داستایوفسکی الگوی من بود
موضوع : نمایه مطبوعات | شرق

داستایوفسکی الگوی من بود

روزنامه شرق، پنجشنبه ۲۷ آذر ۱۳۸۲ - ۲۳ شوال ۱۴۲۴ - ۱۸ دسامبر ۲۰۰۳

ترجمه مرتضی شاپورگان:ژرژ بلمونت مترجم، خبرنگار و دوست دیرین هنری میلر است. او در این مصاحبه که در سپتامبر سال ۱۹۶۹ برای رادیو و تلویزیون فرانسه انجام داده است، کوشش می کند تا دوستداران ادبیات را با زندگی، آثار، فلسفه و... این نویسنده بزرگ و نوآور قرن بیستم که نظریاتش جوانان دهه ۵۰ و ۶۰ را سخت تحت تاثیر قرار داده بود، آشنا سازد و چهره پنهان و آشکار او را ترسیم کند. هنری میلر در سال ۱۸۹۱ در خانواده ای مهاجر و آلمانی در نیویورک به دنیا آمد. مدت ها کار ثابتی نداشت. از سال ۱۹۲۰ تا ۱۹۲۴ در شرکت تلگراف اتحادیه غرب در نیویورک، و از سال ۱۹۲۴ به بعد به عنوان نویسنده ای آزاد فعالیت می کرد.سال ها؛ یعنی از سال ۱۹۳۰ تا ۱۹۴۰، در اروپا و بیش از هر جای دیگر در پاریس زندگی کرد و در سال ۱۹۴۲ دوباره به آمریکا، پاسیفیک پورساید _ کالیفرنیا، بازگشت و تا هفتم ژوئن ۱۹۸۰ که تاریخ درگذشت او است، در همان جا زندگی کرد.

- شنیده ام وقتی تقریباً بیست ساله بودید. دعایتان این بود: «خدای مهربان، از من نویسنده ای بساز. اما بهترین نویسنده.»

اما این اغراق است. بین شانزده تا بیست سالگی غالباً دعا می کردم، خدایا می شود از من نویسنده ای بسازی، اما نه بهترین نویسنده. این فقط آرزوی جوانی بود و نه چیز دیگر.

در حقیقت، امیدوار بودم اگر داستایوفسکی دومی _ داستایوفسکی آمریکایی _ نمی شوم، حداقل کمی به او نزدیک شوم. با این وصف از ته دل به خوبی می دانستم که حتی نمی توانم به او نزدیک شوم. از ته دل به خوبی می دانستم که نمی توانم به پای داستایوفسکی برسم. او خیلی بالاتر از من قرار داشت و برایم الگو بود.

- فقط الگو بود؟

نه. در کنار او کنوت هامسون هم بود. تا آنجا که مربوط به موضوع و شخصیت ها می شد، داستایوفسکی حرف اول را می زد، اما از نظر سبک _ سبکی که در تصور من بود و امیدوار بودم زمانی بر آن تسلط یابم _ هر چند ممکن است خنده دار باشد، دلخواه من سبک کنوت هامسون بود.

حتی امروز هم غالباً به خودم می گویم: «من می خواستم، من می توانستم مثل هامسون بنویسم. او نیز به معدود نویسندگانی تعلق دارد که همواره آثار آنها را بدون اینکه خسته شوم، می خوانم. رمان «رازها»ی او را شاید پنج بار خوانده ام و هر بار به این نتیجه می رسم که شاهکار است، و به خود می گویم: «افسوس، که نمی توانی این طور بنویسی.»

اهمیت قضیه این است که منتقدین، وقتی از سبک من صحبت می کردند، هرگز به کنوت هامسون فکر نکرده بودند و این شاید در آینده راهنمایی برای آنها باشد. غالباً مرا با آن رومی بزرگ ... راستی اسمش چیست؟ ... آن رومی بزرگ؟ ... با پترونیوس آربیتره، با پترونیوس «ساتریکون» مقایسه می کردند. بله، الگوهای من که مایل به پیروی از آنها بودم، نخست پترونیوس بود و سپس طبعاً رابله، اما به عنوان مثال هرگز بالزاک نبود.

