موضوع : پژوهش | مقاله

‌ ‌‌‌وحـشت‌ از مرگ

ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 313)
‌ ‌‌‌وحـشت‌ از مرگ نوشتۀ ارنست بکر ترجمۀ سامان توکلی


آیا نباید اعتراف کنیم که‌ نـگرش‌مان‌ بـه‌ مـرگ،از نظر روان شناختی،روزگاری فراتر از نگرش مقدمانه‌ی امروزمان بوده است،و حق آن‌ را بیان کنیم؟آیا بهتر نیست کـه به مرگ،در واقعیت و در اندیشه‌هایمان،جایگاهی بدهیم‌ که سزاوار آن است‌،و کمی‌ بیشتر به اهـمیت نگرش ناخودآگاه به مـرگ تـن بدهیم،به نگرشی که تا کنون چنان به دقت آن را سرکوب کرده‌ایم؟این کار،در واقع،چنان دست یافت بزرگی به نظر نمی‌آید،بل‌ که گامی است به پس...اما شایسته است،برای آن که واقعیت اوضـاع کنونی را به حساب آورده‌ایم.
زیکموند فروید

نخستین کاری که باید در برخورد با قهرمانیگری1کرد آن است‌ که‌ کنه آن را عیان کنیم،و نشان دهیم که چیست آنچه به قهرمانیهای انسانی ماهیت و نیروی ویژۀ آن را مـی‌دهد.در ایـنجا ما مستقیما یکی از کشفیات دوبارۀ بزرگ در اندیشۀ‌ مدرن‌ را معرفی می‌کنیم:یکی از اصلیترین چیزها که انسان را به حرکت وا می‌دارند وحشت او از مرگ است.بعد از داروین،به مرگ به عنوان یک مسألۀ تـکاملی‌ نـگریسته‌ شد،و بسیاری از اندیشمندان بلافاصله تشخیص دادند که مرگ از نظر روان شناختی مسألۀ عمده‌ای برای انسان است.همچنین،آنان به زودی دریافتند که قهرمانیگری واقعی در چیست،چنان‌ که‌ شیلر‌2درست در آغاز ایـن سـده‌ بیان‌ کرد‌: (1). heroism

(2). shaler

ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 314)
قهرمانیگری،در درجۀ اول و مهمتر از همه،بازتابی از وحشت از مرگ است.ما شجاعت رو به رو شدن‌ با‌ مرگ‌ را می‌ستاییم؛ما بالاترین و پایاترین تحسین خود را‌ نثار‌ چنین شهامتی می‌کنیم؛قهرمانیگری به ژرفـای قـلب مـا نفوذ می‌کند چرا که شـک داریـم خـود در برخورد با مرگ‌ تا‌ چه‌ میزان با شهامت خواهیم بود.وقتی فردی را می‌بینیم که‌ شجاعانه با خاموشی خود رویارو می‌شود،بـزرگترین پیـروزی را کـه در تصورمان می‌گنجد تجربه می‌کنیم؛و احتمالا، چنین است‌ کـه‌ قـهرمان‌،از آغاز تکامل ویژۀ انسان،در مرکز احترام و تحسین بوده است‌.اما‌ حتی پیش از آن نیز نیاکان نخستین ما به آنان کـه فـوق العـاده نیرومند و شجاع بودند‌ احترام‌ می‌گذاشتند‌ و به آنان که بزدل بـودند اعتنا نمی‌کردند.انسان شجاعت حیوانی را به‌ کیش‌ ارتقا‌ داده است.

در سدۀ نوزدهم،پژوهشهای انسان شناختی و تاریخی نیز آغاز شـد تـا تـصویری‌ از‌ قهرمانی‌ را از زمانهای ابتدایی و باستانی به دست دهد.قهرمان انسانی بود کـه مـی‌توانست به‌ دنیای‌ ارواح،دنیای مردگان،برود و زنده باز گردد.قهرمان از تبار کیشهای رازآلود1مدیترانۀ‌ شرقی‌ است‌،کیشهایی کـه کـیش مـرگ و باز زیست(رستاخیز)2هستند.قهرمان الاهی هر یک از این‌ کیشها‌ کسی بـود کـه از دنـیای مردگان باز گشته بود.چنان که امروز از‌ پژوهش‌ در‌ اسطوره‌ها و آیینهای باستانی می‌دانیم،مسیحیت نـیز رقـیبی بـرای این کیشهای رازآلود بود،که از این‌ رقابت‌ پیروز آمد.یکی از دلایل پیروزی مسیحیت آن بود کـه در مـسیحیت‌ فردی‌ شفابخش‌ با قدرتهای فرا طبیعی نقش اصلی را داشت،شفابخشی که از دنیای مـردگان بـرخاسته اسـت‌!»4این‌ فریاد‌ پژواک همان شادی است که هواخواهان کیشهای رازآلود در جشنهای پیروزی بر‌ مرگ‌ سر دادهـ‌اند.ایـن کیشها،چنان که جی.استنلی هال5به خوبی بیان کرده،تلاشی بوده‌اند بـرای‌ دسـتیابی‌ بـه«آب حیات»6در برابر بزرگترین شر:مرگ و وحشت از آن.تمام‌ مذاهب‌ در تاریخ به این مسأله پرداخته‌اند که‌ چـگونه‌ پایـان‌ حیات راتاب آوریم. مذاهبی همچون هندوییسم و بودیسم‌ این‌ ترفند هوشمندانه را به کـار بـرده‌اند کـه ادعا کنند نمی‌خواهند دوباره زاده شوند‌.این‌ ادعا نعل وارونه زدن است‌:ادعای‌ نخواستن آنچه‌ واقعا‌ (1). mystery‌ cults

(2). resurrection

(3). easter

(4). christ has risenl‌

(5). g.stanley‌ hall

(6). immunity bath

&%02651QRAG026G%

ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 315)
بـیش از هـمه مـی‌خواهی‌اش.از زمانی که‌ فلسفه‌ وظایف مذهب را به عهده گرفت‌،مسألۀ اصلی مذهب را‌ هـم‌ در بـر گرفت،و از آغاز‌ فلسفه‌ در یونان تا هایدگر و اگزیستانسیالیسم مدرن، مرگ الهام‌بخش واقعی فلسفه بوده است.

ما‌ اکـنون‌ مـجموعه‌ای از آثار و اندیشه‌ها را‌ دربارۀ‌ مرگ‌ در اختیار داریم‌،از‌ مذهب و فلسفه گرفته،تا‌ خود‌ عـلم-از زمـان داروین.مسأله آن است که چگونه این اطـلاعات را درک کـنیم‌؛انـباشت‌ پژوهشها و دیدگاهها دربارۀ مرگ چنان است‌ کـه‌ نـمی‌توان به‌ هیچ‌ روش‌ یگانه‌ای به آن پرداخت‌ و خلاصه‌اش کرد.در چند دهۀ گذشته نیز تـوجه دوبـاره به مرگ خود به تـنهایی بـه‌ ایجاد‌ نـوشتارگان قـابل تـوجهی انجامیده است،و این‌ نوشتارگان‌ هیچ‌ سـمت‌ و سـوی‌ واحدی ندارند.

