آه ای تخیل شورانگیز...
روزنامه شرق، سه شنبه ۹ دی ۱۳۸۲ - ۶ ذیقعده ۱۴۲۴ - ۳۰ دسامبر ۲۰۰۳
محسن آزرم: یادداشتی درباره «پیتر جکسن» (کارگردان نیوزیلندی) را می شود از این جا شروع کرد که هر کارگردان خوب مبدع یک نگاه تازه در سینما است و جکسن هم به عنوان کارگردانی که سه گانه «ارباب حلقه ها» را ساخته می تواند صاحب چنین عنوانی باشد.واقعیت از این قرار است که در روزگار ما فیلم ساختن به کار عجیب و غریبی تبدیل شده.همه آن هایی که فیلم های ریز و درشت می سازند لزوما کاری از پیش نمی برند.همه داستان ها تقریبا تکراری است و بدتر از آن این که شیوه های داستان گویی در سینما هم دست کمی از خود داستان ها ندارند.طبیعی است که در چنین اوضاع و احوالی اگر کارگردانی پیدا شود که داستان جذابی برای تعریف کردن داشته باشد و شیوه داستان گویی اش هم تکراری به نظر نرسد قطعا صاحب ارج و قرب ویژه ای خواهد بود.البته این را هم داشته باشید که این ارج و قرب را تماشاگران سینما نثار کارگردان می کنند، نه منتقدان و تحلیل گرانی که اصلا از راه ایراد گرفتن از کار دیگران نان می خورند.همه داستان «ارباب حلقه ها» که فراز و فرودهای زیادی دارد و هربار ما را به راهی و مسیری هدایت می کند، دست آخر و در نهایت به یک جا می رسد:جدال میان خیر و شر.اگر درست به یاد بیاوریم و اندکی تامل کنیم این همان مضمون مهمی است که در همه سال هایی که سینما به راه بوده و سینماگران فیلم ساخته اند روی پرده سینما آمده است.زمانی منتقدی نوشته بود که مسئله اصلی در به وجود آمدن چیزی به نام ژانر همین تقابلی است که شکل می گیرد.تقریبا هیچ داستانی را نمی توانید پیدا کنید که چیزی از تقابل خیر و شر در آن نباشد.دوره سیاه و سفید هیچ وقت تمام نمی شود، حتی موقعی که بعضی به سراغ داستان هایی بروند که در آن ها به جای آدم ها و درواقع قطب های سیاه و سفید با موجودات خاکستری (سیاه+سفید) روبرو باشیم. این جدال میان خیر و شر همه جور داستان را در بر می گیرد.از مثلا درام های عاشقانه بگیرید تا برسید به فیلم های وسترن و جنگی.در این آخری ها که حتما چنین چیزی را خواهید دید.
خب، حالا با این تفاصیل می شود چند مسئله را درباره جکسن و سه گانه اش (هرچند فقط گانه اول و دوم را دیده ام اما حدس زدن درباره سومی چندان دور از ذهن نیست) نوشت و ازش حرف زد.جکسن در گفت و گویی (ترجمه در ماهنامه دنیای تصویر، شماره ۱۰۰) گفته بود:«نمی خواستیم هیچ چیز مصنوعی جلوه کند، می خواستیم فیلم را مثل یک افسانه پریان بسازیم، نه داستانی واقعی که همه می دانند.می خواستیم به این سه گانه حالتی کهن بدهیم، حالتی فوق العاده و درعین حال واقعی.» این تصنعی که جکسن در حرف هایش به آن اشاره می کند شاید از آن جایی ناشی شود که چنین داستان هایی مایه هایی از آن را دارند.به هرحال داستان تالکین یکی از داستان های خیالی است و در عالم خیال هر کاری ممکن است.اما به تصویر درآوردن همین خیال ها گاهی به صورت تصویر غیرممکن می شود و اگر کارگردان آدم سمجی باشد دست به دامن فناوری می شود و به کمک پدیده دیجیتال راه را دست کم برای خودش باز می کند.در عین حال لابد این مسئله را هم می دانید که واقعی نشان دادن هر چیز خیالی کاری به شدت سخت است.