موضوع : پژوهش | مقاله

صدای مردم

صدای مردم(1). ایده «مردم» عناصر توصیفی و هنجاری را در بر می گیرد. از جهت توصیفی، اشاره به گروه نژادی، دینی، سیاسی، و گاه اجتماعی از افراد است. ما هنوز سخن از مردم سفید وسیاه، مردم [یا قوم] خدا، رأی دهندگان، و کارگران می گوییم و منظورمان گروه ویژه ای از مردان و زنان است. از جهت هنجاری این واژه به هر دو معنای ستایش آمیز و خواردارنده به کار گرفته شده است. بدین ترتیب می گوییم حکومت «مردمی»، یعنی مردم سالاری که در برابر پادشاهی مطلقه قرار دارد، و منظور ما از این صفت حکومتی است که آن را قبول داریم. اما همچنین می گوییم ذوق عوامانه و آن را پست تر از ذوق فرهیختگان می دانیم؛ نویسندگان اندک شماری هستند که می خواهند نویسندة عوام خوانده شوند، زیرا این عنوان به معنای نویسنده ای است که تنها برای عوام الناس جذابیت دارد. کمتر می توان ایده ای را یافت که به اندازة ایدة «مردم» مبهم باشد.
از جهت تاریخی، ایده ای که مردم را از دیگر اعضای جامعه جدا می کند در آتن پدیدار شده است. مردم سالاری (دموکراسی) حکومت دموس (Demos) بود، و این واژه در اصل به معنای ساکنان آزادِ دِمِه (deme) یا ناحیه بوده است، اما با گذشت زمان به معنای شهروندان آزاد، بومی، و مذکر شهر آتن به کار گرفته شد. این واژه هرگز بردگان، زنان، و ساکنان غیربومی (metoikoi) را در بر نمی گرفت. دموس حق این را داشت که برخی مقامات را برگزیند و با برخی سیاستها موافقت یا مخالفت کند، اما هرگز اختیارات همه جانبه ای نداشت. این آزادی دموس به تدریج به دست آمده بود، یعنی از [دورة] سولون [سدة ششم ق.م.] آغاز شده وتا سرنگونی استقلال آتن به دست فیلیپ مقدونی، پس از جنگ خرونه ئیا(2) (336ق.م.) تحول یافته بود. گفته اند که آتنی ها به مردم سالاری خود می بالیده اند. این حکم بی گمان دربارة برخی صادق است، اما افلاطون و ارسطو، هیچ یک، نظر خوشی نسبت به آن نداشته اند.
سبب نظر تحقیرآمیز ایشان یکی دیگر از معناهای متداول «مردم» بود. در نظر افلااطون، مردم یعنی طبقه پیشه وران و کارگران ساده، و افلاطون ایده می کرد که این انسانها صرفا برای این زندگی می کنند که شکم خود را سیر و نسل خود را حفظ کنند. به گمان افلاطون، اینان مانند شهوات وجود انسان اند و با [طبقه] نظامی (طبقة سودایی یا پرحرارت) و [طبقة] فیلسوفان (بخردان) تعارض دارند. از نظر شیوة تفکری که در جمهور و نوامیس آمده، مردم سالاری به معنای حکومتی است در دست پیشه وران که مترادف است با انسانهایی که شکمبارگی و شهوت بر ایشان حاکم است.
ارسطو هم نظری مشابه این است. به گمان او، هیچ انسانی که صرفا به کار تأمین روزی خود سرگرم باشد، نخواهد توانست زندگی توأم با فضیلت داشته باشد. ارسطو،حتی کسانی را که به کار خرده فروشی اشتغال دارند از طبقه ای که باید حکومت کند، بیرون رانده است. اما ارسطو هر شکلی از حکومت را حافظ منافع و مصالح ویژه ای در جامعه می دانست. مسئله فیلسوف سیاسی این است که آن شکلی از حکومت را بیابد که دلبستگی های تمامی شهروندان را برآورده سازد، و هراس او از حکومت غوغاییان(3) براین فرض استوار بوده که «بسیاران»(4) به سود تهیدستان حکومت خواهند کرد. با این همه، افلاطون و ارسطو با اکراه این را می پذیرفتند که مردم سالاری، به معنای حکومت طبقه کارگر، بهترین حکومت بد است. هر دوی ایشان عقیده داشتند که دولتها باید به دست خرد اراده شوند، و پرورش زندگی خردمندانه نیازمند فراغت است و طبقة کارگر، بنا به تعریف، فراغتی ندارد.
