معضلات مردن-انتظار کشیدن در«حدهای حقیقت»
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 383)
معضلات مردن-انتظار کشیدن در«حدهای حقیقت» نوشتۀ ژاک دریدا ترجمۀ مهشید نونهالی
1-حدها
عبارت«حـدهای حـقیقت»نـقل قول است،البته با حفظ احتیاط در کاربرد گیومه.این امتیاز دادنی است به سیاق روز:امـروزه،مطرح کردن چنین عنوان فرعی نگران کنندهای بدون تکیه بر حمایتی پدر سالارانه کـاری بس جسارتآمیز است.در ایـن زمـینه،اقتدار دیدرو اطمینان بخشتر مینماید.در واقع به نظر میرسد که دیدرو«خطایی عمومی»را افشا میکند، یعنی«رها کردن خود تا رفتن به فراسوی مرزهای حقیقت».
چگونه میتوان از مرزهای حقیقت گذشت؟و این کـار آشکار کنندۀ کدام خطاست،کدام «خطای عمومی»؟
پس،برای آنکه چنین خطایی از موارد خاص فراتر رود و چنان ساری شود که به صورت «عمومی»در آید،باید گذشتن از این مرز عجیب و«رها کردن خود تـا رفـتن به فراسوی حدهای حقیقت»امکان پذیر و حتی اجتناب ناپذیر باشد.
در این صورت فراسو چیست؟عبارت«حدهای حقیقت»خود به تنهایی این نکته را به ذهن متبادر میکند که حقیقت مشخصا محدود و تمام،و مـحصور در مـرزهای خود است و این یک نشانه است.آن وقت میگویند که حقیقت،در واقع،همۀ ماجرا نیست و موضوع&%02661QRAG026G%
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 384)
دیگری نیز هست،چیزی دیگر یا چیزی بهتر.حقیقت تمام است یا بدتر ایـنکه«حـقیقت تمام شده است».اما همین عبارت به تنهایی ممکن است به این معنا باشد که حدهای حقیقت هر آینه مرزهایی است که نباید از آن عبور کرد و این دیگر نشانه نـیست بـله قـانون یک تجویز منفی است.بـا ایـن هـمه،در هر دو مورد،همین که حقیقت محدود شد،نوعی گذر از مرز ناممکن به نظر نمیرسد.«حقیقت»همین که محدودۀ خود شد یـا دارای مـحدود شـد،و چنانچه تصور کنیم که به اصطلاح با مـحدودههایی هـمراه باشد،رویّهای است در قبال آنچه (آن را)تمام یا تعیین میکند.
دیدرو چگونه این فرار به فراسوی حقیقت را مطرح میکند،گـذاری کـه بـیشک غیر مشروع اما مکرر است یا اینکه،به سبب خـطا،«خطای عمومی»،سرنوشتساز شده است؟خاصه اینکه به نام چه چیزی گاهی خواستار آن است که او را ببخشد؟زیرا دیدرو در قالب نوعی چالش مـیخواهد کـه او را بـبخشند.در واقع،ما را بر میانگیزد تا بیندیشیم که بخشش،وقتی به حـدود حـقیقت میرسد،چیست.آیا بخششی است در شمار بخششهای دیگر؟و چرا،در این مرز شکنی حقیقت،مرگ جزو ماجراست؟
دیدرو بـرای سـنکا،و مـشخصا برای نویسندۀ در باب کوتاه بودن زندگی1طلب بخشش میکند(کتابی که،بـا وجـود کـوتاهی زندگی که در هر حال«این همه کوتاه سپری شده خواهد بود»،خواندن آن را از ابتدا تـا انـتها تـوصیه میکند).دیدرو،در مقاله در باب زندگی سنکای فیلسوف2به مخالفت با فیلسوف تظاهر میکند.او،در واقـع،انـگشت اتهام به سوی خود دراز میکند،به سوی دیدرو و به سوی آنچه autobiographico more «ماجرای مـن»مـینامد.او،بـا تظاهر به متهم ساختن سنکا که به ظاهر برایش طلب بخشش میکند،در واقع،بـدان سـبب که خودش را نیز به نام سنکا متهم میسازد،برای خود طلب بخشش مـیکند.او اعـلام مـیدارد که این ماجرای من است[این است چیزی که باید همواره دریافت آنگاه که کسی از دیـگری سـخن میگوید،از دیگری نام میبرد یا دیگری را میستاید]:
رها کردن خود تا رفـتن بـه فـراسوی مرزهای حقیقت به نفع هدفی که دنبال میکنیم خطایی چنان عمومیای است که باید گـاهی بـه سـبب آن سنکا را بخشید.
(1). de brevitate vitae
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 385)
من هنگام خواندن فصل سوم[در باب کوتاه بودن زندگی]از شـرم سـرخ شدم؛این ماجرای من است.خوشبخت کسی که فقط بخش بسیار کوچکی از زندگیاش را زیسته است!
دیـدرو هـمراه با آهی چیزی را به طور ضمنی به گوش میرساند که در روز روشن مـطرح نـمیکند،انگار که بایستی گلایهای چنین جهانی را پنـهانی بـیان کـرد.میشد این نجوا را به زمان آیندۀ مـقدم گـفت:«وای!چقدر زندگی کوتاه سپری شده خواهد بود!»[فراموش نکنیم که زبان فارسی از آیـندۀ مـقدم استفاده نمیکند و ترجمه این عـبارت سـاختگی است-م.]آنـگاه چـنین نـتیجه میگیرد:
این رساله بسیار زیباست.خـواندن آنـ را به همۀ انسانها توصیه میکنم؛اما خاصه به کسانی که مایلند در هـنرهای زیـبا به کمال برسند.آنها در خواهند یـافت که چه کم کـار کـردهاند،و اینکه کم مایگی تولیدات در هـر نـوع را باید بیشتر اوقات به اتلاف وقت و به نبود استعداد نسبت داد.
باری اگر اکـنون کـنجکاوی ما را بر آن میداشت که بـار دیـگر ایـن فصل از در باب کـوتاه بـودن زندگی را بخوانیم که مـوجب سـرخ شدن دیدرو است زیرا از پیش به«ماجرای خاص خود» میاندیشد،چه چیزی در آن مییافتیم؟بله،این نـکته را کـه این گفتار دربارۀ مرگ شامل بـسیاری چـیزها،از جمله،فـن بـیان مـرزها نیز هست،و شامل درس فـرزانگی به لحاظ خطوطی که حق مالکیت مطلق را مشخص میکند،حق مالکیت در مورد زندگی خاص خـودمان،در مـورد خاصگی وجودمان،در واقع،رسالهای دربارۀ تـرسیم خـطوط بـه مـنزلۀ حـاشیههای مرزی آنچه در مـجموع بـه ما میرسد،و متعلق به ماست همانطور که ما به طور خاص بدان تعلق داریم.
منظور از مـرز در ارتـباط بـا مرگ چیست؟و مرزهای حقیقت و مرزهای مالکیت کدامند؟ پیرامون ایـن سـؤال کـه پرسـه خـواهیم زد،آن هـم به صورت قاچاق.
منظور دیدرو سنکا ممکن است در وهلۀ اول این باشد که مالکیت«زندگی خاص خود» چیست؛و چه کسی ممکن است«صاحب اختیار»آن باشد؛و آیا بخشیدن چـیزی به جز تلف کردن است؛آیا«سهیم ساختن زندگی خود»،در واقع چیزی به جز«تلف کردن وقت» است.تلف کردن وقت هر آینه تلف کردن تنها دارایی،یگانه داراییای اسـت کـه حق داریم آزمندانه و حسودانه بدان بیندیشیم،یگانه مالکیتی که«افتخار خواهیم کرد حسودانه پاس
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 386)
بداریم».پس ماجرا بر سر این است که خود اصل حسادت را به مثابۀ اشتیاق بدوی مـالکیت بـیندیشیم و به مثابۀ توجه به امر خاص،به مثابۀ توجه هر کس به امکان خاص خود برای وجود یعنی برای تنها چیزی که مـیتوان بـر آن شهادت داد.انگار که قبل از هـر چـیزی میشد به خود حسادت کرد-یا نکرد-تا حد سقط شدن.بنابراین،به اعتقاد سنکا،ممکن است مالکیتی و حق مالکیتی بر زندگی خاص خـود وجـود داشته باشد.مرز( finis )ایـن مـالکیت،در واقع،اساسیتر و اصیلتر و خاصتر از مرزهای هر قلمرو دیگری در جهان است.سنکا میگوید که نوعی«عدم بصیرت شعور بشری»در مورد این مرزها( fines )و این پایانها شگفتانگیز است.منظور از این پایان خط( finis )چیست؟و چـرا ایـن پایان همیشه پیش از موعد فرا میرسد؟زودرس و ناپخته؟
«1.[...]مردم روا نمیدارند که املاکشان را اشغال کنند و به کمترین اختلافی در مورد ترسیم حدود( si exigua contentio de modo finium :به راستی صحبت از حد و مرز است)،دست به سنگ و سلاح میبرند؛و با ایـن حـال میگذارند کـه دیگران خود زندگیشان in ) ( vitam suam را لگدمال کنند و تا آنجا پیش میروند که خودشان( ipsi etiam )کسانی را که صاحب اختیار زندگیشان خـواهند شد به زندگیشان راه میدهند.کسی پیدا نمیشود که بخواهد داراییاش را تـقسیم کـند امـا تعداد افرادی که هر کس زندگیاش را با آنها تقسیم میکند افزون از شمار است!وقتی سخن از حفظ مـیراث اسـت( in continendo patrimonio )، همه سختگیرند،اما همین که مسئلۀ اتلاف وقت پیش میآید،در مورد تنها دارایـیای کـه پاسـداری حسودانۀ آن افتخار است(یا به عبارت ترجمهای دیگر،آزمندی در مورد آن افتخارآمیز است: n eo cujus unius honesta auaritia est )،خاصه مـسرف میشوند.
2.به همین دلیل است که مایلم یکی از بیشمار پیشکسوتان خود را مخاطب سـازم و به او بگویم:«میبینیم کـه بـه پایان زندگی انسانی رسیدهای ( ad ultimum aetatis humanae )و در پی صدمین سال زندگیات میدوی،شاید هم از آن گذشته باشی:پس به عقب نگاه کن[...]و به یاد بیاور که اندک چیزی از آنچه مال تو بود برایت باقی مانده است؛آنـگاه خواهی فهمید که پیش از موعد میمیری ( relictum sit:intelleges te immaturum mori quam exiguum tibi de tuo ).»
پس این اعتراض خطاب به فردی صد ساله است و بالقوه خطاب به هر کسی که،در روزی از سالگردی هولناک،در نقطۀ عطف زندگی قرار دارد.اما سنکا،پس از آنکه از خـود مـیپرسد
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 387)
که در واقع چرا انسان-و نه حیوان-همیشه پیش از موعد میمیرد و در عین حال میفهمد که immaturus ،یعنی ناپخته و پیشرس میمیرد،نزدیک بودگی مطلق مرگ،یعنی نزدیک بودگی در هر لحظه را توصیف میکند.نـزدیک بـودگی نابود شدن ذاتا پیشرس وحدت امر ممکن و ناممکن را در عرصۀ متعلق به مرگ هستن،یعنی وحدت نگرانی و میل،و میرا و نامیرا را محکم میکند.
چه نتیجهای از این مطلب میگیرد؟اینکه به فردا افکندن و بـه تـعویق انداختن( differer )،و خاصه به تعویق انداختن فرزانگی و تصمیمگیریهای سالم هر آینه نفی وضعیت خود به منزلۀ انسان میراست.در آن صورت تسلیم فراموشی و سرگرمی میشویم و متعلق به مرگ هستن را از خود پنهان مـیداریم:
چـنان زنـدگی میکنید که انگار قرار اسـت بـرای هـمیشه زندگی کنید و هرگز به ذهنتان خطور نمیکند که آسیب پذیرید و به تمام وقتی که سپری شده است توجه نمیکنید؛وقت را تـلف مـیکنید گـویی که هر قدر دلتان بخواهد آن را در اختیار داریـد،حـال آنکه همان روزی که به شخصی یا به فعالیتی اختصاص میدهید شاید آخرین روز زندگیتان باشد.همۀ نگرانیهایتان از جمله نگرانیهای انـسانهای مـیراست،امـا همۀ خواستههایتان در شمار خواستههای نامیرایان است[...]چه فراموشی احمقانهای اسـت در مورد وضعیت خود به منزلۀ انسان میرا quae tam stulta mortalitatis ) ( obliuio که در پنجاهمین یا شصتمین سالگرد تولد خود تصمیمگیریهای سالم( sana consilia )را به تـعویق بـیندازند( differre )و بـخواهند زندگی را در سنی آغاز کنند که انسانهای اندکی بدان میرسند!
در این صـورت مـنظور از پایان چیست؟
سیسرون،در پایانها[ de funibus ]،مانند همیشه به گذار از مرزها بین زبانهای یونانی و لاتینی توجه دارد و نگران توجیه تـرجمههایی اسـت کـه بیشک هدفشان را میسنجد.و این تمام ماجرا نیست.و اما نویسندۀ libellus de optima genera oratorum [جزوه دربارۀ بـهترین انـواع خـطابه]چه میکند،هم او که یکی از نخستین کسانی بود که توصیههایی به مترجمان میکرد(از جمله ایـنکه از تـحت اللفـظ بودن[ verbum pro verbo واژه به واژه] اجتناب ورزند؟او تا آنجا پیش میرود که نگران عبور از مرزهای زبان مـیشود و در مـورد ترجمۀ واژۀ مورد نظر به مرز نگرانیاش افزون میشود.و آنچه را به پایان ترجمه مـیکند چـنین تـوضیح میدهد:
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 388)
[...] sentis enim,credo,me iam diu,quod telos graeci dicunt,id dicere tum ultimum , tum summum ؛ licebit finem pro extremo aut ultimo dicere :
میدانی،به گمان من،آن چیزی را که یونانیان telos مینامند،من از مدتها پیش گاهی آنـ را نـهایت [ iextreme ]و گاهی غایت[ iultime ]و گاهی فرجامین[ ie supreme ]مینامم؛حتی میتوان،به عوض نهایت یا غایت،آن را پایـان نـامید»(3،26،تـأکیدها از من است).
به منظور آغازیدن از پایان،حتی پیش از مقدمه-زیرا در عبور از مرزها،از سوی پایان،از سـوی پایـانها یا سر حدات است که فرا خوانده میشویم(پس finish هر آینه اتـمام و کـران و حـد و مرز است و غالبا از آن یک قلمرو یا یک سرزمین)-فرض کنیم که اکنون چند جملهای در اخـتیار دارم.ایـن جـملهها ممکن است سلبی،اثباتی یا استفهامی باشند.فرض کنیم که با در اخـتیار داشـتن این جملهها،بدین ترتیب آنها را بین خودمان سامان دهم.بین خودمان به منظور تقسیم کردن آنـها:بـه منظور تقسیم کردنشان با شما،مانند اموال عمومی یا عدد سخنی مـحرمانه، خـلاصه،یک اسم رمز،یا به منظور تـقسیم کـردن و بـرگزیدن بین آنها؛یا سرانجام بدین منظور کـه آنـها نیز ما را تقسیم کنند؛شاید هم از یکدیگر جدا سازند.
1.به طور مثال،ایـن جـملۀ منفی:«مرگ مرز ندارد.»هـمه مـیمیرند.
2.یا آنـچه کـاملا چـیزی مغایر را به ذهن در میآورد،مثلا ایـن یـا آن امر اثباتی:«مرگ یک مرز است»،«مرگ،بنا به تصویری تقریبا جـهانی»بـه منزلۀ گذار از مرز باز نموده مـیشود،سفری با عبور دهـندهای بـین این سو و فراسو یا بـیان،بـا زروق یا بیزروق،با رفعت یا بیآن،به سوی محلی در آن سوی مرگ».
3.اینک اسـتفهام:«آیـا مرگ به گذری از خط،بـه رفـتنی،بـه تقسیمی،به گـذرگاهی و،در نـتیجه،به وفاتی تبدیل میشود؟»
4.و بـعد،سـرانجام عبارتی که میتوان گفت استفهامی-انکاری است:«مگر مرگ،به منزلۀ وفات و گذر از مـرز نـیست،یعنی در گذشتن،فرا گذشتن یا مـرز شـکنی( transire ," sic transit ")
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 389)
و جز آن)؟»
تـوجه کـردهاید کـه در همۀ این عبارتها،بـا هر نحوهای، ily va d'un certain pas.
ll y va d'un certain pas [ pas در زبان فرانسوی به معنای قدم و آهنگ قدم و آستانه است و نیز،در حالت قید،نـشانۀ نـفی.-م.]