فکرش را بکنید که داستان تالکین به عنوان داستانی که دارد در سرزمین اسطوره ها پیش می رود زمانی که شکلی واقعی به خود می گیرد می تواند دچار یک مشکل عمده شود.بین اسطوره و واقعیت چه نسبتی هست؟وارد بحث های نظری نشویم و به همین اکتفا کنیم که فقط پدیده دیجیتال می تواند از پس همه ناممکن ها برآید و دلیل این مدعا هم به سادگی می تواند همین سه فیلمی باشد که جکسن ساخته است. اما بد نیست که یک نکته را همین جا بگوییم:جکسن هم مانند «جورج لوکاس» خوره همه چیزهایی است که یک سرشان به فناوری ربط پیدا می کند و درست مثل او علاقه زیادی به داستان هایی دارد که اسطوره وار هستند.چه کسی می تواند این حرف را رد کند که همه فیلم های «جنگ های ستاره ای» اسطوره هایی متعلق به دوران ما هستند و دست کم تا سال ها به یاد می مانند.اما جکسن علاقه چندانی به آفرینش اسطوره های تازه ندارد و با این سه فیلم سعی کرده اسطوره هایی اندکی کهنه تر را دوباره بیافریند.خب، به نظرم تا این جا کمی روشن شد که جکسن دست به چه کار عظیمی زده و این که از پس چنین پروژه عظیمی سرافراز بیرون آمده قطعا نشانه این است که او قواعد داستان گویی در سینما را خوب بلد است.می دانید که در این سال ها و درواقع از موقعی که دوربین های دیجیتال خانگی در دسترس قرار گرفته اند، همه تلاش فیلمسازان (مثلا) مستقل این بوده که فیلم هایشان واقعی به نظر برسند چون این روزها تنها چیزی که مردم را قانع می کند، پدیده های واقعی است.این گونه است که در دل چنین اندیشه هایی وقتی فیلمسازی مثل پیتر جکسن از راه می رسد و داستانی خیالی را برای ساختن فیلم انتخاب می کند لابد شجاعت بسیار زیادی دارد.او هم البته در پی واقعیت هست، اما واقعیتی که او دنبالش می گردد واقعیتی است که به دنیای داستان او و درواقع فیلمش بخورد.بین این واقعیت ها قطعا فاصله زیادی هست.سه گانه ارباب حلقه ها به رغم آن که هر سه کتابش برای فیلم شدن خلاصه شده و بعضی شخصیت ها و داستان های فرعی اش کنار گذاشته شده اند (البته بعضی شخصیت های فیلم هم متعلق به جکسن و فیلمنامه نویس هایش هستند) احتمالا یکی از بهترین اقتباس هایی است که در طول همه این سال ها از ادبیات داستانی شده است.لحن کلی فیلم و این که به سادگی در یک صحنه ترس و شوخی را با هم نشان می دهد آن قدر خوب هست که می توان آن را در حد رمان تالکین دانست.
ارباب حلقه ها درعین حال یکی از آن فیلم هایی است که می توان از این به بعد آن را نمونه فیلمی دانست که واقعا از سر عشق ساخته شده. توضیح این مسئله که معنای چنین حرفی چیست (هرچند شاید اندکی احساسی هم به نظر برسد) واقعا کار سختی است، هرچند به نظرم هرکسی که واقعا شیفته سینما باشد معنایش را درک می کند و فرقی هم نمی کند که این شیفته سینما، دلبسته سینمای اروپا باشد یا سینما آمریکا. (حرف «درایر» را از یاد نبرده ایم که گفته بود فیلم «گرترود» را با قلبش ساخته است) و حالا که همه از نابودی سینما و این جور چیزها حرف می زنند لابد باید به همین شیوه فیلم ساخت.ما به فیلمسازانی نیاز داریم که در کنار فناوری با «قلب»شان فیلم بسازند، مثل پیترجکسن...
نظر شما