موضوع : شهرشناسی | استان قم - قم

محله جوب‌شور (۱)

حدود پنجاه سال پیش توی محله جوب‌شور قم خونه‌ای روبه‌روی خونه ما بود که دور تا دورحیاطش اتاق اتاق بود؛ هم پایین و هم بالا و توی هرکدوم از این هفت هشت تا اتاق یک خانواده زندگی می‌کرد که بعضیاشون چندتا بچه کوچیک و بزرگ داشتن. 
بذار ببینم اسم چند تا شون یادمه: عیسی، موسی، مریم. پدرشون اسماعیل مشت حسن  و مادرشون فاطمه خانم‌. 
خانواده بعدی حسن آقا که بعضی از اهل محل بهش می‌گفتن حسن دراز. خدا خودشو و همسرشو بیامرزه. ایشون بقال محل بود و مردی محترم و بی‌آزار. ابوالفضل، ابوالقاسم و غلومعلی پسراش بودن که غلامعلی توی جوانی مرد خدا بیامرزدش.
سه تا از بچه‌های حسن اقا هم‌زمان زن و بچه  داشتن و هر کدوم یک اتاق داشتن.
یکی از اتاق‌ها مال مش امرالله بود ‌و زنش که دلاک حموم بودن؛ یکی زنونه و یکی مردونه. 
خانواده بعدی احمد کبابی بودن و چون باباش کبابی داشت به این لقب مشهور شده بودن. احمد دو تا برادر به اسم  محمود و ابوالقاسم داشت و یک خواهر که اسمش یادم نیست. این خانواده چون وضع ظاهرشون از بقیه بهتر و شیک‌تر بودن باکلاس محل حساب می‌شد.
اتاق بعدی مال حسین موتولی (موتوری) بود که یک موتور سه‌چرخ قدیمی داشت. سیزده به در که می‌شد خدا می‌دونه چند نفر و پشت موتولش سوار می‌کرد و می‌برد بیرون شهر برای سیزده بدر. حسین اقا فامیلش زرکشان بود. دو تا پسر داشت به اسامی محمد و محسن. یک دختر هم داشت به اسم نرگس که همبازی من بود. خدا بیامرز جوون مرگ شد.
صدا زدن افراد با اسم فامیلی مرسوم نبود. بچه‌ها رو با اسم بابا یا ننشون یا لقبشون می‌شناختیم و بزرگ‌ترها رو با شغل یا لقبشون. 
تا مدرسه نمی‌رفتیم گاهی حتی فامیلی خودمونم نمی‌دونستیم چیه. به من می‌گفتن مرتضی حاج علی. بذار چند تا رو نام ببرم. میتی ماست می‌خوری (مهدی) بود، رضا حاج ابوالفضل، علی معصوم خانم، امیر لالی که هم کر بود و هم لال. یک چشمش مشکی و یکیش آبی، حمید تی‌تاب، رضا مش فاطمه، حسین آشیخ علی، ممد حاج غلومعلی، ابوالفضل مشت علی‌اکبر ، علی حمزه، ابوالفضل و احمد عروس، رضا اباذر ، حمید تپل و ... .
هفت سالمون که شد و رفتیم مدرسه. تازه اونجا وقتی خانم معلم می‌گفت اسماعیل خدادادی تازه می‌فهمیدیم اسماعیل مش صفر فامیلش چیه. چند روز با گفتن فامیلی همدیگه خوشحال بودیم و مسخره‌بازی درمی‌آوردیم. 
خب برگردیم به خونه‌ای که گفتم. یه اتاق این خونه رو سه چهار تا جوان مجرد اجاره کرده بودن که روزا می‌رفتن سرکار و شب برمی‌گشتن تو اتاقشون‌.
یکی از این اتاق‌ها چند سالی دست مادر بزرگ خودم بود. خدا بیامرز حدود نود سالش بود و چند سالی بود که مادرشو از دست داده بود و تنها شده بود. ننجون خورشید جده ما بیش از ۱۱۵ سال عمر کرد. ننجون فاطمه اتاقش حدود شش متر بود؛ چون دیگه دست و پایی نداشت. همه وسایل مختصر زندگیشو دور خودش چیده بود تا برای دسترسی خیلی به زحمت نیفته. بذارید از ماش پلوهای خوشمزه‌ش براتون نگم یا از خوارک یارمه و اشکنه‌هاش. خدایی بد جوری دلم خواست.
از این حرفا که بگذریم خونه مادر بزرگ پناهگاهی بود برای من؛ خصوصا اگر در طول روز خلافی کرده بودم و احتمال تنبیه از طرف پدر یا برادر بد اخلاقم متصور بود. خلاصه از ترس کتک می‌رفتم خونه ننجون و خودمو به خواب می‌زدم.
مادربزرگم تا زانو درد نگرفته بود و می‌تونست راه بره پیاده‌روی جمکرانش ترک نشد. اونم پنجاه سال پیش که هیچ جاده و امکاناتی نبود. یکی از تفریحات من و برادر بزرگ‌ترم و بچه دایی‌هام این بود که دنبال ننجون بریم جمکران و توی راه که بیشتر از بین مزارع و باغات عبور می‌کردیم دنبال ملخ‌ها و مارمولک‌های صحرایی می‌کردیم. این جمکران رفتن تقریبا یک سفر صبح تا غروبی می‌شد و کل توشه راهمون مقداری نون و پنیر بود که توی زنبیل قرمز ننجون بود. شایدم گاهی خیار و گوجه داشتیم و دیگه سفره‌مون شاهانه می‌شد.   
توی خونه‌‌ای که گفتم با این همه آدم حمامی نبود. البته اون زمان هیچ‌کس توی محلمون حمام توی خونه نداشت. همه اهل اون خونه فقط یک مستراب (توالت) داشتن که به نوبت استفاده می‌کردن. کسی آشپزخونه جدا نداشت. همه داخل اتاقشون پخت و پز انجام می‌دادن و ظرفاشونو میاوردن دم حوض خونه که یک شیر آب داشت می‌شستن.
گاهی بچه‌های این خونه تا حدود ده دوازده سالگی توی حوض، آب‌تنی می‌کردن و مادرشون هم همونجا لختشون می‌کرد و یک لیفی بهشون می‌زد و می‌شد حمامشون.
خلاصه اینکه این خونه مجتمع مسکونی بود برای خودش. بعد از انقلاب اونایی که زنده بودن کم‌کم صاحب خونه شدن و رفتن از اون محل و عده‌ای دیگه جایگزین شدن.
این خونه حدود بیست ساله که تخریب شده و دیگه کسی ساکنش نیست و سر و صدایی ازش نمیاد.

مرتضی باقری

نظر شما