این جمله مگر خود به زبـان فـرانسوی تـعلق ندارد؟هم در عـمل و هـم به حق؟و چون بـه زبـان فرانسوی تعلق دارد،گواهی نیز بر آن خواهد بود.این جملهای است که خود سخن میگوید. این جـمله چـه مـعنایی ممکن است داشته باشد؟
نخست،شاید این مـعنا کـه ایـن واژهـهای آغـازگر،کـه ممکن است به منزلۀ بنایی سترگ نیز بیحرکت شود و مدفن واژهای و گذرگاه متوفایی را سنگوار سازد،تنها بخشی از پیکرۀ زبان فرانسوی و عضوی،موضوع شناساییای یا فاعل شناسایی،چـیزی یا کسی نیست که به زبان فرانسوی تعلق داشته باشد آن گونه که جزئی متعلق به کل است،مثل عنصری از یک طبقه یا یک مجموعه.این جمله،بدان لحاظ کـه سـخن میگوید،بر تعلقش نیز گواه است.رویداد این تأیید نه تنها گواه بر معنای گواه بودن است،یعنی این امر که شهادت بر تعلق فقط به مجموعهای که بـر آن گـواه است مربوط نیست بلکه،در نتیجه،به این نیز مربوط است که تعلق داشتن به یک زبان بیشک با هیچ وجه دیگری از گنجیدن قـابل قـیاس نیست.به طور مثال و بـا اکـتفا به چند نشانه،این تعلق در وهلۀ اول با گنجیدن در فضای شهروندی و ملیت و مرزهای طبیعی، تاریخی یا سیاسی و در فضای جغرافیا یا جغرافیای سیاسی،خاک،تبار یـا طـبقۀ اجتماعی قابل قیاس نـیست،یـعنی با تمامیتهایی که به محض یافتن معنایی معیّن و حتی آلوده شدن با رویدادهای زبان(بهتر است بگوییم رویدادهای نشان)،که همۀ آن تمامیتها ضرورتا ایجاب میکنند،دیگر سراسر آن چیزی نیستند که هـستند یـا گمان میرود که هستند؛یعنی همسان با خود و در نتیجه بهسادگی قابل تشخیص و بدین لحاظ تعیّن پذیر نیستند.پس دیگر امکان نمیدهند که پارهای به سادگی در مجموعهای بگنجد،زیرا در این گذرگاه،بـدین شـکل،خطی کـه هر گونه تعیّن را به پایان میبرد منظور است.این بار،بیشتر خط پایانی یا تعیین کننده یـعنی peras منظور است تا telos ؛و peras همان است که سیسرون میتوانست به finis نیز تـرجمه کـند.ایـن واژۀ یونانی peras به جای اتمام(در اینجا مترادف واژۀ یونانی terma )،به جای پایان&;%02662QRAG026G%
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 390)
یا به جای حد و انتها،ما را در راه peran قـرار مـیدهد که به معنای«فراسو»و آن سمت و حتی رو به روست و در راه perao :نفوذ میکنم(به طور مـثال،آبـسخولوس مـیگوید در محل یا سرزمین، eis khoran )،با نفوذ کردن عبور میکنم،از میان آن میگذرم،پشت سر میگذارم مـثلا نقطۀ پایانی زندگی را، terma tou biou. مشخصا آخرین کلمات شاه اودیپوس سوفوکلس پیش از مرگش یاد مـیکند و میگوید:بنابراین،نباید هـیچ انـسان میرایی را قبل از فرا رسیدن آخرین روز زندگیاش( ten teleutaian )خوشبخت ( olbizein )شمرد پیش از آنکه،بدون متحمل شدن هیچ رنجی( meden algeinon pathon )، از نقطۀ پایانی زندگی رد شده باشد( prin an terma to biou perase ).»من نمیتوانم خود را خوشبخت به شمار آورم،یا حتی تصور کـنم که خوشبخت بودهام،پیش از آنکه از آخرین لحظۀ زندگی خود رد شده و گذشته و برگشته باشم،حتی اگر تا آن موقع در زندگیای که به هر حال این همه«کوتاه سپری شده خواهد بود»،خوشبختی را لمـس کـرده باشم.شادیهای تمامی زندگی،اگر روی دهند،تنها به شرطی روی میدهند که،در آینده و گذشته،بعدا به گونهای پس نگرانه تعبیر مجدد نشوند و تصویر سازی مجدد نشوند و از ریخت انداخته نشوند.و ایـن بـعدا قادر است واقعیت وجود خود را تا آخرین لحظه گسترش دهد.
در این حال،عبور از مرز غایت چیست؟و چیست گذشتن از نقطۀ پایانی زندگی ( terma tou biou )؟آیا این امر ممکن است؟چه کسی هرگز چنین کاری کرده؟چه کسی مـیتواند بـدان شهادت دهد؟بدین ترتیب،میشود گفت که عبارت«داخل میشوم»پس از گذشتن از آستانه،یا به عبارت«میگذرم»( perao )،ما را در راه aporos یا aporia ،یعنی در راه امر دشوار یا امر عمل ناشدنی قرار میدهد که،در این مـقال،یـعنی عـبور ناممکن و دریغ شده و نفی شـده یـا مـمنوع،یعنی آنچه ممکن است چیز دیگری باشد،ناگذشتن،رویدادی از آنچه آمده یا خواهد آمد که دیگر به شکل حرکتی مبتنی بـر گـذشتن و عـبور کردن و نقل مکان کردن نیست،«رخ دادن»رویـدادی کـه دیگر به شکل یا حالت قدم نیست:در واقع،آمدنی است بیقدم.
« il y d'un certain pas »،پس همۀ این واژهها و هر یک از این ارتباطهای کـلامی،بـنا بـه فرضیه و با توجه به شرط عدم تعق که خاطر نـشان کردهایم،متعلق به زبان فرانسوی است.
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 391)
فلان جمله،به حق و در عمل،گواه بر این مدعاست؛آن جمله به فـرانسوی مـیگوید کـه این زبان فرانسوی است.همانطور که باید.
این همانطور که بـاید،کـه در سریزی لا سال گفته میشود،به زبان فرانسوی تعلق دارد.جا دارد به زبان فرانسوی سخن گویند.در اینجا زبـان فـرانسوی حـکم میراند.و از آنجا که این حکم باید حکم مهمان نوازی نیز باشد،بـه هـمان دلیـل اولیه و ساده اما در حقیقت چند گانهای که میهمانان ما در سریزی هنرمندان مهمان نوازیاند و ایـنکه مـضمون ایـن نشست ده روزه،در واقع،راز وظیفۀ مهمان نوازی یا مهمان نوازی به منزلۀ جوهر و فرهنگ است و سـرانجام ایـنکه وظیفۀ hote (به معنای دوگانۀ آن در زبان فرانسوی،یعنی[ guest میهمان]و[ host میزبان]) این است که،بـه قـول بـرخی در اینجا،توجهی به فرق زبانی بکنند و آن را پاس دارند،پس وظیفۀ خود دانستم با جملهای تـرجمه نـاپذیر آغاز سخن کنم و هنوز هیچ نشده درگیر زبان یونانی و لاتینی شوم؛یا بـه گـفتۀ بـرخی دیگر،درگیر اسم رمزهای خشنی که نباید ازشان سوء استفاده کرد.اگر به معما یـا shibbileth [شـبّولت،کنایه از آزمون دشوار،برگرفته از کتاب مقدس-م.]سخن نگوییم در وقت صرفهجویی میشود،آخـر زنـدگی«کـوتاه سپری شده خواهد بود»مگر اینکه اسم رمز خود موجب صرفهجویی میشود،اخر زندگی«کـوتاه سـپری شـده خواهد بود»مگر اینکه اسم رمز خود موجب صرفهجویی در وقت شود.
ایـن جـملۀ ترجمه ناپذیر« il y va d'un certain pas »را میتوان به بیش از یک صورت دریافت کرد.پیکر گزارۀ آن از نخستین لحظه متکثر میشود.دسـت کـم اینکه در چندگانگ ناپایدار در نوسان است تا زمانی که زمینۀ کلام متوقفمان کـند.امـا،در نقطۀ آغاز،به گونهای جزمی از مبنای امـری بـدیهی حـرکت میکنیم مبنی بر اینکه هیچ زمینۀ کـلامیای مـطلقا اشباع شدنی یا اشباع کننده نیست.هیچ زمینهای معنا را به طور جامع مـعیّن نـمیکند.پس، مرزهایی غیر قابل عـبور و آسـتانههایی که هـیچ قـدمی نـتواند از آن بگذرد،که دوستان انگلیسیمان خواهند گـفت trespass ،ایـجاد یا تضمین نمیکند.با متذکر شدن اینکه جملۀ ill y va d'un certain pas ترجمه ناپذیر است،صـرفا بـه آن زبان دیگر یا به زبان آن دیـگری فکر نمیکنم.زیرا هـر تـرجمهای به زبانی غیر از فرانسوی چـیزی از چـند گانگی بالقوۀ این جمله میکاهد؛و اگر ترجمه ناپذیری یا بهتر است بگوییم نـاکامل بـودن بنیادین عمل ترجمه ناپذیری یـا بـهتر اسـت بگوییم ناکامل بـودن بـنیادین عمل ترجمه را با آنـچه از تـرجمه باقی میماند بسنجند،به هر حال هنوز هیچ نشده،مرزی مشابه میان چندین روایـت یـا چندین تعبیر از همان جمله در زبان فـرانسوی کـشیده میشود.مـیشود گـفت کـه تأثیر شبّولت در درون زبان فـرانسوی عمل میکند.
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 392)
به به طور مثال،اگر خود را به دو امکان محدود کنیم،میتوان این جـمله را اولا چـنین باز کرد: ilyvadun certain pas یعنی اینکه کسی[ il او]،آنـ دیـگری،شـما یـا مـن،مردی یا حـیوانی از نـوع مذکر یا خنثی به جایی میرود،به آهنگی[ pas ]،و در واقع خواهند گفت:ببین،او به آهنگی میرود،او مـیرود(بـه دهـکده،به کار،به مبارزه،به بستر-یـعنی بـه رؤیـا،بـه سـوی عـشق یا به سوی مرگ)،به آهنگی،ضمیر سوم شخص il در اینجا فاعل شخصی مذکر است.
اما میتوان ثانیا همان جمله را طور دیگری دریافت کرد و،در عبارت il,il y va را فاعل غیر شـخصی و خنثی دید که،در این صورت،معنای عبارت میشود:انچه مطرح است،یعنی آنچه میخواهند از آن سخن بگویند مسئلۀ pas است و روند و هنجار و آهنگ و گذر یا عبور (که وانگهی مضمون این نشست ده روزه نـیز هـست).
سرانجام،ثالثا میتوان البته pas را بین گیومه قرار داد و آن را نشانۀ نفی شمرد،نوعی «نه»- kein,nicht,not.
این مرز ترجمه میان زبانها کشیده نشده است،بلکه ترجمه را،و ترجمه پذیری را نیز،از خودش جدا میکند،آن هـم در درون زبـانی واحد.نوعی عمل باوری آن را در اندرون زبان فرانسوی مذکور ثبت میکند که،مانند هر گونه عمل باوری،عملیات حرکتی و نشانههای زمینهمندی را در نظر مـیگیرد کـه همهشان گفتمانی نیستند.تأثیر shibboleth هـمین اسـت که همواره از معنا و گفتمانی بودن صرف معنا فراتر میرود.
پس نافهمی زبانی به کثرت زبانها ارتباطی ندارد.یکسانی زبان موقعی به نفسه به منزلۀ هـویت تـثبیت میشود که پذیرای فـرقی در خـود یا فرقی با خود باشد.شرط ماهیت و چنین تفاوتی در خود و با خود هر آینه چیز آن خواهد بود و عمل عمل باوری آن:بیگانه در خانۀ خود،میهمان و فراخوانده.خانۀ خود به منزلۀ عـطیۀ مـیزبان به آن خانۀ خودی باز میگرداند ( heimtich,heimisch,homely,being at home )که مهمان نوازی کهنتری از خود ساکن خانه آن را اعطا کرده است.گویی همان کس که دعوت میکند یا پذیرا میشود،گویی ساکن خانه،همیشه خود در نـزد مـنزل کننده سـکونت داشته است،همان میهمانی که میزبان گمان میکند به او منزل داده است حال آنکه در حقیقت خود اوست کـه میهمان آن یکی شده است. انگار،در حقیقت،نزد کسی پذیرفته شده اسـت کـه گـمان میکرد خود او را پذیرا شده باشد.آیا پیامدهای این امر بینهایت نیست؟منظور از پذیرا شدن چیست؟در این صورت،چنین بینهایتیای در ورطـۀ پذیـرفتن،در ورطۀ پذیرش یا پذیرنده گم میشود،در ورطۀ همان
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 393)
endekhomenon که موضوع کند و کاو تـعمق تـیمائوس در مـورد khora است( eis khoran ). endekhomai یعنی بر ذمۀ خود گرفتن،در خود گرفتن،در خانۀ خود گرفتن،به همراه خود گـرفتن،پذیرا شدن،استقبال کردن،پذیرفتن،یعنی قبول کردن چیزی غیر از خود،-دیگر از خـود،میتوان نوعی تجربۀ مـهمان نـوازی در این واژه یافت،و گذر میهمان را از آستانه، میهمانی که باید هم فرا خوانده باشد وهم طلب شده و مورد انتظار اما همواره آزاد در آمدن یا نیامدن.اما فراموش نکنیم که همین فعل،در معنای انفعالی یـاغیر شخصی( endekhetai )،آن چیزی را بیان میدارد که پذیرفتنی و قابل قبول و مجاز و،به گونهای عامتر،ممکن باشد،یعنی عکس«مجاز نیست که»،«جا ندارد که»،«جا دارد که در فکر نباشند»یا«ممکن نیست»(مـثلا از «حـدهای حقیقت»عبور کنند). endekhominos یعنی تا آنجا که امکان دارد.باری دقیقا در آستانۀ مرگ،به سوی نوعی امکان امر ناممکن گام بر میداریم.
گذر از مرزها همیشه بنا به حرکت نوعی قدم،-و قـدمی کـه از خطی عبور میکند-آشکار میشود.خطی تقسیم ناپذیر.باری،نهاد چنین تقسیم ناپذیریای همیشه قابل تصور است.گمرک،پلیس،روادید یاگذرنامه،هویت مسافر،همۀ اینها بر این نهاد امـر تـقسیم ناپذیر استقرار مییابد.و در نتیجه بر نهاد قدمی که بدان مربوط میشود،خواه از آن خط عبور کند یا نکند.نتیجه:آنجا که تصویر قدم در به روی الهام میبندد،انجا که یکسانی یـا تـقسیم نـاپذیری یک خط به خطر مـیافتد( finis [پایـان]یا peras [اتـمام]،)یکسانی با خود و، بنابراین،یکسان شدن ممکن حاشیهای ناملموس و گذر از خط به اشکال تبدیل میشود. همین که خط حاشیه به خـطر افـتد،اشـکال ایجاد میشود.و این خط از ابتدای ترسیم شدن در خـطر اسـت.این ترسیم تنها در صورتی میتواند خط حاشیه را بنیاد نهد که ماهیتا آن را به دو حاشیه تقسیم کند.همین که این تـقسیم درون ذات رابـطۀ مـرز با خود،و در نتیجه،خود هستن یعنی یکسانی یا خود بـودگی هر چیزی را تقسیم کرد،اشکال ایجاد میشود.
اشکال:این واژۀ اشکال را تعمدا به دو دلیل انتخاب میکنم.
1.نخست،باز هـم بـرای انـدکی پیروی از یونانی و از تجربۀ ترجمه:اگر درست توجه کنیم، problema به معنای در افـکندن یـا حمایت کردن است،آنچه در پیش روی خود قرار میدهند یا میاندازند،در افکندن یک طرح،وظیفهای که بـاید انـجام داد،و هـمچنین حمایت از یک جایگزین،پوششی که در جلو قرار میدهیم تا ما را باز نـماید،جـانشینمان بـاشد،پناهمان دهد، پنهانمان دارد یا چیزی غیر قابل اعتراف را از ما مخفی کند،مانند سپری( problema بـه مـعنای
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 394)
سـپر نیز هست،پوششی به منزلۀ مانع یا نگهبان خط)که بتوان در وقت خطر خـود را پشـت آن پنهان یا در امان داشت.بنا به این دو معنا،هر مرزی اشکالدار است.
2.واژۀ اشـکال را بـه دلیـل دیگری نیز حفظ میکنم،تا آن را با واژۀ یونانی دیگری،یعنی aporia [معضل]مقابل سازم که از مدتها پیـش بـرای چنین موقعیتی نگاه داشتهام بی آنکه به درستی بدانم به کجا خواهم رفـت،جـز ایـن نکته که در واژۀ معضل هر آینه«ندانستن به کجا رفتن»و عدم عبور در میان است،یا بـهتر اسـت بگوییم تجربۀ عدم عبور،آزمون آنچه در این عدم عبور روی میدهد و به هـیجان مـیآورد و در ایـن جدا سازی به شیوهای که الزاما منفی نیست فلجمان میکند:جلو یک در،یک آستانه،یـک مـرز،یـک خط یا صرفا جلو حاشیه یا حول و حوش آن دیگری.بایستی آن چیزی نـیز در مـیان باشد که در مجموع به نظر میآید راهمان را سد کند یادر محلی جدایمان سازد که دیگر حـتی ایـجاد اشکال نیز ممکن نخواهد بود، طرحی درافکنده یا حمایتی در معرض دید قـرار مـیگیریم،بیاشکالی و بیپوششی، بیجایگزینی ممکنی،به گونهای غـریب در مـعرض دیـد،در همان یکپارچگی مطلقمان و مطلقا برهنه،یعنی خـلع سـلاح شده و تسلیم شده به آن دیگری،بیآنکه حتی قادر باشیم به پناه گرفتن در پشـت آنـچه هنوز هم ممکن است بـتواند از درونـ بود رازی مـحافظت کـند. در واقـع،آنجا،در آن محل معضل،دیگر اشکالی وجـود نـدارد.افسوس یا خوشبختانه، نه اینکه راه حلها داده شده باشد،بلکه بدان سـبب کـه اشکال دیگر حتی امکان ایجاد شـدن نمییابد،به منزلۀ چـیزی کـه در جلو خود نگاه دارند شـیء یـا طرحی قابل نمودن،نمایندهای حمایت کننده یا جانشینی پوشش دهنده،مرزی که بـاز هـم میتوان از آن گذشت یا پشـت آن پنـاه گـرفت.
