کرند، نگین دالاهو، خاطرهای به یاد ماندنی
گامهایم در کرند، نگین دالاهو، بر سنگفرشهای کهن شهر مینشست و با هر قدم، حسی عجیب و غریب در من ریشه میدواند. گویی روح تاریخ در آن سنگها دمیده شده بود و قصههای دیرینهاش را در گوشم زمزمه میکرد.
صخرههای عظیم، گویی نگهبانان سرزمین بودند، قامت برافراشته و غرق در سکوت، عظمت خود را به رخ میکشیدند. در آن بهار دلانگیز، گرچه شکوفهها هنوز دامن دالاهو را سبز نکرده بودند، اما تماشای آن مناظر بکر و دستنخورده، روحم را نوازش میداد و خاطرههایی ماندگار را در ذهنم نقش میزد.
حس امنیت و آرامش در کنار مردمانی مهماننواز و خونگرم، گویی پناهگاهی بود در برابر تمام دغدغههای دنیای بیرون. لبخندهای صمیمی آنها و گرمای صمیمانه پذیراییشان، قلبم را گرم میکرد و خاطرهای شیرین از سفر به کرند را در وجودم حک میکرد.
حسرت دیدن کامل زیباییهای کرند در دلم ریشه دوانده بود. گویی هر گوشه از این شهر، قصهای ناگفته داشت و هر قدم، دریچهای به سوی دنیای جدیدی میگشود.
آرزو دارم روزی دوباره به این سرزمین پرفضیلت بازگردم و با عطش سیریناپذیری، زیباییهای بیحد و حصر کرند را تماشا کنم و در آغوش گرم مردمانش، غرق در حس امنیت و آرامش شوم.
کرند، نگین دالاهو، تا ابد در قلبم جای خواهی داشت.
عکس و متن: مهیار موسوی
مجله اینترنتی همیار
نظر شما