قرابتهای تولید مثل و مرگ
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 331)
قرابتهای تولیدمثل و مرگ نوشتۀ ژرژ باتای ترجمۀ جواد گنجی
مرگ،فساد،و تجدید حیات
از همان بـدو امـر روشـن است که ضرورت بیرون راندن خشونت از جریان زندگی روزمرّه عامل ظهور تابوها بوده است.نـمیتوانم آنا تعریفی از خشونت به دست دهم،ضرورتی هم در این کار نمیبینم1.وحدت مـعنای این تابوها نیز سـرانجام بـاید از مطالعات و بررسیهای صورت گرفته بر ابعاد گوناگون آنها روشن شود.
امّا در ابتدا با مشکلی مواجه میشویم:این تابوها که از نظر من واجد خصلتی بنیادین و اساسیاند بر دو حوزۀ سراسر متفاوت تأثیر مـیگذارند.مرگ و تولیدمثل نیز همچون نفی و تأیید کاملا در تقابل با یکدیگرند.به واقع مرگ فرایند مقابل و مخالف فرایندی است که به تولّد ختم میشود،امّا با اینهمه این فرایندهای مخالف آشتی پذیـرند.
مـرگ یک موجود( being )با تولّد موجودی دیگر همبسته میشود،وقوعش را خبر میدهد و آن را امکان پذیر میکند.زندگی هماره محصولی است از تجزیه و تلاشی زندگی. زندگی نخست وامدار مرگ است که محو و ناپدید مـیشود،سـپس به فسادی که از پی مرگ (1).امّا در اثر استادانۀ اریک ویل منطق فلسفه به ایدۀ خشونت به مثابۀ قطب مقابل عقل،پرداخته شده است.به علاوه، به نظرم میرسد که درک و تـصور اریـک ویل از خشونت که مبنا و اساس فلسفۀ اوست،شبیه به درک و تصور من است.
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 332)
میآید،فسادی که مادّۀ ضروری برای ظهور بیوقفۀ موجودات جدید به جهان را به چرخۀ تغییر حـیات بـاز پس مـیفرستد.
مع الوصف زندگی کم و بـیش نـفی مـرگ است.زندگی مرگ را محکوم و طرد میکند.این واکنش به قویترین شکل در بشر وجود دارد،و بدین سان هراس از مرگ نه تنها با نـابودی فـرد، بـلکه با کون و فساد جسد نیز پیوند مییابد،کـون و فـسادی که جسد مردۀ فرد را به آشوب عام و فراگیر حیات باز میگرداند.در واقع،احترام عمیق به تصویر پرهیبت مرگ کـه تـنها در تـمدّن ایدئالیستی موجود است،صورت حقیقیاش را در تقابلی ریشهای آشکار میکند.انـزجار بیاختیار فیزیکی به طرقی غیر مستقیم،کم و بیش این آگاهی را زنده نگاه میدارد که چهرۀ رعبآور مرگ و تـعفّن بـر آمـده از آن باید با وضعیت مشمئز کنندۀ ابتدایی زندگی،یکسان تلقی شوند.در نـظر مـردمان بدوی،مرحلۀ تجزیه و تلاشی جسد،لحظۀ عظیمترین رنج و عذاب است.وقتی استخوانها سفید و عریانند به انـدازۀ جـسد در حـال فسادی که طعمۀ کرمهاست غیر قابل تحمّل نیستند.باز ماندگان،در هراس و وحـشت بـرآمده از فـساد جسد،به نحوی مبهم کینه و عداوتی را میبینند که از سوی شخص مرده به آنها فـرافکنده شـده اسـت،کینه و عداوتی که مناسک سوگواری در جهت فرو نشاندن و تسکین آن است.امّا از آن پس احساس باز مـاندگان ایـنست که استخوانهای سفید به راستی شاهدی بر آن تسلّی است.در نظر آنان استخوانها ابـژههای تـکریم و احـترامند و نخستین نقاب وجاهت و وقار را بر مرگ کشانده و آن را تحمّلپذیر میکنند؛با اینهمه مرگ دردناک اسـت ولی از فـعالیت عفونتزا و زهرآگین فساد،بری است.