به واژۀ apories [معضلات]در صـورت جـمع آن تن دادهام بیآنکه بـه درسـتی بدانم به کجا میروم و آیا چیزی روی خواهد داد که به من امکان بدهد به هـمراه آن عـبور کنم،مگر اینکه به خاطر بـیاورم کـه این واژه کـهنه و فـرسودۀ تـا بیخ و بن یونانی، aporia ،ایـن واژۀ خسته از فلسفه و منطق،سالهای مدید اغلب بر من تحمیل شده بود و این اواخر به گـونهای مـؤکدتر تحمیل شده است.پس اکنون به یـاد ایـن واژه سـخن مـیگویم،گـویی به یاد کـسی کـه مدتها با او زندگی کردهام بیآنکه بتوان در این مورد از تصمیم یا قرار داد سخن گفت.این امر در زمـینههای مـتعدد روی داد،امـا با نظمی قابل صورتبندی که مایلم دربـارۀ آن سـخنی بـگویم پیـش
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 395)
از آنـکه بـکوشم به دورتر،به نزدیکتر یا به جای دیگری بروم.خاصه نمیخواهم برگشتی پر مشقت یا راحت در مسیرها یا در بنبستهای گذشته به شما تحمیل کنم.بیشتر تلاش خواهم کـرد تا از جایی بسیار دور و از بسیار بالا،به انتزاعیترین شیوۀ ممکن و با تعداد اندکی جمله،به شکل یک نمایه یا پانوشت بلندی،به طور خلاصه موردهای معضل را که با آن درگیر بودهام و هـمیشه گـرفتارم کرده و مرا از کار انداخته است مشخص کنم.در آن وضعیت میکوشیدم،نه در مقابل بنبست یا از مبنای آن،بلکه به شیوهای دیگر حرکت کنم،بر اساس اندیشۀ دیگری از معضل،شاید اندیشهای مقاومتر.حـالا،سـعی خواهم کرد همین شیوۀ مبهم «بر اساس معضل»را کمی معیّن کنم.و امیدوارم نمایهای که از آن سخن گفتم سامان بهتری به گفتهام ببخشد.
واژۀ«مـعضل»خـاصه در متن مشهور فیزیک چهار(217 ب)،اثـر ارسـطو،پدیدار میشود.ارسطو معضل زمان را dia ton exoterikon logon [از طریق سخن همه فهم] باز میسازد.به خود اجازه میدهم متن یادداشت گونهای را که حدود بیست و پنج سال پیـش بـه یادداشتی از sein und zeit [هستی و زمان]دربارۀ زمـان اخـتصاص داده بودم1،در اینجا یادآور شوم زیرا این متن به زمان حال،زمان حاضر،و به حضور و به ارائه حال و زمان، به بود و خاصه به نبود میپرداخت،به طور دقیقتر،به نوعی نـا مـمکن مثل ناگذشتنی،مثل ناراهی یا راه مسدود:منظور امر غیر ممکن یا غیر قابل گذر است( diaporeo واژه ای است که ارسطو به کار میبرد به معنای«من در مخمصهام،از آن رهایی ندارم،کاری نمیتوانم بـکنم»). پس بـه طور مـثال،و این چیزی بیش از مثالی در میان مثالهاست،ممکن نیست بشود زمان را به صورت هستنده یا ناهستنده تعیین کـرد.و با وجود نقش مایۀ ناهستن،یا نیستی،نقش مایۀ مرگ دور نـیست(خـاصه ایـنکه لویناس،طی مباحثهای اساسی،به هایدگر و همچنین به تمامی یک سنت ایراد میگیرد که به ناحق مـرگ را مـاهیتا و در وهلۀ اول نابودی به شمار میآورند). اکنون هست اما آن چیزی نیست که هست.دقـیقتر بـگویم،اکـنون«فرو کاسته»ی( amudros ) آن چیزی است که هست.به عنوان چیزی که بوده است،دیگر نـیست.اما به عنوان چیزی که خواهد بود،به منزلۀ آینده یا مرگ-کـه مضمونهای سخن امروز مـن اسـت-هنوز نیست. (1). ousia et gramme,note de sein und zeit ", dans marges de philosophie,minuit ,1972
&%02663QRAG026G%
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 396)
با تأکید بر این نکته که«امر معضل آمیز هر آینه امری بیرونی و همگانی است1»و این نکته که ارسطو،«با قبول اینکه چنین استدلالی هیچ چیزی را روشن نمیکند(218 الف)»،«مـعضل را بدون شکستن ساخت آن تکرار میکند»،تلاش کردم تا،همسو با هایدگر،ثابت کنم که سنت فلسفی،خاصه در آثار کانت و حتی هگل،جز میراث این امر معضل آمیز نیست(«...معضل ارسـطویی،در آنـچه خصوصا جدل است،گنجانده و اندیشیده و جذب شده است.کافی-و ضروری-است که چیزها را از جهت دیگر و از روی دیگر آن در نظر گرفت تا به این نتیجه رسید که دیالکتیک هگل جز تکرار و بازگویی تـشریحی یـک معضل همگانی نیست، شکل دهی درخشان یک تناقض پیش پا افتاده2.»)اما به درستی،به عوض آنکه اکتفا کنم به تأیید سادۀ تشخیص هایدگر،که به واقع در سراسر این سـنت از ارسـطو تا هگل،سلطۀ مفهوم پیش پا افتادۀ زمان را به عنوان ممتاز دارندۀ اکنون( ietzt,nun )میبیند،با پافشاری بر آن،بر خود آن تأیید پافشردم و آن را به سمت پیشنهاد دیگری سوق دادم.به خود اجازه مـیدهم آن مـتن را خـاطر نشان سازم،چون ممکن اسـت امـروز حـرکت مشابه،اگر چه متفاوتی،در مورد مرگ به اعتقاد هایدگر صورت دهم.سؤال سادهای که کوشیدم نتایجی از آن بگیرم و شاید هرگز نتیجهگیری از آن بـه انـجام نـرسد این است:اگر مفهوم دیگری از زمان جز آنـچه هـایدگر «پیش پا افتاده»مینامد نمیبود،چه پیش میآمد؟و اگر،در نتیجه،قرار دادن مفهوم دیگری در برابر آن نیز غیر قابل عبور و ناگذشتنی و ناممکن بـود،چـه میشد؟و اگـر در مورد مرگ،در مورد مفهوم پیش پا افتادۀ مرگ هم وضع بـه همین گونه بود،چه میشد؟و بنابراین،چه پیش میآمد اگر معضل همگانی به نوعی ساده نشدنی باقی میماند و در هـر حـال مـستلزم مقاومتی، یا بهتر است بگویم تجربهای غیر از تجربهای میبود مبنی بـر ایـنکه،در دو طرف یک خط تقسیم ناپذیر،مفهومی دیگر،یعنی مفهومی غیر پیش پا افتاده در برابر مفهوم پیش پا افـتاده قـرار دهیم؟
چـنین تجربهای به چه صورت در میآمد؟این واژه به معنای گذر و عبور و مقاومت و آزمون عـبور نـیز هـست،اما ممکن است عبوری بیخط و بدون مرز تقسیم ناپذیر باشد.آیا هرگز ممکن اسـت کـه مـشخصا(در همۀ عرصههایی که مسایل تصمیمگیری و مسئولیت (1).همان کتاب،ص 43.
(2).همان کتاب،ص 48.
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 397)
در مورد مرز مطرح اسـت،یـعنی اخلاق،حقوق،سیاست،و جز آن)پشت سر گذاشتن معضل منظور باشد و عبور از خطی تـقابلی یـا روبـه رو شدن با تجربۀ معضل و تاب آوردن آن و به گونهای دیگر تجربۀ آن را آزمودن؟و آیا،بدین لحاظ،چـیزی مـثل این یا آن مطرح است؟آیا میتوان از تجربۀ معضل سخن گفت و به چه معنایی؟یا از معضل من حـیث هـی سـخن گفت؟یا به عکس:آیا ممن است تجربهای صورت گیرد که تجربۀ معضل نباشد؟
اگر لازم آمد این تـوضیح در بـاب معضلآمیزی زمان از دیدگاه ارسطویی-هگلی را همراه با هایدگر کمی طولانیتر خاطر نـشان کـنیم بـدان سبب است که مضمون نشست ده روزۀ ما به نوعی در آن تأکید شده است:مرز به منزلۀ حـد( oros ، grenze ،مـرز گـذاریهای اکنون حاضر، مرز گذاریهای nun یا jetzt [اکنون]که هایدگر متذکر میشود)یا مرز بـه مـنزلۀ خط سیر ( gramme ، linie و جز آن).اما از این یادآوریها معافتان میکنم،خواه معضلشناسی یا معضل نگاری مد نظر بـاشد کـه از همان زمان همواره درون آن دست و پا زدهام،خواه مرزی بودن متناقض پردۀ گوش و نـیز حـاشیههاو سر حدات یا نشانههای قطعیت ناپذیر مـطرح بـاشد-و فـهرست پایان ناپذیر همۀ مفهوم گونههایی که بـه آنـها قطعیت ناپذیر گفته میشود و همهشان مکانها و جا به جاییهای معضلآمیز است-خواه double bind مـنظور بـاشد و همۀ دو خطیهای ناقوس مرگ،یـا کـار سوگواری مـمکن و تـقابل غـیر قابل اجرا میان درآمیختگی و درون افـکنی در بـیرون1،در خاطراتی برای پل دومان2و در پسوخه،ابداع آن دیگری(ساخت شکنی در این متنها صـراحتا بـه صورت نوعی تجربه معضلآمیز امر نـاممکن توصیف شده است3)،خـواه بـحث بر سر قدم و از کار افـتادگی در دور و بـرها باشد و بر سر«تناقض دیالکتیکی ناشدنی4»و بر سر یک تاریخ سالگرد تولد کـه در شـبّولت5«تنها قادر به خودزایی»اسـت،یـا بـر سر تکرار پذیـری،یـعنی وضعیتهای ممکن بودن بـه مـنزلۀ وضعیتهای ناممکن بودن،تقریبا در همه جا،خاصه در امضا رویداد مقتضا6و در (1). fors
(2). memoires pour paul de man,galilee ,1988, p. 129-141.
(3). psyche,invention de l'autre.galilee ,1987, p. 27.
(4). parages,galilee ,1986, p. 72.
(5). schibboleth,galilee ,1986, p. 89 et passim.
(6). signature evenement contexte.
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 398)
تثبیت محدود1،یا بـر سـر ابداع آن دیگری به منزلۀ امـر نـاممکن در پسوخه،بـر سـر هـفت خلاف آمد نظم فـلسفی در در باب حق پرداختن به فلسفه2،و خواه بر سر اعطاء به منزلۀ امر ناممکن (زمان دادنـ...3)بـاشد،خاصه در زندگی مکانهایی که مسایل مـسئولیت حـقوقی و اخـلاقی یـا سـیاسی در آنها به مـرزهای جـغرافیایی و ملی و قومی یا زبانی نیز مربوط میشود،در همۀ این حالات وسوسه میشدم بر تازهترین صورتبندی ایـن مـعضلآمیزی در آن سـوی دیگر4(به تاریخ جنگ خلیج)پافشاری کـنم.در مـورد وظـیفۀ واحـدی کـه،بـه گونهای تکراری و پایان ناپذیر تقسیم میشود و شکاف بر میدارد و ضد و نقیض میگوید اما همواره همان باقی میماند،یعنی همان تنها«حکم دوگانۀ متناقض5»،بیآنکه به هیچ دیـالکتیکی تسلیم شود، زمانی از واژۀ معضل6استفاده کردم و نوعی مقاومت غیر منفعل معضل را به منزلۀ شرط مسئولیت و تصمیمگیری پیشنهاد کردم.معضل و نه خلاف آمد:واژۀ خلاف آمد تا جایی کارگر میافتاد زیرا،در رایـتۀ قـانون( nomos )،به درستی تناقضها یا تعارضها میان قوانینی به یک اندازه آمرانه منظور بود.در این مقال،خلاف آمد شایستۀ نام معضل است زیرا نه خلاف آمد«آشکار یا واهی»اسـت،نـه تناقض گویی دیالکتیک پذیر به معنای هگلی یا مارکسیستی،نه حتی«پندار متعالی در دیالکتیک از نوع کانتی»،بلکه تجربهای است پایان ناپذیر.این تـجربه،چـنانچه بخواهیم رویدادی از مقولۀ تصمیمگیری یـا مـسئولیت را بیندیشیم و پیش بیاوریم یا بگذاریم که برسد،باید به همان شکل باقی بماند.کلیترین و،در نتیجه،نامعیّنترین شکل این وظیفۀ دوگانه و واحد این است کـه تـصمیمگیری مسئولانه لازم است از«بـاید»ی اطـاعت کند که هیچ موظف نیست،از وظیفهای که هیچ موظف نیست،وظیفهای که باید هیچ وظیفهای نداشته باشد تا وظیفهای باشد،که هیچ دینی برای ادا کردن نداشته باشد، وظیفهای بدون دیـن و در نـتیجه بدون وظیفه.
در متنهای اخیرتر(اشتیاقها و اعطای مرگ)،این تجزیه و تحلیل ضرورتا معضلآمیز (1). limited lnc.
(2). du droit a la philosophie,galilee ,1990, p. 55.515,521.
(3). galilee ,1991, p. 19 et passim.
(4). l'autre cap.la d'emocratie ajoumee.miuit ,1991.
(5).همان کتاب،ص 77.
(6).همان کتاب،ص 116.
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 399)
وظیفه به منزلۀ ابر وظیفه را دنبال کردهام،که hubirs [لجام گسیختگی]و بیاندازگی اساسی آن باید نـه تـنها فراتر رفـتن از عمل مطابق با وظیفه( pflichtmassig )،بلکه عمل از سر وظیفه ( aus pflicht )را نیز املا کنند،یعنی آنچه کانت هر آینه شـرط اصل اخلاقی توصیف میکند. این ابر وظیفه،که وظیفه باید بـدان تـبدیل گـردد،عمل کردن بدون هیچ وظیفه و هیچ قاعده و هیچ هنجاری(و در نتیجه هیچ قانونی)را امر میکند،حتی به بـهای ایـنکه تصمیمگیری به اصطلاح مسئولانه بار دیگر به گسترش فنی یک مفهوم و در نتیجه بـه گـسترش فـنی دانش تعیین شدنی یا تعیین کننده و پیامد نظمی از پیش استقرار یافته تبدیل شود.اما،بـه عکس،چه کسی یک تصمیم بیقاعده و بیهنجار و بیقانون را تصمیم مینامد؟چه کسی جرئت میکند وظـیفهای را که به هیچ روی مـوظف نـیست،یا بهتر و یا بدتر از آن،وظیفهای را که باید به هیچ روی موظف نباشد وظیفه بنامد؟پس تصمیم باید،هم از طریق متوقف کردن رابطه به هر گونه تعیّن قابل ارائهای مسئولیت خود را به عهده گـیرد و هم برخورد قابل ارائهای نسبت به متوقف کردن و آنچه متوقف میکند داشته باشد.آیا چنین چیزی ممکن است؟آیا چنین چیزی ممکن است وقتی توقف همواره به نشانۀ کنارهای مرزی،به آستانهای کـه نـباید از آن درگذشت،میماند؟
پس این ضابطهبندی تناقض و امر ناممکن به تصویری راه میبرد که به ساختاری از زمانمندی میماند،به گسستگی فوری زمان حال،به تفاوت داشتنی در با خود هستن زمان حال که مثالهایی از آنـ ارائه دادم.سـیاسی بودن این مثالها از سر اتفاق نبود.از سر اتفاق نبود که مثالها به مسئلۀ اروپا و مرزهای اروپایی مربوط میشدند.و به مرز امر سیاسی، [ politeia سازمان سیاسی]و دولت به منزلۀ مفاهیم اروپایی.نه یـا یـازده بار وظیفۀ معضلآمیز واحدی در نظر بود،ده فرمان-یکی بیشتر یا کمتر-به منزلۀ مثالهایی در مجموعهای بینهایت که مجموعۀ ده تایی آن صرفا یک رشته مثال در بر دارد.و کل تجزیه و تحلیل سـرانجام بـه خـود منطق مثال باوری در تأیید مـلی یـا مـلی گرایانه مربوط میشد،خاصه در نگرش اروپا نسبت به خودش.برای صرفهجویی در وقت،و پیش از آنکه این یادآوری مقدمه گونه را ختم کنم-یادآوریای کـه بـدان نـیاز داشتم و امیدوارم مرا به سبب آن ببخشید-،هفت مـعضل نـخصت را که به مضمونهای این نشست ده روزه مربوط میشود مطرح میکنم.هر یک از این معضلها یک گذار ناممکن و در عین حال ضـروری و دو مـرز بـه ظاهر ناهمگون را میآزماید.مرز نوع اول از میان محتواها میگذرد(چیزها،اشـیاء،مرجعها،
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 400)
هر طور که بخواهیم:سرزمینها،کشورها،دولتها،ملتها،فرهنگها،زبانها و از این دست)،یا مثلا میان اروپا و نااروپا.سـنخ دیـگر حـد مرزی میان یک مفهوم(به ویژه مفهوم وظیفه)و مفهوم دیگری بـر اسـاس خط یک منطق برابر نهشتی.و هر بار،تصمیمگیری مربوط میشود به گزینش میان نگرش نسبت بـه دیـگریای کـه دیگری خودش باشد(یعنی دیگری قابل برابر نهشتن در یک جفت)و نگرش نـسبت بـه دیـگریای کاملا متفاوت و غیر قابل برابر نهشتن، دیگریای که دیگری خودش نیست.بنابراین،هدف در وهـلۀ اول گـذار از مـرز معیّنی نیست. بلکه مفهوم دوگانۀ مرز هدف است که این معضل از مبنای آن میتواند مـشخص شـود:
...وظیفۀ پاسخ گفتن به حافظۀ اروپایی،وظیفۀ یادآوری آنچه با نام اروپا تعهد یـافته اسـت،تـشخیص هویت واژه اروپا،وظیفهای است که با هر آنچه تحت این نام فهمیده میشود قابل سـنجش نـیست،اما میتوان نشان داد که هر وظیفۀ دیگری شاید آن را در سکوت به ذهن در آورد[به بـیان دیـگر،اروپا صـرفا مورد یا مضمون وظیفۀ به یاد آوردن و وظیفۀ به وعده وفا کردن نخواهد بود؛اروپا محل خـاص شـکلگیری مفهوم وظیفه و منشأ و حتی امکان وعدهای بینهایت خواهد بود.]
