کوه را با صدای من بگذار
مجله پگاه حوزه 08 تیر 1381، شماره 55
نویسنده : عباسیه کهن، سید محمد
اشاره:
از «سید محمد عباسیه کهن» تاکنون دو مجموعه ی شعر با نام های «به رنگ نیلوفران» و «شهر من عشق» منتشر شده که توانایی شاعر را در قالب های کلاسیک - به ویژه غزل - بازتاب می دهند. در بخش عمده ای از غزل های ایشان می توان گرایش شاعر را به «غزل سبک هندی» به تماشا نشست که در انس ذهنی و زبانی وی با این سبک - در گذر سالیان - ریشه دارد، با این تأکید که هرگاه این حال و هوا به طراوت زبان غزل نو پیوند می خورد، دل انگیزتر و دلنشین تر می نماید.
مجموعه ی دیگری از این شاعر ارجمند با نام «بین خودمان باشد» برای چاپ و نشر به دست ناشر سپرده شده که تلفیقی از غزل های تازه ی شاعر و غزل های برگزیده ی دو کتابِ پیشین اوست.
در کویر تنهایی
درد دل را دوای من بگذار
ای دعا! مدعای من بگذار
جانم از پند نازکان فرسود
پنبه در گوش های من بگذار
چه کنم؟ گر نگریم از غم باغ
تو خودت را به جای من بگذار
تا به پاییزِ باغ پی ببری
پا به حال و هوای من بگذار
دل فدای تو باد، چشمه ی اشک!
آبرویی برای من بگذار
ای خیال عبث! بیا و مرا
با شبِ «هایهای» من بگذار
مردنم را ز دردِ دوری دوست
به حساب وفای من بگذار
رنج ماندن اگر ملولت کرد
قدمی جای پای من بگذار
در کویری که ترس تنهایی است
کوه را با صدای من بگذار
به رنگ نیلوفران
رهیده ام از غبار هستی که دیده ام دل چو آب دارم
شدم گُل آفتابگردان، که ریشه در آفتاب دارم
کدام دستِ نسیم باید گشاید از غنچه عقده ی دل؟
به رنگِ نیلوفرانِ برکه ترقّی از پیچ و تاب دارم
گهی چو موجم ز خود گریزان، گهی چو دریای دل پریشان
عبث چو فریاد در بیابان، من انتظار جواب دارم
چو عابری در چارسوی تحیرم در دیار غربت
که نه رفیق طریق با خود، نه رخصت انتخاب دارم
هلا هلا! ای پرنده ی اشک، از آشیانِ نگاه پر زن!
که تک درخت تکیده ام، شاخه ای برای عقاب دارم
چو شمع سوزم در آب و آتش، که روی پای خود ایستادم
نه نای ماندن، نه پای رفتن، که پای رفته به خواب دارم
زخم عمیق
واحه در واحه، طریق است، مگر نیست؟ چرا
کاروان دزد رفیق است، مگر نیست؟ چرا
کشمکش های هُبل خاطره ی هابیل است
رشته کوهی که عتیق است، مگر نیست؟ چرا
ساحلی ها! نه اگر گوشِ شما «دریا گوش»
لاله در حکم غریق است، مگر نیست؟ چرا
نبض خود را به نَفس های که تنظیم کنید؟
لاله را داغ دقیق است، مگر نیست؟ چرا
داس اگر دوره کند حلقِ مرا چندین بار
شرح، تحلیل رفیق است، مگر نیست؟ چرا
ریشه ی درد دل از خونِ خدا می خورَد آب
زخمِ ما زخم عمیق است، مگر نیست؟ چرا
آتشفشان زخم
با گریه گفته بود در آن شب، به من کسی
تا دل نسوخت، با تو نگوید سخن کسی
در عمقِ زخمِ جان من آتش گداختند
آتشفشان به یاد ندارد چو من کسی
دیری است در خرابه ی دل، مرده است عشق
آخر نخواند مرثیه ای یک دهن کسی
یعقوب اگر به پیرهنی داشت دلخوشی
از یوسفم نداد به من، پیرهن کسی
پاییز بود و لاله در آغوش خاک سرد
حاجت نداشت هیچ به غسل و کفن، کسی
در حفظ آبروی شما غرق بوده ام
فریادرس نداشتم از مرد و زن کسی
من مرگ را به چشم چشیدم در آن غروب
جز آفتاب داشت دلِ سوختن کسی
دلگرمی
گرببازی، دل تو سرگرم است
دلم از چشم های تو گرم است
گفته بودی که غم مخور! ای دوست
دل تو از کجا مگر گرم است؟
چشم ما شد سفید و سرخ، دریغ
باز، بازار سیم و زر گرم است
بی علَم جوش می زنیم، چه حیف!
از قضا صوت نوحه گر گرم است
آه باید کشید و حسرت برد
در غم لاله تا جگر گرم است
پای رفتن اگر نبود، چه باک؟
دست یارانِ همسفر گرم است
دعوی عشق مایه می خواهد
دل بسوز؛ آتشت اگر گرم است
گریه فروش
آواره ای که خانه به دوش است؛ مثل ابر
با یک نسیم گریه فروش است؛ مثل ابر
او بی ستاره ای ست که در سرزمین عشق
همناله ی من است و خموش است؛ مثل ابر
با آن سکوتِ سرد، به خود پیچ می خورد
آبستن طنینِ خروش است؛ مثل ابر
گاهی به شکل مشت در آید به رنگ سنگ
گاهی شبیه بانگ سروش است؛ مثل ابر
امروز، تیره بخت ترین سایه ی من است
همسایه ای که چشمه ی جوش است؛ مثل ابر
رعدی هزار ساله در آیین آشناست
تا در کمین بُردنِ هوش است؛ مثل ابر
زنگ خطر برای به خواب آرمیده هاست
بُغضی، کنار پرده ی گوش است؛ مثل ابر
نظر شما