برهان‌ ذهن‌ سالم1
اشخاصی با ذهنیت سالم2وجود دارند کـه عـقیده دارند ترس از مرگ موضوعی طبیعی بـرای‌ انسان‌ نیست‌،و ما بـا تـرس از مرگ زاده نشده‌ایم‌.تعداد‌ فزاینده‌ای‌ از‌ مـطالعات‌ دقـیق‌،دربارۀ اینکه چگونه ترس واقعی از مرگ در کودکان شکل می‌گیرد با این موضوع بـه خـوبی مطابقت دارند که کودک تـا حـدود سـه تا پنج سـالگی هـیچ‌ درکی از مرگ ندارد.چـگونه یـک کودک می‌تواند درکی از مرگ داشته باشد؟مرگ ایده‌ای است به شدت انتزاعی و با تجربۀ کودک بـسیار مـتفاوت است.کودک در جهانی زندگی می‌کند کـه پر‌ از‌ زنـدگی است و پر از مـوضوعات کـنش‌گری کـه به او پاسخ می‌دهند،سـرگرمش می‌کنند و تغذیه‌اش می‌کنند.او نمی‌داند که ناپدید شدن از زندگی برای همیشه چه معنایی دارد،و نظری دربارۀ‌ ایـن‌ نـدارد که بعد از مرگ به کجا خـواهد رفـت.کـودک بـه تـدریج در می‌یابد که چـیزی بـه نام وجود دارد که بعضی از‌ مردم‌ را برای همیشه می‌برد؛بسیار‌ با‌ اکراه می‌پذیرد که مرگ زود یا دیـر هـر کـسی را با خود خواهد برد،اما این درک تـدریجی نـاگزیری مـرگ مـی‌تواند تـا نـه یا‌ ده‌ سالگی طول بکشد.
اگر‌ چه‌ کودک هیچ دانشی دربارۀ ایده‌ای چنان انتزاعی همچون نفی مطلق3ندارد،او نیز اضطرابهای خود را دارد.کودک به طور مطلق به مـادر وابسته است،در زمان غیبت مادر (1). the‌ healthy‌-minded argument

(2)." healty-minded " persons

(3). absolute negation

ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 316)
تنهایی را تجربه می‌کند،وقتی از کامیابی محروم شود سرخورده می‌شود،در گرسنگی و سختی عصبانی می‌شود،و...اگر به خود وا نهاده شود جهانش‌ فرو‌ می‌ریزد،و ارگانیسم‌ او باید این مـوضوع را،کـه ما اضطراب فقدان ابژه1می‌نامیم،در سطحی حس کرده باشد.آیا‌ این اضطراب ترس طبیعی و ارگانیسمی از نیست شدگی2نیست؟افراد دیگری نیز هستند‌ که‌ این‌ موضوع را به سان موضوعی بسیار نسبی مـی‌نگرند.آنـان بر این باورند که اگر مادر نقش خود ‌‌را‌ به شکلی گرم و قابل اتکا ایفا کرده باشد،اضطراب و احساس گناه کودک به‌ طور‌ مـتعادلی‌ شـکل می‌گیرد،و کودک قادر خواهد بـود ایـن اضطراب و احساس گناه را به خوبی در کنترل‌ شخصیت در حال رشد خود داشته باشد.کودکی که تجربیات مادرانۀ خوبی داشته‌ باشد، حس امنیت پایه‌ای‌3را‌ کسب خـواهد کـرد و در معرض ترس بیمارگون از دسـت دادن حـمایت، نیست شدن،یا مانند آن قرار نخواهد داشت.با رشد کودک تا نه یا ده سالگی که مرگ را به‌ طور منطقی درک کند،او مرگ را به عنوان جزئی از جهان‌بینی خود می‌پذیرد،اما این انـدیشه نـگرش همراه با اعتماد به نفس او نسبت به زندگی را تباه نمی‌کند.راین‌ گولد‌4روانپزشک با قطعیت می‌گوید که اضطراب نیست شدگی بخشی از تجربۀ طبیعی کودک نیست،بلکه تجربۀ بد از مادری مـحروم کـننده5آن را در کودک بـه وجود می‌آورد.این نظریه‌ تمام‌ بار اضطراب را بر پرورش کودک،و نه سرشت او،می‌گذارد.روانپزشکی دیگر،با قطعیتی کـمتر،ترس از مرگ را چنان می‌بیند که با تجربه‌های کودک با والدینش،بـا انـکار‌ خـصمانۀ‌ تکانه‌های زندگی‌اش توسط والدین،و به طور عمومی‌تر،با تقابل جامعه با آزادی و خود بزرگ‌بینی6 انسان به شدت افـزایش ‌ ‌مـی‌یابد.

چنان که بعد از این بدان خواهیم پرداخت،این دیدگاه‌ امروزه‌ در‌ جنبشهای گستردۀ زنـدگی بـدون واپسـ‌زنی‌،فشار‌ برای‌ آزادی نوین امیال زیست شناختی طبیعی،نگرش نوین به بدن همراه با غرور و لذت،دسـت کشیدن از شرم،احساس گناه و بیزاری‌ از‌ خود‌ بسیار پرطرفدار است.از این دیدگاه،جامعه تـرس‌ از‌ مرگ را آفریده است و در هـمان زمـان از آن بر علیه اشخاص استفاده می‌کند تا آنان را در سلطه‌ نگاه‌ دارد‌؛مالونی7روانپزشک از آن با عنوان (1). anxiety of object-loss‌

(2). annihalation

(3). basic security

(4). rheingold

(5). depriving mother

(6). self-expansiveness

(7). moloney

ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 317)
«ساز و کار فرهنگ»،و مارکوزه1به عنوان«ایدئولوژی»یاد می‌کند‌.نورمن‌ ا.براون‌2،در کتاب تأثیر گذارش که قدری بدان خـواهیم پرداخت،تا جایی‌ پیش‌ می‌رود که می‌گوید تولد و رشد کودک می‌تواند در بی‌گناهی دومین3رخ دهد که در آن رها‌ از‌ ترس‌ مرگ باشد،چرا که زیست‌مندی طبیعی4را انکار نمی‌کند و کودک را به‌ طور‌ کامل‌ برای زیـست جـسمانی رها می‌گذارد.

به آسانی می‌توان دید که،بر اساس این دیدگاه‌،آنان‌ که‌ تجربه‌های اولیۀ بدی داشته‌اند به شکلی بیمارگون بر اضطراب از مرگ تثبیت می‌شوند؛و اگر‌ اتفاقا‌ فیلسوف شوند احـتمالا ایـدۀ مرگ را اصل مرکزی5اندیشه‌های خود قرار خواهند داد‌-همچون‌ شوپنهاور‌6که از مادرش بیزار بود و مرگ را«الهام‌بخش فلسفه»7اعلام کرد.ساختار شخصیتی همراه‌ با‌ بد خلقی یا تجربه‌های ویژۀ اندوهبار فـرد را در مـعرض بدبینی قرار می‌دهند‌.روانشناسی‌ به‌ من توجه داد که کل ایدۀ ترس از مرگ از مانده‌های هست گرایان8و یزدان شناسان‌ پروتستان‌9است که از تجربۀ خود در اروپا زخم خورده بودند یا بار‌ سنگین‌ مـیراث‌ کـالوانیستی10و لو تـرانی11انکار مرگ را با خود حـمل مـی‌کردند.حـتی به نظر‌ می‌رسد‌ روانشناس‌ برجستۀ گاردنر مورفی12به این مکتب گرایش دارد و از ما می‌خواهد‌ که‌ «شخصی»را مطالعه کنیم که ترس از مرگ را بـروز مـی‌دهد و مـرگ را در مرکز اندیشه‌هایش‌ قرار‌ می‌دهد؛و مورفی می‌پرسد که چـرا زیـستن در عشق و شادمانی را نمی‌توان واقعی‌ و بنیادین‌ دانست.