- هیچ وقت؟

نه بالزاک خسته ام می کند. من حکم کلی درباره بالزاک نمی دهم. نمی دانم... شاید خیلی ... رمان نویس است _ به نظرم خیلی «ساده نویس». وقتی اثر مولفی این قدر پرحجم است، همیشه بدگمانم. به آدمی که می تواند صد کتاب بنویسد، به راحتی اعتماد نمی کنم. در جوانی برایم تعریف کرده اند که بالزاک سی رمان با نام مستعار نوشته است و تا سی و یکمین کتاب حتی یک کتاب را به نام خودش ننوشته بود. تصور می کنم که این کاملاً درست است. اما با وجود این کمی بعید به نظر می رسد، این طور نیست؟

- یادم می آید که قبل از آخرین جنگ جهانی، مدتی همیشه به من نامه می نوشتید _ صرف نظر از شب هایی که با هم بودیم و درباره مسائل مختلف حرف می زدیم _ و در این نامه ها با اصرار به من توصیه می کردید کتابی از بالزاک را بخوانم.

واقعاً! چه کتابی؟

- «سرافیتا».

بله. یادم می آید «سرافیتا» و «لویی لامبر».

- «لویی لامبر» هم. اما قبل از آن «سرافیتا» که بالاخره آن را خواندم و از شما تشکر کردم. حتی شما مقاله ای درباره «سرافیتا» نوشته اید. با این وصف به بالزاک احترام می گذارید، این طور نیست؟

مطمئناً و در حقیقت هم به همین سبب آن مقاله را نوشتم: «بالزاک و بدل اش»، برای اینکه نشان دهم که بالزاک خود بالزاک را فاش کرده است. چون از خدا و فرشته ای که در درون ما است گفت وگو می کند و به نظرم فرشته را درست فاش کرده است.

- اما در «سرافیتا» این فرشته وجود دارد؟

بله، چون در حقیقت «سرافیتا» یکی از آثار اولیه او است و علت اش هم همین است. به علاوه بالزاک تنها کسی نیست که علاقه به خواندن آثارش ندارم. خیلی ساده، نویسنده ها و کتاب هایی وجود دارند... آهان بله، «موبی دیک». به عنوان مثال، هیچ وقت این کتاب را نخواهم خواند. سه، چهاربار سعی کردم، اما راحت بگویم، از آن خوشم نمی آید. رمان بزرگی است، اما برای من هرگز. و استاندال... با کمال میل دوست دارم او را بشناسم، اما با وجود تمام علاقه ام موفق به این کار نشده ام. در مورد شکسپیر هم همین طور است. در جوانی آثار او را خواندم، اما هیچ چیز نفهمیدم. مطمئناً این خلایی است، فقط می ترسم که الان برای پر کردن آن کمی دیر شده باشد.صریح بگویم، چیزی که امروز هنوز مایل به کشف آن هستم، مولفین آثار مرموز و پنهان هستند... شاید. خیلی از آثار آنها را خوانده ام: آنها خیلی راحت مرا جذب می کنند. من نقطه ضعف شدیدی به آنچه علوم نهانی نامیده می شود، دارم. این سئوال که این علوم مرا به چه جایی می رسانند؟ نمی دانم. اما این مباحث همواره برایم شور و شعف بسیاری را به دنبال دارد. تقریباً به اندازه ای که مسائل جنسی. خنده دار است، این طور نیست؟ غالباً گفته می شود که دو دسته از کتاب ها محتاج به هیچ تبلیغی نیست: علوم نهانی و پورنوگرافی، یا می شود گفت اروتیک و این بدون تردید درست است. هر دوی آنها چیزی را که در وجود ما است و تشنه آن هستیم تحریک می کنند.

- مایلم یک بار دیگر به الگوهای شما بازگردم. داستایوفسکی و کنوت هامسون که می دانستم. با وجود این علاقه دارم که شرح بیشتری درباره آنها بدهید...

اصولاً نادرست است که فقط از سبک کنوت هامسون گفت وگو کنم. گفتن اش مشکل است، اما چیزی که در او دوست دارم _ مطمئناً چون خود من هم این اشتباه را دارم _ این است که تمام شخصیت های اصلی زن او همیشه در عشق ناکام اند. من نیز در زندگی خودم دقیقاً این را تجربه کرده ام. با این حرف می خواهم بگویم: در این زمینه همواره سرخورده ام.

