موضوع : پژوهش | مقاله

عرفان سرخ پوستى(2)


ویژگیهاى سالک براى کسب آگاهى

1. جنگجویى:
سالکى که به دنبال دانش مى رود، مانند جنگجویى باید باشد که به میدان جنگ مى رود: هوشیار، ترسان، محتاط و با اطمینان. رفتن به سوى دانش، یا جنگ، به هر شکل دیگرى، اشتباه است و ندامت و تأسف به دنبال دارد. این همانندى، نشان مى دهد که جوینده حقیقت نیز دشمنانى فرا روى خود دارد که باید به سان جنگجویى مبارز گام در راه نهد. اما تفاوت او با جنگجوى واقعى در نوع دشمنى است که در کمین آنان نشسته است. جنگجوى واقعى را دشمنى خارجى و رو در روست، اما سالک را چهار دشمن است که هر چهار دشمن به گونه اى به خود سالک راجع است. اینان دشمنان طبیعى هر انسانى هستند: اما سالک مبارز، هماوردى با آنان را یاد مى گیرد و در عمل مى آزماید.24
این چهار دشمن عبارتند از: ترس، وضوح ذهنى، قدرت، کهولت. ترس اولین دشمنى است که در کمین سالک است. ترک عادت و رها کردن حالتها و چگونگیهاى مأنوس پیشین و رویاروى با حالتهاى پیش بینى نشده وحشت آور است. ذهن ما گرایش دارد تا به جهان عادى که برابر با توصیف همنوعان ماست وفادار بماند و از آن نگهدارى کند. بى توجهى به صداى ذهن و قرار گرفتن در وضعیت تازه، موجب آشفتگى ما مى شود.
قصد ترس آن است که ما را از رسیدن به واقعیت دور کند. ترس، نقش اسلحه ذهن را بازى مى کند و در تمام راه معرفت، مى تواند براى سالک مشکل آفرینى کند. مبارزه اى طولانى لازم است تا براى همیشه بر ترس فایق آییم. تنها با (دید) و (وضوحى) روزافزون مى توانیم ترس را از خود برانیم.
دومین دشمن (وضوح) است. وضوح سلاح دیگر ذهن است و مراد از آن این است که سالک با اندک پیروزى بپندارد که به هدف رسیده است و تجربه هاى خود را قطعى بینگارد و از ادامه راه باز ایستد. وضوح سعى دارد، سالک را در (دامنه) گرفتار کند و از صعود بر قله معرفت باز دارد. بسیارى از طالبان معرفت، بر ترس خویش فایق آمده اند، ولى قربانى وضوح شده اند. ترس دشمن روبه رو است، در حالى که وضوح شبیخون مى زند. این خودبینى و از خود راضى بودن، از کسب تجربه هاى نوین، جلوگیرى مى کند. براى آن که سالک (وضوح) را مغلوب خود سازد، نیاز به کسب اقتدار دارد: اما این اقتدار مى تواند نقش دشمن سوم را براى سالک داشته باشد. و آن وقتى است که از اقتدار براى آزهاى مادى استفاده کند. دون خوان بر ساحران قدیم خرده مى گیرد که آنان به جاى آن که اقتدار را دستمایه معرفت شهودى قرار دهند، در جهت هدفهاى شخصى خویش آن را به هدر دادند. پیروزى در معرفت، در گرو صداقت سالک است. هنگامى که (معرفت) تنها هدف ما باشد، دشمنى اقتدار به ما آسیبى نمى زند.
چهارمین دشمن، کهولت و مرگ است. این دشمن را چاره اى نیست. زمانى خواهد آمد که پیرى و مرگ نیروى ما را مى رباید. کارى که سالک مى تواند انجام دهد این است که پیش از آن که پیرى نیروى او را فرسایش دهد، گامهاى دشوار را بردارد و از شادابى و بى باکى جوانى بهره گیرد، تا گردنه هاى دشوار راه معرفت را بپیماید و چون نشانه هاى پیرى فرا رسد، در صرف (نیرو و وقت) مقتصدانه عمل کند.25