این استخوانهای سفید هیچگاه باز ماندگان را قربانی تـهدید و خـطر مـهوّع نفرت و انزجار بر جا نمیگذارند.استخوانها روابط نزدیک میان فروپاشی،جوشش و فیضان حیات،و مرگ را خـاتمه مـیبخشند.امادر عصری که بیش از عصر ما با واکنشهای بشر اوّلیه در تماس بـوده اسـت،ظـاهرا این ارتباط چنان الزامی بوده که حتّی ارسطو گفته است برخی جانوران که در زمین یـا آب بـه شـکلی بیاختیار و خود به خود پا به عرصۀ وجود نهادهاند،بنا بر تصوّر او از فـروپاشی و فـساد زاده شدهاند.1باور به قدرت مولّد فساد،باوری خام و ساده است در پاسخ به دهشت و جذابیّت توأمانی کـه از راه فـروپاشی و گندیدن جسد در ما پدیدار شده است.این
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 333)
باور در پس باوری قرار دارد که مـا زمـانی دربارۀ طبیعت در مقام امری شرور و شرمآور داشـتیم:فـساد و فـروپاشی،جهانی را که از آن ظهور میکنیم و بدان باز مـیگردیم و یـکجا در خود جمع کرده است،و در عوض،دهشت و شرم نیز هر دو از آغاز با تولّد و مـرگمان هـمراه بودهاند.
در بطن واکنشهای قاطعی کـه مـا تهوّع،انـزجار و اشـمئزاز مـینامیم،چیزی نهفته نیست مگر آن مادّۀ مـهوّع و زنـنده که نگریستن بدان نیز خوفناک است،خلجان و آشوبی از حیات که از کرمها،حـشرات و تـخمها موج میزند.ورای نیستی و فنایی که در پیـش است و با همۀ وزنـش بـر هستی حال حاضر من مـستولی خـواهد شد،که هنوز مانده تا به هستی فرا خوانده شود،که حتّی مـیتوان گـفت بیش از آنکه وجود داشته بـاشد در شـرف وجـود داشتن است(تـو گـویی من هیچگاه وجود نـداشتهام بـلکه در آیندهای محتوم وجود من محقّق میشود،گرچه این وجود،دیگر وجود حال حاضر مـن نـیست)-ورای این نیستی و نابودی است که مـرگ بـازگشت مرا بـه حـیات خـروشان اعلام خواهد داشت.از ایـن رو میتوانم پیشگویی کنم و در انتظار آن کون و فساد کثیر و چندگانه زندگی کنم که فتح ناخوشایندش را در شخص مـن تـدارک میبیند.
تهوّع و حیطۀ عام آن
زمانی کـه شـخصی مـیمیرد مـا،ایـن باز ماندگان،کـه انـتظار ادامه یافتن زندگی آن انسانی را داریم که اینک بیحس و بیحرکت در کنار ما قرار دارد،در مییابیم که انتظارمان بـه هـیچ و پوچـ بدل شده است.نمیتوان بدن مرده را هـیچ و پوچ نـامید،بـلکه آن ابـژه و جـسد،بـیدرنگ با نشان «هیچ و پوچ»مهر میخورد.برای ما باز ماندگان جسد و تهدید قریب الوقوع فروپاشی آن، به هیچ یک از انتظارات ما پاسخی نمیدهد،یعنی آن دسته از انتظاراتی که وقـتی آن انسان از پا درآمدۀ کنونی هنوز زنده بود،از آنها قوّت میگرفتیم.این جسد پاسخی به یک ترس است.از این رو،ابژه چیزی کمتر از هیچ و بدتر از هیچ است.
