نقش مقصود معناى زندگى در شعر و اندیشه حافظ
هدف از نگارش این مقاله, پژوهش در مسئله معناى زندگى در شعر و اندیشه حافظ است.بیان چند نکته در ابتداى مقاله ضرورى به نظر مى رسد. نخست این که موضوع بحث و بررسى در این مقاله, مسئله معناى زندگى و شناسایى مصادیق آن در دیوان حافظ است و نه شناسایى معناى خلقت و آفرینش از نگاه او, چرا که سرشت و ساحت این دو بحث متفاوت است.دوم این که, مى توان به بحث معناى زندگى از دو جنبه نگریست; یکى معناى زندگى با توجّه به دنیا, و دیگرى, معناى زندگى با توجّه به آخرت, که در دومى مفاهیم و اصطلاحات دینى اى همچون (نجات ), (فلاح) یا (رستگارى) به میان مى آید. اما در بحث (معناى زندگى با توجّه به دنیا ) , مى توان از معناى زندگى به سه معنا, سخن گفت.
الف) معناى زندگى به معناى هدف زندگى, که خود قابل تقسیم به دو بخش است. نخست ; (هدف خودبنیاد)و دیگرى (هدف خارجى) یا (بیرونى). منظور از هدف خودبنیاد, هدفى است که یک موجود داراى علم و اراده ـ در این جا احراز علم و اراده براى موجود صاحب زندگى شرط لازم است ـ از سر علم و اراده در فعل و ترک خویش جست وجو مى کند. از آن جا که این نوع هدف از درون و باطن موجود داراى علم و اراده (انسان ) برخاسته است, به آن هدف (خودبنیاد) نام داده اند.
اما منظور از هدف خارجى زندگى , هدفى است که سازنده داراى علم و اراده یک از ساختن یک موجود و یا به تعبیر دیگر , از دهش و اعطاى زندگى به آن موجود , دنبال مى کند. به دیگر سخن , خاستگاه هدف خارجى در درون و باطن موجود خلق شده زندگى نیست , در این جا احراز علم و اراده براى مخلوق شرط لازم نیست , بلکه سرچشمه و خاستگاه آن در بیرونِ آن موجود و در ذهن و ضمیر سازنده آن نهفته است.
ب) گاهى نیز از معناى زندگى, ارزش زندگى اراده مى شود ; یعنى اگر مجموعه و برآورد سودى که آدمى از زیستن در این دنیا مى برد, بر مجموعه و بر آورد هزینه و بهایى که براى زندگى مى پردازد چیره گى و فزونى یابد; آن گاه گفته مى شود که زندگى ارزش زیستن دارد, امّا اگر مجموعه هزینه و بهایى که آدمى براى زیستن مى پردازد , بر مجموعه و برآورد سودى که از زندگى و زیستن بدست مى آورد , چیره گى و فزونى یابد, آن گاه گفته مى شود که زندگى ارزش زیستن ندارد.
ج) گاهى نیز منظور و مراد از معناى زندگى, کارکرد و نقش زندگى است. کارکرد زندگى به معناى آثار و نتایج زیستن موجود صاحب زندگى ( در این جا یعنى انسان ) در یک نقشهُ کلى و جهانى است.البته, این در صورتى است که اولاً, زندگى را جزئى از یک کل بزرگ تر در نظر آوریم و ثانیاً, این جزء ( زندگى) در آن کل یا بافت بزرگ تر نقش و کارکردى داشته باشد; در این جا احراز علم و اراده نیز براى موجود صاحب زندگى شرط لازم شمرده نمى شود.
در معناى زندگى, با توجه به آخرت نیز همان طور که گفته شد , مفاهیم و اصطلا حات غالباً دینى اى همچون نجات , فلاح یا رستگارى مطرح مى شوند. در توضیح این مطلب به همین گزیده بسنده مى کنیم و خوانندگان را به مطالعه دو شماره فصلنامه نقد و نظر با نام (معناى زندگى) (شماره هاى 29 ـ30 و 31 ـ 32 به ویژه گفت و گو با استاد مصطفى ملکیان, که این مقاله بر اساس صورت بندى و تحلیل ایشان از مسئله زندگى به نگارش در آمده است ) ارجاع مى دهیم.