2. سالک یک شکارچى است:
سالک براى آن که میدان را بر دشمنان تنگ کند، باید به سان شکارچى عمل کند. شکار او (اقتدار) است. براى شکار اقتدار، باید اصول کمین و شکار را رعایت کند. این اصول او را قادر مى سازد تا از هر موقعیت تصور ناپذیرى بهترین استفاده را بکند.26
این اصول عبارتند از:
1. سالک مبارز، خودش میدان مبارزه را برگزیند و در ابتدا میدان را خوب شناسایى کند.
2. به سادگى خو کند و چیزهاى غیر ضرور را رها سازد.
3. تمام تمرکز خویش را براى تصمیم جدى به مبارزه یا ترک آن به کار گیرد.
4. در حالت ریلکس قرار گرفته و خود را رها سازد تا (اقتدار) تنها راهبر او باشد.
5. فکر را از چیزهاى عجیب و غریب منصرف سازد.
6. فشرده نمودن وقت و اهمیت دادن به لحظه ها.
7. مراقبت دورادور از صحنه و خوددارى از پیش افتادن متهورانه در صحنه.27
رعایت اصول بالا، نتیجه هاى زیر را نیز به دنبال دارد:
1. شکارچى یاد مى گیرد خود را جدى نگیرد، مى آموزد که به خودش هم بخندد.
2. صبر بى انتها دارد و هرگز شتابى ندارد.
3. توانایى نامحدود در بالبداهه ساختن چیزها.28

3. بى نیازى
ویژگى سالک شکارچى نیاز اندک اوست. او به کم ترین مواهب مادى رضایت مى دهد. او آرمان و مقصدى والا دارد و منتظر است و تا زمانى که انتظار مى کشد، چیزى نمى خواهد. بنابراین، هر اندک چیزى هم که به دست مى آورد، بیش از آن است که مى خواهد. اگر نیاز به خوردن باشد، راهى براى آن مى یابد: چرا که گرسنه نیست. اگر چیزى تنش را بیازارد، راه چاره اى براى آن خواهد یافت: چرا که درد نمى کشد. گرسنه بودن یا درد کشیدن بدان معناست که او سالکى مبارز نیست و نیروهاى درد و گرسنگى او را نابود خواهند کرد.29
همچنین سالک مبارز مى پندارد که مرده است. به همین علت چیزى ندارد که از دست بدهد.30
این ویژگى در سالک، سبب مى شود که هیچ گاه نگران نباشد و علتى براى این نگرانى وجود نداشته باشد و چون چنین است او انسانى برتر است و از (دسترس بودن) همنوعانش خارج است.31

عقل ستیزى
عارفان على الاصول، از استدلال روى برمى تابند و شعاع عقل را در رویاروى با حقیقت ناچیز پنداشته، پاى استدلالیان را چوبین مى دانند و عقل و کندوکاوهاى فلسفى را حجاب چهره پر فروغ حقیقت مى پندارند. این دعوى، در عرفان سرخ پوستى، شدیدتر وجود دارد. دون خوان، اثرگذارى استدلال را در زندگى و دنیاى عادى که مردم آن را مى شناسند و دنیاى واقعى که خود مدعى آن است و با آموزشهایش مى خواهد پرده از آن بردارد، مورد بررسى قرار مى دهد. او اثرگذارى نتیجه گیریهاى منطقى را در دگرگونى مسیر زندگى ناچیز مى شمارد و شاهد آن را انسانهاى بى شمارى مى داند که داراى روشن ترین باورها هستند، با وجود این، بارها برخلاف باورهاى خویش عمل مى کنند.32
پارتو، جامعه شناس مشهور و نامور، نیز تأکید دارد که انسانها، اگرچه خود را منطقى جلوه مى دهند و چنین وانمود مى کنند که کنشهاى آنان برخاسته از منطق و عقل است، اما واقعیت چیز دیگرى است. بیش تر کنشهاى انسانى، ریشه در مهرورزیها، احساسها و هیجانها و امور دیگر دارد: اگرچه آدمى خوش دارد که به آن رنگ و لعاب منطق داده، آن را موجه جلوه دهد.
اما دون خوان، ادعایى بیش از این دارد. او اگر براى استدلال در زندگى نقشى، گرچه ناچیز، باور دارد: اما در مقام (واقعیت ناب)، جهان به سان رشته هایى از نور دیده مى شود که هیچ نقشى مگر حجاب ندارد.33
مشکل کاستاندا نیز در آغاز آشنایى با دون خوان، همین بوده است که با ابزار عقل و منطق و حساب گرى مى خواسته با دنیاى جادویى دون خوان آشنا گردد و از او مى خواهد که شرح دهد: امّا دون خوان، در عوض، چاره اى جز این نداشته است که عقل و منطق او را در این مقام خاموش سازد و گفت وگوى درونى او را وا ایستاند، تا چشمى براى گشودن و بى پرده حقیقت را دیدن بیابد.
(شمنان روحانى نیستند، اهل عمل اند، مردم آنان را عموماً نامعقول و دیوانه تلقى مى کنند، آرى چنین به نظر مى رسند، براى آن که همواره مى کوشند چیزهایى را شرح دهند که نمى تواند توضیح داده شود.)34