اگر اساس انزجار و نفرت ما بـه واسـطۀ خطری واقعی برانگیخته نمیشود،این امر یکسره به خاطر تداوم و باقی ماندن چنین ترسی است.تهدید مذکور را به شکل عینی نمیتوان&%02654QRAG026G%
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 334)
شده است)هیچ دلیلی وجود ندارد.اینکه بـه مـحض رویت فساد جسد،خود را از سر ترس پس میکشیم،فی نفسه امری ناگزیر نیست.همراه با این نوع از واکنش،ما با طیف وسیعی از رفتارهای مـصنوعی روبـروییم.هراس و دهشتی که ما از تـصور کـردن یک جسد حس میکنیم،شبیه به احساسی است که ما نسبت به مدفوع انسان داریم.آنچه این تداعی را ناگزیر و الزام آور میسازد همان انزجاری است کـه مـا در ابعاد گوناگون حسانیّتی( sensuality )کـه نـام وقیح بر آن مینهیم با آن روبروییم.مجاری جنسی همان گنداب روهای بدناند؛ما به آنها به منزلۀ امری شرمآور میاندیشیم و ناگزیر،دهانه و سوراخ مقعد را بدانها ارتباط میدهیم. اصرار و پافشاری سنت آگـوستین بـر وقاحت اندامهای تولیدمثل و کارکردشان،مایۀ عذاب و زحمت وی بوده است.او گفته است:«ما در بین مدفوع و ادرار زاده میشویم».تولیدات مدفوعی ما تابع نوعی تابو نیستند،تابویی که نظیر تابوهای مرتبط با اجساد مـردگان یـا عادت مـاهانه توسط مقررات اجتماعی دقیق صورتبندی شده است.امّا به بیان کلّیتر و با وجود اینکه نمیتوان از این رابـطه تعریفی روشن به دست داد،پیوندهای انکار ناپذیری میان مدفوع،فساد و جـنسیت وجـود دارد.مـمکن است به نظر رسد عمدتا وقایع فیزیکیای که از بیرون تحمیل میشوند در تعریف و تحدید این حوزۀ حسّی فـعالاند، امـا این امر در عین حال واجد جنبهای ذهنی است.این احساس تهوّع که نـسبت بـه هـر فرد و منبع مادّی این احساس متعیّر است،در یک آن چیزی و در همان دم چیز دیگری است.بـدن مرده نیز پس از انسان زنده،دیگر هیچ نیست؛به همین نحو،هیچ امر عـینی و ملموسی سبب احساس تـهوّع مـا نمیشود؛آنچه ما تجربه میکنیم،نوعی خلاء یا نوعی حس دلشوره( sinking sensation ) است.
در باب این امور که فی نفسه هیچ محسوب میشوند نمیتوان به سادگی به بحث پرداخت.به هر تقدیر آنـها حضورشان را به رخ میکشند و غالبا نیز خود را بر احساسات ما تحمیل میکنند امّا نه بدان شیوه که ما ابژههای ساکن( inert )را به شکل عینی درک میکنیم. چگونه میتوان این تودۀ متعفّن را هیچ و پوچ دانـست.امـّا اعتراض ما،در صورت وجود چنین اعتراضی،مبنی بر تحقیر و امتناع ما از دیدن است.بنابر تصوّر ما این بوی تعفّن مدفوع است که اینچنین ناخوش احوالمان کرده است.امّا آیا اگـر در ابـتدا نیز تصوّری نسبت به تنفرآمیز بودن آن نمیداشتیم باز هم بدبو و متعفّن میبود؟نمیتوان فراموش کرد که برای منتقل کردن این بیزاریها و ناسازگاریها به کودکانمان به چه مشقّتی میافتیم،همان بیزاریهایی
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 335)
کـه مـا را به آنچه هستیم بدل میکنند،که ما را به موجودات انسانی بدل میکنند تا زندگی را آغاز کنیم.کودکان ما هیچگاه به نحو بیاختیار و خود انگیخته واکنشهای ما را ندارند.شاید آنـها غـذایی خـاص را دوست نداشته باشند و از خوردن آن امـتناع کـنند.ولی مـا باید به یاری پانتومیم یا نقص و نارسایی( failing )بدانان بیاموزیم که آن اختلال غریب و شگفت یعنی انزجار،به لطف خشونت نهفته در آن،برخوردار از قـدرت کـافی بـرای دچار کردن ما به احساس ضعف و بیحالی اسـت،اخـتلالی که چونان بیماری مسری از انسانهای اوّلیه توسّط نسلهای بیشمار کودکان نکوهش شده به ما رسیده است.خطای ما ایـن اسـت کـه اهمیّت چندانی به این آموزشها نمیدهیم.هزاران سال است کـه این آموزشها را از نسلی به نسل دیگر برای کودکانمان به ارث گذاشتهایم ولی آنها همواره واجد شکلی متفاوت بودهاند.
