موضوع : شهرشناسی | قم شناسی

محله جوب‌شور (۱۳)

تا اینجا براتون گفتم که توی بیشتر خونه‌های اهل محل تقریبا هیچ‌کدوم از امکانات رفاهی مثل ماشین لباسشویی و یخچال و تلفن و تلویزیون رو نداشتن. به جاش کلی بچه داشتن. ما بچه‌ها کلی رفیق توی کوچه و محل داشتیم. با فامیلامون و اهل محل حتی افرادی خارج از شهرمون بدون اینکه فامیل باشیم رفت و آمد داشتیم. از اینکه کسی سر زده به خونمون بیاد ناراحت نمی‌شدیم. هفته‌ای حداقل دوسه شب، شب‌نشینی داشتیم. جالبه موقع شب‌نشینی، مهمونا و بابای خونه زیر کرسی می‌نشستن و مادر حواسش به پذیرایی بود و من و داداش بزرگم شایدم داداش رضا مشغول انجیرکوفی بودیم و به اختلاط‌های بزرگ‌ترها گوش می‌کردیم. گاهی هم مهمونام کمک می‌کردن که از شر انجیرا زودتر خلاص بشیم. بعضی از مهمونا مثل ننجون فاطمه یا دایی حسین برامون قصه‌های شیرین تعریف می‌کردن و ما رو به عمق داستان ها می کشیدن. این نقالی‌ها و قصه‌گویی‌ها چند ساعت و گاهی چند روز و چند هفته طول می‌کشید. جالب این بود که فردا شب وقتی ادامه داستان رو می‌خواستن تعریف کنند دقیقا از همون‌جایی که شب قبلش قطعش کرده بودن داستان رو ادامه می‌دادن. 
الان که فکرشو می‌کنم قدیمیا عجب حافظه‌ای داشتن. قصه‌های طولانی رو با تمام جزییات یادشون می‌موند. یادمه دایی قدم تعدادی از سوره‌های قران رو از بر بود. (حفظ بود)؛ مثل الرحمن، جمعه، واقعه و بخش زیادی از سوره بقره رو. جالب اینجاس که وقتی دختر دایی که بعدها همسرم شد قرآن رو از روی کلام الله می‌خوند. همین‌طور که مشغول کارش بود غلط‌هاشو رو اصلاح می‌کرد. این خصلت خاص ایشون نبود. هر کدوم از شما دوستان که دارید این مطالب رو می‌خونید حتما ذهنتون رفته پیش حافظه قوی پدر بزرگ و مادر بزرگ یا دایی و خاله و عمه‌هایی که براتون شعر و قصه می‌گفتن و کلی دعا و قران حفظشون بود. کاش یکی بود و می‌گفت چرا قدیمیا حافظه بهتری داشتن. چرا با اینکه خیلی از امکانات حالا رو نداشتن  اعصابشون آروم‌تر و دل‌خوشیاشون بیشتر از امروزیا بود.

برگردیم به ادامه داستان
گفتم تلویزیون نداشتیم. من خیلی دلم می‌خواست کارتن سند باد، پینو‌کیو، پلنگ صورتی یا فیلم  تارزان و مرد شش میلیون دلاری رو ببینم. برای دیدن تلویزیون گاهی می‌رفتیم خونه اقوام و همسایه‌ها. یادمه توی یکی از فیلم‌ها یه کوهی منفجر شد و سنگ‌های زیادی به سمت دوربین سرازیر شد. سنگ‌ها اینقدر به دوربین نزدیک شدن که انگار داشتن وارد قاب تلویزیون می‌شدن که پیرمردی از جلوی تلویزیون بلند شد و خودشو کشید کنار. این کار باعث شد ما بچه‌ها هم بترسیم. 
آقای قربانی (سردار) تعریف می‌کرد مادر بزرگش بی‌حجاب جلوی تلویزیون نمی‌نشست و هر بار که  گوینده اخبار به بیننده‌ها سلام می‌کرد مادر بزرگ در جوابش می‌گفت علیک سلام آقا.
بعد از پیروزی انقلاب ما هم تلویزیون‌دار شدیم؛ تلویزیون سیاه و سفید ۱۲اینچ. 
نداشتن تلفن هم باعث می‌شد گاهی برای تماس بین شهری مزاحم همسایه‌ها بشیم؛ خصوصا در اوایل جنگ که معمولا من و یکی دوتا از داداش‌ها جبهه بودیم لذا زنگ می زدیم به مغازه حاج اسماعیل تا پدر یا مادرمون رو صدا می‌کردن که بیان پای تلفن. خدا بیامرزه حاج اسماعیل و همسر و پسرش محمد رضا رو.
گاهی که به پدرم می‌گفتم بابا تلفن ارزونه چرا نمی‌خری همیشه پاسخش این جمله بود:
«تو بگو شتر به صنار وقتی پولش نیست چکار می‌تونم بکنم.» 
ماجرای تلفن رو با خاطره جالبی تموم کنم. یکی از همسایه‌ها که فکر می‌کرد زرنگه چند باری رفت خونه همسایه و گفت تلفنمون خراب شده و گوشی همسایه رو می‌گرفت و می‌اورد خونش و به اقوامش توی شهرستان زنگ می‌زد و حسابی هم اختلاط می‌کرد و خوشحال بود که قبض تلفنش کم‌ میاد. سر ماه که شد و  قبض تلفن رو دادن به دستش با خیال راحت از مامور سوال کرد ببین چقدر اومده. (هزینه تلفن چقدر شده) وقتی مبلغ رو شنید دادش رفت به آسمون که نه خیر آقا شما اشتباه می‌کنید. من این ماه همش از گوشی همسایه تلفن کردم. بنده خدا فکر می‌کرد هزینه برای گوشی همسایه می‌اد.

مرتضی باقری

نظر شما