رادیکالیته در «حاشیه»
روزنامه شرق، یکشنبه ۳۰ آذر ۱۳۸۲ - ۲۶ شوال ۱۴۲۴ - ۲۱ دسامبر ۲۰۰۳
امید مهرگان:۱ رادیکال بودن به آن معنایی که در سده نوزدهم و همپای سنت مارکسیستی سربرداشت و در عرصه های هنر و سیاست و مناسبات اجتماعی گسترش یافت ، امروز دیگر مشروعیت سابق اش را ندارد. هم این رادیکالیته و هم این از دست دادن مشروعیت، هر دو محصول صیرورت تاریخی و تجربه های زیسته ای است که جامعه از سرگذرانده است. یعنی هر دو خود پدیده ای تاریخی اند. رادیکال بودن یعنی سراغ ریشه و بنیان امور رفتن و آن چنان که مارکس، نیای رادیکالیسم مشخصاً قرن بیستمی گفته، این ریشه و بنیان، در انسان است: انسان واقعی و ملموس و گوشت و خون دار. این سخن را ماکس جوان، در دهه چهل سده نوزدهم زده بود، یعنی زمانی که آلمان هنوز روی مدرنیزاسیون و جامعه بورژوایی را کامل به خود ندیده بود. آلمان برخلاف فرانسه و به ویژه انگلستان، خیلی دیر آغاز کرد. فئودالیسم و حاکمیت نجیب زادگان بر آلمان، سربرداشتن آلمان مدرن را به تاخیر انداخته بود.بنابراین ساختار جامعه آلمان، ساختاری بسته بود. بسته بودن ساختار بیانی ملایم برای استبدادی بودن جامعه است. یکی از ویژگی های ساختار های بسته، تک منبعی بودن قدرت و یکپارچه بودن فرآیند اعمال قدرت است. به بیان دیگر، در چنین ساختار اجتماعی سیاسی ای تمام عرصه ها و تمام حوزه های کنش فردی، به یکسان، زیر سیطره یک قدرت واحد و فراگیر و یکپارچه ا ند. پس تمام سطح اجتماعی ای که فرد در تماس با آن است، آغشته به تاثرات همان قدرت واحد است. تمام حوزه های دیگری که واجد قدرت است، در طول و امتداد این قدرت واحد قرار دارند وهمگی ایدئولوژی همین قدرت واحد را بازتولید می کنند. بنابراین هر سطح اجتماعی ای که فرد کنش خود را در آن صورت می دهد، آلوده به تجلیات همین قدرت واحد و «حساس» به مقاومت ها در برابر آن است. ماهیت این قدرت واحد، و توزیع نشده ایجاب می کند که تمام حوزه ها و تمام کنش های اجتماعی، همسان و یکپارچه و تحت سیطره یک اصل هادی فراگیر باشد. در چنین ساختاری، جزئیت و فردیت فاقد اعتبار و مشروعیت است و صرفاً در پیوند با یک کلیت مقتدر و هنجار گذار معنا پیدا می کند. اقتداری که همچون پتویی خود را بر سطح فراخ اجتماعی «پهن» می کند. رادیکالیسم، محصول محتمل چنین ساختاری است هم چنان که آموزه های مارکس جوان، به مثابه آموزه های الهام بخش تاثیر گذارترین جنبش رادیکالیستی، محصول جامعه بسته آلمانی سده نوزدهم بود.