- در نگاه اول به نظر می رسد که این امر تصویری تعجب برانگیز از شما است. سرخوردگی در عشق؟ اطمینان دارم که برای بیشتر خوانندگان شما قابل درک نخواهد بود که شما را فردی سرخورده بدانند، فکر نمی کنید این طور نباشد؟

چون همیشه فقط از تجربیات عشقی خودم صحبت می کنم. اما از عشق های حقیقی و بزرگ حرف نمی زنم. مگر کمی درباره مونا، زنی که به دفعات در کتاب هایم بازمی گردد. اما از زنان دیگر، نه. دخترانی وجود دارند، یا بگوییم زنانی که هرگز در آنچه می نویسم، یاد نمی شوند و نمی خواهم یاد کنم و شاید هرگز هم یاد نکنم. این برای ما چیزی مانند تابو است. مایل نیستم از عشق حقیقی صحبت کنم. پیوندهای جنسی محض چیز دیگری است. و اضافه بر آن اشتیاق دارم تا حد ممکن از evil side خودم... از جانب بدم، از دیدگاه خودم گفت وگو کنم. بله، این برایم بسیار بهتر است. ابلیس به جای فرشته.

- هنوز مایلم کمی روی دعای شما که از خدا می خواستید از شما نویسنده ای بسازد، تامل کنم... چه شد به این فکر افتادید که بنویسید؟سئوالی است بی معنی و احمقانه، اما مهم.

گفتن این که چطور این تصمیم را گرفتم، بسیار مشکل است. می دانید اصلاً حتی تا آن وقت که این دعا را کردم یک کلمه هم ننوشته بودم. حتی یک بار هم سعی نکرده ام فقط... یک بار شروع کردم یک صفحه بنویسم. تازه آن هم نصف صفحه نوشتم، بامداد و قبل از این که تمام کنم آن را پاره کردم و با خود گفتم: «تو هیچ وقت نویسنده نمی شوی!» این حدود، دقیق تر نمی دانم،شاید ده سال قبل از شروع مجددم به نویسندگی باشد. در حقیقت، در نتیجه پشت سرگذاشتن نوعی یاس، نویسنده شده ام... بعد از این که کوشش کرده بودم، همه کارهای ممکن فقط غیر از نویسندگی را انجام دهم. بله هر کاری را. قبل از آن نویسندگی را شروع کنم، بیش از صد کار مختلف داشتم. بالاخره به خود گفتم: «تو به درد هیچ کاری نمی خوری، چرا یک بار هم که شده نویسندگی را امتحان نمی کنی؟»

- این تعریفی که شما می کنید تا حدودی تعریفی خاص از نویسنده است. وقتی همه کاری را تجربه کرد، آن وقت با خودش فکر می کند: «اصلاً چرا نویسنده نشوم؟»

بله، تا حدی همین طور است. با این حال موضوع طبعاً کمی عمیق تر است. تصور می کنم که نویسنده، نویسنده متولد می شود. این همیشه عقیده من بوده است.

- خود شما، وقتی بچه بودید خیلی کتاب می خواندید؟

بله، از زمانی که توانستم بخوانم، همیشه کتابی جلوم بود. پدر بزرگم مثل پدرم خیاط بود. او را هنوز در جلوی چشم هایم می بینم که در حال دوزندگی است و روی میز کوتاه اش چهارزانو نشسته است. کنارش می نشستم و کتاب می خواندم در آن موقع شش، هفت سالم بود. مادرم او را سرزنش می کرد و می گفت: «نگذار این پسره این قدر کتاب بخونه، براش خوب نیست.»

- چه نوع کتاب هایی می خواندید؟کتاب های کودکان؟

طبیعی است. می دانید، من به هیچ وجه نابغه که نبودم. اما از حدود شانزده سالگی شروع کردم تا در تمام آثار نویسندگان بزرگ عمیق شوم. بله ... حتی در آثار بالزاک.

به خاطر می آورم که در آن وقت به انگلیسی کتاب chagrinleder (چرم ساغری) را خواندم. ترجمه ای که از این عنوان شده بود عبارت از: The wild ass skin (پوست خر وحشی) بود. وقتی این کتاب را می خواندم پدرم گفت: حق نداری از این کتاب ها به خانه بیاوری.» فکر می کرد که این کتاب پورنوگرافی است.

