وقتی « سرراست» یعنی غریب ،«روان پریش» یعنی طبیعی 2
روزنامه شرق، پنجشنبه ۴ دی ۱۳۸۲ - ۲ ذیقعده ۱۴۲۴ - ۲۵ دسامبر ۲۰۰۳
قسمت اول را از اینجا بخوانید
اسلاووی ژیژک - ترجمه امید نیک فرجام :
شاید همین پیام غایی فیلم لینچ است، این که اخلاق «تاریک ترین و جسورانه ترین توطئه هاست» و این که فرد اخلاقی کسی است که نظم موجود را به شکلی مؤثر مورد تهدید قرار می دهد، بر خلاف صف طولانی قهرمانان منحرف و غریب لینچ (بارون هارکونن در دون، فرانک در مخمل آبی، بابی پرو در وحشی، و...) که نهایتا باعث ابقای نظم موجودند؟ از این لحاظ، کنترپوان داستان سرراست فیلم آقای ریپلی با استعداد اثر آنتونی مینگلاست که بر اساس رمانی به همین نام نوشته پاتریشیا های اسمیت ساخته شده است. آقای ریپلی بااستعداد داستان تام ریپلی است، یک جوان جاه طلب نیویورکی که هربرت گرین لیف پولدار با این تصور غلط که تام با پسرش دیکی در پرینستون درس خوانده به سراغش می آید. دیکی در ایتالیا مشغول وقت گذرانی است، پس گرین لیف به تام پول می دهد تا به ایتالیا برود و پسر او را به سر عقل بیاورد و به آمریکا بازگرداند تا جای او را در کسب و کار خانوادگی بگیرد. اما تام وقتی پایش به اروپا می رسد هم شیفته خود دیکی می شود و هم بسیار مجذوب زندگی سطح بالا و تروتمیز و راحت او که در اجتماع هم مقبولیت دارد. تمامی حرف هایی که در مورد همجنس خواهی تام زده شده بیخود و نابجاست: دیکی برای تام نه ابژه لذت، که سوژه ی ایده آل طلب لذت است، همان سوژه ای که «حتما می داند چه طور طلب لذت کند». خلاصه آن که دیکی برای تام به من ایده آل و شخصیتی تبدیل می شود که در خیال می تواند با آن همذات پنداری کند: بنابراین وقتی او مکررا دیکی را زیر نظر می گیرد از تمایل غیرافلاطونی خود به او پرده برنمی دارد، او نمی خواهد دیکی مال خودش باشد، می خواهد مثل دیکی باشد. بنابراین تام برای رسیدن به این مقصود نقشه پیچیده ای می کشد: در سفری دریایی دیکی را می کشد، و برای مدتی هویت او را اختیار می کند. او با بازی در نقش دیکی شرایط را طوری مهیا می کند که پس از مرگ رسمی دیکی ثروت او را به ارث ببرد؛ پس از رسیدن به این هدف، دیکی قلابی ناپدید می شود و در یادداشتی که از خود به جا می گذارد از تام تشکر و تقدیر می کند؛ سپس تام دوباره ظاهر می شود، از دست بازرسان مظنون با موفقیت درمی رود، کاری می کند که حتی والدین دیکی از او به خوبی یاد می کنند، و ایتالیا را به قصد یونان ترک می کند.
گرچه این رمان در میانه دهه ۱۹۵۰ نوشته شده است، می توان ادعا کرد که های اسمیت در واقع پیشگام بازنویسی اخلاقیات در روزگار ما و تبصره های آن است که صدالبته نباید خیلی کورکورانه از آنها پیروی کرد: مثلا «از زنا برحذر باش- مگر آن که در احساساتت صادق باشی و این عمل کمکی باشد به رشد شخصیتی ات [برگرفته از عهد عتیق]...» تعجبی ندارد که مردم این روزها دالایی لاما را به پاپ ترجیح می دهند. حتی آنها که به موضع اخلاقی پاپ احترام می گذارند، معمولا یادشان نمی رود این را هم گوشزد کنند که به هر حال او مردی قدیمی و حتی قرون وسطایی است، به دگم های کهنه و پوسیده چسبیده و با نیازهای روزگار حاضر ارتباطی ندارد. مگر این روزها می توان طلاق و سقط جنین را نادیده گرفت؟ مگر این ها جزء واقعیات زندگی ما نیستند؟ پاپ چه طور می تواند حق سقط جنین را حتی از راهبه ای دریغ کند که در اثرتعدی باردار شده است (کاری که واقعا در مورد چند راهبه ای که در جنگ بوسنی مورد تجاوز قرار گرفته بودند کرد و خم به ابرو نیاورد) غیر از این است که حتی وقتی در اصول با سقط جنین مخالفیم، در چنین موردی باید از آن اصول موقتا چشم پوشی کنیم و کوتاه بیاییم؟ و این نمونه ای شاخص از ایدئولوژی رئالیسم در روزگار ماست: ما در عصر پایان طرح های ایدئولوژیکی بزرگ زندگی می کنیم. بیایید واقع گرا باشیم و دست از توهمات اتوپیایی خام خود برداریم! دوره خیال خام دولت و نظام رفاه اجتماعی گذشته است، دیگر باید با بازار جهانی کنار بیاییم... حال می توان درک کرد که چرا دالایی لاما بیشتر به کار دوران پست مدرن ما می آید: او مذهبی مبهم ارائه می کند که به ما حس خوبی می دهد و در ازای آن ما را مجبور به کار خاصی نمی کند: هر کسی، حتی منحط ترین ستاره هالیوود هم می تواند پیرو او باشد و در عین حال دست از حرص و طمعش هم برندارد.