در روم هم با دست کم دو معنای واژة «مردم» روبه رو می شویم. نشان مشهور SPQR که شکل کوتاه شدة سنا و مردم روم(5) است، دلالت به جدایی مشخص میان قانون گذاران یا سنا [از یک سو] و کسانی که حکومت می شوند [از سوی دیگر] داشته است- هرچند که هر دوی ایشان از جهت نتایج قانون در هم می آمیخته اند. اما تمایز دیگری هم در جمعیت روم بود که اهمیت و معنای اجتماعی و سیاسی داشت، یعنی تمایز میان پاتریسی ها(6) و پلب ها(7).
پاتریسی بر پلب برتری اجتماعی داشت و جایگاه او را تبار او تعیین می کرد. این تمایز بعدها سیاسی شده، بدین معنا که پلب ها در 494 ق.م. حساب خود را از پاتریسی ها جدا کردند و سُخنگاه(8) پلب ها را بنیان نهادند. بدین ترتیب، آن چیزی که در آغاز تمایزی اجتماعی بود مورد حفاقظت قانون قرار گرفت. ریشة پاتریسی ها و پلب ها را نمی شناسیم. اما این را می دانیم که پلب ها در دوران تاریخی آزادشدگان و ساکنان غیربومی را در خود جذب کردند، در حالی که دست کم در دوران جمهوری، پاتریسی ها، چون گذشته کاستی(9) بسته بودند [و کسی را به طبقه خود راه نمی دادند.]
برخی نویسندگان رومی دربارة معنای واژة پوپولوس(10) بحث کرده اند. مثلا،ً سیسرو در جمهور می گوید که این واژه دلالت به تمامی جمعیت این یا آن دولت ندارد، بلکه دلالت به گروهی دارد که از جهت موافقت خود با قوانین و زیستن در جمع حافظان آن با هم اشتراک دارند. پس، ظاهرا عضو پوپولوس بودن به معنای پذیرش ارادی و آگاهانة قوانین وتلاش در راه رعایت آنهاست. لیوی(11) در تاریخ (II25)، درباره سخنگاه پلب ها می گوید که این نهاد جایگاه «مردم» نیست، بلکه تنها، پلب ها را در خود جای می دهد و بدین ترتیب پلب ها را از پوپولوس جدا می کند. به موازات این تمایز سیاسی، تمایزی اجتماعی هم همان گونه که گفتیم درکار بود.
افراد طبقه بالای روم پلب ها را خوار می شمردند و این احساس به صراحت با شخصیتهایی که نقشهای مسخره را در آثار پلوتوس بازی می کنند، بیان می شود: ماهی گیران، پااندازان، بردگان، انگلها و بردگان آزاد شده. به نظر پاتریسی ها افراد طبقات پایین، در ذات خود، خنده اور بودند و این سنت [رومی] تا سدة نوزدهم پایدار ماند. کافی است نگاهی به نمایشنامه های شکسپیر، مانند ژولویس سزار، کوریولانیوس(12)، رویای نیمه شب تابستان بیندازیم تا این سنت را در آنها ببینیم. هیچ نویسنده ای تا پیش از انتشار رمان مری بارتون(13) (1848) نوشتة خانم گسکل(14) هرگز اعضای طبقه کارگر را جدی نگرفته بود، هرچند که نویسندگان بسیاری با سرنوشت سخت ایشان همدردی می کردند. در عصر رنسانس ایتالیا قاعده این بود که تنها نجیب زادگان می توانند چهره هایی تراژیک داشته باشند؛ و چهره های خنده دار از طبقات زحمت کش بودند. ما این کاربرد را در صفتهایی چون "plebeian" (پست) و "vulgar" (لاتین: vulge= عامیانه [در انگلیسی، vulgar به معنای «عوامانه»، «پیش پاافتاده»، «مبتدل» است]) حفظ کرده ایم که از جهت تاریخی با هم مترادف هستند.
در این سردرگمی ایده ها، این تصور نهفته است که هر آنچه فراوان و شاید ارزان است، بدتر از آن چیزی است که نایاب است. یونانیان و رومیان هر دو مردم «عادی» را «بسیاران» (یونانی: Hoi polloi، لاتین: multiudo) می خواندند، خود واژة commen هم گویای همین معناست. ما هم پیرو همین سنت شده ایم و واژة "rare" را برای اشاره به چیز پرارزش و "ordinary" یا "common" را برای اشاره به چیز کم ارزش و بنابراین نامطلوب به کار می بریم. در حقیقت، شاید این سنت در پس آن تحقیری نهفته باشد که نسبت به چیزهای عوامانه وجود دارند و هرگز از میان نرفته است، و تازه، در میانة سدة بیستم شدت آن رو به کاهش گذارده است.