این وظیفه هـمچنین وادار مـیکند کـه در اروپا از سویی بگشایند که تقسیم میشود زیرا آن سو ساحل نیز هست.در اروپا را بگشایند به روی آنچه اروپا نـیست و هـرگز اروپا نـبوده و هرگز اروپا نخواهد شد.
همان وظیفه همچنین وادار میکند که نه تنها بیگانگان را بـپذیرند تـا همسازشان کنند بلکه برای آنکه دیگر بودشان را نیز باز شناسند و بپذیرند:دو مفهوم مهمان نوازیای که امـروزه مـیان وجدان اروپایی و ملی ما تفرقه میانداز.
همان وظیفه وادار میکند که جزم انـدیشی مـستبدانهای را نقد کنند(«در-نظریه-و-در-عمل»، و همواره)که،بـه بـهانۀ پایـان دادن به سرمایه،دمکراسی و میراث اروپا را نابود کـرده اسـت،و مذهب سرمایه را نیز نقد کنند که جزم اندیشیاش را به صورتهای تازهای استقرار مـیبخشد کـه باید تشخیص آنها را نیز بـیاموزیم-و ایـن خود هـر آیـنه آیـنده است و آیندۀ دیگری نیست.
همان وظـیفه وادار مـیکند فضیلت این نقد را پرورش دهند،اندیشۀ نقد را،سنت نقد را-که در ضمن،اضافه مـیکنم کـه در نزد کانت به حد کمال اسـت،نوعی معیّن سازی مـرز بـه منزلۀ حدی که نباید از آن فـراتر رفـت،فضیلتی را،فراسوی نقد و مسئلۀ مورد نظر،تحت تبار شناسی ساخت شکنانهای در آورند کـه آن را مـیاندیشد و لبریزش میکند بی آنکه لطـمهای بـه آنـ بزند.
همان وظـیفه وادار مـیکند که به میراث اروپا،و فـقط بـه میراث اروپا،گردن نهند،به انگارهای از دمکراسی،و همچنین بپذیرند که این انگاره،مانند انگارۀ حـقوق بـینالملل،هرگز فراهم نیامده
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 401)
است و پایگاه آن حـتی پایـگاه انگارهای تـنظیم کـننده بـه معنای کانتی عبارت نـیست،بلکه چیزی است که باید بدان اندیشید و باید بیاید:منظور این نیست که یقینا فـردا خـواهد آمد،منظور دمکراسی(ملی و بینالمللی،دولتـی یـا تـرا دولتـی)آیـنده نیست،بلکه دمـکراسیای اسـت که باید از ساختار وعده برخورد باشد-و بنابراین از حافظۀ آنچه در اینجا و اکنون محمل آینده است.
همان وظـیفه وادار مـیکند کـه تفاوت،گویش،اقلیت،خاص بودگی را رعایت کـنند،و نـیز جـهان شـمولی حـقوق رسـمی،خواست ترجمه،همسازی و تک معنایی،قانون اکثریت،مقابله با نژاد پرستی،با ملیت پرستی و با بیگانه ستیزی را1.
دلیل این زبان چیست؟چرا بر حسب اتفاق به زبان via negativa یا آنـچه به طور زیاده عام الهیات منفی مینامند نمیماند؟چگونه باید انتخاب شکل منفی(معضل)را باز هم برای نشان دادن وظیفهای توجیه کرد که،از طریق امر ناممکن یا امر اجرا ناشدنی،به هر حـال بـه صورت مثبت اظهار میشود؟نکته این است که باید به هر قیمتی از وجدان راحت حذر کرد.نه فقط وجدان راحت به منزلۀ شکلک ابتذال خوش برخورد،بلکه صرفا به منزلۀ شـکل تـضمین شدۀ وقوف بر خود:وجدان راحت به منزلۀ یقین ذهنی با خطر کردن مطلقی که هر پیمان و هر تعهد و هر تصمیمگیری مسئولانهای-چـنانچه وجـود داشته باشد-با آن رو به روسـت مـغایرت دارد.حمایت از تصمیم یا از مسئولیت از راه دانش،از راه اطمینانی نظری یا از راه یقین به محق بودن و در طرف علم و وجدان یا عقل بودن هر آینه تبدیل این تـجربه بـه گسترش یک برنامه،بـه کـار بست فنی قاعده یا هنجار،به تابع سازی«مورد»معیّن است،یعنی شرایطی که البته هرگز نباید از آن دست کشید،اما شرایطی که صرفا جان پناههاییاند برای مسئولیتی که به نـدای آن کـاملا ناهمگون باقی میمانند.پس تأییدی که از طریق شکل منفی رخ مینمود همان ضرورت تجربه بود،تجربۀ معضل(و این دو واژهای که گویای گذار و عدم گذارند، به صورت معضلآمیز با هم جفت مـیشوند)،تـجربه به مـنزلۀ تحمل یا اشتیاق،به منزلۀ مقاومت یا ماندگاری پایان ناپذیر.اجازه بدهید آخرین نقل قول دربارۀ ایـن منفی بودگی صوری را ارائه دهم:
...میتوان مثالهای این وظیفۀ دوگانه را افزایش داد.آنـچه بـاید خـاصه انجام داد تشخیص شکلهای ناگفتهای است که امروزه در اروپا به خود میگیرد.و نه تنها پذیرفتن بلکه مطالبۀ این آزمـون ( 1). l'autre cap...,p. 75-77.
&%02664QRAG026G%
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 402)
خـلاف آمد(به طور مثال،تحت گونههای قید دوگانۀ امر تصمیم ناپذیر،تناقض کـاربستی و جـز آن). یـعنی نه تنها پذیرفتن بلکه مطالبۀ آزمون خلاف آمد(مثلا تحت گونههای قید دوگانه،امر قـطعیت ناپذیر،تناقض گویی کاربستی و از این دست).آنچه باید،هر آینه باز شناختن شـکل بارز یا تکرار شـوندۀ آن اسـت و،در عین حال،خاص بودگی بیپایان آن-که بدون این دو هرگز نه رویدادی خواهد بود،نه تصمیمی،نه مسئولیت و نه اخلاقی،نه سیاسی.این شرایط فقط یکشکل منفی میتوانند داشته باشند(بدون x ، y ی وجـود ندارد).تنها از این شکل منفی میتوان مطمئن بود. همینکه آن را به یقین مثبت تبدیل کنیم(«به چنین شرطی،یقینا رویداد و تصمیم و مسئولیت و اخلاق یا سیاست پیش میآمد»)،مطمئنا اشتباه آغاز خواهیم کـرد و حـتی دیگری را به اشتباه خواهیم انداخت.
در اینجا تحت این نامهای(رویداد،تصمیم،مسئولیت،اخلاق،سیاست-اروپا!)از«چیزهایی» سخن میگوییم که جز فراتر رفتن(که باید چنینکنند)از نظام تعیّن نظری و دانش و یقین و قـضاوت و گـزاره به شکل«این فلان است»،و،به شکلی عمومیتر و اساسیتر،فراتر رفتن از نظام امر حاضر یا حضور بخشی کاری نمیتوانند کرد.هر بار که این چیزها را به آنچه بدین تـرتیب بـاید از آن فراتر روند فروکاهیم،به خطا و به وجدان و به بیمسئولیتی چهرۀ بسیار قابل ارائهای از وجدان راحت میبخشیم(که البته باید گفت صورتک جدی و بیلبخندی که از وجدان ناراحت ارائه مـیشود غـالبا جـز حیلۀ دیگری از آن وجدان راحت نـیست:وجـدان راحـت،بنا به تعریف، منابعی پایان ناپذیر دارد[...]1
بدین ترتیب شاید شاهد شکلگیری منطق چند گانهای از معضل باشیم.این منطق آنقدر متناقض هـست کـه تـقسیم صورتهای متعدد معضل آنها را در تضاد با یکدیگر قـرار نـدهد بلکه ترس از معضل دیگر را در آنها ایجاد کند.در یک مورد،عدم گذار به رسوخ ناپذیری میماند و به وجود تیره و تـار مـرز عـبور ناپذیری بستگی دارد:دری که باز نمیشود یا فقط به ایـن یا آن شرط نایافتنی وبه روی راز دست نیافتنی آزمونی دشوار بار میشود.همۀ مرزهای بسته به همین گونه اسـت(بـه طـور مثال در زمان جنگ).در موردی دیگر،عدم گذار،بنبست یا معضل بـدان سـبب است که حدی وجود ندارد.هنوز مرزی وجود ندارد یا به همین زودی دیگر مرزی وجود نـدارد کـه از آن بـگذرند،دیگر تضادی میان دو حاشیه نیست:حد موجود زیاده (1).همانجا،ص 78-79.
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 403)
مخلخل و رسوخ پذیـر و نـامعیّن اسـت،دیگر خانۀ خود و خانۀ دیگریای وجود ندارد،خواه در زمان صلح باشد(به طور مـثال بـر اسـاس حاکم بودن صلح جهانی،حتی فراتر از معنای کانتی آن که به حقوق عام میان دولتـی قـایل است1)یا زمان جنگ،در حالی که برای جنگ و (1).آنچه کانت پیوند صلح مـینامد،کـه بـا قرارداد صلح فرق دارد،در واقع دولتها را به هم پیوند میدهد تا به همۀ جنگها پایـان دهـد.این پیوند که همواره دولتی و بینا دولتی و درون دولتی است،قدرت سیاسی را هدف قـرار نـمیدهد،بـلکه هدفش تضمین آزادی کشور است،آزادی یکی از کشورها و کشورهایی که با آن متحدند.این اندیشۀ فدراسیون «بـاید بـه تدریج به همۀ کشورها گسترش یابد و بدین ترتیب به صلح دایمی هـدایت کـند[...]».در نـظر کانت،این تنها امکان عقلانی برای خارج شدن از جنگ است یا از حالت وحش و بیقانونی.مـنظور ایـجاد«"کـشوری از ملتهاست که در حقیقت بیوقفه رشد میکند و سرانجام همۀ ملتهای روی زمین را گرد مـیآورد».امـا،از آنجا که ملتها این را نمیخواهند،«تنها معادل منفی پیوندی دایمی،که از جنگ در امان میدارد و همواره تـا دورتـر گسترش مییابد،میتواند،به جای اندیشۀ مثبت«"جمهوری جهانی"(چنانچه نخواهیم هـمه جـیز را از دست بدهیم)، تمایل به جنگ را که نـگران حـقوق اسـت اما با خطر همیشگی انفجار رو به روسـت حـفظ کند».(به سوی صلح دایمی،ترجمۀ فرانسوی از ژ.ف.پروست،انتشار فلاماریون،ص.91-93).مضمونهای این نـشست ده روزه بـه ما حکم میکند که دربـارۀ مـهمان نوازی و راز داریـای کـه از حـقوق جهانی ناشی میشود تعمق کنیم و آن را دگـرگون سـازیم.1.مهمان نوازی باید برای فرد بیگانه این حق را قایل شود که هـر گـاه به قلمرو آن دیگری پا میگذارد به چـشم دشمن در او ننگرند.اما اگـر حـق دارند فرد بیگانه را باز گـردانند،بـدان شرط است که این اخراج موجب نابودی او نشود.و تا هر زمانی که او«در جـای خـویش آرام گرفته است»،نمیتوان با او مـثل دشـمن رفـتار کرد.اما اگـر چـه فرد بیگانه فقط حـق دیـدار دارد و نه حق اقامت،این حق دیدار را به همۀ انسانها مدیون است. چرا؟برای آنکه این حـق بـر اساس«حق تملک مشترک سطح زمـین»پایـه گذاری شـده اسـت.از آنـجا که زمین کروی اسـت،توزیع بینهایت در آن منتفی است:هیچ کس در اصل بیش از دیگری حق اشغال خاک را ندارد و مردمان بـاید در کـنار یکدیگر زندگی کنند.2.و اما راز داری،یعنی نـوعی آزمـون دشـوار در روابـط حـقوقی،آیا جای بـسیار خـاصی را اشغال نمیکند؟حقوق همگانی بیشک راز داری را،به صورت تناقض عینیای در عبارات،از محتوای آن خالی میکند.اما«به لحاظ ذهنی»،مـمکن اسـت کـه نویسندۀ مقالهای بخواهد راز نگاه دارد و معتقد باشد کـه پای آبـرویش در مـیان اسـت.و امـا در مـورد روابط بینالملل،تنها یک اصل پنهان به قصد صلح دایمی وجود دارد:«کشورهای مسلح برای جنگ باید به پندهای فیلسوفان در زمینۀ شرایط صلح عمومی رجوع کنند.»و کانت مـعتقد است که، وقتی پای روابط با کشورهای دیگر مطرح است،اگر به نظر آید که قانونگذار یک کشور با آموزش دیدن در نزد فیلسوفان که جزو مردماند از اعتبارش کاسته میشود باز هـم بـه او«توصیه میشود»که این کار را بکند اما به طور ضمنی(یعنی با تبدیل آن به راز)و بگذارد که فیلسوفان آزادانه و در ملأ عام از پندهای جهانی در مورد جنگ و صلح بگویند.منظور این نـیست کـه آن کشور باید اصول فلسفی را بر احکام حقوق دانانی که نمایندۀ قدرت کشورند ارجح دارد،اما باید به سخنان فیلسوفان گوش فرا دهد.این مـنطق کـشمکش دانشکدههاست:«دانشکدۀ فلسفه که
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 404)
صـلح،هـر دو،مرز مهم است اما بدان کم اهمیت میدهند.به مرز،بنا به تعریف،همیشه کم اهمیت میدهند.باید این«کم اهمیت»را ضابطهبندی کرد.و سـرانجام،مـعضل سنخ سوم: امر نـاممکن،خـلاف آمد یا تناقض عدم گذار است زیرا محیط اولیۀ آن دیگر امکان چیزی که بتوان گذار،گام،سیر،روند،جا به جایی یا جایگزینی و به طور کلی جنبش نامید به دسـت نـمیدهد.دیگر راهی( odos ، methodos ، weg یا holzweg )وجود ندارد.حتی بنبست نیز ناممکن خواهد شد.آمدن یا آیندۀ رویداد با گذار آنچه عبور میکند یا آنچه روی میدهد هیچ ارتباطی ندارد.در این صورت مـعضل پیـش میآید زیـرا حتی برای معضلی که به منزلۀ تجربۀ آستانه یا حاشیۀ معیّن شده است هم،در ارتباط با تـصویری فضایی،جای عبور یا عدم عبور از یک خط نیست.دیگر پیـشروی یـا مـسیری نیست،دیگر«ترا-»یی نیست(ترابری،ترانهادی [جا به جایی]،تراروی[مرزشکنی]،ترجمه،حتی خود تراگذاری[تعالی].حتی بـه سـبب نبود شرایط مکان نگارانه یا،به عبارتی قاطعتر،نبود وضعیت مکانی،جایی بـرای مـعضل نـیست.سؤالی فرعی از مینای این سؤال بیحد و مرز مربوط خواهد بود به آنچه بر شرایط مـکان نگارانه یا مکان شناختی نام برده تأثیر میگذارد وقتی سرعت پدیدسازی سراسری تـابع این قدرتهای متحد اسـت،در سـطح بسیار پایینی قرار دارد[...].نباید انتظار داشت که شاهان فلسفهبافی کنند یا اینکه فیلسوفان شاه شوند،چنین چیزی را آرزو نیز نباید کرد،زیرا در دست داشتن قدرت ناگزیر قضاوت آزادانۀ عقل را تباه میکند.امـا ضروری است که شاهان یا ملتهای قلمروهای شاهی(با تسلط بر خود از طریق پیگیری قوانین برابری)نگذارند که طبقۀ فیلسوفان نابود گردند یا از حق سخن گفتن محروم شوند،بلکه بگذارند کـه آنـها در ملأ عام سخن بگویند،تا مسایل همه روشن شود،و از آنجا که طبقۀ فیلسوفان،بنا به ماهیت خود،از متحد شدن به شکل گروه و فرقه ناتوان است،نمیتوان با بدگوییها این طـبقه را بـه تبلیغ متهم کرد.»به سوی صلح دایمی،ضمیمه دو(همان کتاب،ص.108-109).این جایگاهی که در کار عملی سیاست و در فعالیت قانونگذاری و در پیشبرد امور بینالملل برای امر محرمانه قایل شدهاند،منطقهای از شراکت را از حـقوق و از فـضای عام منتزع میکند، همان گونه که از تبلیغات یا از امور عمومی کشور منتزع میکند،منطقهای که اگر چه عمومی نیست اما خصوصی هم نیست،و اگر چه جزو حقوق نیست امـا نـه بـه امر واقع مربوط میشود نـه بـه تـوحش طبیعی.باری،پیش از همۀ این تضادها یا تمایزات بنیادی،پیش از همۀ این تعیین حدودهای حاد،به نظر میآید که امکان پنـهان امـر مـحرمانه خود محل مداخلۀ در سر پروراندۀ(برنامهریزی شدۀ)فـیلسوف را در فـضای حقوقی-سیاسی سامان میدهد و،در حقیقت،تجویز میکند.باید از این امر همه جور نتیجهگیری کرد.اما این نتیجهگیریها محاسبه نـاپذیرند و،بـه لحـاظ آنچه در امر محرمانۀ سیاسی و در سیاست امر محرمانه و،قبل از هر چـیز،در مفهوم امر محرمانه که اینجا در کار است وعده میدهند یا مورد تهدید قرار میدهند،بینهایت خطرناکاند.