۲ تک منبعی بودن قدرت به آن معنایی که گفته شد، یعنی ریشه داشتن قدرت در نقطه ای مرموز و «دست نیافتنی» و مبهم. ساختار بسته، قدرت را دسترسی ناپذیر می کند، قدرت را مخوف و لاجرم مبهم می کند. رادیکالیسم با این شکل از قدرت در پیوند تنگاتنگی است. ابهام نهفته در رویکرد ها و خواسته های هر نوع رادیکالیسم نیز ریشه در این وضع دارد. رادیکالیسم، در چنین ساختاری، نشان از آن دارد که برای تصحیح نحوه اعمال قدرت، فقط یک راه وجود دارد، رفتن به «ریشه » ها زیرا این قدرت، می خواهد ریشه ای باشد و از دسترس و کاربست عام و متکثر به دور. رادیکالیته در تمام نمودهایش، مبین خواست تغییر وضع موجودی است که تغییر آن، به شیوه ای جزیی و موضعی مقدور نیست، بلکه صرفاً از خلال دگرگونی ریشه ای، دگرگون تواند شد. این خواست، برخاسته از تجربه آگاهانه یا ناآگاهانه ساختار بسته و اصلاح ناپذیر جامعه است. بر مبنای تمام آنچه گفته شد، می توان ماهیت اجتماعی، تاریخی رادیکالیسم را بهتر فهمید.
۳ در جامعه ای برخوردار از نهادهای دموکراتیک، یعنی جامعه ای که قدرت تک منبع نیست و بنابراین اعمال آن بر سطح اجتماعی، متکثر و موضعی است (جامعه ای که حوزه های قدرت در عرض هم قرار دارند)، رادیکال بودن، نیازمند تامل دوباره است. تجربه تاریخی جوامع دموکراتیک در سده بیستم نیز به خوبی دگرگونی مفهوم رادیکالیسم را نشان داده است. رادیکالیته در مرکز دنیای مدرن، از عرصه سیاست به عرصه فرهنگ و زیبایی شناسی انتقال پیدا کرده است. جامعه دموکراتیک، جامعه ای اصلاح پذیر است. این قسم جامعه واجد جزئیت، فردیت و حوزه های تفکیک شده و خودمختار است. بنابراین تجربه نقصان و «وضع بد» به شیوه ای جزیی و موضعی دست می دهد. پس اعتراض به این «وضع بد» نیز نیاز ندارد به «ریشه ها» (به مفهوم سیاسی آن) برود. ریشه ها نزدیک و دسترسی پذیر است. کنش اعتراضی دریدا در یک حوزه منفرد و منفک، جواب می دهد. رادیکالیسم سیاسی، بنابراین، دیگر در مرکز اعتبار تام ندارد. بلکه این رادیکالیسم به حاشیه و جوامع حاشیه ای که احتمالاً هنوز در ساختاری بسته و اصلاح پذیر به سر می برند، قدم گذاشته است. غالب انقلاب های قرن بیستم ( انقلاب در مقام دستاورد رادیکالیته)، در «حاشیه ها» تحقق پیدا کرده است: در روسیه، کوبا، چین. می ماند انقلاب (یا به بیان بهتر، شورش) دانشجویی ۱۹۶۸. رادیکالیته هدایت کننده این جنبش، رادیکالیته ای در فرهنگ بود. این بار (در جوامع دموکراتیک فرانسه و آلمان و ...) سلطه از خلال استبداد سیاسی عریان عمل نمی کرد، بلکه فرآیند سلطه ورزی به شیوه ای نهان و در بطن نهادهای دموکراتیک و ظاهراً عقلانی (خاصه دانشگاه که عزیمتگاه نقد شورشیان ۶۸ بود) جریان داشت. در دهه شصت اروپا، همپای چپ نو، رادیکالیسمی نو سرآورد. این «نو بودن» دلالت های فراوانی دارد. مفاهیمی نظیر «صنعت فرهنگ»، «ماهیت سرکوبگر تمدن»، «دموکراسی آمریکایی به مثابه دیکتاتوری نقاب دار»، همگی مبین رادیکالیته ای نو است. رادیکالیته ای که برخاسته از درک بدیع تری از سلطه و شگردهای سلطه ورزی است.
۴ در «حاشیه» همچنان باید رادیکال بود. ولی این حضور و کنش رادیکال را نباید به وجه سیاسی آن تقلیل داد.
نظر شما