فقط راه دل
تنها راهى که ما را به (واقعیت دیگر) رهنمون مى سازد راه دل است35 و عمل در پى آن. فکر کردن ما را به جایى نمى رساند. سالک باید فکر خویش را خاموش سازد و گام در راه نهد.
(سالک مبارز با عمل کردن زندگى مى کند و نه با فکر کردن درباره آن یا با فکر کردن درباره چیزى که پس از انجام دادن عمل به آن فکر خواهد کرد.)36
لازمه سخن دون خوان آن است که در کارها و رفتارهاى خویش فکر پیشین و پسین نداشته، از هدفدارى و حسابگرى پیش از عمل بپرهیزیم و از ارزیابى و قضاوت پس از عمل نیز بازایستیم. لذا دون خوان در ابتداى آموزش کاستاندا، بارها او را دستور به کارهایى مى دهد که نابخردانه و خنده آور است و کاستاندا هیچ وجه درست و خردورانه اى براى آن نمى یابد. از این روى، خشمگین و رنجور مى شود: اما دون خوان، در واقع هدفى را دنبال مى کند. او مى خواهد بدین وسیله فکر و گفت وگوى درونى کاستاندا را خاموش سازد. اما اگر این هدف را به کاستاندا باز گوید نقض غرض دون خوان خواهد شد: زیرا در این صورت کاستاندا نمى تواند عمل بى هدف و خالى از فکر به انجام رساند. بعدها دون خوان، به کاستاندا مى گوید که در بدو آموزش، چنین حقّه اى به او زده است، چون چاره اى جز این نداشته است. با وجود این، به نظر مى رسد که آدمى را گریزى از فکر درباره عمل خویش نیست.
دون خوان با این که بى هدفى را در عمل کاستاندا دنبال مى کند، اما دون خوان از این تعلیم به دنبال هدفى مى گردد.
دون خوان، با این تدبیرها و فنهاى خاصى که به کاستاندا تعلیم مى دهد و ما بعد از این از آنها یاد خواهیم کرد، مى خواهد کاستاندا را به آستانه (دیدن) برساند. دیدن، کمال جادوگران است. دون خوان آن دسته از جادوگران، همچون استاد خود (خولیان) را که به قدرت گسترده اى دست یافته اند ولى (دیدن) را نیاموخته اند، ناقص مى شمارد.37
ارزش دیدن نه تنها در عرفان سرخ پوستى، بلکه در مکتبهاى مختلف عرفانى مورد تأکید است. در اوپانیشاد (/75) دیدن عین کمال معرفى شده است:
(چون شخص با آتما یکى شد در این حالت عین دیدن شده است.)
نیاز به مرشد
به کوى عشق منه بى دلیل راه قدم
که من به خویش نمودم صد اهتمام و نشد
حافظ

