محله جوبشور (۲)
کوچه ما کنار مسجدحضرت علیاکبر که به مسجد بیدهندیها معروفه قرارداشت. کوچهای به طول صد تا ۱۵۰ متر و عرض دو و نیم تا سه متر. اسم کوچه مون عارفی بود. آقای عارفی و همسرش فرهنگی بودن و متدین و محترم. الحق مورد احترام مردم هم بودن. اینکه چجوری اسم عارفی رو گذاشتن روی کوچه دقیقا نمیدونم.
ابتدای کوچه آقای عارفی و همسرش زندگی میکردن که اون سالها هنوز بچه نداشتن. لذا میومدن خونه ما منو که هنوز دو سالم نشده بود میبردن خونشون و ساعتها اونجا سرشون با من سرگرم بود. روبهروی خونه عارفی دیوار مسجد بود البته. در مسجد توی خیابون اصلی یعنی همون جوبشور یا هفت متری صدوق بود. خونه بعدی خونه حاج حسین حاجی بیگی بود که توی کار قالی و فرش بود. همسر ایشون به عروس معروف بود و تا آخر عمرش هم بهش عروس میگفتن که البته دلیلش رو نفهمیدم. حاج حسین اهل ابراهیمآباد بود. هر سال روز شهادت امام رضا یا اربعین اهالی روستا میومدن شهر و دسته عزاداری راه میانداختن و ظهر از حرم میومدن خونه حاج حسین ناهار میخوردن و بعد از کمی استراحت راهی روستاشون میشدن. خونه روبهرویی عروس خونه مش ممد بود. اینطوری که خودش تعریف میکرد اهل اراک بود و یکی دو سالی هم مدرسه رفته بود که بر اثر آبله کور میشه. آثار آبله هنوز روی صورتش پیدا بود و باعث میشد بچههای کوچیکتر ازش بترسن. مش ممد به علت نابینا بودن شغلی نداشت و مردم کمکش میکردن. ایشون حافظه خوبی داشت و بچهها رو از روی صداشون میشناخت. با اینکه با کمک عصا راه میرفت ولی جزییات محل توی ذهنش بود. موقع پیچیدن توی کوچه و رد شدن از روی پل کوچیک جوب آب به جای عصا از حافظهاش استفاده میکرد؛ به طوری که بعضیا فکر میکردن چشماش میبینه. بعدی خونه علیآبادیا بود که ذکر خیرش رفت. ولی تا یادم نرفته اینم بگم صاحب این خونه اسمش میرزجونی بود و توی خونهای با اون همه شلوغی طبیعی بود که گاهی بین اهالی دعوا بشه و فحش و فحشکاری و حتی زد و خورد. ولی عجیبتر این بود که چند شب میدیدی همونایی که با هم دعوا کردن شب بالای پشتمون سر یک سفره نشستن و دارن شام میخورن و با هم اختلاط میکنن. انگار اون زمان مردم دلشون پاکتر بود و بیکینهتر. قدیما رسم بود شبای تابستون بالای پشت بوم شام میخوردیم و همونجا میخوابیدیم.
و من حالا که یادم میافته پشت بومها کاهگلی بود و قوس داشت؛ یعنی صاف نبود که راحت بشه روش خوابید. ولی در تعجبم که چطور با اون وضع خوابمون میبرد و کلی هم کیف میکردیم؛ خصوصا اگر پشهبند میزدیم. اون وقت بیشتر کیف میداد؛ چون هم از پشه خبری نبود. هم یکمی بیشتر میخوابیدیم و آفتاب اول صبح خیلی اذیتمون نمیکرد.
خونه روبهرویی، خونه ما بود. شیش تا پسر و چهار تا دختر با پدر و مادرمون میشدیم دوازده نفر. پدرم بقالی داشت البته کنارش میوهفروشی هم داشتیم. پشت خونمون زمینی داشتیم. اونجا چند تا گوسفند و مرغ و خروس نگهداری میکردیم که بیشتر برای مصرف سالانه خانواده بود. مرحوم پدرم اوایل انقلاب گوسفندا رو داد به اکبر قصاب. من هیچوقت این قصاب رو نبخشیدم؛ چون گوسفند مورد علاقه منو برد و کشت. مرحوم مادرم مرغ و خروسش رو تا اواخر زنده بودنش نگه داشت و میگفت پرنده توی خونه باشه برای دفع قضا بلا خوبه. حتی تعداد زیادی کفتر هم داشتیم و یک شب که در قفسشون باز بود گربهها اومدن همه رو لت و پار کردن و من از اون تاریخ شدم دشمن خونی گربهها و گاهی گیرشون میانداختم و حسابی کتکشون میزدم.
کنار خونه ما یه کوچه باریک بود ته کوچه مشد علیاکبر و خانوادش زندگی میکردن. البته در زبان محاوره میگفتیم (مشدعلیکْبَر) که شغلش انجیر کوفی بود. اون زمان توی محل ماخیلیا از همین طریق امرار معاش میکردن. اینطوری که انجیر شیرازی رو میخریدن بعد به طریق خاصی خیسشون میکردن و گوشه حیاط چادری رو میکشیدن روش و هر روز مقداریشو بر میداشتن و آرد سفید روش میپاشیدن و با زدن سنگ پهنشون میکردن. معمولا از سنگ ترازو برای این کار استفاده میکردن و آرد نمیذاشت انجیر به پارچه زیرش یا سنگی که میخورد توی سرش بچسبه. بعد نخهایی از جنس کنف بر میداشتن و از سوراخ میلهای کلفتی که تهش مثل سوزن سوراخ بود رد میکردن. به این میلهها میگفتن شیش که دو برابر میلهای بافتنی از جهت طول و عرض بودن. بعد انجیرهای کوفته شده رو از شیش رد میکردیم؛ مثل اینکه کباب به سیخ بکشی. البته اون زمانها تصوری از کباب به سیخ زدن نداشتیم و حداکثر کل دوران بچگی یکی دو باری کباب کوبیده نوش جان میکردیم. خلاصه اینکه انجیر کوفته شده توسط شیش وارد نخ میشد. وقتی نخ پر میشد دو طرفش گره میخورد و یک گردنبند انجیری درست میشد که ما بهش میگفتیم گَلونِه. این گلونهها رو کاسبهای دم حرم میفروختن به زوار و مسافرا.
مرتضی باقری
نظر شما