دروغ های سر راست، گفت و گو با مارگارت اتوود
روزنامه شرق، شنبه ۶ دی ۱۳۸۲ - ۴ ذیقعده ۱۴۲۴ - ۲۷ دسامبر ۲۰۰۳
ترجمه مجتبی پورمحسن:از مارگارت اتوود، نویسنده کانادایی، تا به امروز بیش از سی کتاب شعر، داستان و نقد منتشر شده است. آ خرین رمان او «اوریکس وکریک» بسیار هیجان انگیز و مبهوت کننده است. در این گفت وگو، اتوود درباره تصمیمش مبنی بر حضور یک قهرمان مرد در «اوریکس وکریک» و فلسفه ذهنی خودش در به کارگیری طنز درچارچوب جدی رمانش حرف می زند.
- شخصیت اصلی بسیاری از رمان های قبلی تان زن بود. آیا مرد بودن شخصیت اصلی رمان «اوریکس وکریک» یک تصمیم آگاهانه بود یا اینکه «آدم برفی» - جیمی _ خودش را به شما تحمیل کرد؟
بله. آدم برفی خودش را به من تحمیل کرد. او همیشه لباس های بسیار کثیفی می پوشد. امکانش خیلی کم بود که این شخصیت زن باشد. این داستان کاملاً متفاوت است. نویسنده ها شخصیت های چندگانه ای دارند. همچنین من مردان زیادی را در زندگی ام می شناسم. بنابراین از آنها استفاده کردم.
- وقتی کتاب «داستان ندیمه» منتشر شد، بسیاری از نویسندگان، شما را «پیرو منفی باف وحدت وجود» دانستند. شما به طور خلاصه توضیح داده بودید: «خدا همه جا هست، اما گم شده» آیا این عبارت، توصیف درستی از فلسفه ذهنی شما است یا نه؟
من از شما انتظار دارم چیزی را که ابتدا مدنظرم بود مبهم نبینید. همان طوری که من نمی بینم اما بیایید در این باره بیشتر صحبت کنیم. از نگاه انجیل اگر کتاب پیدایش را بخوانید به این نتیجه می رسید که خدا بهشت و زمین را از میان «هیچ چیز» آفرید. این امر مسلم است. یا این یکی: «غیر از خدا هیچ چیز دیگری در اطراف خدا وجود نداشت که از آن به عنوان ماده استفاده کند. اما نظریه «انفجار بزرگ» تا حدود زیادی بر همین مسئله صحه می گذارد. با این تفاوت که از کلمه «خدا» استفاده نمی کند. در آغاز هیچ چیز نبود. یک انفجار فوق العاده بزرگ و نتیجه: جهان.بنابراین وقتی که جهان نمی تواند از هیچ چیز دیگر ساخته شده باشد باید از یک چیز خارق العاده به وجود بیاید. اگر من خدای انجیل بودم بسیار رنج می دیدم. او جهان را «خوب» ساخت و حالا می بیند که آدم ها دارند این اثر هنری را خط خطی می کنند. مهم این است که پس از آنکه سیل تمام جهان را فرامی گیرد، خدا نه فقط نوح بلکه هر چیز زنده ای را نجات می دهد. من فرض می کنم که سازمان «باغبانان خدا» در «اوریکس وکریک» از این نوع بینش به عنوان شالوده خداشناسی شان استفاده کرد.
