حاشیه نشینی و جرم
در سال 1876 میلادی کتاب مشهور سزار لمبروزو پزشک معروف ایتالیایی تحت عنوان انسان جنایتکار منتشر شد. لمبروز و در این کتاب تیپ مجرمانه ای ترسیم و اوصاف و خصوصیات غیرعادی که در بزهکاران بود را دسته بندی کرد. وی عقیده به مجرم مادرزادی یا بزهکاری بالفطره داشت که به نظر او این افراد به وسیله نشانه هایی قابل شناسایی بودند. در این نظریه تاثیر عوامل خارجی، محلی از اعراب نداشت و مدنظر واقع نشده بود. از همان دوران، این نظریه مورد اعتراض و انتقاد جامعه شناسان و جرم شناسان واقع شد; تا جایی که حتی خود لمبروز از چاپ سوم کتاب خویش نسبت به تعدیل نظریات خود اقدام کرد و اظهار داشت که حدود 35 درصد مجرمین دارای این اوصاف فیزیکی هستند.
بعد از لمبروزو افراد دیگری همچون دورکیم، ادوین ساترلند، پارک، مرتن و.... نظریات مختلفی ارائه و تحقیقات زیادی در مورد جرم، بزهکاری و محیط انجام داده اند. چیزی که باعث شد نظریات لمبروزو اعتبار خود را از دست دهد، افزایش بزهکاری در حاشیه های شهر و تفاوت فاحش آن با مرکز شهر بود. گرچه حاشیه نشینان آسیب زا و منحرف نیستند، ولی شرایط و موقعیت جغرافیایی ایجاب می کند تا برای منحرفین منطقه ای اخلاقی و فرهنگی خاصی ایجاد شود; و همین موضوع، بهانه ای است تا نظریه سزار لمبروزو که محیط را در وقوع جرم بی تاثیر می دانست، از ارزش بیفتاد و همانطور که مارشال کلینارد می گوید: منشا» عمده بزهکاری و جرم، حاشیه نشینی و مسائل شهری است. در واقع حاشیه نشینی به عنوان یک نقطه از شهرکه براساس موقعیت اقتصادی جدا می شود، بازتابی از خانواده تهیدست و غالبا مهاجری هستند که به تعبیر اسکار لوئیس، در نوعی فرهنگ فقر زندگی می کند. تحقیقات نشان می دهد افرادی که در حاشیه شهر ها ساکن هستند، بیشتر به علت عوامل رانش زادگاه یعنی فقر و بیکاری زادگاه خود را ترک کرده و به امید زندگی بهتر، به شهر جذب می شوند ولی به دلیل فقدان تخصص صنفی و نبود بنیانهای مالی توانمند و طبقه و فرهنگ اجتماعی متناسب با طبقات و فرهنگ متعارف و لازم شهری در حاشیه واقع می شوند.