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 405)
زمین-دیـده شـده و بـررسی شده و نظارت شده و منتقل شده با تصویر ماهوارهای-حتی بر زمـان تـأثیر میگذارد به حدی که ممکن است زمان را منحل کند،و حتی بر مکان گذار میان مرزها هـم تـأثیر مـیگذارد(مثالی در میان مثالهای فراوان جهشهای دیگری که اصطلاحا فنی نامیده میشوند و از هـمان سـنخ سـؤالها را مطرح میکنند).
در سخنرانی دیگری،ضرورت میداشت که در تجربههای کناره و خط کناره ( borderline )تحت نام آنـچه خـود جـسم و فرق جنسی مینامند کندوکاو کنیم.امروزه،با انتخاب مضمون مرگ،با انتخاب همسازۀ«مـرگ مـن»و«حدود حقیقت»در این مورد،شاید از چیز دیگری تحت نامهای دیگر سخن نخواهم گـفت،امـا نـامها مهماند.
آیا مرگ من ممکن است؟
آیا میتوانیم این سؤال را بشنویم؟آیا من میتوانم این سؤال را مـطرح کنم؟آیا مـجازم از «مرگ خود»سخن بگویم؟معنای این همسازۀ«مرگ من»چیست؟و دلیل این اصطلاح، «همسازۀ»"مرگ مـن"»چیست؟قبول خـواهید کـرد که بهتر است در اینجا از واژهها یا از نامها نام برد،یعنی به گیومهها چسبید.این کـار،از یـک سو،رقتی نامناسب را خنثی میسازد.«مرگ من»بین گیومه،الزاما مرگ مـن نـیست،اصـطلاحی است که هر کسی میتواند از آن خود سازدش؛اصطلاحی که قادر است از مثالی به مثال دیـگر جـریان یـابد.دیدرو دربارۀ آنچه سنکا «از کوتاه بودن زندگی»میگوید چنین ابراز میدارد:«ایـن مـاجرای من است»؛و صرفا ماجرای او نیست.معلوم است،اگر بگویم ماجرای من نیست،به نظر میآید تـصور مـیکنم که ممکن است بدانم چه وقتی میتوانم،ضمن سخن گفتن از مرگ خـود،بـگویم«مرگ من».باری این نکته فراتر اسـت از «اشـکالآمیز»بـه معنایی که کمی پیش برای این واژهـ قـایل شدیم.و اگر مرگ از غیر قابل جایگزینی خاص بودگی مطلق نام میبرد(هیچ کـس نـمیتواند به جای من یا بـه جـای دیگری بـمیرد)،بـه درسـتی که همۀ کسانی که میتوانند بـگویند«مـرگ من»،غیر قابل جایگزینی است.و همینطور«زندگی من».هر کس دیگری دیـگر اسـت.در نتیجه،اولین دشواری پیش میآید کـه نمونهای است از نمونگی.هـیچ چـیز بیشتر و در عین حال کمتر از هـمسازۀ«مـرگ من»قابل جایگزینی نیست.همواره بحث بر سر hapax [منحصر به فرد]است،بر سـر یـک [ hapax legomenon گفتۀ منحصر به فرد]،امـا چـیزی کـه هر بار یـک بـار گفته میشود و به طـور
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 406)
نـامحدود تنها یک بار.این در مورد هر آنچه شکل دستور زبانی اول شخص را به میان مـیآورد صـحت دارد.از سوی دیگر،گیومهها تنها در این صـفت مـلکی عجیب(مـنحصر بـه فـرد بودن «من»)اثر نـمیگذارد،بلکه از نامعیّن بودن واژۀ«مرگ»خبر میدهد که،در واقع،شاید نه معنای آن را میدانیم نه مرجع آن را.مـیدانیم اگـر واژهای هست که به لحاظ مـفهوم و چـیز آن مـطلقا تـعیین نـاپذیر یا تعیین نـاکننده اسـت،هر آینه واژۀ«مرگ»است.امکان تطبیق مفهوم یا واقعیتی که موضوع تجربهای بیچون و چرا تعیین کـننده بـاشد بـا اسم«مرگ»و خاصه با اصطلاح«مرگ مـن»از تـطبیق بـا هـر نـام دیـگری کمتر است،به استثنای نام خدا-دلیلش هم این است که پیوند آنها بیشک اتفاقی نیست.
برای آنکه بیش از این در پیچشهای مقدمهچینی راه گم نکنم،بیدرنگ میگویم کـه چرا «مرگ من»موضوع این خطابۀ کوچک معضلآمیز خواهد بود.در وهلۀ اول،مسئلۀ معضل، یعنی امر ناممکن،ناممکنی به منزلۀ چیزی که نمیتواند پذیرفته شود یا روی دهد،خود نه نیست،بـلکه نـبود نه(شکل سلبی آن چیزی به صورت نا-نه خواهد بود)است:مایلم کمی در مورد توصیف برجسته و مشهور مرگ از هایدگر در هستی و زمان توضیح دهم:«امکان ناممکنی صرف برای دازاین1»:
der tod ist die moglichkeit der schlechthinnigen daseinsunmohlichkeit. 2
سـپس،بـرای آنکه تلاش برای تبیین را با دغدغۀ مشترکمان،اینجا،در سریزی لا سال،در این ده روز،یعنی«عبور از مرزها»مقابل سازم.
تا اینجا و به درستی،سه سنخ حـدود مـرزی را ممتاز داشتهایم:از یک سو حـدودی کـه قلمروها،سرزمینها،کشورها،ملتها،دولتها،زبانها و فرهنگها(و رشتههای سیاسی- انسان شناختی منطبق با آنها)را جدا میکند؛از سوی دیگر تقسیمبندیهای میان عرصههای گفتمان،به طـور مـثال فلسفه و علوم انسان شـناختی و حـتی الهیات،عرصههایی که به منزلۀ حوزهها یا قلمروهای هستی شناختی یا هستی-دین شناختی،و گاهی نیز به منزلۀ دانشها یا پژوهشهای رشتهای،در دایرة المعارف یا در دانشگاهی مطلوب به تصور در آوردهـاند کـه، سرانجام و ثالثا،خطوط جدا سازی و محدود سازی یا خطوط تقابل میان تعیّنهای مفهومی را (1). dasein ،هستندۀ هستی اندیش، بابک احمدی،هایدگر و پرسش بنیادین،نشر مرکز،1381،فصل 7.-م.
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 407)
به آن افزودهایم و همچنین شکلهای کناره را بـین آنـچه مفهوم یـا کلماتی مینامند که ضرورتا با دو سنخ نخست پایانمندی تلاقی میکند و آنها را از چند جهت معیّن میسازد.بعدا نـامهایی پیشنهاد خواهم کرد که تا اندازهای آن سه سنخ حد را صورتبندی مـیکند-انـدازهای کـه میشود از آن عبور کرد یا از آن تجاوز نکرد.
همسازۀ«مرگ من»را به منزلۀ امکان و/یا ناممکنی عبور در کـجا بـاید سامان داد؟ (خواهیم دید که خط متحرک میان و/یا،و/و،یا/و،یا/یا،مرز غـریبی اسـت،مـرزی در عین حال اتصالی و انفصالی یا تصمیم ناپذیر).میبینیم«مرگ من»،این همسازهای که در اینجا مـمکن را به ناممکن مربوط میسازد،مانند چراغی چشمک میزند که در یک پایگاه گمرکی مـیان همۀ مرزهایی کار گـذاشتهاند کـه هم اکنون نام بردهام،مرزهایی میان فرهنگها، سرزمینها،یا زبانها،اما همچنین میان حوزههای دانش یا رشتهها،و سرانجام میان de-terminations conceptuelles [ determination ،که به معنای تعیّن است،چون به صورت واژۀ مرکب نوشته شود، de بـه صورت پیشوند سلبی در میآید و معنای عبارت را میتوان «ناپان یافتگی مفهومی تلقی کرد-م.].هر کجا،که در هر مرزی،بیداریای باشد، چشمکزنی روشن میشود که مدام میدرخشد.
از مبنای واقعیتی کاملا شناخته شده کـه در سـطحی گسترده بایگانی شده است آغاز میکنیم:فرهنگهای مرگ متعددند.با عبور از یک مرز،مرگ را تغییر میدهند.مرگ عوص میکنند و،آنجا که دیگر به یک زبان سخن نمیگویند،دیگر از یک مـرگ نـیز سخن نمیگویند. نگرش به مرگ در این سو و آن سوی کوهپایه فرق دارد؛و به علاوه،اغلب چون بدین ترتیب از مرز یک فرهنگ عبور میکنند،از تصویری از مرگ به منزلۀ در گذشتن-گذار از خـطی و فـرا رفتن از مرزی،نه فراسوی زندگی-به تصویر دیگری از مرز میان زندگی و مرگ میگذرند.هر فرهنگی بنا به شیوۀ نگرشش به در گذشتن و برخورد با آن،یا میشود گفت بنا بـه شـیوۀ«زیـستن»مرگ مشخص میشود.هر فـرهنگ دارای آیـینهای تـشییع خاص خود و صورت ذهنی خاص از فرد محتضر و اعمال سوگواری یا خاکسپاری است،و دارای ارزیابی خاص خود از بهای وجود و بهای زندگی جمعی یـا فـردی.و ایـن فرهنگ مرگ،در درون آنچه گمان میکنند بشود بـه صـورت فرهنگی یگانه و گاهی هم به صورت ملتی واحد،زبانی واحد، دینی واحد تشخیص داد،ممکن است تغییر یابد(اما تـازه گـفتهام کـه چرا به نظر میآید اصل چنین تشخیصی خود از اساس در خـطر است یا از پیش در معرض نابودی است،یعنی در&%02665QRAG026G%
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 408)
معرض مرگ).
میدانید که دست کم در مورد غرب میتوان از تاریخ مـرگ سـخن گـفت و این کار شده است.چنانچه این کار را،تا جایی که مـن مـیدانم،فقط در غرب کرده باشند(اگر چه یک غربی، موریس پنگه،تحقیقی در زمینۀ مرگ ارادی در ژاپن1صورت داده است کـه هـم تـبار شناختی است و هم جامعه شناختی)،یعنی در سرزمین ما،جایی که ما هـستیم،بـه ایـن معنی نیست که در جای دیگر تاریخچۀ مرگ وجود ندارد یا دربارۀ آن ننوشتهاند-مگر ایـنکه انـگارۀ تـاریخ و تاریخ مرگ خود،به معنایی که کمی بعد روشن خواهد شد،غربی باشد.از مـجموعۀ عـظیم نوشتههایی که به تاریخ مرگ اختصاص دارد،فقط یکی دو مورد را برای اطلاع ذکر مـیکنم کـه کـتابهایی است فرانسوی،و این نخستین محدودیت است،و کتابهایی است جدید،و این هم موضعگیری بسیار تـوجیه نـاپذیری است:نخست،جستارهایی دربارۀ تاریخ مرگ در غرب از قرون وسطی تا به امروز2و انـسان در بـرابر مـرگ3،اثر فیلیپ آریس،که به ترتیب در 1975 و 1977 نوشته شده است و،مانند رویّههای غربی در برابر مرگ4،از هـمان نـویسنده، محدودههایی را که چنین تاریخی در درون آن قرار میگیرد نشان میدهد.مد نظر نویسندهای کـه خـود«مـورخ مرگ5»نام دارد پی آیندی در واقع بسیار کوتاه و سخت فشرده در فضای غرب مسیحی است.بیآنکه قصد فـرو کـاستن از احـترامی باشد که پرمایگی و ضرورت و گاهی زیبایی چنین آثاری بر میانگیزد که بـرخی اوقـات در نوع خود شاهکار نیز هستند،باید حدود اکید این انسان شناسیهای تاریخی را یادآور شد.این واژه صـرفا گـویای حدود بیرونی نیست، یعنی حدودی که مورخ به صورت روشمند برای خـود تـعیین میکند(به طور مثال،مرگ در غرب از قـرون وسـطی تـا امروی)،بلکه پایان دادنهای مضمون نیافته و حـاشیههایی را کـه (1). maurice pinguetmla mort volontare augapon,paris,gallimard.
(2). philippe aries,essais sur l'histoire de la mort en occident du moyen age a nos jours,le seuil ( collection points ),1975.
(3). l'homume devant la mort,t 1, le temps des gisants,t. 2, la mort ensauvagee,paris , le seuil ( collection points ),1977.
(4). philippe aries,western attitudes towards death,john hopkins university press,baltimore ,1974.
(5). philippe aries,l'homme devant la mort,t. 1, p. 9.
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 409)
مفهومشان هرگز در این آثار شکل نگرفته است نیز در بر میگیرد.نخست،حدی اسـت از نـوع معنایی یا هستی-پدیدار شـناختی:مـورخ میداند،مـیپندارد کـه مـیداند،آگاهی ناپرسیده بر چیستی مرگ را بـرای خـود قایل است،همان آگاهی بر معنای مرده بودن و در نتیجه معنای تمامی مـعیار شـناسیای که امکان خواهد داد تا موارد تـحقیق یا عرصۀ دانش انـسان شـناختی- تاریخی او را تشخیص دهند و باز شـناسند و گـزینش کنند یا حدود آن را مشخص سازند. مسئله معنای مرگ و واژۀ«مرگ»سؤال«مرگ در کل چیست؟»و«تـجربۀ مـرگ چیست؟»،این مسئله که بدانیم آیـا مـرگ«هـست»-آنچه مرگ«هـست»-بـه عنوان سؤال کاملا غـایب اسـت.از پیش،فرض بر این است که دانش انسان شناختی-تاریخی،همان زمان که بـنیادش نـهاده شد و حدودش معیّن شد،این مـسائل را حـل کرده اسـت.چـنین پیـش فرضی به صورت«ایـن بدیهی است»در میآید:وقتی نام مرگ به میان میآید،همه میدانند سخن از چیست.
در این مـتنهای سـرشار از دانش،هرگز با احتیاطی آن گـونه کـه هـایدگر در پیـش مـیگیرد مواجه نمیشویم:بـه طـور مثال،وقتی هایدگر میخواهد متذکر شود که مردن برای دیگری به معنای«مردن به جای او»غـیر مـمکن اسـت حتی اگر بتوان با پیشکش کردن مـرگ خـود بـه دیـگری بـرای او مـرد،در جملۀ«مرگ،بدان لحاظ که"هست"،هر بار اساسا مرگ من است»، واژۀ کوچک«هست»را بین گیومه میگذارد:
der tod ist,sofern er , ist,wesensmassig ie der meine. 1
برای آنکه این گنجینۀ معرفتهای انسان شناختی یا فرهنگی را در بـوتۀ آزمایش سؤالهای معنایی،پدیدار شناختی یا هستی شناختی قرار دهیم،نقل قول گاهگاهی از هایدگر کافی نیست،خاصه اگر به روش توصیف باشد یا استدلال تحکمی که این نیز فرقی نـمیکند.ایـن همان کاری است که لویی-و نسان توما در دومین اثر خود،کتاب پر شاخ و برگ انسان شناسی مرگ2،انجام داده است.میتوان مثالهای متعددی آورد.توما،در شروع فصلی با عنوان «تجربۀ مـرگ:واقـعیت،حد3»،چنین مینویسد:«هایدگر مینویسد:"انسان،به محض زاده شدن،هنوز هیچ نشده آنقدر پیر هست که به صورت مرده در آید".آیا این واقـعیت(فـلسفی) (1). sein und zeit,p. 240.