نیاز به مرشد در مکتبهاى عرفانى گوناگون شناخته شده در جهان، مورد تأکید است. عرفان سرخ پوستى نیز از این قاعده مستثنى نیست. دون خوان مرشد را (ناگوال) مى خواند. در گفته هاى دون خوان، نقش مرشد، نه تنها ارائه طریق است، بلکه همواره روح جوینده معرفت را همراهى مى کند، به گونه اى که بدون مرشد، عمل موفقى انجام نمى گیرد38 و پیمودن طریق بدون مرشدى همراه، وحشتناک، بل غیرممکن است.
اما دو پرسش در این جا وجود دارد:
1. مرشد کیست و چه ویژگیهایى دارد؟
2. چگونه مى توانیم به این مرشد دسترسى پیدا کنیم؟
در پاسخ به پرسش نخست مى گوییم که در دنیاى دون خوان و دیگر جادوگرها، مرشد به کسى گفته مى شود که داراى ساختار خاصى از انرژى است که مثل یک جفت حباب درخشان دیده مى شود! آنان بر این باورند: وقتى یکى از این افراد وارد دنیاى جادوگران مى شود این بار افزوده انرژى، به یک سرمایه نیرو و قدرت رهبرى دگر مى شود. در نتیجه ناگوال (مرشد) راهنماى طبیعى و رئیس یک گروه از جادوگران شناخته مى شود.39
این سخن بدان معناست که شمارى از انسانها، استعداد ذاتى دارند براى مرشد شدن، چون داراى ساختار خاصى از انرژى هستند. ورود اینها به دنیاى جادوگرى، استعداد رهبرى ایشان را به فعلیت مى رساند. چنین جادوگرى بهتر مى تواند به تجرید بیندیشد و از این راه، با روح افراد پیوند برقرار کند.40
اما پاسخ به این پرسش که سالک چگونه چنین مرشدى را بیابد، این است که: از توان شاگرد خارج است. تنها کسى مى تواند ناگوال را بازشناسد که داراى ساختار انرژى همانند با او باشد. در این صورت، خود او ناگوال و مرشد خواهد بود و نیاز به مرشد ندارد. بنابراین، شاگرد نباید در پى استاد برود، بلکه این استاد است که شاگرد خود را باز خواهد یافت و او را در چنبره حمایت و هدایت خویش قرار خواهد داد.41
در مکتب دون خوان، نه تنها داشتن مرشدى روشن ضمیر براى سلوک معنوى لازم است، بلکه گرفتار آمدن سالک در بند (خرده خودکامه) نیز ضرورى است. خرده خودکامه مى تواند انسانى باشد آزاردهنده، دردسرآفرین، درنده خو که از هیچ ستمى پروا ندارد و پیوسته در پى ایجاد وحشت در دل سالک است.
سالک نه تنها از برخورد با چنین انسانى هراس ندارد، بلکه مشتاقانه در انتظار اوست: چه آن که در صورتى که خودکامه به سراغش نیاید، او خود باید در جست وجوى آن خود را به مشقت اندازد.42 جالب آن است که سالک در صدد هماوردى و مبارزه فیزیکى با خرده خودکامه برنمى آید، بلکه ستم او را به جان مى پذیرد و خرده خودکامه را در رسیدن به هدف خود که همانا از پاى درآوردن و پدید آوردن هراس در دل سالک است ناکام مى سازد.
دون خوان، از نمونه اى عالى از خرده خودکامگان یاد مى کند که از اقبال خوش به سراغش مى آید. داستان این برخورد، درازدامن است. خلاصه آن این است که: دون خوان، با نیرنگ به کار در خانه اربابى دعوت مى شود. در آن جا درمى یابد که بدون دریافت مزد، تا سرحدّ مرگ باید کار کند و راهى براى فرار هم ندارد. او به کارفرمایى سپرده مى شود که به سختى از او کار مى کشد. آزار و شکنجه اى که دون خوان تاب آورده و آن را نقل مى کند، خواندنى است. ولى او شادکام و استوار، بدون این که حتى یک بار، به حال خود تأسفى بخورد، از مدت شش ماهى که در آن خانه آزار دیده، اظهار خرسندى مى کند، زیرا در این مدت توانسته بود چهار رکن سلوک را تجربه و تمرین کند. این چهار رکن عبارتند از: خویشتندارى، انضباط، بردبارى و زمان بندى.43
از آن چه گذشت، روشن گردید که توفیق کاستاندا و هر سالک دیگر در سلوک معنوى خویش، نیازمند به مرشد و وجود خرده خودکامه است. اما این توفیق وقتى به کمال مى رسد که سالک بى آن که به خود آسیبى وارد آورد، اوامر زنى قدرت مند و بى رحم را بپذیرد. این زن براى کاستاندا خانم فلوریندا ماتیوس (Florinda Matus) بوده است و کاستاندا پس از مرگ دون خوان به شاگردى او درمى آید. لذا در حلقه جادوگرانى که دون خوان رهبرى آنان را بر عهده دارد نیز، شمارى زن با ویژگیهاى بالا وجود دارد.44
بر این اساس، سالک به وجود سه شخص نیاز دارد: مرشد، خرده خودکامه و زنى با قدرت جادویى و بى رحم!
تا این جا، مراد دون خوان از خرده خودکامه روشن شد. در این جا خواننده مى تواند بپرسد (خودکامه) کیست که اینان در مرتبه اى فروتر (خرده خودکامگان) نام گرفتند؟ جواب دون خوان این است:
(صاحبان بصیرت در عهد جدید، با توجه به تجربه خود مناسب چنان دیدند که طبقه بندى خویش را با سرچشمه اولیه نیرو: یعنى با یگانه فرمانرواى جهان هستى آغاز کنند، و آن را به سادگى (خودکامه) خواندند. طبعاً بقیه مستبدان و قدرت مندان، به طور نامحدود و در مرتبه اى فروتر از خودکامه جاى گرفتند و در نتیجه آنها را (خرده خودکامه) "Pinches Tiroros نام نهادند.)45