در مراحل اولیه بعد از مهاجرت بازتاب زندگی شهری، به عینه بودن نمودهای رفاهی طبقات مرفه، احساس تبعیضی را در نهاد آنان بوجود می آورد که سطح انتظارآنان را بالا می برد و آنان را به سمتی می کشاند که در جست وجوی آن برآیند. در این راه آنان نه تخصص دارند، نه سرمایه و نه توان. تنها یک راحل برای آنها باقی می مانند و آن چیزی نیست جز راه غیر قانونی. در واقع حاشیه قرار گرفتن، خود خرده فرهنگ های مختلفی را تسری می دهد که یکی از آنها خرده فرهنگ بزهکاری یا جرم است، از این روست که حاشیه نشینی مترادف با آسیب ها و انحرافات اجتماعی است. برخورد هنجارها نیز در خرده فرهنگ های متفاوت شرایط را برای رفتار بزهکارانه آماده می سازد که بر رویارویی خرده فرهنگ های مختلف، معمولا خرده فرهنگ های ساکنین مناطق حاشیه نشین که از پایگاه اقتصادی - اجتماعی پایین برخوردار هستند با فرهنگ عمومی کلان شهرها در تضاد قرار می گیرند. این خرده فرهنگ ها مجموعه جدیدی از هنجارهایی را آماده می کند که می تواند افراد حاشیه نشین را که از طبقات پایین جامعه هستند، برای رفتار بزهکارانه تحریک کند. که این جوانان مانند جوانان طبقات متوسط شهری تربیت نمی شوند، بنابراین آمادگی لازم برای حل مشکلات بر اساس هنجارهای مسلط جامعه را ندارند و از روش های غیرقانونی استفاده می کنند و مرتکب رفتار بزهکارانه می شوند. در واقع انسان حاشیه نشین شخصیتی است که از حاصل پیوند دو نظام فرهنگی متفاوت و گاهی متخاصم ظهور می کند. چنین موجود دو رگه ای در زمان واحد نسبت به هر دو نظام فرهنگی احساس بستگی و تعلق دارد، ولی در عین حال خود را نسبت به هیچکدام متعلق و متمایل نمی داند. از نظر میشل فوکو نیز حاشیه نشینی بازگو کننده وضعیت گروه ها و افرادی است که از نظر حلقه فعال و اصلی یک جامعه رانده شده اند و به عنوان دیگری مورد توجه قرار می گیرند. لذا در پیکره یک اجتماع انسانی شهری، ما شاهد وضعیت زیست متنی و زیست حاشیه ای هستیم. به عبارت دیگر گروه ها و طبقاتی که مسلط بر منافع کمیاب اجتماعی شهری اند به موقعیت زیست متنی دست می یابند و در حیات جمعی نقش سوژگی ایفا می کنند. این خود مستلزم به حاشیه رانده شدگی گروهها و طبقاتی است که در زیست حاشیه به سر می برند و در گسترش فعالیت های شهری نقش نیمه فعال یا غیر فعال دارند. شاید همه حاشیه نشینان با حاشیه نشین بودنشان ذاتا خلافکار نباشند، اما حاشیه نشینی ویژگی هایی دارد که با قرار گرفتن در آن محیط، زمینه را برای ارتکاب جرم فراهم می کند. به قول رابرت پارک جامعه شناس آمریکایی، وضعیت حاشیه نشینی شرایط یا عالمی است برزخ گونه که فرد را از نظر اجتماعی و فرهنگی به حالت تعلیق در می آورد. فرد خود را در شرایطی می یابد که در آن، روا بط اجتماعی و ارزشهای فرهنگی و ملی تا حدودی دستخوش تزلزل شده، ولی روابط و ارزشهای دیگری هنوز به طور کامل جایگزین آنها نشده است. به اعتقاد وی تجربه چنین شرایط بحرانی موجب شخصیت متمایزی برای فرد می شود. در اغلب موارد چنین فردی در برابر برخورد فرهنگها، حالت کناره گیری از خود نشان می دهد و نمی تواند در متن جامعه با عقیده راسخ به فعالیت خویش ادامه دهد. به عبارت دیگر، به علت ناباوری نسبت به ارزش ها و بیگانگی با موقعیت جدید، فرد از جامعه کناره می گیرد و در حالتی معلق درحاشیه اجتماع می نشیند. در واقع زمانی که ساختار کلان در توزیع سرمایه با ایجاد نابرابری، برخی از فضاهای منطقه ای مثل روستاها و شهرهای کوچک را محروم می کند، به خلق پاره ای از نظامهای وابسته، حاشیه ای، عقب مانده، سکونتگاه های غیرقانونی و مهاجر دامن می زند. ساکنینی که با پذیرش یا رد اهداف ساختار کلان شهری از راه مناسبات غیرتعریف شده و وسایل غیرقانونی درصدد کسب امتیازات محروم شده اند.
منبع: روزنامه مردم سالاری ۱۳۸۹/۸/۳۰
نویسنده : غفار پارسا
نظر شما