(2). louis-vincent thomas,anthropologie de la mort,paris,payot ,1975.
(3). lbid.p. 223
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 410)
بیچون و چرایی که دادههای عـلوم زیـست شناختی صحّت آن را ثابت میکند و جمعیت شناسی بر آن ناظر است در سطح امر زیسته معنایی دارد؟»
این جمله را به اشتباه به هایدگر نسبت دادهاند(«انسان،به مـحض زادهـ شدن،هنوز هیچ نـشده آنـقدر پیر هست که به صورت مرده در آید»).این جمله یادآور گفتۀ سنکا دربارۀ نزدیکی مرگ از بدو تولد آدمی و ناپختگی جوهرین انسان محتضر است.هایدگر،در گفتههای متقدمش بر تجزیه و تحلیل وجـودی مـرگ،به درستی،مرگ دازاین[وجود حضوری]را از پایان( ende )آن و خاصه از رسیدن به پختگی[ reife ]تفکیک میکند.وقتی مرگ فرا میرسد،دازاین نیازی به پخته شدن ندارد.به همین دلیل زندگی همیشه این همه «کـوتاه سـپری شده خـواهد بود».پختگی پایانی میوه یا اندام زیستی،خواه اتمام تلقی شود یا تحقق،یک حد است،یـک پایان( ende ،همچنین میتوان گفت telos یا terma )و، بنابراین،مرزی است که دازاین هـمواره مـیتواند از آنـ فراتر رود.دازاین هر آینه مرز شکنی این خط مرزی است.هایدگر میگوید که دازاین میتواند قبل از پایـان از ایـن پختگی فراتر برود( vor dem ende schon uberschritten haben kann ). دازاین اغلب تمام ناشده میماند اما در حالتی از ویانی و فرسودگی نـیز پایـان مـیگیرد ( zumeist endetes in der unvollendung oder aber zerfallen verbraucht )1تومابایستی از نسبت دادن جملهای به هایدگر اجتناب میورزید که این یک با بیرون کشیدن از دهقان از نـسبت دادن جملهای به هایدگر اجتناب میورزید که این یک با بیرون کشیدن از دهقان بـومن2نقل کرده است3،مـشخصا هـمان وقت که مرگ دازاین را از هر گونه پایان و هر گونه حد دیگری متمایز میسازد.این تمایز مهم و در چشم او ضروری دقیقا مجازش می دارد که تحلیل شناسی هستیمندش در مورد مرگ را پیش از هر گونه«فـلسفۀ اولای مرگ»و نیز پیش از هر گونه زیست شناسی قرار دهد.و اما توما میپندارد که از هایدگر نقل قول میکند و میتواند از«حقیقت(فلسفی)بیچن و چرا»یی سخن بگوید که هم در«دادههای علوم زیست شـناختی»تـأیید شده است و هم در«جمعیت شناسی».و این برداشت غلط دوگانهای است-و سنگین.
(1). sain und zeit,p. 244.
(2). der ackermann aus bohmen.
(3).« sobald ein minsch zum leben kommt,sogleich ist er alt genug zu sterben », sein und zeit,p. 245.
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 411)
زیرا هایدگر یادآور میشود که تحلیل شناسی هستیمند مرگ میتواند و باید،از یک سو، پیش از هر گونه فلسفۀ اولای مرگ بـیاید و،از سـوی دیگر،پیش از هر گونه زیست شناسی و روان شناسی و الهیات استدلالی یا الهیات مرگ.هایدگر دقیقا خلاف آن چیزی را میگوید که توما از قول او نقل میکند و نوعی منطق در پیشانگاری را به میان مـیکشد.هـمۀ رشتههای نام برده،و به این ترتیب مشخص شده در مرزهای منطقهایشان،از جمله«فلسفۀ اولا»و «زیست شناسی»،و البته بدون در نظر گرفتن«جمعیت شناسی»،به ضرورت معنایی از مرگ را پیشانگاری میکنند،پیش درکی از چـیستی مـرگ یـا از منظور واژۀ«مرگ».مضمون تحلیل شـناسی هـستیمند تـبیین این پیش درک هستی شناختی است.اگر بخواهند این موقعیت را از منظر مرزهای رشتهها یا منطقههای مختلف و از منظر عرصههای دانش بیان کنند، خـواهند گـفت کـه تعیین حدود حوزههای دانش انسان شناختی،تاریخی،زیـست شـناختی، جمعیت شناختی و حتی الهیات مستلزم هستی شناسی-پدیدار شناسی غیر منطقهای پیش انگاشتهای است که،نه تنها در درون مرزهای ایـن عـرصهها مـحصور نمیماند،بلکه در درون مرزهای فرهنگی و زبان شناختی و ملی و دینی و حتی درون مـرزهای جنیسیتی که همۀ عرصههای دیگر را در مینوردد نیز محصور نمیماند.
خیلی سریع و در رهگذر حرفهایم،پیش جویانه بگویم که آنـچه مـورد تـوجه من است منطق همین حرکت هایدگر است.و منطقی است نمونه.امـا مـایلم فقط بدان سبب از شدت ضرورت آن دفاع کنم و هر چه دورتر و ظاهرا در مقابل آشفتگیها یا ادعاهای مـردم شـناسانه هـمراهیاش کنم که بکوشم تعدادی از معضلات درونی گفتار او را روشن سازم.هدف من ایـن اسـت کـه به مکانهایی نزدیک شوم که چنین معضلاتی ممکن است آنجا دستگاه هستی شناختی سـلسله مـراتبی و سـرزمینیای را که هایدگر معتبر دانسته است از کار بیندازد. این معضلات حتی ممکن است در کار ایـن دسـتگاه وقفه ایجاد کند و موجب نابودی آن شود. مرگ نام این تهدید خواهد بود،یـکی از نـامهای ایـن تهدیدی که بیشک جای آن چیزی را خواهد گرفت که هایدگر خود اگر بود«ویرانش»1مـینامید.
امـا هنوز به این مرحله نرسیدهایم و وقت آن در اواخر مطلب فرا خواهد رسید.فعلا،کـمی بـیشتر در ایـن اختلاف مرزی درنگ کنیم.این اختلاف،در این مقال،جایی بین (1)." ruinance "
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 412)
انسان-مرگ شناسی1تطبیقی از یـک سـو(عنوان پیشنهادی توما«انسان مرگدانی2»است و او بر رسالت اساسا«تطبیقی3»تأکید دارد)و،از سـوی دیـگر،تـجزیه و تحلیل هستیمند سر بر میآورد.
هایدگر،با پیشنهاد محدود سازی مرزها( abgrenzung )4ی تحلیل شناسی هستیمند، بـه اسـتدلالی کـهن در سنت فلسفی متوسل میشود.این استدلال،که گاهی دیالکتیکی و گاهی استعلایی یـا هـستی شناختی است،همواره همان پیشانگاری( voraussetzung )به شمار میآید.خواه گیاهان مد نظر باشند و جانوران یا انـسانها،دانـشهای هستی شناختی-زیست شناختی در زمینۀ مدت زندگی و ساخت و کارهای مرگ پیش انـگارهای از مـسئلۀ هستی شناسی مطرح میکنند.این پیش انـگاری اسـاس( zugrundeliegt ) هـر گونه پژوهش زیست شناختی است.به اعـتقاد هـایدگر،آنچه همچنان باید از خود پرسید ( zu fragen bleibt )این است که جوهر مرگ چگونه از مبنای جـوهر زنـدگی معیّن میشود. باری زیست شـناسی یـا انسان شـناسی،بـه مـنزلۀ پژوهش در زمینۀ هستی،دربارۀ این مـوضوع هـمیشه تصمیمگیری کرده است( immer schon entschieden ).و بیآنکه هیچ سؤالی مطرح کند تصمیمگیری کرده است،از طـریق سـرعت بخشیدن به پاسخ و با پیش انـگاری توضیح هستی شناختیای کـه صـورت نگرفته بود.این تسریع صـرفا بـا کاستی نظری یا با خیانت اصل حقوق فلسفی در مورد آنچه باید بنا بـه قـانون یا به لحاظ روش شناسی در اول بـیاید مـطابق نـیست.زیست شناسی آشـفتگیهای ظـاهرا تجربی یا فنی-حـقوقی،و امـروزه بیش از پیش خطیری،در مورد وضعیت مرگ القا میکند.مسایل حقوقی دیگر صرفا مسایل مـربوط بـه ردۀ فلسفی«بنا به قانون»و«بنا بـه واقـع»نیست.ایـن مـسایل بـه پزشکی قانونی، به سـیاست پیری شناسی،به هنجارهای سماحت در جراحی و در خوشمرگی[ euthanasie ] مربوط میشود-و به چند مسئلۀ دیگر که بـعدا چـند کلمهای دربارۀ آن سخن خواهیم گفت.
هـایدگر،در مـورد تـرتیب،یـعنی مـورد تابعیت مسایل دربـارۀ آنـچه متقدم و از پیش (1). anthropo-thanatologie
(2). anthropothanatogie
(3). anthropologie de la mort,p. 530-531.
(4). sein und zeit ,@ 49.
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 413)
ترتیب یافته( vorgeordnet )یا به عکس آتی و تابع( nachgeordnet )است،چندین پیشنهاد برنامهای ارائه میدهد.این پیـشنهادها مـحکم بـه نظر میآیند.دانشهای مربوط به هستی (انـسان شـناسی یـا زیـست شـناسی)سـاده دلانه پیش انگاشتههای مفهومی( vorbegriffe ) کما بیش روشنی را در مورد زندگی و مرگ به کار میاندازند.بنابراین،طرحی مقدماتی،یعنی vorzeichnuung تازهای از مبنای هستی شناسی دازاین ارائه میدهند،طرحی که خود مـرحلۀ مقدماتی هستی شناسی زندگی و«از پیش ترتیب یافته»و مقدم بر آن است. «در درون هستی شناسی دازاین،که پیش از هستی شناسی زندگی ترتیب یافته است ( innerhald der einer ontologie des lebens vorgeordneten ontologie des dasein )، هایدگر بر عبارت«از پیش ترتیب یافته»تأکید میکند:هـستی شـناسی دازاین به حق و به لحاظ منطق متقدم بر هستی شناسی زندگی است)،تحلیل شناسی هستیمند مرگ نیز تابع ( nachgeordnet )ویژگی ساخت بنیادین( grundverfassung )دازاین است.»پس این ویژگی،یعنی تحلیل شناسی هـستیمند دازایـن،مطلقا مقدم است؛سپس تحلیل شناسی هستیمند تابع آن میشود که خود جزو هستی شناسی دازاین است.هستی شناسی دازاین را نیز هستی شناسی زنـدگی پیـش انگاری کرده است که،در نـتیجه،بـاید گفت هستی شناسی زندگی به لحاظ حقوقی پیش از هستی شناسی دازاین میآید.اگر هایدگر میگوید دازاین و تحلیل شناسی دازاین بدان سبب است که هـنوز در مـورد چیستی انسان به مـنزلۀ حـیوان عقلانی،در مورد چیستی من و وجدان و روح و فاعل شناسا و شخص و جز آن هیچ دانش فلسفیای برای خود قایل نیست،یعنی چیزهایی که پیش انگارههای فلسفه اولا یا دانشهای هستیمند است و،در این مقال،انسان شـناسی-مـرگ شناسی و زیست شناسی.بدین ترتیب، نظمی سلسله مراتبی عرصۀ مورد نظر را محدود میکند و مسایل و مضمونها و در حقیقت منطقههای هستی شناسی را به شدت از پیش ترتیب میبخشد یا تابع میسازد.این منطقهها، در نـظر هـایدگر،حقا بـا مرزهای ناب و محکم و تقسیم ناپذیر جدا شدهاند.حاشیههایی غیر قابل عبور ترتیبی را ساختار میبخشد.از این حاشیهها مـیتوان عبور کرد و در واقع همیشه از آن عبور میکنند اما نبایستی چنین میبود.آنـچه سـلسله مـراتب این نظم را املا میکند دغدغۀ اندیشیدن به چیستی مرگ خاص دازاین است،«در اصل مردن»( eigentlich sterden ) دازاین.این«در اصـل مـردن»به توانایی هستن خاص و اصلی دازاین مربوط میشود،یعنی به&%02666QRAG026G%
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 414)
چیزی که بـاید در مـوردش شـهادت داد و گواهی( bezeugung )آن را ارائه داد.1
آنچه مد نظر ماست به درستی نوعی ارتباط معمایی میان مردن،شهادت دادن و بقا یـافتن است.
هنوز هیچ نشده آن را حدس میزنیم:اگر حدود محکم گواهی این«در اصـل مردن»یا خصوصیت ایـن مـردن خاص دازاین به هم میخورد،تمامی دستگاه کناره و،همراه با آن،خود طرح تحلیل شناسی دازاین اشکال دار میشد؛یعنی،با روش شناسی اعلام شدۀ دازاین،تمامی آنچه این روش شناسی حقوقا در چارچوب مشخصی قـرار میدهد نیز اشکالدار میشد.اما همۀ این اوضاع قانونی به عبور از مرزها مربوط میشود:آنچه این عبورها را در جایی مجاز میدارد،در جای دیگر منع میکند،یا همواره آنها را در ارتباط با یکدیگر بـه نـظم در میآورد، تابع میسازد یا از پیش ترتیب میبخشد.
بنابراین،هایدگر پیشنهاد میکند که،میان عرصههای پرسش در مورد مرگ،تعیین حدود هستی شناختی صورت گیرد.این تعیین حدود،بدان سبب که بـه حـدود مربوط به سؤالهایی دربارۀ حد مربوط میشود،یا دقیقتر بگوییم دربارۀ پایانها و دربارۀ شیوههای پایان گرفتن ([ enden پایان گرفتن]، verenden [مردن])و در مورد حدی که پایان یافتن ساده[ enden ]را از در اصل مردن( eigentlich sterben )جدا مـیکند،دسـت نیافتنیتر مینماید.اما خواهیم دید که بیش از یک حد وجود دارد.به همین دلیل است که،از همان نخستین واژهها،با سخن گفتن از finibus آغاز کردیم و منظورمان صورت غیر مستقیمی برای یـادآوری پایـان انـسان نبود، انگار که پس از ده سال طـولانی،آن نـشست ده روزۀ دیـگر2قادر نبود خود را از دست موضوعی خلل ناپذیر خلاص کند.اما اگر تحت اللفظ در نظر بگیریم،مرگ دازاین پایان انسان نیست.بـین ایـن دو،مـرزی خاص و نامحتل و شاید تقسیم ناپذیر میگذرد،و این حـد( finis ) تـمام شدگی است،محلی که تمام شدگی به نوعی تمام میشود.وقتی،به کسی میگویم تمام کن،وقتی خطاب بـه کـسی مـیگویم یا برایش مینویسم:تمامش کن،تمامش کنید،شما تمام شـدهاید،چه روی میدهد؟
(1). ibid. @ 54.
(2).اشاره به نشست ده روزهای که آن نیز،در سریزی لا سال،دربارۀ پایانهای انسان برگزار شد و آرای آن به سال 1981 در انـتشارات گـالیله مـنتشر شد.
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 415)
هایدگر میگوید پایان موجود زنده( das enden von lebenden )را verenden نامیدهایم( das enden von lebendem nannten wir verenden )1این verenden همان تمام شـدگی اسـت،همان شیوۀ تمامش کردن یا رسیدن به پایان که در همۀ موجودات زنده مشترک است.همه سـقط مـیشوند: verenden ،در زبـان جاری آلمانی،به معنای مردن،از پا در آمدن و سقط شدن نیز هست؛اما از آنـجا کـه،از نـظر هایدگر،آشکارا معادل در اصل مردن ( eigentlich )و مردن خاص دازاین نیست،پس برای رعایت آنچه هـایدگر مـیخواهد بـه ما بفهماند،باید verenden را به« arret de vie »[ایست زندگی]»(بهتعبیر وزین2یا به« perir [از بین رفتن]»(به تـعبیر مـارتینو3)ترجمه کرد،یا به انگلیسی " pershing "(به تعبیر مکواری-رابینسن4).
من perir را ترجیح میدهم.چرا؟آیا بـرای آن اسـت کـه در فلان ترجمههای مشخص بیش از یک بار آمده است؟نه،بلکه به این دلیل که این فـعل چـیزی از per ،به معنای گذشتن از حد و عبور را حفظ میکند که در زبان لاتینی با pereo و perire مشخص شـده اسـت(کـه دقیقا به این معناست:رفتن،ناپدید شدن،عبور کردن-به آن سوی زندگی، transire [در گذشتن]). بنابراین،از بـین رفـتن از خط گذشتن است و از پهلوی خطوط نشست ده روزۀ ما گذشتن، حتی اگر اندکی از ارزشـ اتـمام و تـباهی را که شاید با ver در فعل verenden مشخص شده است[در آلمانی،به تباهی verferb گفته میشود]از دست بدهد.
پیـش از بـیرون کـشیدن مشکل تازهای از میان نحوههای پایان( enden )،باید تمایز میان از بین رفتن و مردن را قـطعی بـدانیم،دست کم از نظر هایدگر که هرگز آن را محل تردید نخواهد ساخت.