بایستگى نیرنگ در آموزش
شاگردى که در بدو راه است و به ارزش (معرفت شهودى) چنانکه باید آگاه نشده، ممکن است که در رویارویى با سختیهاى راه از سلوک باز ایستد و جاذبه هاى زندگى عادى دل او را برباید. مرشد به فراخور حال سالک، باید حقه اى مناسب به کار برد و او را به راه آورد. بى گمان زمانى خواهد آمد که متوجه مى شود فریب خورده است و آن زمانى است که به (معرفت) نایل مى آید. دست یابى به معرفت، به پستى و بى ارزشى جاذبه هاى پیشین پى خواهد برد و همه آنها را پیش پاى (معرفت) قربانى خواهد کرد.
(فقط دیوانه است که بار معرفت پیشه شدن را با طیب خاطر به دوش مى کشد. عاقل را باید به حقّه و ترفند در این راه انداخت.)46
(معلم من ناوال خولیان به همین شیوه به من حقه زد. او با استفاده از شهوت حرص من، به من حقه زد. قول داد تمام زنان زیبایى را که دور و برش بودند به من بدهد و نیز قول داد مرا با طلا بپوشاند. به من قول بخت و اقبال داد و من گول خوردم. از دوران بسیار قدیم به تمام شمنانِ مکتب من همین حقّه زده شده است.)47
سرسپرده ام پیشاپیش
به نیرویى حاکم بر سرنوشتم
و در پر کاهى نیز مى آویزم
پس مرا چیزى نیست،
تا به حفظ آن بکوشم،
مرا اندیشه اى نیست،
پس مى توانم ببینم،
مرا هراسى از چیزى نیست،
پس مى توانم خود را به یاد آرم.
جدا و در سبکبالى
پیشى مى گیرم از عقاب
تا رَسَم به رهایى.48
بخش سوم: در شناخت جهان و انسان