اسـرافکاری حـیات و تـرس ما از آن
پس از خواندن این بخش،چه بسا حس کنیم خلئی در درونمان گـشوده مـیشود.آنچه گفتم، تنها به همین خلأ اشاره دارد و بس امّا این خلأ در نقطهای کاملا ویژه و خاص ایـجاد مـیشود. بـه طور مثال،مرگ میتواند این خلأ را ایجاد کند:جسدی که مرگ در آن غـیبت و فـقدان را مـیدمد و تعفّن و فسادی که با این غیبت همراه است.من میتوانم اشمئزاز خود نسبت بـه فـساد جـسد را(این تخیّل من است که موجب بروز اشمئزاز میشود و نه حافظۀ من،بنابراین ایـن جـسد عمیقا برای من ابژهای قدغن است)با حس وقاحتی که در من برانگیخته مـیشود، مـرتبط سـازم.میتوانم به خود اینگونه بگویم که چنین تنفّر و هراسی محرّکهای اصلی میل مناند،کـه چـنین میلی تنها در صورتی برانگیخته میشود که ابژۀ آن نیز موجد شکافی هم ژرفا بـا مـرگ شـود که در درون من دهان باز میکند،و در نهایت اینکه این میل در قطب مخالفش یعنی ترس و وحشت ریـشه دارد.
در نـتیجه چنین تأمّلاتی فاقد هر نوع توجیه منطقیاند.
پی بردن به ارتباط مـیان بـعد حـسی مرگ و بشارت حیات که در ارتیسم مضمر است، نیازمند عصبی آهنین( iron nerve )است.نوع بشر تبانی مـیکند تـا وقـعی به این واقعیت نگذارد که مرگ به واقع همان جوانی اشیاء و امـور اسـت.ما کورکورانه از دیدن این امر سر باز
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 336)
میزنیم که تنها مرگ میتواند آن جوشش تازه را کـه بـیوجود آن زندگی کور است،ضمانت کند.ما حاضر به دیدن این واقعیت نـیستیم کـه حیات،دامی است پهن شده برای ایـن نـظم مـتوازن،که حیات چیزی نیست جز بیثباتی و عـدم تـوازن.حیات،غوغا و آشوبی است متوّرم و آماسیده که بیوقفه در شرف انفجار است.امّا پس از آنـکه ایـن انفجار بیوقفه منابعش را از دست داد،تـنها مـیتواند تحت یـک وضـعیت عـمل کند:آن موجودات حیاتبخش که نیروی انـفجاریشان بـه ته میرسد،جایی برای موجودات تازه باقی میگذارند،موجوداتی که با شـور و تـوانی احیاء شده به این چرخه وارد مـیشوند.
فرایندی مسرفانهتر از این را نـمیتوان مـتصوّر شد.1زندگی تنها به یـک شـیوه امکانپذیر است و میتواند به سادگی بقا یابد،آنهم بدون این اتلاف هنگفت،ایـن نـابودی اتلاف کننده که تخیّل نـیز در آن هـاج و واجـ میماند.ارگانیسم پسـتانداران در قـیاس با ارگانیسم تک یـاختگان، شـکافی است که مقادیر بسیاری انرژی را میبلعد.اگر این انرژی به دیگر تغییر و تحوّلات نـیز رخـصت تحقّق یافتن بدهد،دیگر به طـور کـامل به هـدر نـمیرود.امـّا باید از آغاز تا پایـان به این چرخۀ اهریمنی بنگریم.رشد حیات گیاهی مستلزم تلنبار شدن مداوم مواد از هم گـسستهای اسـت که توسّط مرگ تباه شدهاند.چـانوران عـلفخوار بـه لطـف ایـن تودۀ انباشته شـده،مـادّۀ گیاهی را میبلعند،آن هم پیش از آنکه این قربانیان میل مفرط گوشتخواران برای بلعیدن، خودشان خورده شوند.سـرانجام نـیز چـیزی بر جای نخواهد ماند مگر این جـانور درنـدهخوی شـکار یـا بـاقیماندههای شـکارش،و سپس نیز چیزی جز شکار کفتارها و کرمها.برای عطف توجّه به این فرایند در هماهنگی با سرشت و طبیعت آن یک راه وجود دارد:هر چه وسایل باز تولید حیات مسرفانهتر بـاشد و تولید ارگانیسمهای جدید پرهزینهتر،این عملیات نیز (1).گرچه این حقیقت عموما نادیده گرفته میشود،بوسوئه آن را در اثرش موعظه در باب مرگ(1662)به تفصیل شرح میدهد.