بدیهی است که این تمایز مـیان مـرگ( der tod )یا در اصل مردن( eigenglich )، از سویی،و از بین رفتن( verenden )،از سوی دیگر،به تصمیمگیری واژه شناختی فـرو نـمیکاهد.برای کسی که میخواهد به چیستی مـردن در اصـل بـپردازد یا به چیستی در اصل مردن،مسایل مـفهومی تـعیین کنندهای مطرح میشود.خاصه به همین دلیل،خود (1).همان کتاب،ص 247.
(2). vezin
(3). martineau
(4). macquarrie-robinson
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 416)
وضعیت تحلیل شـناسی هـستیمند دازاین مطرح میشود،دازاینی کـه،خـواهیم دید، بـه مـشخصترین امـکان خود میرسد و،به این ترتیب در پیـشجویی مـرگ،آنچه مشخصا هست میشود،یعنی همانجایی که میتواند مدعی شهادت دادن بر آنـ بـاشد.اگر حدت این تمایز،در اصل آن،بـه خطر میافتاد و،در دو طرف آنـچه بـاید از هم متمایز کند(یعنی verenden / eigentlich sterben از بـین رفـتن/در اصل مردن)/شکننده و مختل میشد، آنگاه،تمامی طرح تحلیل شناسی دازاین،در چارچوب مـفهومی بـودن اساسی آن،نه بیاعتبار کـه مـتأثر از پایـگاهی میشد غیر از پایـگاهی کـه معمولا برایش قایلاند(حـدس مـیزنید که این همان امکانی است که به سویش میروم).و به این ترتیب است کـه بـیش از پیش تمایل دارم، در واقع،این کتاب بـزرگ تـمام نشدنی را بـخوانم،بـه مـانند رویدادی که،دست کـم در آخرین مرحله،دیگر تسلیم منطق،پدیدار شناسی یا هستی شناسیای که بدان استناد میکند،خـاصه تـسلیم«علمی موشکافانه»به معنایی که هـوسرل بـرای ایـن اصـطلاح قـایل بود نخواهد شـد،و نـه تسلیم تفکر( denken )مانند آن چیزی که موازی شعر( dichten )حرکت میکند،و نه حتی تسلیم شعری شگفتانگیز،چیزی کـه،بـا ایـن همه مایلم بدان باور دارم بیآنکه،به دلایـلی زیـاده بـدیهی،در آن درنـگ کـنم.رویـداد این کتاب متوقف شده غیر قابل تبدیل به این مقولههاست،یعنی به مقولههایی که هایدگر خود همواره مطرح میکرد.باید رویداد را طور دیگری اندیشید تا بتوان چـنین«اثر»ی را در اندیشه و در تاریخ پذیرا شد.زمان و هستی نه به علم میتوانست تعلق داشته باشد نه به فلسفه و نه به بوطیقا.شاید در مورد هر اثری که شایستۀ این نام است وضـع بـر همین روال باشد:آنچه اندیشه را در آن به کار میاندازد از مرزهای خاص خود یا از آنچه خود مدعی عرضه کردن در آن است فراتر میرود.اثر از خود خارج میشود،از حدود مفهومی که در اصل،با مـعرفی خـود،مدعی است از خویش در نظر دارد سرریز میکند.اما اگر رویداد این اثر بدین ترتیب از مرزهای خاص خود فراتر رود، یعنی از مرزهایی که آنجا گفتمانش انـگار بـه خود تسلیم میشود-به طـور مـثال مرزهای تحلیل شناسی هستیمند دازاین در افق استعلایی زمان-،این کار را در جایی میکند که معضل را میآزماید،و شاید توقف زود هنگام آن را و حتی خود زود هنگامیاش را.
حال تلاش مـیکنیم بـه سلسله معضلات هستی و زمـان بـپردازیم-البته در ارتباط با مرگ. سؤالی اساسی است که ببینیم«آزمودن معضل»،یعنی به کار انداختن معضل چه معنایی دارد. این مطلب ضرورتا به معنای شکست یا فلج شدن بنبست،یعنی سـلبیت سـترون آن نیست.نه
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 417)
درنگ کردن در آن است و نه گذشتن از آن(وقتی کسی راه حلی به شما پیشنهاد میکند تا از بنبست نجات یابید،تقریبا میتوانید مطمئن باشد که دیگر آغاز نفهمیدن اوست،البته چنانچه فـرض کـنیم که تـا آن زمان فهمیده است.)
از خود بپرسیم که وقتی در مقابل معضلایم چه روی میدهد،چه میگذرد.آیا آزمودن یـا تجربه کردن معضل من حیث هی ممکن است؟آیا در این صورت منظور مـا مـعضل مـن حیث هی است؟آیا منظور جنجالی است که قابلیت عبور را به حال تعلیق در میآورد؟در آن صورت آیا میتوان از میان آن گذشت؟یا اینکه در بـرابر آسـتانه متوقف میشوند،به طوری که باید راه آمده را برگشت یا راه دیگری جست،راه بیروش یـا بـیروزن از نـوع holzweg [راه جنگلی]یا یک پیچ( kehre )برای دور زدن معضل،که اینها همه امکانهایی است بر سرگردانی؟در مقابل معضل چه روی میدهد؟و امـا در مورد آنچه روی میدهد،آنچه در این مقال به ذهن در میآوریم به رویداد نیز مـربوط میشود،مثل همان چـیزی کـه برای ساحل پیش میآید،بر ساحل کناره میگیرد یا از کناره میگذرد،که شیوۀ دیگری است برای برگذشتن از خود از راه فراتر رفتن.اینها همه امکانهای«برگذشتن از ود»به لحاظ حد است.شاید هرگز چـیزی روی نمیدهد مگر روی خط مرزشکنی،یعنی درگذشت نوعی« trespassing [در-گذشتن]».
آیندهترین رویداد کدام است؟و آیندهای که موجب میشود چیست؟ به تازگی شیفتۀ واژۀ آینده شدهام،انگار به تازگی متوجه غرابت آن در زبانی شدهام که از مدتها پیش واژۀ بـسیار آشـنایی در آن میشنوم.تازه آینده.این اسم به یقین میتواند خنثی بودن آنچه پیش میآید را نشان دهد،اما نشان دهندۀ غرابت آن که میآید نیز هست،آن مرد یا آن زنی که میآید،و بـه جـایی میآید که انتظارش را نمیکشیدند،انتظارش را میکشیدند بیآنکه منتظرش باشند،بیآنکه انتظار داشته باشند،بدون دانستن اینکه منتظر چه چیزی یا چه کسی باشند،منتظر چه چیزی یا چه کـسی بـاشم-و این هر آینه مهمان نوازی است،مهمان نوازی در قبال رویداد.منتظر رویداد آمدن،رسیدن و از آستانه گذشتن چیزی،مردی یا زنی نیستیم، مهاجری به بیرون کوچیده یا به درون آمده،مـیهمان،بـیگانه.امـا تازه آینده اگر بیاید و مـردی یـا زنـی تازه باشد،باید منتظر باشیم-بیآنکه انتظارش را بکشیم و بیآنکه انتظار داشته باشیم-،که صرفا از آستانهای معیّن نگذرد.فلان آینده حتی بـر تـجربۀ آسـتانه نیز تأثیر میگذارد و،به این ترتیب،حتی پیـش از آنـکه بدانیم آیا دعوتی،فرا خوانی،نامیدنی
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 418)
( heissen )،و عدهای( verheissung )صورت گرفته است یا نه،امکان آن را نمایان میسازد. آنچه میتوانیم آینده بـنامیم،آیـندهترین آیـندگان،آیندۀ تمام و کمال،آن چیز،آن مرد یا آن زن است کـه،چون میآید،از آستانهای نمیگذرد که ممکن است دو قابل تشخیص را از هم جدا کند،خاص و بیگانه را،خاصگی یکی و خاصگی دیـگری را،بـه هـمان گونه که میگویند شهروند فلان کشور قابل تشخیص از مرز کشور دیـگری مـیگذرد،مانند مسافر،مهاجر یا تبعیدی سیاسی،یک اسیر یا یک پناهنده،کارگر مهاجر،دانشجو یا پژوهـشگر،سـیاستمدار یـا گردشگر.اینها همه آیندگاناند اما آینده به کشوری که هنوز هیچ نـشده خـود مـعیّن است و ساکنان آن خود را در منزل خویش میدانند یا چنین تصور میکنند(این چیزی است کـه بـاید حـقوق عام را،همانطور که قبلا گفتهایم،به تعبیر کانت حل و فصل کند،هم به لحـاظ مـهمان نوازی جهانی،هم به لحاظ حق دیدار).نه،من از آیندۀ مطلق حرف مـیزنم کـه حـتی مهمان هم نیست.و تا حد زیادی میزبان را غافلگیر میکند،میزبانی که هنوز میزبان یـا قـدرتی دعوت کننده نیست تا همۀ نشانههای متمایزساز هویتی متقدم را تا حد نابود کـردن یـا نـامعیّن کردنشان محل تردید سازد،و اول از همه مرزی که حدود منزل مشروعی را مشخص میکند و تناسلها،نامها و زبـان،مـلیتها،خانوادهها و تبار نامهها را تضمین میکند.آیندۀ مطلق هنوز نام و هویتی ندارد.تـصرف کـننده یـا اشغالگر نیست و استعمارگر هم نیست اگر چه ممکن است بشود.به همین دلیل،صرفا آیـنده مـیخوانمش و نـه کسی یا چیزی که میآید،فاعلی، شخصی،زندهای،و بیشک،نه یکی از آنـها مـهاجرانی که هم اکنون توصیف کردهام؛حتی بیگانهای نیست که به عنوان عضو جمعیت بیگانۀ مشخصی بـاز شـناخته شود:آینده،از آنجا که هنوز هویتی ندارد،محل آمدنش نیز فاقد هـویت مـیشود:هنوز نمیدانند یا دیگر نمیدانند کشور،مـحل،مـلت،خـانواده،زبان و به طور کلی خانه و کاشنهای کـه آیـندگان مطلق را پذیرا میشود کدام است و آن را چگونه بنامند.آیندۀ مطلق،در این مقام،مـهمان نـاخوانده،اشغالگر یا استعمارگر نیست،زیـرا هـجوم مستلزم هـویتی از آن مـهاجم یـا قربانی است.آینده قانونگذار یا کـاشف سـرزمین موعود نیز نیست.مانند طفل تازه به دنیا آمده خلع سلاح اسـت و نـه فرمان میدهد و نه تحت فرمان رویـدادی بومی است که در آن امـر کـهن یا نهایت غایی،با غـییت اعـلای telos یا eskhaton در میآمیزد.او حتی از ترتیب وعده،یا دست کم از ترتیب هر وعدۀ تعیین شـدنیای فـراتر میرود.حال،در واقع،این کـه آیـندۀ مـطلق هر چیزی را مـمکن سـازد که گفتهام که بـدان اکـتفا نمیکند،و نخست،انسانیت انسان را که برخی مایلند آن را در چیزهایی
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 419)
بدانند که خصوصیت تعلق(فرهنگی،اجـتماعی،مـلی،جنسیتی)و حتی تعیّن متافیزیکی(من، شـخص،فـاعل شناسا،وجـدان و جـز آن)را در وجـود آیندگان میزداید،دشوارترین مـرزی است که باید ترسیم کرد زیرا این مرزی است که همواره هنوز هیچ نشده از آن گـذشتهاند. مـایلم اثر هایدگر را بر روی همین مرز بـخوانم.امـا ایـن مـرز هـمیشه تشخیص میان چـهرۀ آیـندگان،مردگان و باز آمدگان را مانع میشود.
اگر چه تمایز میان(در اصل)مردن و از بین رفتن به هدفی واژگـانی فـرو نـمیکاهد و اگر چه تمایزی زبانی نیست،اما در هـر حـال،بـرای هـایدگر(و کـاملا فـراسوی هستی و زمان)، نشان دهندۀ تفاوت زبان،تفاوت غیر قابل عبور میان هستندۀ سخنگو،یعنی دازاین،و هر موجود زندۀ دیگر است.دازاین یا موجود میرا انسان نیست،امـا چیزی است که از مبنای آن باید انسانیت انسان را از نو اندیشید؛و انسان تنها نمونۀ دازاین است همانطور که،در نظر کانت،تنها نمونۀ هستندۀ خردمند تام یا تنها نمونۀ intuitus derivativus [اشتقاق شهودی] بوده اسـت.هـایدگر در خصوصیات این حکم مبنی بر اینکه موجود میرا کسی است که مرگ را من حیث هی،من حیث مرگ،میآزماید همواره تغییراتی میدهد.و از آنجا که امکان «من حیث هی»را،بـه هـمان ترتیب که امکان مرگ من حیث مرگ را،با امکان کلام پیوند میدهد،باید نتیجه بگیرد که حیوان،یعنی موجود زنده به مناسبت زنـده بـودن مشخصا میرا نیست و به مـرگ مـن حیث هی مربوط نمیشود.بیشک،ممکن است تمام کند،یعنی از بین برود( verenden )،ولی سرانجام همیشه سقط میشود.اما هرگز در اصل نمیمیرد.
هایدگر،مدتها بعد در اثـرش،در راه زبـان1،باز هم ورطۀ مـیان مـوجود میرا و جانور را یادآوری میکند:
موجودات میرا کسانیاند که میتوانند مرگ را به مثابۀ مرگ تجربه کنند ( den tod dis tod ertahren konnen ).جانور بدین کار قادر نیست ( das tier vermag dies nicht ).اما جانور قادر به حرف زدن نیز نیست و رابطه اساسی مـیان مـرگ و سخن،به سرعت صاعقهای پرتو میافشاند،اما باز هم فکر ناشده باقی میماند ( ist aber noch ungedacht )2.
(1). unterwegs zur sprache
(2). unterwegs zur sprache,neske ,1959, p. 215؛ acheminement vers la parole,gallimard , 1979؛ traf.f.fedier ( legerement modifiee ).
&%02667QRAG026G%
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 420)
این امر فکر ناشده نفسمان را بند میآورد.زیرا اگر باید تصور کرد که فرق میان موجود مـیرا (آنـکه به مـعنای«در اصل مردن»میمیرد)و جانوری که بر مردن ناتوان است،نوعی دسترسی به مرگ به منزلۀ مرگ،دسـترسی به مرگ من حیث هی است،پس این دسترسی وضعیت هر گـونه تـمایز مـیان این دو پایان،یعنی از بین رفتن و مردن را و،در همان حال،امکان تحلیل شناسی دازاین را و تمایزی میان دازاین و نحوۀ دیـگری از هـستن را مشخص میکند. تمایزی که دازاین بتواند،با تأیید توانایی هستن خاص آن،بدان شـهادت دهـد.پس بـاید سؤال را به امکان همین من حیث هی معطوف داشت.اما به آن چیزی نیز معطوف داشـت که امکان من حیث هی را،البته چنانچه فرض کنیم که روزی این امـکان من حیث هی تـضمین شـود،با امکان یا با قدرت آنچه به گونهای مبهم کلام مینامند پیوند میدهد؛زیرا ضابطهبندی هایدگر،اگر چه از برخی جهات تند و تیز است(«جانور قادر به چنین چیزی نیست»)،اما خـودداری محتاطانهای را نیز حفظ میکند.او در این ضابطهبندی نمیگوید که تجربۀ مرگ من حیث هی،همان تجربهای که امکانش به موجود میرا اعطا شده است و جانور بدان قادر نیست،به کلام بستگی دارد.هـایدگر مـیگوید:«جانور بدان قادر نیست(به تجربۀ مرگ به مثابۀ مرگ).اما جانور حرف هم نمیتواند بزند( das tier kann aber auch nicht spreachen )». این دو تذکر آگاهانه در پی هم میآیند و هایدگر خود را مجاز نمیشمارد که در مورد پیوندی میان مـن حـیث هی در زمینۀ مرگ و کلام از ذکر چیزی مثل صاعقه در آسمان دورتر برود.
بدین ترتیب چندین امکان پیش میآید:
1.اینکه پیوندی اساسی و کاهش ناپذیر میان این دو،میان«من حیث هی»و کـلام وجـود نداشته باشد،و هستنده بتواند بدون زبان به مرگ مربوط شود،مشخصا آنجایی که واژه خرد میشود یا دچار کاستی است( wo das wort gebricht یا zebricht و از این دست).اما هایدگر فراموش نمیکند مانند همیشه خـاطر نـشان سـازد که این سستی یا ایـن تـعلیق هـنوز متعلق به امکان زبان است.
2.اینکه اعتقاد به تجربۀ مرگ من حیث هی،مانند گفتمانی که اعتقاد به تجربۀ خود مـرگ و اعـتقاد بـه مرگ من حیث هی را قابل قبول میسازد،بـه عـکس،بستگی به قابلیت سخن گفتن و نامیدن داشته باشد،اما به عوض آنکه در مورد تجربۀ مرگ به منزلۀ مرگ تـضمین بـیشتری بـه
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 421)
دست دهد،من حیث هی را در زبان و از طریق زبان از دست بـدهد،زبانی که در این مقطع میتواند پندار ایجاد کند:انگار که گفتن مرگ کافی است تا به مردن مـن حـیث هـی دست یابند،و این همان پندار یا وهم و خیال خواهد بود.