واقعیت و پندار:
در این جا مناسب است نگرش دون خوان را نسبت به جهان و انسان بررسى کنیم و براساس آن، به تعریف جدیدى از جهان و انسان دست یابیم.
دون خوان از دو (جهان واقعى) و (پندارى) سخن مى گوید و بین آن دو فرق مى گذارد. نمود جهان با (بود) و واقعیت جهان هماهنگى و سازگارى ندارد. چیزى که از عالم خارج بر اندامهاى حسى، اثر مى گذارد، بخش واقعى جهان است: اما آن چه اندامهاى حسى، از وجود آنها در خارج خبر مى دهند، بخش غیر واقعى جهان است. حواس ما تنها وظیفه اى سطحى انجام مى دهند و به روش شناخته شده خود ادراک مى کنند.49 این روش چیزى نیست جز میانجى گرى که ذهن، با گفت وگوى درونى برقرار مى کند و ذهن نیز به نوبه خود تفسیر هم تیرگان و همنوعان از واقعیت را نشخوار و تکرار مى کند و این همه ما را از درک مستقیم و بى میانجى واقعیت جهان باز مى دارد.
(ما پیوسته با خودمان درباره دنیاى مان حرف مى زنیم. در واقع دنیاى مان را با گفت وگوى درونى نگاه مى داریم و هرگاه از حرف زدن با خود درباره خودمان و دنیاى مان دست بداریم، دنیا همان است که باید باشد.)50
بدین ترتیب، انگاره ما از دنیا، درس اصلى آیین شمنى است و واایستاندن گفت وگوى درونى تنها راه رسیدن به آن است.51
مى توان گفت که شمن با (قدرت سکوت) دنیا را بازمى ایستاند و آن را (مى بیند). او، داراى کالبدى اخترى و رؤیایى مى شود که فراتر از مکان وزمان است. در این حال، قانونهایى معتبر مى شوند که به غیر از قانونهاى شناخته شده اند و ما آنها را قطعى و حتمى مى شماریم. بدین ترتیب، فرق و جدایى بین دنیاى مادى و ملکوتى پذیرفته مى شود.52
با توجه به نکته ها و جستارهاى بالا، دو واژه (تونال) و (ناوال) در مکتب دون خوان، درخور شرح اند. تونال همان دنیاى عادى ماست که برگرفته از توصیف همنوعان است. تونال همه آن چیزهایى است که براى آنها کلمه اى داریم و آنها را باز مى شناسیم و شامل انگاره ها و اندیشه هاى منطقى ما و حتى خیالهاى ذهنى و ایمان مذهبى ما مى شود. در عوض (ناوال) واقعیتِ تفسیر نشده عینى است که به طرق مرسوم دست نیافتنى است.53

ایده خدا
براساس تعریفى که از تونال ارائه شد، انگاره هاى ما از خداوند تا آن جایى که در ذهن خود داریم و نتیجه آموخته هاى ماست، عنصرى از تونال خواهد بود.
(خداوند بخشى از تونال ماست... تونال همه آن چیزهایى است که فکر مى کنیم دنیا از آن چیزها تشکیل شده است، از جمله خداوند.)54
اما اگر ما بینگاریم که دون خوان (خدا) را در حوزه (ناوال) قرار مى دهد به اشتباه رفته ایم. از نظر دون خوان، بخش واقعى جهان نامحدود و پیمایش ناپذیر است و بخش عمده هستى، ناشناختنى و رازآلود است و از سطح درک آدمى فراتر است. خطاى بزرگ صاحبان بصیرت در قدیم، فرق نگذاردن بین دو مفهوم ناشناخته ها و ناشناختنى ها بوده است. ناشناختنى ها در دسترس انسان و در حدود تواناییهاى او نیستند و نباید ابلهانه یا حتى با حزم و احتیاط به قلمرو آنها، دست برد.55 به نظر مى رسد دون خوان خدا را در خود ناشناختنى ها قرار مى دهد که نمى توان در نفى و اثبات آن سخن گفت. ما به وجود این حقیقت غایى، جهل مطلق داریم و راهى براى شناخت او نداریم، ازاین روى، بر پایه آن چه کاستاندا از دون خوان نقل مى کند، مى توان مدعى شد که در این مکتب ایده و اندیشه خدا وجود ندارد. این سخن بدین معنى نیست که در عرفان سرخ پوستى (خداوند) هیچ گونه حضورى ندارد.
استیس، سخن زیبایى در مورد آیین بودا دارد و آن این است که: در این آیین، خدا و تجربه امر متعالى است. اگرچه تئورى خدا وجود ندارد و بین این دو فرق بسیار است: در مَثَل همه پیشینیان، وجود اکسیژن یا جاذبه زمین را تجربه کرده اند، اما هیچ کدام به وجود آن پى نبردند، بدین معنى که آن را تبیین و تئوریزه نکردند: از این روى، کشف جاذبه زمین را نه به آنها بلکه به نیوتن نسبت مى دهیم و این بحث درازدامنى است که در تاریخ علم، از آن سخن به میان آمده است که: ما بر چه اساسى یک کشف و یا اختراعى را به کسى نسبت مى دهیم که در این مختصر مجال پرداختن به این مقوله نیست.
دون خوان، اشاره هایى به وجود یک سرچشمه قدرت و یک فرمانرواى هستى دارد که در جایى به عاریت آن را (عقاب) نام مى نهد و در جایى خودکامه مى خواند. اگرچه وصفهاى او از عقاب و خودکامه با خدایى که ادیان توحیدى معرفى کرده اند، سازگارى ندارد. به هر ترتیب، مى توان گفت در مکتب دون خوان، ایده خدا کم رنگ است و او از پرداختن به مسأله خدا پرهیز دارد و گویى آن را در حوزه ناشناختنى ها قرار مى دهد.
دون خوان و دیگر شمنان سرخ پوستى، به جاى آن که وقت و انرژى خود را در ناشناختنى ها هدر دهند، انرژى خود را به بخش درخور شناخت جهان به کار مى بندند. جهان براى آنان به صورت مجموعه هاى فراخ و بى پایان از میدانهاى انرژى جلوه مى کند که همچون رشته هاى نور است و سرچشمه آن به استعاره (عقاب) نام گرفته است.56