او میگوید،«طبیعت که گویی به عطایایی کـه بـه ما میبخشد رشک میبرد،غالبا آشکارا این حقیقت را سر میدهد که او(طبیعت)نمیتواند مادّۀ اندکی را که وام داده است برای مدّتی طولانی به ما وا گذارد،مادّهای که نباید همواره در اختیار یـک نـیرو باشد بلکه باید به طور جاودان در گردش باشد.طبیعت برای صور دیگر به این مادّه نیازمند است،او از این مادّه میخواهد تا برای کـارهای دیـگر باز گردد.آن نورسیدههای مستمر نـوع بـشر، کودکانی که زاده میشوند،به نظر میرسد همین که به پیش میآیند ما را به کناری میزنند و میگویند"حال به عقبروید؛دیگر نوبت ماست".بنابراین هـمان طـور که ما دیگران را نـظاره مـیکنیم که از پیش ما میگذرند،دیگران نیز ما را خواهند دید که میگذریم و آنها نیز خود همین چشمانداز را در نظر جانشینان خویش نمایش میدهند.»
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 337)
موفقیتآمیزتر است.میل به تولید ارزانتر،حاکی از خسّت و تـنگنظری و امـری بشری است. بشریت بر طبق اصول سرمایهدار کوتهبین و تنگنظر عمل میکند،اصول مدیر کمپانی و فرد آزاد،فردی که میفروشد تا بتواند امتیازات و اعتبارات انباشته شده را در دراز مدّت به جیب بزند(به هـمین دلیـل آنها بـه نحوی همواره پول پارو میکنند).
اگر از منظری فراگیر و گسترده بنگریم،حیات بشری تا سر حدّ رنج و عذاب به سـوی اسرافکاری تلاش میکند،یعنی تا جایی که رنج و عذاب تحمّل نـاپذیر مـیشود.بـاقی،صرفا وراجیهای اخلاقی است.چگونه میتوانیم از این رنج و عذاب جان به در بریم،اگر بدان بدون شور و احـساس بنگریم؟همه چـیز آن را گواهی میدهد.در درون ما،یک ناآرامی پرجوش و خروش مرگ را میخواند تا به هـزینۀ مـا ویـرانی به بار آورد.
در نیمۀ راه،در گذر از موجودات پیر به دیگر موجودات جوانتر،این فتنههای کثیر و متعدّد،ایـن آغازهای نادرست( false starts )،این اتلاف توان و قدرت پرشور و سرزنده را میبینیم.در اصل ما حقیقتا خـواستار وضعیت ناممکنی هستیم کـه فـرجام نهایی کلّ ماجراست:انزوا،تهدید درد،دهشت از نیستی؛ولی ما ارضاء نمیشویم مگر به واسطۀ احساس تهوّعی که با این وضعیت گره خورده است،احساسی چنان هولناک که در دهشتی خاموش ما کلّ مـاجرا را محال تلقی میکنیم.امّا قضاوتهای ما تحت تأثیر یأسها و ناکامیها و انتظاری سر سختانه برای آرامش شکل میگیرد،آرامشی که با آن میل،ملازم و قرین است؛ ظرفیت ما برای تفهیم کردن منظور خـود در نـسبت مستقیم با کوریای است که بدان میچسبیم.به همین دلیل در اوج این آشوب و تلاطم که ما را دچار خیرهسری و لجاجتی سادهلوحانه میکند،امید بستن به پایان این وضعیت صرفا موجب فزونی رنـج و عـذاب میشود،و این امر به زندگی که خود را یکسره وقف این الگوی بیدلیل و بیهدف کرده است رخصت میدهد تا سبزۀ عذاب محبوب را به گل سرنوشت مقدّر بیفزاید.بنابراین اگر بـشر نـیز فی نفسه در تجمّل و آرایش خلاصه میشود،آنگاه دربارۀ تجمّل نهفته در عذاب چه میتوان گفت؟
«نه»ی بشر به طبیعت
با همۀ این تفاصیل،واکنشهای بشر عامل تسریع این فرایندند؛رنج و عـذاب سـرعت ایـن
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 338)
فرایند را فزونی میبخشد و در عین حـال بـه آن کـیفیتی شدید و مشتاقانهتر میدهد.به طور کلّی نگرش بشر در این مورد،نگرشی است مبتنی بر امتناع.بشر از هیچ کاری فروگذار نکرده اسـت تـا تـوسّط این فرایند تهییج نشود.امّا همۀ آنچه را کـه مـوفق به انجامش میشود،این است که حتّی با سرعتی سرسامآور این فرایند را به پیش شتاب بخشد.