مسیحیت، شاید به تایر رواقی گری، این ایده را مطرح ساخت که تمامی آدمیان، صرف نظر از جایگاه اجتماعی یا ملیت، با هم برابرند. در نظر رواقیان، مارکوس ارلیوس امپراتور و ایک تتوس برده، دست کم در برابر قانون یا «در چشم خدا» برابر بودند. این ایده در سده های میانه در مسائل دینی تداوم یافت، اما نه در مسائل سیاسی یا اجتماعی. به نظر پولس رسول، همه ما اعضای یک پیکریم. و نزد سن آگوستین همه کسانی که به شهر خدا تعلق دارند با هم برابرند. اما کسی نگفته است که این حکم دربارة همة بنی آدم صادق است. این حکم تنها دربارة مسیحیان راستین صادق است. شهر خدا روی زمین وجود ندارد و «مردم تو اسرائیل»(15) به هیچ روی همه آدمیان نیستند. ایشان برگزیدگان اند. سن اگوستین به پیروی از سیسرون می گوید که پوپولوس انسانهایی هستند که به سبب هم عقیدگی دینی(16) با هم پیوند یافته اند (شهر خدا، کتاب نوزدهم). شهر موجود [در زمین] به دست قابیل (یا قائن) و شر ذاتی او بنیان نهاده شده است. پس مردم و شهریاران ایشان در گناه مورثی سهیم سهیم هستند. این دیدگاه شاید دیدگاهی نومیدکننده به نظر آید، اما واقعیت این است که به نظر سن آگوستین، جایگاه اجتماعی آدمی هیچ تأثیری در مسئلة فیض الاهی ندارد. این دیدگاه دارای اهمیت بوده و در سراسر سده های میانه زنده نگه داشته شد، یعنی در دورانی که شورشهای روستاییان و زحمت کشان، از جمله باگودها(17) در سدة چهارم و لولاردها(18) در سده چهاردهم، بسیار روی می داد و تنها با زور سرکوب می شد. این ایده در شعار جهان بال(19) (1381) و این بیت مشهور هم ظاهر می شود:
آن گاه که آدم می کاوید و حوا می رشت چه کسی نجیب زاده بود؟
با اینکه سده های میانه، همان گونه که نظام فئودالی رتبه ها(20) و امتیازهای ویژه نشان می دهد دورانی بود که در آن جایگاه اجتماعی از جهت نظری بر همه چیز تأثیر داشت، ایدة زمینه ای حاکم این بود که خدا احترامی برای [جایگاه اجتماعی] اشخاص قائل نیست.
در حقیقت، در آغاز سده های میانه (سدة هشتم) بود که مثل صدای مردم صدای خداست(21) نخستین بار ضبط شده است. این مثل در نامه ای از آلکوین(22) به شارلمانی آمده است. آلکوین در این نامه می گوید که این مثل مثلی رایج است و امپراتور نباید بدان توجه کند، زیرا پوپولوس باید هدایت شوند نه اینکه هدایت کنند. بدبختانه هیچ کس ریشه این مثل را نیافته است، اما این ایده که چیزی الاهی در عقیده همگانی وجود دارد، دست کم، به هزیود (سدة هشتم ق.م.) باز می گردد. در کتاب اول سموییل 8:7، آن گاه که مردم نزد سموییل می آیند و خواهان پادشاه می شوند، خدا به کاهن اعظم خود می گوید: «به صدای مرد گوش بده.» و در ترجمه لاتین کتاب مقدس که این سخن را به مسیحیان سده های میانه رسانده، این جمله بدین صورت آمده است: Audi vocem populi. اما در اینجا صدا، به هیچ روی، صدای خدا نبود، و خدا در این خواسته، چیزی را می دید که «مردم او» بعدها از آن پشیمان می شدند. اما گفت که به ایشان گوش داده شود و خواسته ایشان برآورده گردد. این توجیه مسطور در کتاب مقدس برای این نظریه به کار گرفته می شد که در آغاز پادشاهان را پوپولوس بر می گزیدند. به همین ترتیب، اسقفها، هرچند که انتصابی بودند می بایست از سوی مردم تأیید شوند و رضای مردم به احتمال بسیار زیاد از راه «احسنت گویی» بیان می شد. اما هیچ پادشاه یا اسقفی با رأی مردم در قالب رأ ی گیری همگانی انتخاب نشده است. گاه پادشاهان از سوی نجیب زادگان واسقفها از روی فهرستی که گروهی دیگر از سقفها فراهم آورده بودند برگزیده می شدند، اما همواره عبارت «با رضای مردم» را در مورد ایشان به کار می بردند.