برهان ذهن بیمار13
هراس از‌ مرگ‌ در‌ ذهن سالم که پیش از این بررسی‌ شد‌ یـک روی تـصویر پژوهـشها و آرای فراوانی است که دربارۀ مرگ وجود دارد.اما‌ این‌ موضوع روی دیـگری نیز دارد‌.تعداد‌ زیادی (1). marcuse‌
(2). norman‌ o.brown‌

(3). second innocnce

(4). natural vitality

(5). central dictum‌

(6). schopenhauer‌

(7). muse of philosogians

(8). existentialists

(9). protestant theologians

(10). calvanist

(11). lutheran

(12). gardner‌ murphy‌

(13). the morbidly-minded argument

ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 318)
از‌ مردمان با این مشاهدات‌ دربارۀ‌ تجربۀ ابتدایی انسان موافق‌اند و می‌پذیرند‌ که‌ این تجربیات ممکن اسـت اضـطرابهای طـبیعی و ترسهای بعدی را افزایش دهند؛اما همچنین‌ به‌ شدت مدعی‌اند که بـه حـال‌ ترس‌ از‌ مرگ طبیعی است‌ و در‌ هر کس وجود دارد‌،و ترس‌ از مرگ ترسی بنیادین است که همه را تحت تـأثیر قـرار مـی‌دهد،ترسی که‌ هیچ‌ کس از آن ایمن نیست، گرچه‌ ممکن‌ است بسیار‌ تغییر‌ شـکل‌ دهـد.ویـلیام جیمز1از‌ اولین کسانی است که در این مکتب اظهار نظر کرده است،و با رئالیسم درخـشان هـمیشگی‌ خـود‌،مرگ را«کرم هستۀ» تظاهر انسان‌ به‌ شادی‌ خواند‌.ماکس‌ شلر1می‌اندیشد که‌ تمام‌ مـردم،بـه آن اذعان کنند یا نکنند، باید درکی شهودی از این«کرم هسته»داشته باشند‌.صـاحب‌ نـظران‌ بـی‌شمار دیگر-که از برخی از آنان‌ در‌ صحفات‌ بعد‌ سخن‌ خواهیم‌ گفت-به این مکتب تعلق دارنـد:شـاگردان فروید،بسیاری از حلقه‌های نزدیک به او،و پژوهشگران جدی‌ای که روانکاو نیستند.در کشمکش بین ایـن دو گـروه،کـه در‌ هر یک صاحب نظران سر شناسی هستند،چه باید بکنیم؟ ژاک کورون3تا آنجا پیش می‌رود کـه امـکان تصمیم‌گیری دربارۀ این که ترس از مرگ اضطراب پایه‌ای است یا نه را‌ مـورد‌ تـردید مـی‌داند.در چنین مواردی،بیشترین کاری که می‌توان کرد آن است که هر دو جنبه را در نظر داشته باشیم.اظـهار نـظر خـود را بر مبنای آرای صاحب‌ نظرانی‌ قرار دهیم که به نظر قویتر هستند،و بـرخی از اسـتدلالهای قانع کنندۀ آنان را عرضه کنیم.

من به وضوح طرفدار دومین مکتب هستم‌-در‌ حقیقت تمام این کـتاب مـجموعه‌ای‌ است‌ از استدلالها بر مبنای عمومیت ترس از مرگ.من ترجیح می‌دهم،برای آن کـه نـشان دهم اگر به تمام چهرۀ ترس از مـرگ بـنگریم‌ تـا‌ چه حد تأثیر گذار‌ است‌،آن را«وحشت از مـرگ»بـنامم. نخستین مدرکی که می‌خواهم معرفی کنم و به آن بپردازم مقاله‌ای است که روانکاو مـعروف، گـریگوری زیلبورگ4،نوشته است.این مـقاله نـوشته‌ای است بـسیار هـوشمندانه‌-از‌ نـظر ایجاز و حوزۀ بحث-که چندین دهـه پیـش نوشته شده،اما بعد از آن مطلب زیادی در این زمینه افزوده نشده است.زیـلبورگ مـی‌گوید که چون ترس از مرگ به‌ نـدرت‌ چهرۀ خود‌ را می‌نمایاند،اغـلب مـردم فکر می‌کنند ترس از مرگ وجـود نـدارد.اما او مدعی است ترس از‌ (1). william james

(2). no more student of human nature than max scheler‌

(3). jaques‌ choron‌

(4). gregory zilboorg

ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 319)
مرگ به شکلی عمومی،در زیر هر تظاهری،وجود دارد:در پشـت حـس ناایمنی در ‌‌رویارویی‌ با خطر،در پس حـس دلسـردی و افـسردگی،همیشه ترس بـنیادین از مـرگ مخفی‌ شده‌ است‌، تـرسی کـه پیچیده‌ترین شاخ و برگها را می‌پذیرد و خود را به شکلهای غیر مستقیم می‌نمایاند... هیچ‌ کس از ترس از مـرگ آزاد نـیست-روان نژندیهای اضطرابی،حالتهای فوبیک گوناگون‌، و حـتی تـعدادی قابل تـوجه‌ از‌ حـالتهای خـودکشی گرایی در افسردگی و بسیاری از اسـکیزوفرنیاها ترس از مرگ را،که در همه جا حاضر است،نشان می‌دهند.ترس از مرگ در تعارضهای عمدۀ موجود در شـرایط روان آسـیب‌ شناختی1تنیده می‌شود...می‌توانیم بر ایـن بـاور بـاشیم کـه تـرس از مرگ همیشه در کـارکرد ذهـنی ما حضور دارد.

آیا جیمز پیش از آن همین موضوع را،با روش خود،بیان‌ نکرده‌ بود؟

بگذار ذهنیت سالم خوشبینانه2،یـا نـیروی غـریب زندگی در زمان حال و چشم‌پوشی و فراموشی، هر چـه مـی‌خواهد انـجام دهـد.در هـر حـال،پیشینۀ شوم3در واقع وجود دارد،برای آن که‌ به‌ آن اندیشه شود،و جمجمه‌ها در آن ضیافت نیشخند خواهند زد.

تفاوت این دو نوع بیان،بیش از آن که در تصویر سازی و سبک آنها باشد،در این است کـه‌ زیلبورگ‌ حدود نیم سده پس از جیمز آمده است و بیان او تنها بر مبنای اندیشه ورزیهای فلسفی4یا درون‌یابی(شهود)شخصی5نیست و بیشتر مبتنی بر کار بالینی واقعی است.این‌ دیدگاه‌ خط‌ مـستقیم فـرا بالندگی(رشد)6را‌ از‌ جیمز‌ و پس-داروینیان7پی می‌گیرد که ترس از مرگ را مسأله‌ای زیست شناختی و تکاملی8می‌انگاشتند.من فکر می‌کنم که او پایه‌ای بسیار‌ مناسب‌ را‌ برای بحث خود انتخاب کرده است،و من به‌ ویـژه‌ نـحوۀ بیان این موضوع را به وسیلۀ او می‌پسندم.زیلبورگ اشاره می‌کند که این ترش در واقع فرانمود9ی است‌ از‌ غریزۀ‌ خودپایی(صیانت نفس)10،که همچون فرارانی11ثـابت بـرای‌ تداوم زندگی و چیرگی بر مـخاطرات تـهدید کنندۀ زندگی عمل می‌کند:

(1). psychopathologic

(2). sanguine healthy-mindedness

(3). evil background

(4). philosophical speculations‌

(5). personal‌ intuition‌

(6). development

(7). post-darvinians

(8). evolutionary

(9). expression

ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 320)
اگر ترس از مرگ این چنین‌ همیشگی‌ و ثابت نبود،اختصاص چنین هزینۀ ثابتی از انرژی روان شناختی بر امر خودپایی(صیانت نفس)نـاممکن‌ بـود‌.واژۀ‌ خودپایی(صیانت نفس)» بـه تـلاش در برابر نیروی از هم فرو پاشیدگی‌1اشاره‌ دارد‌؛و جنبۀ عاطفی این تلاش ترس است، ترس از مرگ.

