سلام دالى خداحافظ مرگ
مدتى کوتاه پس از اعلام دانشمندان بریتانیایى در مورد کلون سازى (شبیه سازى) موفق گوسفند، روزنامه گاردین مقاله اى را درباره مردى به چاپ رساند که فکر مى کرد شبیه سازى راهى را براى نامیرایى و جاودانگى فراهم مى کند. این مقاله توصیف مشروحى در مورد چگونگى دستیابى به نامیرایى را دربرندارد، اما ایده اصلى آن این است که از آنجایى که در شبیه سازى مشخصات ژنتیکى یک فرد معین براى ساختن فرد دیگرى با ترکیب ژنتیکى مشابه به کار مى رود، فرد جدید نسخه دقیق فرد اصلى خواهد بود. یک کپى دقیق به همان خوبى اصل است. بنابراین پیشنهاد این است که ما مى توانیم با شبیه سازى مردگان را دوباره به زندگى بازگردانیم. تنها چیزى که نیاز داریم چند سلول است که درست قبل از مرگ از بدن برداشته مى شود، و ما مى توانیم با استفاده از آنها شخصى با ترکیب ژنتیکى مشابه تولید کنیم و بنابراین به نحوى اشخاص مرده را بازآفرینى کنیم. به این ترتیب اگر من بتوانم خودم را شبیه سازى کنم مى توانم مطمئن شوم که پس از مرگم شخصى وجود خواهد داشت که همان ترکیب ژنتیکى من را خواهد داشت که کپى دقیق من خواهد بود. داشتن یک کپى دقیق از خود همانند تجدید حیات پیدا کردن است که اگر تداوم پیدا کند، به من نامیرایى خواهد بخشید.
راه دیگر براى رسیدن به جاودانگى به وسیله شبیه سازى که ترسناک به نظر مى آید، استفاده از کلون ها به عنوان منبعى براى اعضاى یدکى بدن است. درست قبل از آنکه چشمان من بى فروغ گردند و قلب من به تته پته بیفتد، من مى گذارم که کلونم ساخته شود. وقتى که این کلون براى مثال هفده ساله است، چشم ها و قلب او را به خودم پیوند مى زنم. این پیوند احتمالاً موفقیت آمیز خواهد بود چرا که احتمال پس زدن اعضاى پیوندى به دلیل همسانى ژنتیکى آنها با چشم ها و قلب من، ضعیف تر است. به همین ترتیب، اگر من چندین کلون داشته باشم، براى هر بخش از بدنم که فرسوده و ازکارافتاده مى شود، قطعه اى یدکى ذخیره خواهم داشت. در این صورت مى توانم براى همیشه زنده بمانم. (ممکن است بتوانیم با نوعى دیگر از شبیه سازى که در آن بخش هایى از بدن به شکل ارگان هاى یدکى در محفظه هاى مخصوص کشت مى شوند، قطعات یدکى بدن را فراهم کنیم. این روش بر قطعه قطعه کردن بدن یک پسر هفده ساله براى استفاده از اعضایش ترجیح دارد.)
سئوال این است که آیا هیچ کدام از این پیشنهادها واقعاً مى تواند جاودانگى مورد نظر ما را تحقق بخشد؟ براى پاسخ گفتن بدین پرسش، مى بایست تصمیم بگیریم که از بى مرگى چه مى خواهیم؟
ممکن است که افراد مختلف چیزهاى مختلفى بخواهند و من نیز در جست وجوى پاسخى براى خودم هستم، اما تردید دارم که حداقل در این مورد تفاوت زیادى با سایرین داشته باشم. من فقط نمى خواهم که بدنم براى همیشه (در شرایط مناسب) زندگى کند یا نامم براى ابد گرامى داشته شود.
مهم ترین بخش تمایل به حیات ابدى، حداقل براى من، این است که مى خواهم آینده این زندگى بدون مرگ را به همان ترتیبى که زمان حال را تجربه مى کنم، تجربه کنم.
طریقى که من هم اکنون تجربه مى کنم، همانند بخشى از جریان فعلى آگاهى من است. براى تجربه کردن آینده به همین طریق، تجارب آینده باید بخشى از همان جریان باشند. بدین ترتیب که جریان حال باید ادامه بیابد و در نهایت به تجارب آینده بپیوندد، پس تجاربى که هم اکنون دارم با تجارب بعدى در زنجیره اى از تجاربى که با یکدیگر تداخل و همپوشانى دارند و در نهایت به تجارب آینده مى پیوندند، تداخل و همپوشانى مى کند.