مردم، یعنی طبقات کارگر، هیچ سهمی در این گزینشها نداشتند، جز احسنت گویی به اسقف یا پادشاه تازه. «مردم» ویژگی خنده آور یا وحشیانه خود را در ادبیات حفظ کردند. یگانه استثنا بر این قاعده، شبانان بودند. در تاریخ ادب، دو رگه در اینجا به هم می رسند یکی شعر شبانی تئوکریتوس و ویرژیل است و دیگری بشارت به شبانان از [باب] دوم انجیل لوقا. این رگه دوگانه چوپانان را در مقام چهره های ادبی از جایگاه ویژه و آمیخته به احترامی برخوردار ساخت، هرچند که کار چوپانان واقعی به هیچ روی شادمانه نبود. در اینجا، مجال آن نیست که این بخش شایان توجه از تاریخ ادب را تفصیل دهیم. اما می توانیم این نکته را خاطرنشان کنیم که این امر بدل به سنتی شد که تا سده هجدهم دوام یافت و به زندگی روستایی رنگ و روی رمانتیک داد. اهمیت این موضوع از نظر ما در این است که نطفه یکی از عناصر تاریخ مردم را در خود داشت که حتی اگر شناخته می شد، باز نادیده گرفته می شد. زیرا همدردی با شبانان در آثار شبانی عصر رنسانس و روکوکو(23) به ستایش و بزرگداشت وهم آلوده ای از گونه ای زندگی و دسته ای از آدمیان انجامید که چنان دور از واقع بود که آدمی در برخورد با آن به این ایده می افتد که چگونه می توان چنین چیزی را جدی گرفت. در عین حال شاید همین ستایش سبب همدردی فزاینده ای با کل زندگی روستایی و ستایش از روستاییان شده باشد.
در سده هجدهم کار گردآوری ترانه های روستایی آغاز شد، نخست به دلیل جذابیت و طربناکی آنها، و سپس همچون نمونه هایی از صدای مردمی که پرداختگی آن را تباه نکرده است. مطران تامسی پرسی(24) در 1765، بازمانده های شعر کهن انگلیس(25) را انتشار داد و علاقه همه گیری را به بالاد(26) و ترانه برانگیخت که تا امروز هم از شدت آن کاسته نشده است. بالادهای پرسی به گونه ای ویراسته و دگرگون شده اند که هیچ یک از آنها را در آن قالبی که او بدانها داده نمی توان اصیل به شمار آورد. اما با گذشت زمان این کاستی به دست ویراستاران دیگری از میان رفته است. خودپرسی عقیده داشت که این شعرها را «باردها»(27) در دربارهای نجیب زادگاه می نوشته و به آواز می خوانده اند، اما یوهان گوتفرید فون هر در معاصر آلمانی او آنها را به واقع، صدای مردم یا volkslierder (ترانه های مردم) می دانست که گویای روح جمعی مردم هستند. هردر چنین شعرهایی را از کشورهای گوناگون گردآوری و ترجمه کرده است، از جمله برخی شعرهای اوسیان(28) افسانه ای را، و به احتمال زیاد سرچشمه این ایده بوده که مردم صدایی دارند و این صدا عواطفی را بیان می دارد که «اصیل»تر از عواطف شاعران فرهیخته و در س خوانده است. وردزورت، هم در پیشگفتار بالادهای غنایی(29) (1798) گفته است که گفتار مردم روستایی بهتر از گفتار مردم شهری است. در نظر او جمله پردازی روستایی جمله پردازی شاعرانه است. مردم روستا را نزدیکتر به طبیعت، به یکی از معناهای بسیار این واژه، می دانستند و ستایش ایشان به معنای برتری دادن طبیعت به صناعت بود.
