مفهوم تنهایی، نگاهی به داستانهای کوتاه ارنست همینگوی 3
موضوع : نمایه مطبوعات | شرق

مفهوم تنهایی، نگاهی به داستانهای کوتاه ارنست همینگوی 3

روزنامه شرق، چهارشنبه ۲۴ دی ۱۳۸۲ - ۲۱ ذیقعده ۱۴۲۴ - ۱۴ ژانویه ۲۰۰۴


شبنم میرزین العابدین: معمولاً از میان حوادث و اتفاقاتی که در زندگی افراد به خصوص نویسندگان و فیلمسازان روی می دهد، موضوعات مناسبی دستمایه آثار آنان قرار می گیرد. پدیده جنگ و حضور همینگوی در آن، ایده و الهام بخش بسیاری از آثار او شد. در بسیاری از آثار همینگوی جنگ جزء مضامین اصلی قصه است. تجربه شخصی همینگوی از جنگ، نگاه او به این پدیده را خاص کرده. او نه تنها به جنگ که بیش از آن به تبعاتش در زندگی افراد می پردازد. در غالب آثار او جنگ از دید افرادی مورد ارزیابی قرار می گیرد که اتفاقاً نظامی نیستند؛ آنها مردمانی عادی و معمولی اند.کسانی که خانه و زندگی، همسر و فرزند، حرفه و کار، علاقه و عشق شان را به یکباره از دست داده اند. شخصیت های آثار او انسان هایی تنها هستند و بسیار حاشیه نشین. آنها از نظر اجتماعی نیز در مقام و مرتبتی واقع نمی شوند که حائز اهمیت باشد. در جنگ اما نه تنها ذات وکنه این تنهایی دیده می شود که از نظر فیزیکی هم شخصیت ها تنها هستند. در داستان کوتاه «پیرمرد کنار پل»، وضعیت و موقعیت پیرمرد، شخصیت اصلی قصه به شدت این گونه است. او قبل از جنگ خیلی از کسان یا دغدغه هایش را از دست داده، تنها دلخوشی او حیواناتی بودند که ازشان نگهداری می کرده: دو بز ماده، یک گربه و سه جفت کبوتر.

نمونه او را در جامعه می توان یافت. انسانی تنها، سرد و گرم روزگار چشیده و گوشه عزلت اختیار کرده. پیرمرد قصه حتی درست و حسابی به ما معرفی نمی شود ولی می دانیم که خانواده ای نداشته و به خاطر آتش توپخانه مجبور شده روستا و حیواناتش را ترک کند. این که همراهان او در زندگی چند جور حیوان بودند، پیرمرد را تنهاتر از آنچه می توان فکر کرد، ترسیم می کند. برای او نه سیاست مهم است و نه جنگ و آرا و افکار ضد هم. او می داند که هفتاد سال دارد و دوازده کیلومتر راه آمده و دیگر هم نمی تواند راه رود و تنها مایملکش را هم زیر آتش توپخانه گذاشته و آمده: چند حیوان! برای او نه رسیدن دشمن، نه عقب نشینی، نه پیشروی، نه شکست، نه موفقیت آن هم در این اوضاع اهمیتی ندارد. از دیدگاه پیرمرد جنگ تنها دلبستگی هایش را هم ربوده و تمام مسئولیتش را گرفته. او از تمام این سطوح فراتر رفته، ماهیت و ذات تنهایی را پذیرفته و برایش دیگر مهم نیست، چه پیش بیاید.