- اکثر افراد خانواده شما زیست شناس بوده اند. از «پسربچه ها در لابراتوار» این طور برداشت می شود که این پسربچه ها همان دانشجویانی هستند که همراه پدرتان در کبک شمالی روی حشرات جنگلی تحقیق می کردند، آیا نویسنده شدن شما باعث ایجاد نوعی ناهمسانی در خانواده شما شد؟ آیا داستان نویسی خیلی با علم پژوهی فرق دارد؟
من و برادرم هر دو در علوم و ادبیات انگلیسی خوب بودیم. پدرم هم کتابخوان حرفه ای بود و کتاب های زیادی اعم از شعر، داستان و تاریخ... می خواند. بسیاری از زیست شناسان همین طور هستند. اینها البته علم زندگی است. نمی شود گفت که من با خانواده ام متفاوت بودم. ما همه چیز خوان بودیم (من هر چیزی که درباره بسته های حبوبات باشد می خواندم و هنوز هم می خوانم). اما خانواده من به طور کل ناهمسان بود و این قضیه دیگری است. من خاله ای دارم که داستان کودکان می نویسد. من دقیقاً تافته جدا بافته نبودم. اوایل، شاید به خاطر بعضی مسائل بیش از اندازه هیجان زده می شدم. اما خانواده ام هرگز انتظار چنین نتایجی را نداشتند، همان طور که خود من هم نداشتم. علم و داستان هر دو با سئوالات مشابه آغاز می شود. چه می شود اگر؟ چرا؟ چطور کار می کند؟ اما آنها در بخش های مختلفی از زندگی روی زمین قرار می گیرند. تجربه های علمی باید دارای پاسخ و تکرارناپذیر باشند. اما تجربه های ادبی لازم نیست، این طور باشد. (چرا یک کتاب را دوبار می نویسیم؟) اشتباه نکنید. «اوریکس وکریک» یک داستان ضدعلم نیست. علم یک شیوه دانش و یک وسیله است. مثل همه شیوه های دانش و وسیله ها که ممکن است در راه های نادرستی استفاده شوند و می تواند خرید و فروش شود و غالباً نیز همین طور است. اما علم به خودی خود بد نیست مثل برق. نیروی غالب در جهان امروز، قلب انسان و احساسات انسانی است. (بعضی شاعران مثلاً ییتس یا بلیک همیشه این نکته را یادآوری می کنند) ابزار ما بسیار قدرتمندند اما این بمب ها نیستند که شهرها را ویران می کنند بلکه «تنفر» این کار را انجام می دهد. و شوق و آرزو _ نه آجرها _ آنها را بازسازی می کند. آیا ما به نوعی از بلوغ احساسی و معرفت لازم برای استفاده مطلوب از ابزارهای قدرتمندمان رسیده ایم؟ تمام کسانی که جوابشان مثبت است لطفاً دستشان را بالا بگیرند. متشکرم آقا! آیا مایلید یک آجر طلایی بخرید؟
- شما این واقعیت را یادآور شدید که وقتی داشتید درباره فاجعه های داستانی در «اوریکس وکریک» می نوشتید، یک فاجعه واقعی در یازده سپتامبر رخ داد. آیا آن تجربه باعث شد که به نحوی خط سیر داستانی را تغییر دهید؟
نه. من طرح را عوض نکردم. اما نوشتن کتاب را رها کردم. زندگی واقعی داشت به طرز چندش آوری به آنچه من خلق می کردم نزدیک می شد. البته نه آن قدر در مورد فرجام برج های دوقلو، بلکه بیشتر به خاطر وحشت از میکروب سیاه زخم.البته کتاب «اوریکس و کریک» براساس یک طرح قدیمی نوشته شد... مسموم کردن چاه ها. آنارشیست ها طی پنجاه سال _ سال های پایانی قرن نوزدهم و سال های آغازین قرن بیستم _ به چنین کارهایی دست می زدند. جوزف کنراد یک رمان در این باره نوشته است به نام «جاسوس مرموز». «مقاومت» در جنگ جهانی دوم صرف چنین کارهایی می شد و هدف این نوع مقاومت کاشتن بذر ترس و دلهره است.
- اگر چه مقدمه کتاب بسیار جدی است شما از ایهام و لحظاتی سرشار از طنز کشنده استفاده کردید. آیا رسیدن به این نقطه خیلی سخت بود یا به طور طبیعی در جریان قصه گویی به آن رسیدید؟
همه اقوام من اهل «نوا اسکاتیا» هستند. طنز تلخ، شک باوری درباره انگیزه های انسانی و میل به گفتن دروغ های سر راست برای سرگرمی و دیدن این که آیا شنونده باورش می کند یا نه، از خصوصیات ما است. فرانسوی ها اصطلاحی دارند: «شوخی آنگلوساکسونی.» این نوع طنز فقط شوخ طبعی نیست بلکه سیاه است. چیزی که هم سرگرم کننده و هم دردآور است. «طنز تلخ» که به آن «طنز چوبه دار» هم می گویند. چون شبیه شوخ طبعی هایی است که دزدهای سرگردنه، تا پای چوبه دار می کنند. وقتی همه چیز واقعاً غم انگیز است می توانید بخندید یا کاملاً تسلیم شوید. جیمی می کوشد بخندد اما بعضی اوقات کنترلش را از دست می دهد مثل بسیاری از ما در موقعیت های مشابه. ولی اگر بتوانید بخندید معلوم است که مایوس نشده اید و هنوز زنده هستید.
نظر شما