در همین زمان سطوح اجتماعی پایین تر از بارونها در انگلیس قدرت یافتند و در 1832 افرادی که جزو زمینداران بزرگ نبودند، نیز، حق رأی به دست آوردند. نظام پوسیدة بارو(30) کنار گذارده شد یا دست کم مورد تهدید قرار گرفت. و این بدان معنا بود که «مردم»، یعنی کسانی غیر از نجیب زادگان و اشراف می توانند در پارلمان نماینده داشته باشند. در فرانسه، انقلاب 1789، با اینکه در آغاز هواداری برخی از نجیب زادگان را جلب کرد- دوک دورله آن(31) به اعدام پسرعموی خود، پادشاه رای داد – رفته رفته به ابزاری در دست غوغاییان شهری بدل شد؛ و پیروزیهایی سیاسیی که از سوی menu people (برنامة مردم) به دست آمده بود، بار دیگر در زمان حکومت ناپلئون و بازگشت سلطنت،(32) از دست رفت. مارکسیستها گفته اند که انقلاب فرانسه انقلاب بوروژزی بوده است، و این نظر، تا آنجا که به پیروزیهای ماندگار دلالت می کند درست است. تسری حق رای به تمامی افراد بالغ، مونث و مذکر، تازه پس از پایان دومین جنگ جهانی در فرانسه تحقق یافت. در اروپای غربی و ایالات متحده حق رای همگانی، تنها پس از اینکه کارگران صنعتی ومعدن گران به ارزش سازمان دهی پی بردند و آن هم به تدریج، به دست آمد. جنبش منشورخواهان(33) در انگلیس که با فصاحت در مری بارتون، نوشته خانم گلسکل توصیف شده، به شکست انجامید، با این حال قدرت زحمت کشان سازمان یافته چنان روبه فزونی نهاد که تا سده بیستم تقریبا هرکسی بدل به کارگر شد. شرط مالکیت برای رأی دادن که در سده نوزدهم اصلی فراگیر بود، به تدریج منسوخ شد و این شعار منسوب به جان جی(34) که هرکس که مالک کشور است باید بر آن حکومت کند، رد و انکار گردید. این شاید به این سبب بود که مردم رفته رفته دریافتند که کشور تنها زمین نیست بلکه سهام و اوراق بهادار و نیروی کار هم هست.
با وجود پیشرفت فرهنگ و قدرت سیاسی، «مردم» پرشمارتر از آن شدند که همه گرد هم آیند. حتی، پاره ای از شهرهای بزرگتر نیواینگلند شکل کهن گردهماییهای شهری را کنار گذاردند و نمایندگی را جانشین آن ساختند. در کشوری بزرگ و صنعتی و به ناچار شهری، قدرت بالفعل سیاسی قطعا در دست الیگارشی(35) است، هرچند که شمار اعضای آن چندان هم اندک نباشد و «مردم» در هیئت کلی، می توانند به متصدیانی که در پشت پرده منصوب شده اند و به نمایندگانی رای دهند، بی آنکه حتی در امور شهری حضور داشته باشند. از کشور گرفته تا شهرها و از ایالتها گرفته تا کنگره های فدرال، صدای «مردم» در روز ناشنیدنی تر شده و با اینکه شاید این وضع چیز نامطلوبی بنماید، ظاهراً هیچ بدیل عملیی برای آن وجد ندارد. در صحنه اجتماعی تمامی شکلهای بزرگی فروشی هنوز رایج است و به قول پروفسور لوید وارنر، هنوز طبقه «بالای بالا»یی به رسمیت شناخته می شود. اما تا آنجا که به فرهنگ همگانی مربوط می شود، ایالات متحده شاهد گسترش بی وقفه امکانهای آموزشی و کنسرتها و نمایشگاه های هنری گشوده به روی مردم که غالباً پربیننده هم هستند، و امکانهای تفریحی بوده که در آغاز سده بیستم کسی خوابش را هم نمی دید. این جنبش مردم را با لذتهایی آشنا ساخته که بنا به فرض حق مردم است و به موازات آن ابزارهای تأمین تندرستی و مسکن مناسب همگانی را گسترش داده است. دولت رفاه واژة «مردم را چنان گسترش داده که تقریباً هرکسی را در بر می گیرد.اما صدای «مردم» محکوم بدان شده که جز از راههای فراقانونی، هر روز محدودتر شود. تمایز میان پاتریسی و پلب، تقریبا در ایالات متحده از میان رفته است هرچند که بی گمان، هنوز در تبعیضهای اجتماعی و زبان گفتاری وجود دارد. اما صفت "popular" احتمالاً جای خود را به" "folk به وجه تحسین آمیز خواهد داد، هرچند که ظاهرا ً هیچ کس دقیقاً نمی داند که folk چه کسانی هستند