به بیان دیگر،ترس از‌ مرگ‌ باید‌ در پس تمام کارکردهای بهنجار ما حضور داشته باشد،تا ارگانیسم بـرای خـودپایی(صیانت‌ نفس‌)مسلح گردد.اما ترس از مرگ نمی‌تواند به طور ثابت در کارکرد ذهنی‌ فرد‌ حاضر‌ باشد،چه در این صورت ارگانیسم دیگر نخواهد توانست کارکردی داشته باشد.زیلبورگ ادامه‌ می‌دهد‌:

اگـر تـرس از مرگ هـمیشه در خودآگاه2ما بود،نمی‌توانستیم عملکرد بهنجار داشته‌ باشیم‌.ترس‌ از مرگ باید به طور مناسبی واپس زده شود3تا بـگذارد در زندگی ذره‌ای آسایش‌ داشته‌ باشیم.ما به خوبی می‌دانیم که واپس زدن چـیزی اسـت بـیش از‌ آن‌ که‌ موضوع واپس زده و جایی که واپس زده‌ایم را[از ذهن]برانیم و فراموش کنیم.در واپس زنی،به‌ طور‌ همیشگی‌،تلاشی روان شناختی برای سـرپوش ‌ ‌نـهادن بر امر واپس زده وجود دارد‌ و هرگز‌ این احساس دیده‌بانی دادن از درون نمی‌آرامد. و چنین است که می‌توانیم آنـچه را نـاهمشوندی(پارادوکـسی)ناممکن‌ می‌نماید‌ درک کنیم؛ ترس همیشه حاضر از مرگ در کارکرد زیست شناختی بهنجار‌ غریزۀ‌ خودپایی(صیانت نـفیس)ما،و بی‌اعتنایی تمام عیارمان‌ به‌ این‌ ترس در زندگی خودآگاه:

بنابراین،در زمانهای‌ عادی‌ چـنان رفتار می‌کنیم که گـویی واقـعا هرگز مرگ خود را باور نداریم، گویی‌ کاملا‌ به نامیرایی جسمانی خود باور‌ داریم‌.ما بر‌ آنیم‌ که‌ بر مرگ چیره شویم...انسان می‌گوید‌ البته‌ که می‌داند روزی خواهد مرد،اما از آن دغدغه‌ای بـه خاطر ندارد‌.او‌ زمانی خودش را با زندگی می‌گذارند‌،و به مرگ نمی‌اندیشد و از‌ آن‌ نگرانی ندارد-اما این تنها‌ اقرار‌ فکری و کلامی اوست و جزء عاطفی مرگ واپس زده شده است.

برهان زیست شناختی‌ و تکاملی‌ در زمینۀ تـرس از مـرگ‌ پایه‌ای‌ است‌ و باید جدی گرفته‌ شود‌ و نمی‌توان بدون بحث از‌ آنها‌ گذشت.جانوران برای ماندگاری نیاز به این دارند که با&%02652QRAG026G%

ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 321)
پاسخهای ترس‌1،نه‌ تنها از جانوران دیگر که در‌ برابر‌ خود طـبیعت‌ نـیز‌ حفاظت‌ شوند.آنان مجبورند ارتباط‌ واقعی بین توان محدود خود را با دنیای خطرناکی که در آن رها شده‌اند درک‌ کنند‌.واقعیت و ترس،به طور طبیعی،در‌ کنار‌ هم‌ قرار‌ می‌گیرند‌.با تـوجه بـه‌ این‌ که نوزاد انسان در وضعیتی است که بیشتر در معرض خطر و درماندگی است،احمقانه است اگر‌ بپنداریم‌ پاسخ‌ ترس،که در جانوران وجود دارد،در‌ این‌ گونۀ‌ ضعیف‌ و بسیار‌ حساس‌ از میان رفته اسـت.مـنطقی‌تر آن اسـت که فکر کنیم این پاسـخها در انـسان افـزایش یافته‌اند،چنان که برخی از نخستین داروینیان می‌اندیشیدند:انسانهای نخستینی که بیشتر‌ می‌ترسیدند آنانی بودند که دربارۀ وضعیت خود در طبیعت واقع‌گراتر بـودند،و آنـان واقـع گرایی2ای را به زادگان3خود میراث داده‌اند که در مـاندگاری آنـان ارزشی بسیار داشته است.نتیجۀ‌ آن‌ پدید آیی انسانی است که می‌شناسیم:جانوری پر اضطراب که،حتی وقتی دلیلی بـرای آن وجـود نـدارد،هماره دلایلی برای اضطراب خود می‌آفریند.

برهان روان‌کاوی4کمتر انـدیشه ورزانه است‌ و باید‌ آن را جدی‌تر گرفت.روان‌کاوی چیزی را دربارۀ دنیای درونی کودک به ما نشان داد که قبلا به آن پی نـبرده بـودیم:گـرچه‌ کودک[انسان]با‌ دیگر جانوران تفاوت زیاد دارد‌،دنیای‌ درونی او از هراس بیشتری پر شده اسـت.مـی‌توانیم بگوییم که ترس در جانوران پایین‌تر به طور آماده در غرایزشان برنامه‌ریزی شده است؛اما‌ جانوری‌ که هـیچ غـریزه‌ای نـدارد‌ ترس‌ برنامه‌ریزی شده‌ای نیز ندارد.ترس انسان از شیوۀ درک او از دنیا نش.ت می‌گیرد.چـیست کـه در درک کـودک از دنیایش یگانه است؟ از یک سو،درهم آمیختگی شدید در روابط‌ علت‌ و معلولی؛و از دیگر سو،واقعیت گـریزی6 شـدید دربـارۀ حدود توان خویشتن.کودک در وضعیتی از وابستگی محض می‌زید؛و وقتی نیازهایش برآورده می‌شوند برای او چـنان بـه نظر می‌رسد که توانی‌ جادویی‌ دارد،همه‌ توانی7 واقعی.اگر درد،گرسنگی،یا ناراحتی را تـجربه کـند،تـنها کاری که باید انجام دهد آن‌ است که جیغ بکشد تا از آن احساسها آسوده شـود و بـا‌ آوایی‌ نرم‌ و مهربان آرام گیرد.او جادوگر8و دورآگاه9است و تنها باید ونگ ونگ کند و تـخیل کـند تـا جهان به ‌‌میل‌ او بگردد.