3.ایـنکه،چـون مرگ من حیث هی به شهادت رضایت نمیدهد و حتی بر چیزی تأکید دارد که من حیث هـی خـاص آن را از زبـان و آنچه از زبان فراتر میرود دریغ میکند،پس هر مرزی(سرسخت و یگانه)میان جـانور و دازایـن انـسان سخنگو در این محل غیر قابل تثبیت شود.
4.اینکه سرانجام،اگر موجود زنده من حـیث هـی(جـانور حیوانی یا زندگی انسانی،انسان به منزلۀ موجود زنده)به تجربۀ مرگ من حـیث هـی قادر نیست،اگر در واقع زندگی من حیث هی از مرگ من حیث هی بـیخبر اسـت،ایـن اصل بدیهی امکان دهد تا گزارههای به ظاهر متناقض را با هم آشتی دهند،گـزارههایی کـه مایل خواهم بود شاخصترین مثالها به اعتقاد خودم را از آن میان برگزینم،از یک سو،البـته مـثال هـایدگر،اما همچنین مثال فروید و لویناس.
چون این دو شیوۀ تمام کردن که مردن و از بین رفتن اسـت از هـم متمایز شد،باید بین آن دو، به آن چیزی توجه کرد که هایدگر پدیدۀ بـینابینی( zwischenphanomen )مـینامد،و آن deces [مـعادل از میان رفتن به لحاظ لغوی و معادل فوت شدن به لحاظ کاربردی]است، یعنی آنچه همۀ مـترجمان فـرانسوی بـه اتفاق این گونه ترجمه میکنند. ab-leben ،ترک زندگی،دور شدن از زندگی،راه پیمودن در بیرون از زنـدگی،قـدمی دور از زندگی برداشتن، گذراندن زندگی،در گذشتن،گذشتن از آستانۀ مرگ،این است de-cedere. این صورت کنارهگیری در حال راه پیمودن،هـنوز هـیچ نشده در زبان لاتینی سیسرون به معنای[ mourir مردن]خواهد بود.چنین کنارهگیریای یادآور ایـن نـکته است:در وقت جدایی غایی، در تقسیمی که از زنـدگی جـدا مـیکند، il y va d'un certain pas [آهنگ قدمی مطرح است]. واژۀ deces [فوت]به دلایل دیـگری کـارگر میافتد.کاربرد پزشکی-قانونی آن معادل کاربرد ableben در زبان آلمانی است.و مترجم انگلیسی ableben را به هـمان دلایـل به" demise "
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 422)
ترجمه میکند و در تحشیه تـوضیح مـیدهد که دلالتـهای حـقوقی مـعنایی را که هایدگر در این زمینۀ خاص بـرای ableben قـایل است تمام نمیکند.این واژه به چه معنایی است؟نه به معنای مردن( sterben )نه بـه مـعنای از بین رفتن( verenden ).چگونه باید این سـه صورت تمام کردن( enden )را از هـم تـشخیص داد؟تنها دازاین میتواند(به معنای پزشـکی-قـانونی) فوت کند،آنگاه که مرگ به اصطلاح زیستی یا فیزیولوژیکیاش بنا به مـعیارهای مـعمولا به رسمیت شناخته شده مـلاحظه شـود و مـرده اعلام کنندش.کـسی از فـوت یک جوجهتیغی، سنجاب یـا فـیل سخن نمیگوید(حتی و خاصه اگر دوستشان بدارند).بنابراین،فوت ( ableben )خاص دازاین است،خاص آنـکه بـه هر حال میتواند در اصل بمیرد( sterben ). فـوت مـستلزم مردن اسـت امـا در اصـل مردن نیست:
دازاین هـرگز تلف نمیشود( verendet nie ).اما دازاین فوت نمیکند مگر به این عنوان که میمیرد ( solange,als er stirbt ).
این دو جمله بـه شـیوهای بسیار سودمند سه وجه تمام کـردن( enden )را کـه از بـین رفـتن و فـوت کردن و مردن اسـت صـورتبندی میکند.اما همچنین تناقضها و تقاطعهایی را گرد میآورد که ممکن است این تحلیل شناسی هستیمند را به چـیزی نـسبت دهـد که میل دارم آن را به منزلۀ دو سنخ بزرگ گـفتمان رقـیب در ایـن قـرن در زمـینۀ مـرگ به شمار آورم،دو گفتمانی که میتوان تحت نامها یا نشانههای فروید و لویناس متمایز ساخت.برای ترتیب دادن بحثی جدی میان این گفتمانها،باید مدام،صبورانه و با دقت تمام مـنظور خود را در مورد معنایی که برای مرگ قایل میشویم توضیح دهیم و به دقت مشخص کنیم که به کدام وجههایی از تمام کردن ارجاع میدهیم،به یک مثال اکتفا میکنیم.چنانچه تمایز مـیان verenden (از بـین رفتن)و sterben (مردن)را در نظر بگیریم،گزارههای هایدگر با دو فرض فروید مغایر نیست مبنی بر اینکه بیشک غلیان سرسختانهای نسبت به مرگ وجود دارد،در حالی که نه علم زیست شناختی نه ایـمان مـا و نه ضمیر ناخودآگاهمان هیچ یک گواه بر میرندگیمان نیست،میرندگی جوهرین و ضروری و ذاتی.هایدگر میگوید که« dasein nicht einfach verendet... [دازاین ساده تلف نمیشود]»،« dasein verendet [دازاین هرگز تـلف نـمیشود]».به همین ترتیب شاید،بـرای رهـیدن از اعتراضهای لویناس به هایدگر در مورد مال من بودگی اولیۀ مردن که مشق ناشدنی است،کافی است امر فوت شدن را از امر مردن متمایز کنیم.وقـتی لویـناس به
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 423)
هایدگر ایراد مـیگیرد کـه،در وجود دازاین،مرگ خاص آن را ممتاز میدارد،منظورش[ sterben مردن]است.و در واقع،در امر در اصل مردن به معنای واقعی است که«مال من بودگی»غیر قابل جایگزینی است و هیچ کس نمیتواند،در تجربۀ گروگانگیری یـا قـربانی شدن،برای دیگری بمیرد به معنای«به جای دیگری»،و هیچ شهادتی نمیتواند عکس آن را تأیید کند.در عوض،وقتی لویناس،بر ضد هایدگر،میگوید و گمان میکند که میگوید «مرگ اول هر آینه مـرگ آن دیـگری»است و ایـنکه«من مسئول مرگ آن دیگریام به حدی که خود را در مرگ میگنجانم.چیزی که شاید در جملهای قابل قـبولتر بروز مییابد:"من مسئول آن دیگریام بدان عنوان که میراست"1»،این گـزارهها یـا نـشان دهندۀ تجربهای است که از مرگ دیگری در فوت به دست میآورم یا اینکه خاستگاه مشترک mitsein [با هم هـستن]و sein [ zum tode بـه سوی مرگ هستن]را به تصور در میآورد،کاری که هایدگر میکند.این خاستگاه مـشترک مـال مـن بودگی مردن و به سوی مرگ هستن را نفی نمیکند بلکه،به عکس، آن را به تصور در میآورد،مـال من بودگیای که به یک من یا به همان بودگی من شناختی ربـطی ندارد.همچنین میتوان نـوعی سـوگ نخستین را در نظر داشت که بعدا به آن خواهیم پرداخت و هایدگر و فروید و لویناس،هیچ یک،بدان توجه نداشتهاند.
در پایان بحثی که به طور جدی تمام این نظام تعیین حدودها را در نظر بگیرد،و فقط آن وقـت،باید از خود پرسید تا چه حد میتوان به دستگاه بسیار قدرتمند تمایزهای مفهومیای که هایدگر پیشنهاد کرده است اعتماد کرد.زیرا در این مقطع است که حد دیگری پیش میآید.با تـوجه بـه مضمون این نشست،این حد باید بسیار برایمان مهم باشد.این حد اضافی،در نظر هایدگر،صرفا تمایز میان پایان زیستی و مرگ به معنای اصل کلمه را،که به سوی مرگ هـستن دازایـن به قصد آن است یا بدان مربوط میشود،ممکن نمیسازد.بلکه همچنین امکان میدهد که همۀ پدیدههای قانونی،فرهنگی یا پزشکی-انسان شناسانۀ فوت و به سوی مرگ هستن واقعی را از هـم تـمیز دهند.میتوان گفت که تشخیص امر فوت کردن ( ableben )از امر مردن( sterben )در درون به سوی مرگ هستن دازاین است.فوت کردن مردن نیست اما،دیدیم که،تنها یک به سوی مرگ هـستنده(دازایـن)،یـک محکوم به مرگ هستنده،یـک مـتعلق بـه مرگ هستنده یا به سوی مرگ کشیده(یا تا مرگ کشیده) (1). e.levinas ," la mort et le temps ", cours de 1975-1976 dans l'hemi ,60,1991, p. 38.
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 424)
( zum tode )قادر به فوت کردن نیز هست.اگر دازاین به هـمین عـنوان،یـعنی در مقام دازاین،هرگز تلف نمیشود( verendet )(میتواند به عـنوان مـوجود زنده، حیوان یا انسان به منزلۀ حیوان عاقل تلف شود اما نه به عنوان دازاین)،اگر چه دازاین هـرگز سـاده تـلف نمیشود( nicht eicfach verendet )،اما در هر حال میتواند پایان یابد،اما بدون از بـین رفتن( verenden )و در نتیجه بدون در اصل مردن ( das dasein aber auch anden kann,ohne dass es eigentlich stirbt ).اما دازاین نمیتواند بدون از بین رفتن بمیرد.پس هیچ جنجالی پیش نمیآید اگر بـگوییم کـه دازایـن،در قالب متعلق به مرگ هستن اولیۀ خود فنا ناپذیر است،چـنانچه مـنظورمان از«فنا ناپذیر»هر آینه «بیپایان»در معنای verenden باشد.من،از این دیدگاه و به عنوان دازاین،اگر نه فـنا نـاپذیر، دسـت کم تلف ناشدنیام:تمام نمیشوم،تمام نمیکنم و میدانم که پایان نخواهم گـرفت.و دازایـن مـیگوید که،بنا به آگاهیای،میدانم که نمیتوانم تلف شوم.نباید بشود به دیگری گـفت:«سـقط شـو!»(به معنای«پایان بگیر»،«تلف شو»).اگر چنین چیزی به دیگری بگوییم به صـورت نـفرین خواهد بود و همسان کردنش با جانور،و بدین ترتیب نشان میدهیم که، درست هـمان وقـت کـه میخواهیم به گفتن این جمله به او تظاهر کنیم،او را جانور نمیشماریم.
این مجموعه تمایزهای بـیان شـده(میان از بین رفتن و مردن،و در مرحلۀ بعد،در درون عرصۀ مستقیمند،میان مرگ به معنای واقـعی و فـوت)مـستلزم دازاین است.این تعیین حدودها سلسله مراتبی را نیز در پرسشگری ایجاب میکند.سلسله مراتب حول آنـ شـکل از حد سازمان مییابد که میتوان،اندکی برای صورتبندی مسایل،پایاندهی اشکالدار نـامید.ایـن سـلسله مراتب عرصهای و قلمروی یا میدانی برای پرسشگری و برای پژوهش و برای دانش اختصاص میدهد.همۀ ایـنها بـه صـورت موردی درون مایهای و به طور دقیقتر به صورت هستنده،به صورت نحوهای از هـستنده نـظم مییابد که مشخص سازی آن به توسط واحد اصولا پایان یافتنی آن فضا پیش انگاری شده است(فـضایی کـه هم اکنون بیهیچ تفاوتی میدانها،قلمروها یا عرصهها نامیدهایم بیآنکه فعلا تـمایزهای کـانتی و تمامی ماجرای واژگانی مفاهیم حدود را در نظر بـگیریم؛ایـن بـیان خاص فضای اختصاص دهی و این فضای اخـتصاص دهـی بیان خاص طبیعتا با همۀ مضمونهای مطرح در این نشست تلاقی میکنند).از این پایـاندهی اشـکالدار(به یاد داشته باشیم کـه problema هـم گویای وظـیفۀ فـرافکنی اسـت و
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 425)
هم حاشیۀ حمایت،برنامه و سپر)،بـاید گـونۀ دیگری از حد را متمایز سازیم،مرز ظاهرا به اکیدترین معنای آن،یعنی به لحـاظ آمـاری متداولترین معنای آن.مرز،اگر نه بـه معنای اصلی، اما تـقریبا بـه معنای اکید آن حاشیۀ فاصله دهـندهای را نـشان میدهد که،در تاریخ،و به صورتی غیر طبیعی،یعنی مصنوعی و قراردادی و بنا به نـام،دو فـضای ملی،کشوری،زبانی یا فـرهنگی را از هـم جـدا میکند.اگر بـگوییم کـه این مرز-به مـعنای اکـید یا متداول-انسان شناختی است، از سر امتیاز دادن به امر جزمی حاکم است مبنی بـر ایـنکه تنها انسان دارای چنین مرزهایی است،نـه جـانوری که بـه طـور مـعمول تصور میکنند که اگـر دارای قلمروی است، قلمرو سازیاش(طی غلیانهای شکار و رابطۀ جنسی یا مهاجرت منظم و جز آن)نـمیشود بـا چیزی محصور شود که انسان آنـ را مـرز مـینامد:ایـن بـه هیچ روی غیر مـترقبه نـیست،حرکتی واحد در این مورد نیز،از حیوان همان چیزی را دریغ میکند که به انسان اعطا میکند:مـرگ، کـلام،دنـیا من حیث هی،قانون و مرز.همۀ ایـنها گـویای امـکانی واحـد و جـدایی نـاپذیر است.به این دو شکل از حد،یعنی پایانیابی اشکالدار و مرز انسان شناختی باید مرزبندی مفهومی را هم افزود،یا شاید هم پایانبندی منطقی،یعنی چیزی که،اگر ممکن بـود،دو مفهوم،یا مفاهیم دو جوهر را سخت با هم مقابل میساخت و چنین تقابل مرزبندی کنندهای را از هر گونه سرایتی، هر گونه تقسیم مشارکتی،هر گونه ایجاد اختلالی و هر گونه تعفنی پاک میساخت.
حال،قـصد مـن ساده و مقدماتی است و عبارت از اینکه به چیزی بپردازم که از این سه شکل از حد با نامهای کمی خودسرانه(پایانیابی اشکالدار،مرز انسان شناختی و مرزبندی مفهومی)بافت یگانهای میسازد.معضل مـرگ یـکی از مکان نامها برای چیزی است که بافت را شکل میدهد و مانع از شکافتن آن میشود.برای نامیدن و تصویر کردن چنین بافتی،تجزیه و تحلیل تکهای از اثر هـایدگر را بـه عنوان مثال میآوریم-مثالی کـه فـعلا ارجح است.پس نیست؛عنوان این بخش،در واقع،«تعیین حدود( die abgrenzung )تحلیل شناسی هستیمندانۀ مرگ در مقایسه با تعابیر ممکن پدیده»است.بنابراین،بین آستانۀ فوت کـه نـشان دهندۀ فاصلهای دوگانه(بـه نـسبت زندگی ترک گفته و نیز به نسبت موجود زنده به طور عام زیرا حیوانات،در این فرضیه،فوت نمیکنند)است و در اصل مردن،حاشیۀ دیگری وجود دارد.فقط همین حاشیۀ دیگر است که،اگـر دوامـ بیاورد،قادر به از هم جدا کردن، آراستن،پیش آراستن یا فرو آراستن مسایل بحث برانگیز خواهد بود،و مهم همین است.این&%02668QRAG026G%
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 426)
حاشیه خود موجب پایانیابی اشکالدار اولیهای میشود،موجب عـرصهای از پرسـتگری یا پژوهـش مطلقا مقدماتی.از سویی،مسایل بحث برانگیز انسان شناختی مطرح خواهد بود.این مسایل فرقهای قوم شناختی-فـرهنگیای را در نظر خواهد گرفت که بر فوت اثر میگذارد، مثل بیماری و مـرگ؛امـا،از سـوی دیگر و در وهلۀ اول،مسئلۀ هستی شناختی هستیمندانه مطرح خواهد بود که انسان شناسی باید آن را پیش انگاری کند و بـه تـامرگ هستن دازاین فراسوی هر مرزی مربوط میشود و دقیقا فراسوی هر گونه تعیّن فـرهنگی،دیـنی، زبـان شناختی،قوم شناختی،تاریخی،جنسیتی و جز آن.به عبارت دیگر،ممکن است نوعی انسان شناسی یـا تاریخ مرگ وجود داشته باشد و انواع فرهنگ شناسی مرگ،قوم شناسی آیین مـرگ،قربانی کردن آیینی،کـار سـوگواری،تدفین،آماده شدن برای مرگ،شستشوی مرده، زبانهای مرگ به طور کلی،پزشکی و جز آن.اما فرهنگ خود مرگ یا فرهنگ در اصل مردن وجود ندارد.مردن نه طبیعی است(زیستی)نه سـراسر فرهنگی.و مسئلۀ حدود که در این مقال مطرح میشود هم مسئلۀ مرز میان فرهنگها،زبانها،کشورها،ملتها و دینهاست،هم مسئلۀ حد میان یک ساختار جهانی(اما نه طبیعی)و یک ساختار اختلافی(غـیر طـبیعی اما فرهنگی).
این مقاله ترجمهای است از:
derrida,jacques (1993), aporie " finis ", mourir-s'attendre aux " limites de la verite ", editions galilee,paris.
نظر شما