- چه چیز شما را وادار کرد که کار خود را در آن شرکت تلگراف ترک کنید؟

تصمیم به این که نویسنده شوم. تحت فشار مونا، زن سابقم.روزی به اداره آمدم مانند همیشه حدود صد متقاضی کار آنجا بود، و بدون اینکه قبلاً حتی فکری درباره آن کرده باشم، به منشی ام گفتم:«به مدیر تلفن کن و بگو که من دیگه خسته شدم» کاغذ هایم را جمع کردم، کیف و کلاهم را برداشتم و خارج شدم. به یادم می آید در خیابان مثل آدمی که از سیبری آزاد شده باشد، سر از پا نمی شناختم. بعد از آن فقر دوباره شروع شد. گفتم که چگونه من و مونا کوشش کردیم در کافه «گرین ویچ ویلیج» و خیابان دوم نوشته هایم را که بد هم چاپ شده بود، بفروشیم. اما موفق نشدیم. سپس به آب نبات فروشی پرداختیم... دو چمدان پر از آب نبات را به این طرف و آن طرف می کشیدیم. کار سختی بود. من بیرون می ماندم و او می رفت تو. گاهی با یک اسکناس ۵۰ دلاری برمی گشت خود را بدبخت ترین همه انسان ها می دانستم _ چیزی که درست نبود. فقر پایانی نداشت و در پاریس به اوج خود رسید. فقط این همان فقر نبود. یک جوری قابل تحمل تر بود. طبیعی است که رنج می بردم _ اما این جا در واقع فضای دیگری بود، همه چیز چیز دیگر. مردم جور دیگری بودند. بله، حتی رنج هم تقریباً مطبوع شده بود و علاوه بر آن _ یک نوع سبکی در خود احساس می کردم. چندی قبل نامه ای را دوباره پیدا کردم که زمانی در نیویورک، وقتی که تازه شروع به نوشتن کرده بودم، به بهترین دوستم در آن زمان نوشته بودم. امروز وقتی آن را دوباره می خوانم خجالت می کشم. چه گنجینه کلماتی! من عاشق واژه ها بودم. تصور می کردم نویسنده ای بزرگ بودن به معنای این است که باید کلماتی مغلق و مطنطن به کار برد.

هر بار وقتی پشت میز ماشین تحریرم می نشستم، دورتادورم روی دیوارها، همه کلماتی را که می خواستم به هر نحو در نوشته هایم وارد کنم، پیش روی خود داشتم و سعی می کردم همه را درهم و برهم و قرو قاطی در نوشته هایم وارد کنم. امروز وقتی به آن فکر می کنم از آن کار ابلهانه خنده ام می گیرد. اما در پاریس تغییر کردم و این تغییر تنها از خود من نبود. نخست کتاب های بسیاری به زبان فرانسه خواندم و نوعی ساده نویسی در آنها دیدم که در کارهای من نبود. آهنگ نامه ها به دوستانم تغییر یافت و این اولین نشانه تغییر من بود. دیگر به آنها نامه های «یک نویسنده» نمی نوشتم.

خیال می کنم که همیشه چیزی از یک نقاش در من بوده است. قبلاً در نیویورک با آبرنگ نقاشی کرده بودم. بله، می شود گفت که در مرحله سوم نویسنده شدم. با موزیک و پیانو شروع کرده بودم. پیانو، ارگ و چنگ را دوست داشتم، گرچه هرگز با چنگ کار نکردم. امروز هم هنوز موزیک برایم عالی ترین هنرهاست. پس از آن نقاشی و سرانجام نویسندگی. در مورد نویسندگی یکبار دیگر می گویم که بسیار مدیون پاریس هستم. با این وصف مسئله به این سادگی نبود. در پاریس گرداب ها را شناختم. حتی وقتی اولین کتاب هایم منتشر شد، تا مدت ها بعد از آن نتوانستم از مشکلات رهایی پیدا کنم. «مدار رأس السرطان» تقریباً یک شکست بود. اما از قبول شکست سر باز زدم. من خودم تنها، همه کار کردم تا تمام جهان بفهمد که یک کتاب خوب نوشته ام. امروز کمی خجالت می کشم، بگویم، اما مثل مادری بودم که بچه ای به دنیا آورده و نمی خواهد آن را از دست بدهد، مبارزه کردم تا از آن دفاع کنم. می دانید، من زیر چشمک های ستاره رأس الجدی متولد شدم، درباره این چشمک ها می گویند که به انسان معنای زندگی عملی را می آموزد. وقتی به همه این مشکلات دوباره فکر می کنم، خواه به دوره جوانیم در نیویورک یا بعد از آن به سال های پاریس _ تصور می کنم چشم ها و گوش هایم را همیشه به اندازه کافی باز نگاه داشته ام. با کمال دقت به همه چیزهایی که به من گفته می شد گوش می دادم و همه چیزهایی که می دیدم در واقع با نگاه هم می بلعیدم و امروز هم همین کار را می کنم. این مطمئناً نوعی آمادگی برای نویسنده شدن است یا شاید بیشتر برای خبرنگار شدن.