موجودات غیر ارگانیک (عالم فرشتگى)
دون خوان، از نیروهاى وصف ناپذیرى یاد مى کند که بى جسم، بى شکل، غیر آلى و رام شدنى اند.57 آنها، نه خیرند و نه شر و مى توانند به شکلهاى گوناگونى چون سگ، پرنده، خارسنگ و یا هرچیز دیگرى ظاهر شوند.58
انسانهاى معمولى در مواجهه با آنها متوجه حضور آنها نمى شوند، زیرا فقط به آنها (نگاه) مى کنند، اما یک سالک مبارز، حضور آنها را درمى یابد: زیرا مى تواند (ببیند). (دیدن) سزاوارى، شایستگى و درک ویژه اى است که حقیقت آفریده ها و پدیده ها را به سالک مى نمایاند. بر این اساس، وقتى سالک با یکى از این آفریدگان برخورد مى کند آن آفریده، شکل ظاهرى را از دست مى دهد و ماهیت اصلى اش هویدا مى شود. نکته جالب توجه آن است که هرچند چشمهاى یک انسان عادى، فریب خورده و موجود غیر ارگانیکى را که به شکل مادى درآمده است، تمیز نمى دهد، اما یک سگ گول نمى خورد، کلاغ هم همین طور!59
آنان براى خود صاحب نام هستند،60 و کارکردشان بر ما نامعلوم است61 و در بین انسانها نیز حضور دارند، گاه خود به صورت انسان در کوچه و خیابان پرسه مى زنند62 معمول ترین رسم شان ترسانیدن مردم است63 سالک در رویارویى با او، پیش از آن که به چنگ او افتد، او را دنبال مى کند و با او به مبارزه برمى خیزد، تا او را به چنگ گیرد و به زمین کوبد، تا قدرت را به او عطا کند.64
این آفریدگان تولیدمثل و سوخت و ساز ندارند، ولى سرشار از عشق، حزن و اندوه و خشم و احساس هستند.65 آنها پدیدگان موٌنث هستند66 و آگاهى شان بسیار بیش تر از انسان است. این آگاهى غیر عادى و شگفت، انسان را برمى انگیزد تا در دیدار آنها، خود به خطر افکند و برجستگى را که داراند، به چنگ گیرد.67 پدیدگان غیر ارگانیک، هرگز دروغ نمى گویند: زیرا بى بهره از قوه ناطقه اند. براى حرف زدن با انسان ناچارند که کلمات را (قصد یا نیت وجودى) کنند. عمرى بس طولانى دارند، اما قدمت آفرینش آنها بر انسان معلوم نیست.68
دون خوان از این آفریدگان، با عنوانهایى نام مى برد که در ترجمه هاى فارسى به (متفق)، (دلیل) و (همزاد) برگردان شده است و در ابتدا آنها را در ارتباط با گیاهان توهم زا مطرح مى کند. استفاده از گیاهان توهم زا وسیله اى است که فرد را با نیروهاى غیر ارگانیک آشنا مى کند و به قدرت و آگاهى آنها پیوند مى دهد.69