(1). fear-responeses

(2). realism

(3). offispring

(4). psychanlysis

(5). confusion

(6). unrelity

ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 322)
اما اکنون به مجازات‌ این‌ ادراکها‌ بپردازیم.در دنیایی که،تنها بـا یـک اندیشۀ ساده یا احساس ناخشنودی،امری سبب وقوع‌ امر دیگر می‌شود،هـر چـیزی مـمکن است برای هر کسی رخ دهد.وقتی‌ کودک سرخوردگی ناگزیر و واقعی‌ را‌ از سوی والدینش تجربه می‌کند، احـساس نـفرت و ویـرانگری خود را به سوی آنان هدایت می‌کند.او نمی‌تواند جز این بیندیشد که هـمان جـادویی که دیگر آرزوهایش را تأمین می‌کند،این احساسهای‌ بدخواهانه را نیز برآورده خواهند کرد.روانکاوان باور دارند کـه ایـن درهم آمیختگی یکی از علتهای اصلی احساس گناه و درماندگی در کودک است.وال1در مقالۀ بـسیار دقـیق خود این ناهم‌شوند‌ (پارادوکس‌)را چنین جمع‌بندی مـی‌کند:

...فـرآیندهای اجـتماعی شدن2برای تمام کودکان دردناک و ناکامی‌آور اسـت و بـنابراین هیچ کودکی را گریزی از شکل‌گیری آرزوی خصمانۀ مگر برای اجتماعی کنندگان3نیست.بنابراین، هیچ کـس‌ را‌ از تـرس از مرگ خود،به شکل مـستقیم یـا نمادین4،گـریزی نـیست.واپس زنـی در این زمینه معمولا...بلافاصله و مؤثر عـمل مـی‌کند...

کودک ضعیفتر از آن است که مسؤولیت‌ تمام‌ این احساس ویرانگر را بپذیرد،و او توان تـسلط بـر اجرای جادویی امیال خود راندارد.ایـن همان چیزی است کـه مـا«من نارس»5می‌نامیم: کودک تـوانایی کـامل برای سازمان دادن‌ به‌ ادراک‌های‌ خود و روابتش با دنیا را‌ ندارد‌؛او‌ نمی‌تواند بر فـعالیت‌های خـود چیره باشد؛و او بر کنش‌های دیـگران تـسلط قـطعی ندارد.بنابراین، او هـیچ تـسلط واقعی بر روابط عـلت‌ و مـعلولی‌ جادویی‌ که در درون و بیرون خود،در طبیعت و دیگران‌،احساس‌ می‌کند ندارد:آرزوهای ویرانگرش می‌توانند ویران کـنند،و هـمینطور آرزوهای والدینش.نیروهای طبیعی،بیرونی و درونـی،در هـم آمیخته مـی‌شوند؛و تـمام‌ ایـن‌ واقعیات‌،در یک من6ضـعیف،میزان بالایی از توان بالقوه و هراس‌ انباشته را ایجاد می‌کنند. نتیجه آن است که کودک-دست‌کم برخی اوقـات-بـا حسی درونی از آشفتی7می‌زید‌ که‌ جـانوران‌ دیـگر از ایـن آشـفتی ایـمن هستند.

شگفت آن کـه حـتی وقتی‌ کودک‌ روابط علت و معلولی واقعی را در می‌یابد،این روابط را (1). wahl

(2). socalization

(3). socializers

(4). symbolic

(5). immature ego‌

(6). ego‌

ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 323)
بیش‌ از حد تعمیم می‌دهد و این خود فـشاری دیـگر را بـر او تحمیل‌ می‌کند‌.یکی‌ از این تعمیم دانهای بـیش از حـد چـیزی اسـت کـه روانـکاوان«اصل قصاص»1می‌نامند‌.کودک‌ حشرات‌ را له می‌کند،می‌بیند که گربۀ موش را می‌خورد و موش نابود می‌شود،به خانواده‌اش‌ می‌پیوندد‌ تا خرگوش خانگی را در درون خود ناپدید کنند و...او چیزهایی را دربارۀ‌ روابط‌ قـدرت‌ در دنیا می‌آموزد،اما نمی‌تواند ارزش نسبی آن را درک کند.والدین می‌توانند او‌ را‌ بخورند و نابودش کنند،و او نیز می‌تواند آنان را بخورد؛وقتی چشم پدرش،در‌ حالی‌ که‌ بر سر موش می‌کوبد از خشم می‌درخشد،کودکی که این صحنه را مـی‌نگرد-بـه خصوص‌ اگر‌ در حال فکر کردن به اندیشه‌های جادویی بدی بوده باشد-ممکن است‌ گمان‌ کند‌ که بر سر او نیز خواهد کوفت.

من بر آن نیستم که تصویری دقیق از‌ فرآیندهایی‌ بـه‌ دسـت دهم که هنوز برای ما نامشخص‌اند،یا چنان بنمایانم که تمام‌ کودکان‌ در جهانی شبیه هم می‌زیند و مسایلی یکسان دارند.همچنین،نمی‌خواهم جهان کـودک هـولناکتر از آن به‌ نظر‌ برسد که واقـعا در غـالب اوقات چنان است.بل که می‌اندیشم نشان‌ دادن‌ تضادهای دردناکی که دست کم برخی اوقات‌ وجود‌ دارند‌ اهمیت درد و نیز نشان دادن اینکه جهان‌ حداقل‌ در چـند سـال نخست زندگی کودک تـا چـه حد پندارین2است.شاید آن‌ وقت‌ بهتر بتوانیم درک کنیم که‌ چرا‌ زیلبورگ گفت‌ ترس‌ از‌ مرگ«شاخ و برگهای پیچیده را می‌پذیرد‌ و خود‌ را به شکلهای غیر مستقیم می‌نمایاند».یا،چنان که وال به طـور‌ کـامل‌ بیان کرد،مرگ نمادی پیچیده3ست‌ و موضوعی نیست که به‌ طور‌ مشخص و دقیق برای کودک تعریف‌ شده‌ باشد:

...مفهوم مرگ برای کودک موضوعی ساده نیست،بلکه آمیزه‌ای است از ناهمشوند‌ (پارادوکـس‌)هـایی که مـتقابلا با هم‌ در‌ تضادند‌...خود مرگ نیز‌ تنها‌ یک حالت4نیست،بلکه‌ نمادی‌ است پیچیده که اهمیتش از فـردی به فردی،و از فرهنگی به فرهنگی متفاوت.

اکنون‌ می‌توانیم‌ در یابیم که چـرا کـودکان مـکررا‌ کابوس‌ می‌بینند،و عموما‌ ترسی‌ مرضی‌ (هراس)5از حشرات و سگ‌ دارند.در درون زجر کشیده‌شان نمادهای پیچیده‌ای از (1). the " talion principle "

(2). fantastic

ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 324)
واقعیتهای ناپذیرفتنی منتشر‌ اسـت‌-‌ ‌وحـشت از جهان،هراس از آرزوهای‌ خود‌ شخص‌، ترس‌ از‌ انتقام والدین،ناپدیدی‌ چیزها‌،فقدان واقعی کـنترل بـر هـر چیزی.اینها فراتر از آن است که هر جانوری تاب آن‌ را‌ داشته‌ باشد،اما کودک مجبور اسـت آن را‌ تحمل‌ کند‌،و به‌ همین‌ خاطر‌ در دورانی که«من ضعیفش در فرآیند یکپارچه سازی مـوضوعات مختلف است،مرتب فـریاد زنـان از خواب می‌جهد.

