجربه جمعی و انباشت‌پذیر ترجمه کرد که می‌تواند مورد تبادل و تأمل قرار گیرد و دیگری Erlebnis که در واقع تجربه زیسته یا زیست شده و آنی است. Erfahrung تجربه‌ای است متمرکز و منسجم و Erlebnis تجربه‌ای است پراکنده، خام، ابتدایی، بی‌واسطه و پاره پاره که به پیشا زبان و پیشا تأمل تعلق دارد و در زبان آلمانی، هم ریشه با فعل زیستن (Leben) و دال بر بی‌واسطگی خود زندگی در برخورد ما با آن است. والتر بنیامین در درون آن سنت به مفهوم «تجربه» پرداخت و در مقاله‌ای تحت عنوان «در باب برنامه فلسفه آینده» این نکته را یادآور شد که تجربه کانتی، تجربه‌ای است که دیگر تناسبی با تجربه انسان امروزی ندارد و سعی کرد صورت‌بندی تازه‌ای بر اساس مفهوم «تجربه» در شناخت جهان جدید ارائه دهد. تئوری‌های مطالعات زندگی روزمره تحت تأثیر آموزه‌های بنیامین، سعی کرد توجه خود را خلاف سنت رایج جامعه‌شناسی و فلسفه مبذول تجربه‌های زیسته سازد. مطالعات فرهنگی در توجهات خود به زندگی روزمره در واقع دست روی همین تجربه‌های زیسته یا آنی می‌گذارد.
بر این اساس، موضوع «مرگ» هر چند در سنت فلسفی از سابقه طولانی مدت برخوردار است اما در درون پارادایم مطالعات زندگی روزمره به مرگ نه به مثابه یک تجربه اندیشیده بلکه به مثابه یک تجربه زیسته توجه می‌شود. با نگاه مطالعات فرهنگی به مرگ، مرگ بخشی از هستی اجتماعی ماست که هر روز آن را «تجربه» می‌کنیم و در قبال این تجربه، نوعی خاص از کنش‌ها و نهادهارا صورت‌بندی می‌کنیم. مطالعات فرهنگی، این کنش‌های روزمره و نهادها را مورد توجه قرار داده و سعی می‌کند مناسبات باز تولید کننده سلطه را در درون این عنصر خاص (مرگ) بشناسد.
به تعبیر لوفور، زندگی روزمره موضوع مناسبی برای فلسفه است زیرا زندگی روزمره غیرفلسفی است و فلسفه را از موضوعات سنتی به سمت رویدادهای تکراری و اینکه هستی اجتماعی اشخاص چگونه تولید می‌شود، هدایت می‌کند. به نظر او، وظیفه دانش پژوهان زندگی روزمره، یافتن نوعی الگوی معنادار در زندگی روزمره اشخاص نوعی است؛ یعنی در فعالیت‌های تکراری، در اشیایی که می‌خرند و مورد استفاده قرار می‌دهند، در اخباری که می‌خوانند، آگهی‌هایی که می‌شنوند و می‌بینند و ... .
آنچه اهمیت خاص دارد، کشف ابعاد ایدئولوژیک و پنهان فعالیت‌های ما و ایدئولوژی‌هایی است که رسانه‌ها و دیگر نهادهای ایدئولوژیک و نیز مناسبات اجتماعی به وسیله آن موضوع خاص منتقل می‌کنند.
مرگ از درون زندگی روزمره ما به بیرون پرت شده است. ما دیگر مردگان را نمی‌بینیم. گورستان‌ها، محل‌های شستن اجساد (غسالخانه‌ها) و سردخانه‌ها از جلوی چشمان ما دور شده‌اند. در واقع، ما مردگان واقعی را نمی‌بینیم بلکه آن چیزی که می‌بینیم، بازنمایی مردگان در تصاویر تلویزیونی است.
به دلیل پیشرفت‌های بشری در حوزه پزشکی و نیز رشد فرایندهای متمدن شدن، مردگان از واقعیت به «تصویر» تبدیل شده‌اند. کمتر اتفاق می‌افتد که جسدی را دیده باشیم. مردگان طی یک فرایند شبه بوروکراتیک، سریعاً از مناظر عمومی جمع‌آوری می‌شوند و به دورترین مناطق بیرون از شهر برده شده و توسط کارگرانی حرفه‌ای و مخصوص، آماده خاکسپاری شده و به گونه‌ای پوشیده دفن می‌شوند. والدین تا می‌توانند کودکان را از گفتن واژه «مرگ» بر حذر می‌دارند، آنها را به مراسم خاکسپاری نمی‌برند و به بهانه تأثیرات بد روانی از کنار مردگان دورشان می‌کنند.
اما در گذشته، مرگ به گونه‌ای تجسد یافته و ملموس در زندگی روزمره افراد حضور داشته است. گورستان‌ها نه مکان‌هایی دور افتاده از شهر بلکه مکان‌هایی درون شهر بودند و افراد می‌توانستند اجساد را تجربه کنند. از سوی دیگر، در قرون گذشته، انسان‌ها امکانات ناچیزی برای تسکین دردهای خود داشتند و فرایند بیماری های آنها تا مردن به وسیله داروهای تسکین بخش یا اتاق‌های پنهان در بیمارستان‌ها پنهان نمی‌شد؛ افراد در میان اقوام و نزدیکان خود درد و رنج پیش از مرگ را تحمل می‌کردند و همه شاهد دردهای آنها بودند.
امروزه افراد «یکباره» می‌میرند. مرگ تبدیل به «رخداد»ی غیرمنتظره شده است که دیگران را غافلگیر می‌کند؛ به این خاطر که فرایند مرگ از جلوی چشم همه – و حتی خود بیمار – پنهان می‌شود. داروها و صنعت پزشکی، مرگ را تبدیل به رخداد کرده‌اند. از سویی دیگر، مناسبات پیچیده شهری نیز در این امر بی‌تأثیر نبوده‌اند. زندگی شهری خالق نوعی خاص از امراض و شیوه‌های مردن شده است. امروزه در همه جا می‌خوانیم که سکته‌های قلبی و مغزی مهم‌ترین عامل مرگ‌و میرها هستند. افزایش سکته‌های قلبی و مغزی در دوران جدید بی‌شک محصول شهرها و مناسبات شهری است. صف‌های طویل بیماران منتظر جراحی قلب در بیمارستان‌های شهرهای بزرگ از واقعیت تأثیر نوع زندگی در نوع مرگ خبر می‌دهند.

ادامه دارد ...


منبع: هفته نامه خردنامه 1387 شماره 25، فروردین و اردیبهشت ۱۳۸۷/۰۲
نویسنده : امین بزرگیان
 

نظر شما