پل برای او نه تنها محل گذر از جای خطر به محل امن که دل کندن از تمام وابستگی هاست.جنگ برای مردم عادی و غیرسیاسی هم ارز است با ویرانی، کشتار، از دست دادن و تنها ماندن. اما برای پیرمرد قصه جنگ مفهوم دیگری دارد. او قبل تر هم تنهایی را داشته، او در بین آدم ها بوده اما تنها. جنگ عملاً برای او انتهای خط است، انگار کاتالیزوری است که او را به آن طرف سوق می دهد. جنگ از نظر او خیلی قبل تر در وجودش بوده، جنگی به مراتب عظیم تر. پیرمرد در خلوت و عزلتش به مقامی رسیده که شباهتی به اطرافیانش ندارد او رها است و دغدغه ها و دلبستگی هایش هم ربطی به دلبستگی های دیگران ندارد.او در عالمی دیگر سیر می کند؛ جنگ و نبرد بین کشورها مثل تفنگ بازی بچه ها از نظر او بی اهمیت است. او دوست داشته در انتهای ایستگاهی که نامش زندگی است، در آرامش به سر برد و دمی بیاساید اما این جنگ تمام نقشه های او را نابود کرده و از بین برده.پیرمرد دلش برای گربه نمی سوزد، می داند که گربه چگونه می تواند فرار کند؛ تمام داستان پر است از سمبل ها و نمادهایی که ما به ازا هایی دارند. گربه معرف آدم ابن  الوقت و فرصت طلب است؛ او می داند در هر موقعیتی چگونه گلیمش را از آب بیرون بکشد. کبوتر هم رهایی و آزاده بودن افراد را به مخاطب القا می کند، اما بزهای ماده بیشتر یادآور و نمادی از افرادی هستند که احتیاج به مراقبت و سرپرستی دارند.

پیرمرد در بررسی وضعیت فرار و دوام و بقای حیواناتی که از آنها نگهداری می کرده هم کاملاً حکیمانه رفتار می کند. راوی داستان که اول شخص است؛ به طرزی غیرعادی به سمت پیرمرد جلب می شود و وجوه متمایز و متفاوت پیرمرد را کاملاً تشخیص می دهد. او / راوی چیزی از گفته های پیرمرد را نمی فهمد یا دست کم متوجه نمی شود اما حس به آخر خط رسیدن پیرمرد را درک می کند. پیرمردی تنها. گاهی فکر می کنم یکی از اهداف خلقت انسان، کشف همین تنهایی و بی پناهی در بین همنوعانش است و متعاقب آن دانستن و شناختن ابعاد وجودی خویشتن و رهایی. برای پیرمرد داستان که به اندک رضا داده دیگر نه همراهی باقی مانده و نه آشنایی، هدف او حتی رسیدن به بارسلون هم نیست؛ نه کسی را می شناسد و نه دوست دارد بازی را ادامه دهد. در جایی تکرار می کند که «... مواظب حیوونا بودم. فقط مواظب حیوونا بودم...» او نه خطاب به کسی که برای ابراز دلگیری اش این جملات را می گوید. به عبارتی پیرمرد دلخوری اش از این است که با آنکه در مقام رضا درآمده چرا باید به یکباره این گونه تمام معادلاتش به هم ریزد.

همینگوی در زمان جنگ بسیار جوان بود. می توان حدس زد چیزی در حد سن و سال راوی. دیدن و کشف پیرمرد و آدم هایی مثل او در جنگ به نظر ساده و سطحی است اما در عمق این دیدار ها حقیقت زندگی برای او معنا شده است. پیرمرد قصه نمادی است از تمام انسان های رها و آزاد، آنانی که از روزمرگی و رخوت عادت فاصله گرفته  اند و به خودشناسی رسیده اند. کسانی که در دل تمام مناسبات مادی دنیا به دنبال گوشه ای امن هستند.جنگ ظاهری برای پیرمرد بیشتر شبیه بازی است اما جنگ با خود، جنگی است که هر کسی تاب آن را ندارد و پیرمرد در این جنگ سربلند بیرون آمده و حالا به خاطر شرایط پیش آمده به جنگ ظاهری باخته. پیرمرد با آنکه قدم برمی دارد و راه می رود، در واقع مرده، مرگ او همان زمانی فرا رسید که از حیوان هایش جدا شد. همان زمانی که اندک را هم به کناری نهاد. در بین تمام آدم هایی که از روی پل عبور کردند و خود را به کامیون رساندند، فقط پیرمرد است که نجات می یابد و رها می شود. پیرمرد از پل می گذرد و برای همیشه در مکانی  امن به آرامش خواهد رسید.
 

نظر شما