به طور خلاصه آنچه من مى خواهم این است که جریان آگاهى من تا بى نهایت ادامه یابد، جریانى که تجربه کنونى من بخشى از آن است. این پیوستگى شرط لازم براى بقاى من است. بدون آن حیات من ادامه نمى یابد.
اشکال واضحى که در اینجا است، این است که جریان آگاهى من هر بار که به خواب مى روم شکسته مى شود و با این وجود من فکر مى کنم که پس از آن ادامه یافته ام. اگر پیوستگى جریان آگاهى من واقعاً شرط لازم براى بقاى من است، باید بپذیرم که امشب پس از به خواب رفتن دیگر خودم نیستم. در پاسخ من در ابتدا متذکر مى شوم که اعتقاد دارم (همان گونه که دکارت داشت) که در واقع جریان آگاهى در زمان خواب ادامه مى یابد، حتى اگر همه آن را به یاد نیاوریم. این نقطه نظر با نتایج آزمایش هاى روان شناختى در طول خواب تائید مى شود که در آنها افرادى که در مراحل مختلف خواب بیدار مى شدند، مى توانستند درباره آنچه در خواب اندیشیده بودند گزارش دهند. البته در اینجا من از بحث درباره جزئیات آن خوددارى مى کنم. دوم اینکه حتى اگر جریان آگاهى در طول خواب ادامه پیدا نکنند، مطمئناً به نظر مى رسد که نوعى پیوستگى قدرتمند بین من که به خواب رفته ام و من که از خواب برخاسته ام، وجود داشته باشد تا آنجایى که به نظر مى رسد جریان فعلى آگاهى من ادامه جریان دیروزى آگاهى من است. پس من ادعاى خود را بدین شکل تصحیح مى کنم که من خواهان تداوم بى پایان جریان آگاهى خویش هستم یا اگر هرگونه خدشه اى در جریان آگاهى من وجود دارد، باید حداقل از نوعى از پیوستگى از آنگونه که در فاصله به خواب رفتن و بیدار شدن تجربه مى کنیم، برخوردار باشد. اگر من بتوانم ترتیبى بدهم که جریان آگاهى ام به شکلى بى پایان ادامه یابد، مهم ترین بخش جاودانگى را به چنگ آورده ام و براى همیشه ادامه خواهم یافت.
آیا با ساختن یک کلون، مى توان بدین رویا تحقق بخشید؟ اگر جریان آگاهى من با مرگ قطع شود و با تولید یک کلون یک جریان آگاهى آغاز شود، آیا جریان آگاهى من با وى و در وى ادامه مى یابد؟ من نمى توانم بدانم که این چگونه خواهد بود. جریان آگاهى کلون با تولد وى، متولد شده و با من رابطه اى ندارد. پس جریان آگاهى یک کلون ادامه جریان آگاهى من نیست. حال که ثابت کردم که بى مرگى ارزشمند تداوم جریان آگاهى مرا مى طلبد، آفریدن ساده یک کلون نمى تواند ضامن جاودانگى باشد. من باید راهى براى انتقال جریان آگاهى خودم به یک کلون پیدا کنم و جریان آگاهى من نباید در جریان این انتقال قطع شود و یا حداقل باید همان پیوستگى را از نوعى که در فاصله به خواب رفتن و بیدار شدن تجربه مى کنیم، دارا باشد.
پیشنهاد مى شود که پیوستگى به طریقى با ضبط کردن تمامى خاطرات، اندیشه ها، ویژگى هاى شخصیتى و افکار من و سپس گذاشتن این اطلاعات در مغز کلون حفظ شود. این نوع ضبط کردن اطلاعات توسط «لیستر» در نمایش تلویزیونى «کوتوله قرمز» انجام شد و در وهله اول به اندازه کافى متقاعدکننده به نظر مى رسید. از اینها گذشته ما با خاطرات و اندیشه هاى خود خو گرفته ایم و اینها همیشه با جریان آگاهى ما همراه بوده اند. پس ما معمولاً مى پنداریم که آنها همراه با یکدیگر خواهند بود و با رفتن یکى بقیه هم خواهند رفت. اما لزوماً چنین نیست. در اینجا مورد خیالى براى نمایش این موضوع شرح داده مى شود. (این مثال از Unger در سال ۱۹۸۶ و Khox در سال ۱۹۶۹ اقتباس شده است.)