اگر ما تـابوهای اوّلیـه را بـه مثابۀ امتناعی در نظر بگیریم که توسّط فرد وضع شده اسـت تا از این راه با طبیعت همکاری کند،طبیعتی که به منزلۀ اتلاف کنندۀ انرژی سرزنده و عیش نابودی و ویـرانی درک مـیشود،بـدین ترتیب دیگر نمیتوان تفکیکی میان مرگ و جنسیت قایل شد.جنسیت و مـرگ صـرفا نقاط اوج این تعطیلاتاند که طبیعت آن را با کثرت تمام ناپذیر موجودات زنده جشن میگیرد.جنسیت و مرگ،هـر دو،دلالتـگر اتـلاف بیحد و حصر منابع طبیعتاند،اتلافی که با نیاز به زیستن که ویـژگی هـر مـوجود زندهای است در تقابل قرار میگیرد.
تولیدمثل،در کوتاه مدّت یا دراز مدّت،مرگ والدینی را میطلبد کـه فـرزندان جـوانشان را تولید کردهاند،تنها بدین سبب که آزادی عمل بیشتری به نیروهای عدم و نیستی ببخشد (درسـت بـه همان صورت که مرگ یک نسل متضمّن زاده شدن نسلی جدید است).در توازنی کـه ذهـن بـشری میان تعفّن و فساد و ابعاد گوناگون فعالیت جنسی ترسیم میکند،احساسات مربوط به انزجار و تـنفّر کـه ما را در برابر این دو قرار میدهد،در نهایت با ممزوج شدن و در هم آمیختن پایان مـییابد.ایـن تـابوها که به یک واکنش دو منظورۀ واحد تجسّم میبخشند ممکن است در یک لحظه به یک شـکل درآیـند و حتّی میتوان تصوّر کرد که میان تابوی مربوط به مرگ و تابوی مـربوط بـه تـولیدمثل،زمانی دراز سپری میشود.(و غالبا نیز کاملترین اشیاء و امور با درنگ و تردید و از طریق اصلاحات متوالی شـکل مـیگیرند).ولی مـا کم و بیش وحدتشان را در مییابیم:احساس ما این است که با کلافی سـردرگم مـواجهیم،تو گویی بشر یکأبار و برای همیشه دریافت که برای طبیعت تا چه حد ناممکن است تـا از مـوجوداتی که به وجود آورده مشارکتشان را مطالبه کند،یعنی مشارکت در عیشی مخرّب و رام نـشدنی کـه به طبیعت جان میبخشد.طبیعت،تسلیم شـدن ایـن مـوجودات را میطلبد؛یا به بیان بهتر از آنها مـیخواهد تـا سراسیمه و شتابان با نابودی خویش روبرو شوند.بشریّت در لحظهای امکانپذیر شد که وقـتی بـشر،مقهور گیجی و سرسامی غلبه نـاپذیر شـد،سعی کـرد تـا پاسـخ دهد «نه».
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 339)
آیا بشر سعی کرد؟در واقـع انـسانها هیچگاه به طور مسلّم به خشونت(یعنی به امیال و ضرورتهای مفرط و فـزایندۀ مـورد بحث)نه نگفتند.آنها در لحظاتی کـه ضعیفتر بودهاند در برابر رویـههای کـلّی طبیعت ایستادگی کردهاند،امّا ایـن تـعلیقی موقّتی است و نه وضعیتی نهایی.
این مقاله ترجمهای است از:
georges bataille (1986), erotism,death and sensuality.city lights books,san francisco.
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 340)
نظر شما