بدین ترتیب، تاریخ ایدة «مردم» تاریخی است که در آن مفاهیم توصیفی و هنجاری در هم تنیده شده اند. د رحالی که در گذشته در تفکر کلی با ترحم یا تحقیر به مردم نگاه می کردند، امروز شاید ترحم به جای خود باقی مانده باشد، اما تحقیر قطعا از میان رفته است. افزون بر این، در حالی که منظور از واژة مردم حتی در مقدمه قانون اساسی ایالات متحده، تنها، مردان ومالکان بوده که گروه کوچکی از مردان دوازده ایالت از سیزده ایالت نماینده ایشان بودند، امروز، تقریبا به «همه» دلالت دارد. علت یگانه ای را نمی توان سبب این امر دانست. اما علت اصلی، ظاهرا اقتصادی است. با اینکه خانم گسکل، و چارلز کینگزلی، و دیکنز (در مواردی)، و زولا (همواره)، و برادران گونکور (در مواردی) همدردی صمیمانه ای با سرنوشت طبقه کارگر ابراز می کردند، اما قدرت دگرگونی آن را نداشتند. بی گمان افزایش دستمزد، زمان کوتاه تر کار [روزانه]، و جمله امتیازهای جنبیی که امروز به اموری عادی بدل شده اند، نتیجه قدرت زحمت کشان سازمان یافته بوده است. این دستاورد طبقه کارگر ایالات متحده را از موقعیت پرولتری خارج کرده و آن را به موقعیت بورژوازی رسانده است.
در انگلیس، اگر از روی رمانها و نمایشنامه ها قضاوت کنیم، آگاهی طبقاتی هنوز نیرومند است؛ در فرانسه و آلمان، طبقه کشاورز به روشنی تعریف شده است. مردم سالاری اجتماعی هنوز در ایالات متحده تحقق نیافته، اما نزدیک است که مردم سالاری اقتصادی تحقق یابد. مردم سالاری به همان اندازه نزدیک به تحقیق است که در جامعه ای شهری امکان دارد. آدمی در مطالعة تاریخ هر ایده ای در می یابد که ایده های کهن، همچون بازمانده هایی از گذشته، به وجود خود ادامه می دهند. و این حکم به همان اندازه دربارة ایالات متحده صادق است که دربارة اسپانیا، در مقام نمونه ای از کشوری بسیار محافظه کار. همواره، هرگاه ایده ای معنای توصیفی خود را از دست دهد، ضریب عاطفی ایده ها توانایی بالقوه آن را حفظ می کند. به سادگی می توان از میان امریکایی ها کسانی را برگزید که تمامی آرمانهای بارونهای قرون وسطایی را باور دارند، هم ایده های نجیبانه و هم ایده های صرفا بزرگی فروشانه ایشان را. اما این را نمی توان گفت که آیا این گزیدگان نمونه گویایی از کل جمعیت هستند یا نه.

پی نوشت:
1. Vox Populi
2. Cheroneia
3. mob
4. the many
5. The Senate an the Roman People
6. particians
7. plebeians
8. tribunate
9. caste
10. populus
11. Livy
12. Coriolanus
13. Mary Barton
14. Mrs, Gaskell
15. They people Israel
16. concordi communione
17. Bagaudae
18. Lollards
19. John Ball
20. digniates
21. vox populi vox Dei
22. Alvuin
23. rococo
24. T. Percy
25. Reliques of Ancient English Petry
26. ballad
27. منظور از این واژه (bard) اشاره به کسانی است که شعر و آهنگ را همزمان می‌ساختند و خود آن را به آواز می‌خواندند. این واژه را گاه در فارسی به «خنیاگر»‌ترجمه کرده‌اند که دقیق نیست.- م.
28. Ossian
29. Lyrical Ballads
30. borough یکی از تقسیمات کشوری انگلوساکسونی که معادل فارسی ندارد.-م.
31. Duc d'Orleans
32. Restoration
33. chartists
34. John Jay
35. oligarchy از ریشه یونانی oligoi به معنای «اند» یا «عددی کوچک» است. در جهان امروز این واژه به معنای سیاستمداران حرفه‌ای است. واژة «چندک سالاری» هم به‌عنوان معادل فارسی آن پیشنهاد شده است.- م.


منبع: سایت باشگاه اندیشهبه نقل از: فرهنگ تاریخ اندیشه ها، جلد دوم، چاپ اول 1385
مترجم : مهبد ایرانی طلب
نویسنده : گئورگ بوئز

نظر شما