بخش اول: من روى کف اتاق ولو شده ام. سپس چنین به نظرم مى رسد که در بالاى جسمم در هوا شناور مانده و در نزدیک سقف معلق هستم و از آن بالا به بدن خودم نگاه مى کنم، درست مثل تجربه کلیشه اى خروج روح از بدن. بدن روى زمین شروع به حرکت مى کند. بیدار مى شود و شروع مى کند به عمل کردن و صحبت کردن و نشان مى دهد که آگاهى دوباره با بدن پیوند خورده است. در اینجا دو وجود آگاه داریم. یکى من هستم که در نزدیک سقف شناورم و دیگرى وجودى است که در بدنى زندگى مى کند که زمانى من بوده ام.
بخش دوم: همین طور که به حالت شناور از بدنم دور مى شوم، ناگهان خاطره فردى ام (خاطره زندگى گذشته ام و مشخصاً خاطره مربوط به زبان مادرى) و شخصیت من تغییر مى یابد.
به نظر مى رسد وجودى که در جسمى قرار دارد که در گذشته از آن من بوده است، خاطراتى داشته باشد که به لحاظ کیفى شبیه خاطراتى هستند که من داشته ام و شخصیتى که همانند شخصیت قبلى من است.
در بخش اول من بقاى خود را مستقل از بدنم در نظر مى گیرم. من به عنوان یک وجود شناور ادامه مى یابم و نه کسى که در بدنى زندگى مى کرد که من گمان مى کردم از آن من است. چرا که جریان آگاهى وجود شناور ادامه جریان آگاهى من قبل از زمانى است که نقش بر زمین شوم.
در بخش دوم وجودى که در بدن من است با کسى که من بودم، پیوستگى فیزیکى دارد و از پیوستگى روان شناختى بیشترى برخوردار است به استثناى تداوم تجربه آگاه. همه دوستانم گمان مى کنند که من خیلى ساده غش کرده ام. وجود آگاه مانند آنچه من عادت داشتم عمل مى کند و مى تواند چیزهایى را به یاد آورد که من مى شناختم. احتمالاً حتى فکر مى کند که او ادامه من است. حتى در این حالت هم من این طور فکر مى کنم که به عنوان وجود شناور بقا یافته ام و نه کسى که در بدن من زندگى مى کند و این به دلیل تداوم جریان آگاهى است. اگر قبل از غش کردن مى دانستم که چنین اتفاقى مى افتد و همچنین مى دانستم که پس از غش کردن وجود شناور از شکنجه هاى جهنم رنج خواهد برد، حقیقتاً دچار وحشت مى شدم. چرا که انتظار رنج بردن در زیر شکنجه هاى جهنم را مى داشتم، درست به همان صورت که حالا از شکنجه نوشتن یک متن فلسفى رنج مى برم.
به عبارت دیگر چنین به نظر مى رسد که خاطرات من مى توانند از یک سو بروند و جریان آگاهى من از سویى دیگر. در این صورت زمانى که من به دستگاهى وصل شدم که خاطرات مرا و همه چیز مرا به یک کلون منتقل کند، تضمینى نیست که انتقال جریان آگاهى من نیز اتفاق افتد.
همچنین فاصله اى میان پایان جریان آگاهى من و آغاز جریان آگاهى کلون وجود خواهد داشت، اما تضمینى در بین نیست که بر روى این فاصله با نوعى از تداوم آگاهى که در خواب تجربه مى کنیم، پلى زده شود.
ما مى دانیم که چه چیزى این پیوستگى را امکان پذیر مى سازد، پس نمى توانیم چنین تصور کنیم که فرآیند ضبط کردن خاطرات بتواند این امر را تحقق بخشد. (در خواب معمولى جسم و مغز من بودن را و کارکردن را رها نمى کنند. این کاملاً منطقى است که چنین بیندیشیم که پیوستگى آنها اساس پیوستگى است که من در میان من به خواب رفته و من از خواب برخاسته احساس مى کنم. در صورت مرگ من، جسم و مغزم از کار کردن دست مى شویند. متقابلاً اگر حق با من باشد و جریان آگاهى یک فرد زنده هرگز، حتى در حالت خواب نیز قطع نشود، باز هم فرآیند ضبط کردن، پیوستگى لازم را ایجاد نخواهد کرد.)