«ناپدیدی»ترس از مرگ
کابوسهای شبانۀ بیشتر و بیشتر وسعت‌ می‌یابند،و برخی کودکان بیش از بقیه آن را تجربه می‌کنند.دوباره به آغاز بحث باز می‌گردیم،به آنان که باور ندارند که ترس از مـرگ بهنجار است،و می‌اندیشند که ترس‌ از‌ مرگ اغراقی روان نژاندانه1است که از تجربه‌های بد اولیه مایه می‌گیرد.به بیان دیگر،آنان می‌گویند این واقعیت را که به نظر می‌رسد بسیاری از مردمان -اکثریتی عظیم‌ از‌ آنـان-تـب و تاب کابوسهای کودکی را پشت سر می‌گذارند و به سوی زندگی سالم،زندگی‌ای کم و بیش خوشبینانه2،و بدون تشویش مرگ ره می‌سپارند چگونه‌ توضیح‌ دهیم؟چنان که مونتنی3گفته است،دهقانان‌4بی‌تفاوتی‌ای‌ عمیق و شکیبایی در برابر مـرگ و رویـۀ بدشگون زندگی دارند.اگر بگوییم این حالت به علت حماقت آنان است،پس «بگذار همه از حماقت بیاموزند‌.»امروز‌،که بیش از مونتنی‌ می‌دانیم‌،می‌توانیم بگوییم «بگذار همه از واپس زنی بیاموزند»-اما نـتیجۀ آن نـیز اهمیت فراوان دارد:واپس زنی اغلب مردم را از نماد پیچیدۀ مرگ حفاظت می‌کند.
اما ناپدیدی ترس از‌ مرگ‌ به این معنا نیست که این ترش هرگز وجود نداشته است. استدلال آنان که بـه عـمومی بـودن هراس ذاتی از مرگ باور دارنـد عـمدتا بـر مبنای آن است که تا‌ چه‌ حد واپس‌ زنی را مؤثر بدانیم.احتمالا هیچ گاه نمی‌توان دربارۀ این استدلال تصمیم روشنی گرفت؛اگـر ادعـا کـنید‌ که مفهومی به این علت وجود ندارد کـه واپس زده شـده‌ است‌، نمی‌توانید‌ بازنده باشید.این بازی از لحاظ نظری عادلانه نیست،چرا که هماره برگ برنده را در اختیار ‌‌دارید‌.این گـونه اسـتدلال،بـر اساس این واقعیت که طرفداران آن می‌توانند ادعا کنند‌ (1). neurotic‌ exaggeration‌

(2). optimistic

ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 325)
فردی چـون یکی از مفاهیم آن را از خودآگاهی‌اش واپس زده است،آن حقیقت‌ را انکار می‌کند،روانکاوی را در نظر بسیاری از مردم غیر علمی می‌نمایاند‌،اما واپس زنی واژه‌ای‌ جـادویی‌ بـرای بـرنده شدن در استدلالها نیست؛واپس زنی پدیده‌ای واقعی است،و ما توانسته‌ایم بسیاری از کـارکردهای آن را بـررسی کنیم.این بررسی به واپس زنی به عنوان یک مفهوم علمی مشروعیت‌ داده است و آن را پشتیبان کم و بیش قـابل اتـکایی در اسـتدلال ما قرار داده است.تعداد فزاینده‌ای از پژوهشها کوشیده‌اند تا ترس انکار شده بـه وسـیلۀ واپس زنـدی را در خودآگاهی‌ پیدا‌ کنند.این پژوهشها از آزمونهای روان شناختی مانند سنجش پاسخهای گالوانیک پوست1استفاده کـرده‌اند و بـه قـوّت نشان می‌دهند که،در پس ظاهری آرام،اضطراب عمومی از مرگ،«کرم هسته»پنهان‌ است‌.

در دنیای واقعی چـیزی بـهتر از تکان‌های روانی2برای به چالش کشاندن واپس زنی سست وجود ندارد.اخیرا روانپزشکان افـزایش مـیزان روان نـژندیهای اضطرابی در کودکان را در کالیفرنیای‌ جنوبی‌ در نتیجۀ لرزشهای زمین گزارش کرده‌اند.کشف این مسأله که زنـدگی واقـعا با خطری فاجعه‌آمیز3همراه است،بیش از حد توان سیستمهای انکار این کودکان اسـت کـه هـنوز ناکامل‌ است‌-و بنابراین‌ باعث فورانهای اضطراب می‌شود.در‌ بزرگسالان‌ تظاهر‌ اضطراب را در رویارویی با فاجعه‌ای قریب الوقـوع4مـی‌بینیم که خود را به شکل آسیمگی5 نشان می‌دهد.اخیرا چندین فرد با‌ بـاز‌ کـردن‌ در ایـمنی در زمان برخاستن هواپیما و پریدن روی‌ زمین‌ اندامهایشان شکسته و آسیبهای دیگر دیده‌اید؛صدای نابهنجار موتور هـوپیما بـاعث بـروز این رفتار در آنان شده است.این افراد‌ پشت‌ همهمۀ‌ بی‌ضرر صدای هـواپیما بـه روشنی غرشی دیگر را درک می‌کنند‌.

اما مهمتر آن است که واپس زنی چگونه عمل می‌کند:واپس زنی را نمی‌توان به سـادگی نـیرویی منفی‌ دانست‌ که‌ با انرژیهای زیستی مقابله می‌کند؛واپس زنی روی انرژیهای زیستی مـی‌زید‌ و خـلاقانه‌ از این انرژیها استفاده می‌کند.منظور من ایـن اسـت کـه ترسها به طور طبیعی به وسیلۀ‌ تـلاش‌ گـستردۀ‌ ارگانیسمی مستحیل می‌شوند.به نظر می‌رسد طبیعت در ارگانیسمها (1). galvanic skin responses‌

