موضوع : شهرشناسی | استان قم - قم

محله جوب‌شور (۵)

مکتب‌خونه‌
توی محله جوب‌شور مکتب‌خونه‌ای بود که خیلی از ما بچه‌ها از اونجا قرآن خوندن رو یاد گرفتیم. به صاحب این مکتب‌خونه آقا مدیر می‌گفتیم. من هنوزم اسم شریف این مرد رو‌نمی‌دونم. فقط می‌دونم فامیلش صادقی بود. مکتب‌خونه آقا مدیر اول کوچه احمدی توی خونه خودش بود. خونه یک طبقه نچندان بزرگ که هم مکتب‌خونه بود و هم کارگاه قالی دخترای آقا مدیر و هم محل زندگی خانوادش. توی مکتب‌خونه در چند صف منظم و روبروی اقا مدیر می‌نشستم و مشغول خوندن قران می‌شدیم. اول عم جزء رو یادمون داد که شامل قواعد رو خوانی و جزء سی ام قران می‌شد. بعد که از عم جزء فارغ می‌شدیم و قران کامل رو شروع می‌کردیم جشن کوچیکی برامون می‌گرفت. آقا مدیر چون پیر و نحیف بود همیشه روی پوستین و زیر اندازش می‌نشست و در طول کلاس‌ها از جاش بلند نمی‌شد. در عوض برای دسترسی به نقاط مختلف کلاس چوب‌های کوتاه و بلندی داشت و هرگاه لازم می‌شد بر سر بچه‌ها فرود می‌آورد. گاهی هم بهشون می‌گفت: «تِرِکْمون». این اصطلاح معروف آقا مدیر به بچه‌های بی‌تربیت بود.
حدود یکسال قرآن رو ختم می‌کردیم و به اصطلاح فارغ التحصیل می‌شدیم. بیشتر بچه‌ها قبل ازسن مدرسه مکتب می‌رفتن. دستمزد آقا مدیر بیشتر غیر نقدی بود؛ مثلا کله قند، چایی، نبات، تخم مرغ و ... .
یکی از ابزارهای تنبیه بچه‌های شر فلک بود که عبارت بود از چوب صاف و نسبتا کلفت یک متری و طناب که به دو سر چوب بسته می‌شد و ترکه درخت انار. متخلف رو طاق‌باز می‌خوابوندن و مچ هر دو پاش رو بین طناب و چوب می‌ذاشتن. دو نفر فلک رو نگه می‌داشتن و چوبو می‌چرخوندن تا طناب‌ها سفت و محکم پاهارو نگه داره تا فرد نتونه پاشو بکشه و نفر سوم که خود آقا مدیر بود یا یکی از بچه‌ها با ترکه (چوب نازک درخت که به خاطر انعطافش درد زیادی رو منتقل می‌کرد) به کف پاها می‌زد. من در طول دوره‌ای که قران رو یاد گرفتم و ختم کردم  یکی دوبار شاهد تنبیه بچه‌ها با فلک بودم. یکی از کسانی‌که فلک شد و خودش این قصه رو برام گفت ممد حاج غلامعلی بود‌ ممد و ابوالفضل و علی سه تایی خیلی رفیق بودن و گاهی به اقتضای بچگی سر به سر هم می‌ذاشتن. وقتی قرار شد ممد رو فلک کنن آقا مدیر سیاست عجیبی به خرج داد و ابوالفضل و علی رو مامور اجرای حکم کرد. خلاصه فلک تموم ولی علی و ابوالفضل یک هفته از ترس رفیقشون به مکتب نیومدن. این سه نفر بعدها با هم رفتن جبهه. علی شهید شد. ابوالفضل پاش قطع شد و ممد هم بد جوری مجروح و کج و کوله شد. این سه نفر  رفاقتشون هنوزم ادامه داره و به خواست خدا تا روز قیامت هم تدوام خواهد داشت.
حالا که اومدم توی کوچه احمدی که بعدا به اسم شهید مهدی محمدی تغییر یافت یادی بکنم از اهالی. 
اول کوچه شیخ حسین بود. کارش بنایی بود و درس آخوندی نخونده بود. ولی لقبش شیخ حسین بود. توی خانواده شیخ حسین و کلا قاسمی‌ها طبع شعر خدادادی وجود داره لذا دو تا از پسرای مرحوم شیخ حسین بدون اینکه کلاس خاصی برن اشعار زیادی رو سرودن. حسین آشیخ علی هم همین طبع رو داره. یادمه یه شعری برای خواستگاری پدرش از مادرش سروده بود و سر به سر جفتشون می‌ذاشت. خدا حسین آقا رو حفظ کنه که هنوزم همین روحیه شوخ طبعی رو حفظ کرده. ایشون در حال حاضر مدیر نشر کتابک هست و از دل همین جوبشور تا ماداگاسکار کتاب‌هاش رفته و ترجمه شده. خدا آقا مدیر و همسر مهربونش و آشیخ علی و همسرش خانم قربانی و شیخ حسین و همسرش خانم محمدی و همه کسانی که توی این خاطرات ازشون اسم می برم رو بیامرزه.
همسایه بعدی مرحوم مشدحسن علی اسحاقی بود. ایشون مرد باتقوا، پرهیزکار و در عین حال عیالواری بود. خدا ایشون و همسر و پسرانش مش اسماعیل، حاج ابراهیم، علی آقا، عباس اقا و دختر بزرگوارش مادرسردار شهید غلامعلی ابراهیمی که اخیرا مرحوم شد رو بیامرزه. همسایه بعدی زن و مرد نابینایی بودن. اسم مرد خانواده یادم نمیاد ولی فامیلش تُرک بود. خدا رحمتش کنه مرد قد بلند و چارشونه‌ای بود و خیلی زود مُرد. سرپرستی کلی بچه قد و نیم قد افتاد گردن معصوم خانم که نابینا بود. اما زن زرنگی بود دختراش قالی می‌بافتن. خودشم نوعی گلیم با استفاده از برش دادن لباس‌های کهنه می‌بافت. معصوم خانم دوتا پسر به اسم محمد و علی داشت و چندتا دختر. محمد در زمان جنگ شهید شد و علی الان فیزیوتراپ هست و سال‌های زیادی  مادرشو برده پیش خودش و بهشخدمت می‌کرد الهی که عاقبت همچین بچه‌هایی به خیر باشه. 
راستی تا یادم نرفته بگم یکی از پسرای مش ممد کور دندانپزشک بود. واقعا توی لطف و بزرگی خدا موندم که چطور جبران بعضی کمبودها رو می‌کنه.

مرتضی باقری

نظر شما