و ریپلی نماینده آخرین مرحله در این اخلاقیات بازنوشته است: «از قتل و کشتار برحذر باش- مگر وقتی که راه دیگری برای رسیدن به خوشبختی نداشته باشی.» [برگرفته از عهد عتیق] یا به قول خود های اسمیت که در مصاحبه ای گفته است: «شاید بتوان او را روان پریش خواند، ولی به نظر من دیوانه نیست، چون اعمالش همه منطقی اند.... من فکر می کنم او آدمی بسیار متمدن است که وقتی آدم می کشد که مجبور باشد.» بنابراین ریپلی از نوع روانی آمریکایی نیست: اعمال جنایی او از روی جنون نیست، و خشونت هایش سرریز انرژی ای نیست که در اثر فشارهای زندگی روزمره در انسان تلنبار می شود. جنایات او حساب شده و نتیجه منطقی عمل گرایانه است: او کاری را می کند که برای رسیدن به هدفش لازم است، و هدفش هم چیزی نیست جز داشتن یک زندگی آرام و بی دغدغه در حومه پاریس. البته چیزی اش که آدم را آزار می دهد این است که ظاهرا فاقد درکی اولیه از اخلاق است: او در زندگی روزمره بسیار صمیمی و با ملاحظه (گرچه قدری سرد) است، و هنگام ارتکاب قتل با تاسف و سریع و تا حد ممکن بدون درد و عذاب آدم می کشد، درست مثل وقتی که وظیفه ای نامطبوع ولی واجب را انجام می دهیم. او نهایت روان پریشی است و بهترین نمونه این گفته لاکان که حالت طبیعی و نرمال شکلی خاص از روان پریشی است.
با این حال راز ریپلی های اسمیت از این موتیف ایدئولوژیکی-آمریکایی که فرد می تواند خود را به شکلی ریشه ای از نو خلق کند، آثار گذشته را کاملا پاک کند، و هویتی نو اختیار کند فراتر می رود؛ و همین دلیل کم آوردن فیلم در برابر رمان است: در فیلم از ریپلی یک گتسبی ساخته می شود، یک نوع جدید از قهرمان آمریکایی که هویتش را به شیوه ای زننده بازآفرینی می کند. چیزی را که در اینجا از دست می رود در تفاوت اساسی رمان و فیلم می توان جست: ریپلی فیلم گه گاه دستخوش عذاب وجدان می شود، در حالی که در رمان وجدان اصلا از دسترس او خارج است. از همین روست که اشاره به تمایلات همجنس خواهانه ریپلی در فیلم هم بی منطق از آب درآمده است. در واقع مینگلا تلویحا می گوید که در دهه ۱۹۵۰ های اسمیت مجبور بود قدری دست به عصا باشد تا قهرمانش را مخاطبان وسیع تری هضم کنند، در حالی که امروزه ما می توانیم حرف مان را راحت تر بزنیم. اما سردی ریپلی نه اثر ظاهری همجنس خواهی او، که اثر خصوصیتی کاملا مخالف همجنس خواهی است. در یکی از آخرین رمان های ریپلی، می خوانیم که او هفته ای یک بار و به شکل مراسمی آیینی و منظم با همسرش الوئیزرابطه برقرار می کند- پس یک راه خوانش ریپلی و سردرآوردن از کارهای او این است که ادعا کنیم او مانند فرشته هاست و در جهانی ماورای قانون و تخطی از آن (گناه) زندگی می کند. در یکی دیگر از آخرین رمان های ریپلی، تام روی میز آشپزخانه دو مگس می بیند و پس از کمی دقت درمی یابد که در حال جفت گیری اند، پس با تنفر و انزجار له شان می کند. این نکته کوچک و ریز خیلی حیاتی است- از ریپلی مینگلا هرگز چنین کاری سر نمی زند: ریپلی های اسمیت به نحوی از واقعیت گوشت و پوست جدا و منفک است، واقعیت زندگی و چرخه زایش و فساد حالش را به هم می زند. مارج، دوست دختر دیکی، تام را خیلی خوب توصیف می کند: «باشه، همجنس خواه نیست. هیچ چی نیست و این خیلی بدتره. حتی اون قدر نرمال نیست که هیچ جور زندگی ... داشته باشه.» شاید بتوان گفت تقابل قهرمان راست و درست لینچ و ریپلی طبیعی و بهنجار های اسمیت بیانگر شکل افراطی تجربه اخلاقی در این دوره متاخر سرمایه داری است- البته با این چرخش غریب که ریپلی بهنجار و آن مرد راست و درست غریب و حتی منحرف تلقی شود. حال چه طور می توان از این بن بست خارج شد؟ هر دو قهرمان خود را بی رحمانه وقف هدف شان می کنند، پس شاید راه بیرون رفتن از این بن بست کنار گذاشتن این ویژگی مشترک و طلبیدن انسانیتی گرم و پرشور باشد که مصالحه و تسلیم را بپذیرد. اما آیا این انسانیت گرم شیوه غالب ذهنیت امروز نیست؟ در اواخر دهه ۱۹۲۰، استالین بلشویک نمونه را جمع کله شقی و شور روس ها و ابتکار و توانایی آمریکایی ها معرفی کرد. شاید به همین ترتیب بتوان ادعا کرد که راه خروج از این بن بست را باید در ترکیب ناممکن این دو قهرمان جست، در شخصیت مرد راست و درست لینچی که با ابتکار و درایت تام ریپلی هدفش را دنبال می کند.
پایان
نظر شما