(2). shocks‌

(3). cataclysmic‌ danger

(4). impending catastrophe

ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 326)
ذاتا سالم ذهن بودن را بـنا نـهاده است؛این سالم ذهن‌ بـودن‌ خـود‌ را به شـکل شـادمانی از خـود1 نشان می‌دهد،لذت آشکار کردن ظرفیتهای خـود در‌ جـهان‌،در آمیختن چیزها در جهان،و تقویت از تجربه‌های بی‌کرانش،این[شادمانی از خود]شامل تجربه‌های‌ بسیار‌ مثبتی‌ اسـت، و وقـتی یک ارگانیسم پرقدرت از خود شادمان بـاشد،احساس خشنودی2خواهد داشـت. چـنانکه‌ سانتایانا‌3بیان کرده است:شـیر بـاید از این که خدا با او است احساس‌ ایمنی‌ بیشتری‌ داشته باشد تا غزال.در بـنیادیترین سـطح،ارگانیسم فعالانه،با تلاش بـرای گـسترش و تـداوم دادن‌ خود‌ در تـجربه‌های زنـدگی،در برابر شکنندگی خود عـمل مـی‌کند؛و بهجای پژمردگی به‌ سوی‌ زندگی‌ ره می‌سپارد.همچنین،او همیشه یک کار را انجام می‌دهد،و آن کار اجـتناب از حـواس‌پرتی‌ غیر‌ ضروری‌4از فعالیت مستحیل کننده5اسـت.بـرای این کـار،بـه نـظر می‌رسد، ترس‌ از‌ مرگ بـه دقت می‌تواند مورد چشم‌پوشی واقع شود یا در واقع در فرآیندهای گسترش دهندۀ زندگی‌6مستحیل‌ شود.گـاهی بـه نظر می‌رسد که این ارگانیسم زنـده را در سـطح‌ انـسان‌ مـی‌بینیم:بـه شخصیت زوربای یـونانی7مـی‌اندیشم که‌ نیکوس‌ کازانتزاکیس‌8توصیف کرده است.زور با ایدئال پیروزی‌ سهل‌ انگارانۀ9شور مستحیل کنندۀ روزانه10بـر بـزدلی و مـرگ بود، و او دیگران را‌ در‌ شعلۀ تأیید کنندۀ زندگی جـذب‌ مـی‌کرد‌.امـا نـه‌ خـود‌ کـازانتزاکیس‌ زوربا بود- این بخشی از علت‌ آن‌ است که شخصیت زوربا قدری دروغین به نظر می‌رسد-و نه اغلب مردم‌ دیگر‌ چنین هستند.با این حال،هر‌ کس از مـیزانی از‌ خود‌ شیفتگی پایه‌ای11بهره می‌برد‌، گرچه‌ مثل خود شیفتگی آن شیر نیست.در کودکی که به خوبی تغذیه شده‌ و به‌ او عشق ورزیده شده است‌،چنانکه‌ گفتیم‌،حس همه توانی‌ جادویی‌12،حسی از نـابود‌ نـاشدنی‌ بودن، احساسی از قدرت اثبات شده و پشتیبانی امن ایجاد می‌شود.او می‌تواند خود را‌،در‌ ژرفای خود،جاودانی تصور کند.می‌توانیم‌ بگوییم‌ که چون‌ او‌ با‌ زیست‌مندی خود شیفتگانه13‌در برابر مرگ تقویت شده اسـت،واپس زنـی ایدۀ مرگ در او آسان شده است‌.وجود‌ این گونه (1). self-delight

(2). contentment

(3). santayana‌

(4). needless‌ distraction‌

(5). all‌-absorbing‌ activity

(6). life-expanding‌

(7). zorba‌ the greek

(8). nikos kazantzakis

(9). nonchalant victory

(10). all-absorbing daily passion

(11). basic narcissism

(12). magical‌ omnipotence‌

(13‌). narcissistic vitality

&%02653QRAG026G%

ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 327)
شخصیتی به فروید‌ امکان‌ داد‌ تا‌ بگوید‌ ناخودآگاه‌ مرگ را نمی‌شناسد.به هر حال،ما می‌دانیم کـه خـود شیفتگی پایه‌ای وقتی افزایش مـی‌یابد کـه تجربه‌های کودکی فرد ایمن،حمایت کننده از زندگی و گرم بوده باشد‌،تا حس فرد از خود و احساس ویژه بودن و حقیقتا برترین فرد در خلقت بودن را تقویت کـند.نـتیجه آن است که برخی از مـردم چـیزی بیش از آن خواهند داشت‌ که‌ لئون ج.سائول1به خوبی«پایداری درونی»2نامید.پایداری درونی حسی است از اعتماد بدنی3در رویارویی با تجارب که شخص را در بحرانهای شدید زندگی و حتی تغییرات ناگاه شخصیتی‌ همراهی‌ مـی‌کند.اغـلب به نظر می‌رسد که این حس جایگزین غریزه‌های هدایتگر در جانوران پست‌تر شده است.کسی نمی‌تواند کمک کند که به فروید‌ دوباره‌ اندیشیده شود، که پایداری درونی‌اش‌ بیش‌ از اغلب مردم بـود(ایـن را وامدار مـادرش و محیط مطلوب اولیه‌اش بود)،او اعتماد و شجاعت را می‌شناخت،و خود باقهرمانی بردبارانه‌ای4با زندگی و سرطان کشنده‌ رو‌ به رو شد.بـاز‌ هم‌ این شواهد را داریم که نماد پیچیدۀ ترس از مرگ می‌تواند از نـظر شـدت بـسیار متفاوت باشد؛و چنانکه وال نتیجه گرفته است می‌تواند«عمیقا وابسته به طبیعت و فراز و نشیبهای فرآیند‌ فرا‌ بالندگی(رشـد)‌ ‌5بـاشد.»

اما من می‌خواهم مراقب باشم تا خیلی به دنبال زیست‌مندی طبیعی6و پایداری درونـی نـباشم.چـنان که در بخش ششم خواهیم دید،حتی فرد فوق العاده‌ای همچون فروید‌ در‌ تمام عمرش‌ از ترس مـرضی(فوبیا)و اضطراب مرگ رنج می‌برد؛و به آنجا رسید که جهان را از منظر وحشت‌ طـبیعی7در می‌یافت.من باور نـمی‌کنم کـه نماد پیچیدۀ مرگ هیچگاه‌ غایب‌ باشد‌، و تفاوت نمی‌کند که فرد تا چه حد از زیست‌مندی و پایداری درونی برخوردار باشد.اگر بگوییم این نیروها ‌‌سبب‌ می‌شوند که واپس زنی آسان و طبیعی شود،تنها نـیمی از موضوع را بیان‌ کرده‌ایم‌.در‌ واقع،این نیروها هستند که نیروی واقعی خود را از واپس زنی می‌گیرند. روانپزشکان مدعی‌اند‌ که ترس از مرگ،از نظر شدت8،بر حسب فرآیند فرا بالندگی(رشد‌) در افراد مختلف متفاوت‌ است‌،و مـن فـکر می‌کنم یکی از دلایل مهم این گونه گونی آن است که ترس از مرگ در طی فرآیند فرا بالندگی(رشد)دچار دگردیسی می‌شود.9اگر کودک پرورش (1). lean j.saul

