محله جوبشور (۸)
پدرم سواد نداشت و چون خیلی از اهل محل نسیهبر بودن لازم بود من یا یکی از داداشها حسابهای دفتری رو وارد کنیم. یادمه من تا فرصتی پیدا میکردم میرفتم توی کوچه یا توی باغ مش ممد دنبال فوتبال یا شیطنتهای دیگه ولی حداکثر یک ساعت نشده بابام از در مغازه صدام میکرد. خدا بیامرز چنان صداش بلند بود که من و همبازیهام توی باغ صداشو میشنیدیم. خدا رو شکر چند سال پیش رفتم توی محل پدری از برخی اهل محل برای خودم و بابام حلالیت گرفتم؛ خصوصا از معصوم خانم و زن حاج غلومعلی و سعید حاج حسین و ... . البته گاهی که توفیق کار خیر دارم توی ثوابش علاوه بر پدر و مادرم اهل محل رو هم شریک میکنم.
تا میرسیدم توی مغازه بابام دفتر نسیه رو میداد دستم و اسم تکتک مشتریان رو میگفت که چی بردن و قیمتش چقدر بوده. خدا بیامرز حافظه خوبی داشت. سر ماه بعضی همسایهها میگفتن حسابشونو جمع بزنیم تا تسویه کنن. بعضیام چند ماه طول میکشید تا تسویه کنن. من دفترو برمیداشتم و حسابها رو جمع میزدم. همزمان بابام به صورت ذهنی جمع میزد و همیشه از من زودتر عدد نهایی رو میگفت. اگر با هم اختلافی پیدا میکردیم این من بودم که باید اشتباهمو پیدا کنم؛ چون بابا حسابش درست بود. ولی من که خیر سرم درس خونده بودم گاهی اشتباه جمع میزدم. برای جمع زدن حسابهای طولانیتر از چرتکه استفاده میکرد.
تنها وسیله نقلیه خانواده ما دوچرخه ۲۸ (مارک رالی) بود که ترکبند بلند آهنی داشت و خورجین بزرگی روش بود. بابام هر روز موقع اذان صبح بیدار میشد و بعد از خوندن نماز با دوچرخه میرفت میدون تره بار. موقع برگشتن میوهها رو با موتول سه چرخ میاورد. دوچرخه رو میذاشت اون بالا و خودش مینشست کنار دست موتولی. بقیه روز دوچرخه کنار مغازه بلا استفاده بود. گاهی یواشکی دوچرخه رو ورمیداشتم و سوارش میشدم. البته چون جثهام کوچکتر از دوچرخه بود مدل خاصی سوار میشدم که بهش میگفتیم نیم تنه؛ یعنی پای چپم رو که میذاشتم روی رکاب و دوچرخه به حرکت در میومد بعد پای راستمو از زیر تنه میرسوندم به اون یکی رکاب و یک دستم به فرمون بود و یک دستم به زین. گاهی هم زین زیر بغلم بود.
یه بار یکی از همسایهها گفت دیروز دیدم یه دوچرخه مثل باد داره میره و کسی سوارش نیست وقتی دوچرخه از جلوم رد شد. دیدم مرتضی مثل کنه چسبیده به دوچرخه و تند تند داره رکاب میزنه.
من با همین دوچرخه بابام که دزدکی سوارش میشدم نسبت به خیلی از بچهها وضعم بهتر بود؛ حتی از ممد و عباس حاج غلومعلی. درسته اونام دوچرخه داشتن ولی جرأت نداشتن دست به چرخ باباشون بزنن.
بقالی بابام فقط یک روزِ تعطیل توی کل سال داشت. اونم شهادت حضرت علی (ع) که قدیمیا میگفتن کار حرومی و یا میگفتن هر کی توی اون روز کار کنه دستش عقربک میزنه. (عقربک به ماه گرفتی یا خالهای قهوهای بزرگ میگفتن) یادمه یه روز تعطیل حدود عصر بود. من و بچهها کنار دیوار مسجد نشسته بودیم. دیدیم پدرم داره از دور میاد. با اینکه دوچرخه داشت ولی دوچرخه رو دست گرفته بود و پیاده میومد. وقتی نزدیکمون شد دیدیم دوتا بره کوچولو خریده و هر کدوم رو گذاشته یک طرف خورجین دوچرخهاش. اینام هی بع بع میکردن. برهها کمتر ازدوسال تبدیل به قوچهای گردن کلفتی شدن و به هرکسی جز داداشم شاخ میزدن. یکی از هنر نماییهای دوستای داداشم این بود که جرأت کنن از جلوی این قوچها رد بشن. سال ۵۱ وقتی بابام مکه بود توی نامهای که داد سفارش کرد یکی از قوچها را جلوی پاش قربونی کنن. یادمه قصاب بهسختی تونست گردن قوچ رو بشکنه.
گاهی که میرفتیم خونه عمم توی صفاییه پدر و مادرم پیاده میومدن. بابام دوچرخه رو دست میگرفت و من یک طرفی مینشستم روی تنه دو چرخه و دوتا از خواهرام توی خورجین یا روی ترک مینشستن.
اوایل انقلاب که بزرگتر شدم تخم مرغ مورد نیاز مغازه رو من تهیه میکردم. اول با دوچرخه میرفتم دورشهر از ستاد بسیج اقتصادی حواله میگرفتم. بعد میومدم توی کوچه بیگدلی از آقای عینی یک کارتن تخم مرغ تحویل میگرفتم و میذاشتم روی ترک و کِشی بهش میبستم. (کش ترکبند تویوب دوچرخه بود) با یه دست کارتن تخم مرغ و با دست دیگه فرمون دوچرخه رو میگرفتم و پیاده میومدم تا بقالی.
سه تا ترازو داشتیم: یه کوچیک برای ادویهجات و پنیر و ماست و ... . یه ترازوی بزرگ برای کشیدن میوه و سبزی و ... . یه ترازو که بهش میگفتیم قفون (قپان) که با ترازوهای دوکفهای فرق داشت و تا خروار (سیصد کیلو) هم میشد باهاش وزن کرد. سنگهای ترازو که بهشون میگفتیم سنگ کیلو دو مدل بودن. سنگهای کوچیکتر بیشترشون از جنس برنج و سنگهای بزرگتر از جنس آهن بودن.
مرتضی باقری
نظر شما