تولید یک کلون از من براى جاودانگى من کافى نیست. از اینجا مى شود نتیجه گرفت که اگر یک کلون نتواند راهى را در اختیارم بگذارد که پس از مرگ دوباره آفریده شوم، پس قطعاً راهى براى بازآفرینى سایر مردگان نیز نخواهد بود. کلون موتسارت، همان ساختار ژنى موتسارت را خواهد داشت اما موتسارت نخواهد بود.
اما به نظر مى رسد که راهى وجود داشته باشد تا بتوان از کلون ها براى حیات ابدى استفاده کرد و این از طریق کاربرد خاص اعضاى بدن کلون است. در مورد جایگزین کردن اغلب بخش ها مشکل نظرى وجود ندارد، اما در مورد مغز، داستان فرق مى کند. اگر مغز قدیمى من فرسوده شود، نیاز دارم که آن را با مغزى جدید جایگزین کنم. مشکل در اینجاست که به دلایل ذکرشده در بالا، اگر من بخواهم جریان آگاهى خود را به مغز جدید منتقل کنم، روشن نیست که آیا مى توانم این کار را انجام دهم یا خیر. با این وجود، به نظر مى رسد که راهى براى این مشکل وجود داشته باشد. اگر من نتوانم جریان آگاهى خودم را به مغز جدید منتقل کنم در مورد انتقال مغز جدید به جریان آگاهى من نیز این مسئله وجود دارد.
من نیاز به روشى دارم که با آن بخش هاى کوچکى از مغز قدیمى ام را برداشته و آنها را با بخش هاى کوچکى از مغز جدید جایگزین کنم و این کار را در حال آگاهى انجام دهم. هر بخش باید به قدرى کوچک باشد که برداشتن آن خدشه اى به پیوستگى جریان آگاهى من وارد نکند. اگر بتوانیم چنین کارى انجام دهیم، در پایان تمامى مغز کهنه با مغز جدید جایگزین خواهد شد، بدون اینکه جریان آگاهى قطع شود.
احتمال دارد در زمان جایگزینى قطعه هاى مغز، دریابم که شخصیتم تغییر کرده و بخشى یا تمام خاطرات یا مهارت هاى من از دست رفته اند. این مى تواند ناراحت کننده باشد، اما این اتفاق به هر حال روى مى دهد.
با پیر شدن حداقل بخش هایى از شخصیت ما تغییر مى کند (و معمولاً بدتر مى شود) و بخشى از خاطرات ما ناپدید مى شوند. (به ویژه و اما نه فقط خاطره چیزهایى که امروز صبح زنم از من خواست انجام بدهم.) اگر جایگزینى تدریجى مغز به همین شکل انجام مى شد، اما من هنوز مى توانستم خاطرات جدیدى داشته باشم، مهارت هاى قبلى را دوباره کسب کنم و یا مهارت هاى جدید بیاموزم و شخصیتى را شکل دهم که ناکارآمدتر از آنچه هم اکنون هستم نباشد، اعتراض چندانى نداشتم. درواقع خاطراتى هستند که بدون آنها خوشحال تر مى بودم. به نظر مى رسد که این روش خیالى محتمل ترین راه براى رسیدن به جاودانگى به وسیله شبیه سازى باشد، اما فاصله زیادى تا انجام این کار در یک چشم برهم زدن وجود دارد. در واقع حتى زمانى که روش پیوند زدن قطعات مغز کامل گردد، هنوز روشن نیست که ممکن باشد. ممکن است بدین نتیجه برسیم که براى مثال، بخشى از مغز است که نمى توان بدون قطع کردن جریان آگاهى آن را از جاى خود برداشت. راه زیادى از «دالى» تا بى مرگى در پیش رو داریم.
•درباره نویسنده:
رابین هاروود مدرس پاره وقت مرکز تحصیلات تکمیلى دانشگاه سورى و استاد مدعو دانشگاه رمین است. از او کتابى در مورد بقاى فردى با نام «بقاى نفس» (The survival of the self) منتشر شده است.
Sunday Herald , 5Aug,2005
منبع: / سایت / باشگاه اندیشه
نویسنده : رابین هاروود
مترجم : زهرا عباس پور تمیجانى
نظر شما