(2). inner‌ sustainment

(3). bodily confidence

(4). stoic heroism

(5). developmental process

(6). natural vitality

(7). natutal terror

(8). intensity

ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 328)
بسیار مناسبی داشته باشد،این پرورش در بهترین حالت تنها بـه پنـهان کردن ترس از مرگ کمک خواهد کرد‌.علاوه‌ بر این،واپس زنی از طریق همانند سازی1طبیعی کودک با والدینش ممکن می‌شود.اگر از او به خوبی مراقبت شده باشد،همانند سازی آسان و مـنسجم انـجام خواهد شد،و پیروزی‌ قدرتمندانۀ‌ والدینش بر مرگ خود به خود به او خواهد رسید.به طور طبیعی چه چیزی بیش از زیستن بر مبنای نیروهایی که به فرد واگذار شده او را از‌ تـرسهایش‌ خـواهد رهاند؟و کـل دورۀ رشد کودک نشان از چه دارد،اگـر نـشان از واگـذاری طرح زندگی به او ندارد؟در این کتاب خواهم کوشید تا دربارۀ این موضوعات صحبت کنم و قصد ندارم‌ در‌ این‌ بحث مقدماتی کاملا آن را‌ شرح‌ دهـم‌.آنـچه خـواهیم دید آن است که انسان جهانی سازمان پذیر2بـرای خـود می‌سازد.او خود را ناسنجیده3و نااندیشیده4در کنش می‌اندازد‌.او‌ برنامه‌ریزی‌ فرهنگی را می‌پذیرد،برنامه‌ریزی‌ای که روی او را‌ به‌ سویی می‌گرداند که انتظار می‌رود از آنجا دنـیا را بـبیند.او هـمچون غول جهان را یکجا نمی‌بلعد،بلکه همچون‌ سگ‌ آبی‌ آن را در قطعه‌های سـامان پذیر کوچک فرو می‌دهد.او‌ از همه گونه فنی،که«دفاعهای منش»5 می‌نامیم،استفاده می‌کند:او می‌آموزد که خود را در معرض قـرار‌ نـدهد‌،جـلو‌ چشم نباشد؛او می‌آموزد که خود در نیروی دیگران،هم اشخاص‌ واقعی‌ و هـم فـرمانهای فرهنگی6،لانه گیرد؛ در نتیجه او در خطا ناپذیری خیالی جهان اطراف خود خواهد‌ زیست‌.وقتی‌ پاهایش به طـور مـحکم در گـل فرو شده و زندگی‌اش طبق نقشه‌ای از‌ پیش‌ معلوم‌ شده پیش می‌رود دلیلی بـرای تـرسیدن نـدارد.تنها کاری که باید انجام دهد آن‌ است‌ که‌ به شکلی اجبارگون7در«راههای جـهان»کـه کـودک آموخته است و بعدها در آن با‌ آرامشی‌ تلخ خواهد زیست،چنانکه جیمز بیان کرده بود،پیـش بـراند-«توان زیستن در‌ زمان‌ حال‌،و چشم‌پوشی و فراموشی».این دلیلی ژرفتر است برای آنکه دهـقان مـونتنی تـا پایان مشکلی با‌ مرگ‌ ندارد،تا زمانی که فرشتۀ مرگ، که هماره بر شـانه‌هایش نـشسته بود،بال‌ خود‌ را‌ می‌گشاید.یا دست‌کم تا زمانی که،مانند «همسران»در فیلم زیـبای کـازاویتس8،نـاگهان از آگاهی‌ گنگی‌ یکه می‌خورد.در چنین زمانی که آگاهی،که همواره با فعالیتهای پر‌ هیجان‌ و از‌ پیش تـعیین شـده مخفی نگاه داشته شده بود،به (1). identification

(2). manageable

(3). uncritically

(4). unthinkingly

(5). character defenses‌

(6). cultural‌ commands‌

ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 329)
ذهن خطور می‌کند ما شاهد دگـردیسی واپس زنـی خـواهیم بود،و ترس از‌ مرگ‌ در جوهر ناب1خود ظاهر خواهد شد.این امر دلیل آن است که وقـتی دیـگر واپسـ‌ زنی‌ مؤثر نباشد و شتاب رو به جلوی فعالیت ممکن نباشد مردم گسستهای روانـ‌ پریـشانه‌2را تجربه خواهند کرد.به علاوه،ذهنیت‌ دهقانی‌ بسیار‌ کمتر از آنچه مونتنی می‌خواهد باور کنیم‌ رمانتیک‌ اسـت. آرامـش دهقانی معمولا غرقه در سبکی از زندگی است که عناصری را‌ از‌ جنون واقعی با خـود دارد‌،و بـه‌ این شکل‌ از‌ خود‌ محافظت می‌کند:جریانی زیـرین3از نـفرت‌ و نـاخشنودی‌ دایمی که خود را در نزاعها،قلدریها و کشمکشهای خـانوادگی نـشان می‌دهد،ذهنیت‌ پیش‌ پا افتاده، نارضایتی از خود4،خرافات‌،کنترل وسواس‌گون زندگی روزمره‌ با‌ قـدرت طـلبی5 سخت‌گیرانه،و...چنانکه عنوان‌ مقالۀ‌ جـدیدی از ژوزف لوپریـاتو6می‌گوید:«چـگونه مـی‌خواهید یـک دهقان باشید؟»

اشاره‌ای نیز به بعد‌ بـرجستۀ‌ دیـگری خواهیم داشت که انسان‌ به‌ وسیلۀ‌ آن نماد پیچیدۀ‌ مرگ‌ را دچار دگردیسی و تـعالی‌ مـی‌کند‌-باور به نامیرایی7،گسترش هستی خـود به جاودانگی8.همینجا مـی‌توانیم نـتیجه بگیریم که راههای‌ زیادی‌ بـرای انـجام واپس زنی وجود دارد‌ تا‌ جانور انسانی‌9مضطرب‌ را‌ آرام کند دچار اضطراب‌ نشود.

فکر می‌کنم کـه مـا دو دیدگاه متفاوت را دربارۀ مرگ بـا هـم تـطبیق داده‌ایم‌.دیدگاه‌ «مـحیطی»10و دیـدگاه«ذاتی»11هر‌ دو‌ بخشی‌ از‌ یـک‌ تـصویرند و این دو‌ به‌ طور طبیعی با هم یکپارچه می‌شوند؛تصویری که به دست خواهید آورد کـاملا بـستگی به آن‌ دارد‌ که‌ از کدام زاویه بـه آن نـگریسته باشید‌:از‌ سـوی‌ پوشـیدگیها‌12‌و دگـردیسیها‌13ی ترس از مرگ یا از سـوی غیبت ظاهری‌اش.من با حسی از تردید علمی می‌پذیرم که از هر زاویه بنگرید،نمی‌توانید واقعیت تـرس از مـرگ را‌ دریابید؛و با این ترتیب،با اکـراه بـا کـورون14مـوافقت مـی‌کنم که این اسـتدلال احـتمالا برنده‌ای نخواهد داشت،اما به هر حال،در اینجا موضوعی بسیار مهم رخ می‌نماید:تصاویر‌ گوناگونی‌ از انسان وجـود دارد کـه مـی‌توان ترسیم کرد و برگزید.

(1). pure essene

(2). psychotic breaks

(3). undercurrent

(4). self-deprecation

(5). authorianism

(6). joseph lopreato

(7). immortaliy

(8). eternity

(9). human animal

(10). environmental

(11). innate

(12). disguises‌

ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 330)
در‌ یک سو،ما جـانور انـسانی را مـی‌بینیم کـه نـسبت بـه جهان بی‌احساس و خاموش است؛ وقتی به خود اجازه می‌دهد تا در زندگی به‌ حرکت‌ در آورده شود،با بی‌اعتنایی‌ خاص‌ به تقدیر1خود شأن بیشتری می‌یابد؛وقتی در ایمنی به دسـت آورده از وابستگی به نیروهای اطراف خود می‌زید و وقتی مالکیت کمتری بر خود‌ دارد‌،آزادتر است.در سوی‌ دیگر‌، تصویری از جانور انسانی می‌بینیم که بیش از حد به جهان حساس است،و نمی‌تواند به آن بی‌توجه بـاشد؛بـا نیروهای نابسندۀ خود وا نهاده شده است،و به نظر می‌رسد آزادی‌ چندانی‌ برای حرکت و عمل ندارد؛مالکیت چندانی بر خویشتن ندارد،و کم شأنتر به نظر می‌رسد. اینکه کدام تصویر را بـرای هـمانند سازی برگزینیم عمدتا به خودمان وابسته است.بگذارید این تصاویر‌ را‌ بیشتر بپوییم‌ و بپروریم تا ببینیم چه چیزی را بر ما آشکار می‌کنند.

این مـقاله تـرجمه‌ای است از فصل دوّم‌ کتاب زیـر:

ernest becker (1997)," the terror of death " in the‌ denial‌ of‌ death , new york,free press.

(1). fate

نظر شما