حقیقت انسان
انسان شناسى دون خوان، در پیوند با تعریفى است که او از عالم دارد. او جهان را میدانهاى بى کران انرژى و نور مى داند. بر این اساس حقیقت انسان نیز شکل یافته از شمار بى پایان از همان میدانهاى انرژى و رشته هاى نور است که همچون (گوى درخشانى) آشکار مى شود و جادوگران نام (تخم مرغ نورانى) بر آن نهاده اند.70
این رشته هاى نور، چرخان به نظر مى آیند و دستها و پاهاى شان، مانند موهاى زبر درخشانى است که به هرسو مى جهند و به تار عنکبوتهاى سفید فام مى مانند71 بر روى این تخم مرغ (حبابى نورانى) دیده مى شود که آگاهى انسان از آن سرچشمه مى گیرد.
گفته شده است که در پاره اى از کتابهاى عرفانى شرق، تصویرى همانند آنچه در بالا آمد از انسان ارائه شده است، مثل Fourteen Lessons in yogi Philosophy اثر Ramacharaka.72

انسان بى شکل
شمنان سرخ پوست مدعى هستند که این توده هاى انرژى بر اثر عادتهاى پیاپى و سوءاستفاده ها انحراف یافته و (شکل انسانى) را ساخته اند. هدف شمن راست نمودن این رشته هاست. او مى خواهد انسانى (بى شکل) شود.73
انسان بى شکل، وجود فرسوده و عادى خویش را از دست مى دهد و از اسارتها رها مى شود. با نگاهى خوشبینانه، شمارى پدیده (بى شکلى) را قیاس با تحولى کرده اند که در نظامهاى عرفانى دیگر از آن به (مرگ عرفانى)، (تولد روحى دیگر)، (غسل آتش)، (دگرگونى نورها) یاد شده است.

مرگ
شاید از ادعاهاى کاستاندا برآشفته باشید و آنها را یاوه بدانید. نویسنده این نوشتار نیز (برخلاف بعضى ناقدان آثار کاستاندا) با شما هم عقیده است. بویژه به سخنى که او به نقل از دون خوان درباره مرگ گفته است، توجه کنید:
(مرگ هر شخص همواره در کنار او و به فاصله یک بازو از شانه چپش قرار دارد و هرگاه مرگ شانه چپ را لمس کند شخص خواهد مرد.)74
(مرگ پیچ و تاب است. مرگ ابر درخشانى در افق است. مرگ منم که با تو صحبت مى کنم. مرگ تو و دفتر و دستکت هستى. مرگ هیچ است هیچ! مرگ این جاست و با این حال اصلاً در این جا نیست)75
مرگ هرچه باشد: اما تأخیرپذیر نیست. با این حال روح بى کم و کاست سالک با ذخیره قدرت و انرژى که دارد، مى تواند مرگ را براى زمانى، کم و بیش طولانى، عقب بیندازد، تا براى آخرین بار از یادآورى توانایى اش شادمان گردد.76
مرگ، در جایگاه، مشاور خردمند سالک نیز عمل مى کند. در اوج نومیدى و خطر، سالک مى تواند به مرگش رو کند و از او بپرسد که آیا چنین است؟ مرگش به او خواهد گفت که اشتباه مى کند، مرگش به او خواهد گفت: (من که هنوز به تو دست نزده ام)77
در پایان این بخش، به گزارش و وصفى که کاستاندا از مرگ دون خوان ارائه مى دهد، توجه کنید:
(وقتى لحظه اى فرا رسید که دون خوان عملاً دنیا را ترک گفت، به نوعى درخشندگى بخارمانند رنگى مبدل شد. او انرژى ناب بود که به آزادى در جهان شناور گشت. در آن لحظه احساسم در خصوص فقدان وى چنان شدید بود که مى خواستم بمیرم، به آن چه دون خوان گفته بود، اعتنا نکردم و بى هیچ تردید و دو دلى خود را به پرتگاه افکندم، اما به دلایلى که وصف ناپذیر است نمردم!)78

ادامه دارد ...

منبع: / ماهنامه / حوزه / 120 ۱۳۸۶/۰۳/۱۷
نویسنده : حسین واعظى نیا

نظر شما