- شخصیت قصه های شما خیلی به شخصیت های داستان های داستایوفسکی که در زندگی شان آدم های بی عرضه ای هستند، شباهت دارد، شخصیت هایی که- بشود گفت- خیلی جالب خودشان را نشان می دهند. آیا در زندگی گرایش خاصی به بی عرضه ها دارید؟

بله. به فقرا، به سرخوردگان، به تهیدستان. بلکه، به همه افرادی از این قبیل. بیشتر از معاریف و مشاهیر. به دلیل خیلی ساده ای، چون به خود می گویم که من هم کسی جز یک آدم سرخورده نیستم. همیشه خود را با این قبیل افراد یکی می دانم. به نظر خودم در طول زندگی در بسیاری از موارد سرخورده بوده ام و امروز هنوز از خود سئوال می کنم…

- کمی اغراق می کنید؟

شاید، شاید، ولی این احساس را الان هم دارم. از این فکر نمی توانم رها شوم، می فهمید؟

- این تصور وجود دارد که در حقیقت درک پوچی همین جنب و جوش انسانی است که به شما کمک کرده تا نویسنده شوید.

پوچی، بله، البته. امروزه واژه بزرگی شده است. دایم از «تئاتر پوچی»، و «ادبیات پوچی» و غیره صحبت می شود. اما این ادبیات الزاماً منطبق با درکی که من در گذشته از ادبیات داشتم، نیست. نه، در آن وقت در این مورد بیش از هر چیز به بدی فکر می کردم: به پوچی بدی ها. مثلاً به این واقعیت که آدم در جنگ می کشد. هرگز نخواهم فهمید انسان چگونه می تواند بجنگد.اما به طرف انبوه مردم رفتن و بر روی این یا آن آتش گشودن! وقتی این را می بینم، با خود می گویم که هنوز فاقد جوهر انسانی هستیم و مادام که جنگ در جهان وجود دارد، هرگز این جوهر را نخواهیم داشت. شاید این امر از جانب من خیال پردازی تلقی شود، اما آن را خیال پردازی نمی دانم. به عنوان مثال می توانم با دشمنم هم در صلح زندگی کنم. چه چیز مانع می شود که دیگران هم همین کار را نکنند؟ به نظرم این کار قطعاً امکان پذیر است. انسان های بزرگی بوده اند که چنین زندگی کرده اند.

- اما متأسفانه بسیاری از آنها دچار مصیبت شدند.

منظورتان این است که غالب آنها شهید شدند.

- بله، به عنوان مثال مسیح و گاندی.

قطعاً، اما این قاعده عمومی نیست.

- مایلم در پایان سئوال دیگری مطرح کنم. در جریان گفت وگویمان یکبار از نقشی که به هر یک از ما واگذار شده است، صحبت کردید، که شاید تا حدی سرنوشت شخصی ما باشد. آیا تصور می کنید خودتان نقشی که به شما واگذار شده بود، ایفا کرده اید؟

فکر می کنم این سئوالی است که اصلاً برایم مطرح نمی شود. اما تصور می کنم، این بهترین نقشی بود که می توانسته است به من واگذار شود، چون آن را بازی کرده ام... یا؟

- آیا واقعاً نقش دیگری که شما آرزوی آن را داشته باشید، وجود نداشته است.

نقش دیگری؟... چرا، شاید. اما در زندگی دیگر، در تولد مجدد دیگری. بله، در زندگی دیگرم _ و تصور می کنم، بارها گفته ام _ مایلم یک انسان کاملاً معمولی باشم... یک nobody، همان طور که در انگلیسی می گوییم _ متضاد کسی... هیچ کس. بله، اگر بار دیگر به زمین بازگردم، آرزو دارم افتاده ترین همه انسان ها، یک ناشناس، باشم، کسی که هیچ کاری نمی کند. این آرمان من است.
 

نظر شما