در پایان مقدمه این جستار شایان ذکر است که سعى نگارنده تنها ارائه تصویرى اجمالى و بسیار مختصر از موضوع (معناى زندگى) در دیوان حافظ, بوده است. از این رو, چندان به توضیح و تفسیر مبسوط و مفصل اشعار و آراى او پرداخته نشده است و البته مرجع نگارنده در استناد به اشعار حافظ , در بیشتر موارد , دیوان غزل هاى حافظ, تدوین دکتر سلیم نیسارى بوده است.1
1. هدف زندگى
در دیوان حافظ بیت هایى مى یابیم که هم , ناظر به هدف خارجى زندگى اند و هم ناظر به هدف خودبنیاد زندگى, از این رو, ضرورى است که هر کدام از این اهداف را به طور مستقل و مجزّا بررسى کرده و مصادیق هر یک را بازشناسیم. نخست به هدف خارجى زندگى مى پردازیم.
الف) هدف خارجى زندگى
درباره هدف خارجى زندگى, مى توان دو موضع و دیدگاه یک سره متفاوت با هم را در دیوان حافظ, ملاحظه کرد که در دیدگاه نخست, حافظ در مقام یک لا ادرى گرا (در رابطه با معناى زندگى) به هدفى خارجى براى زندگى انسان قائل نیست و در دیدگاه دوم, حافظ ,به اهداف خارجى متفاوتى براى زندگى انسان باور دارد.
1. دیدگاه لاادرى گرایانه حافظ راجع به هدف خارجى زندگى (دیدگاه اول):
وجود ما معمایى ست حافظ
عیان نشد که چرا آمدم, کجا بودم
ملاحظه مى کنیم که حافظ , هر گونه تکاپو و تلاش براى شناختن اهداف خارجى زندگى را کارى عبث و از سنخ افسانه پردازى و فریب کارى به حساب مى آورد.
2. دیدگاه دوم:
در این جا حافظ بر خلاف دیدگاه نخست, اهداف متفاوتى را به عنوان هدف خارجى زندگى پیش مى کشد. به دیگر سخن, او بر این باور است که خداوند از اعطا و دهش زندگى به انسان در پى برآورده کردن اهدافى بوده است. این اهداف عبارت اند از:
ـ عشق
در نگاه حافظ, انسان بدین منظور پا به عرصه ٌ گیتى نهاده است که بارِ امانت عشق2 را به دوش کشد و جز این شیوه راهى نسپرد.
آسمان بار امانت نتوانست کشید
رهر و منزل عشقیم و ز سر حدّ عدم
سلطان ازل گنج غم عشق به ما داد
از آن چه گفته شد مشخص مى شود که به باور حافظ ,عشق ورزى (به ویژه وجه الاهى آن) را فلسفه بودن او در این هستى است و به خوبى مى داند که از کجا و بهر چه آمده است.
ـ رندى
بنابه نظر حافظ , رندى از اهداف خارجى زندگى است. او رندى را همچون عاشقى , رسالت خود در زندگى به شمار مى آورد و به استناد ابیات زیر , بر این باور است که این سابقه ازلى تا روز پسین با او خواهد بود :
آن نیست که حافظ را رندى بِشُد از خاطر
مرا روز ازل کارى بجز رندى نفرمودند
روز نخست چون دم رندى زدیم و عشق
ـ تحصیل رضوان الاهى و یا به تعبیر دیگر نیل به وصال عرفانى
به نظر مى رسد, حافظ تحت تأثیر دیدگاه افلاطونى درباره روح و بدن, یک تمایز و دوگانگى بنیادین میان روح و بدن را مفروض مى گیرد و در ضمن بر این باور است که روح انسان پیش از آن که در این تیره خاکدان حیات در قفس جسم اسیر شود و تخته بند تن گردد, از آزادى هاى روحانى بهره مند بوده و در فضاى عالم قدس طوف و طیران مى کرد, اما پس از هبوط در عالم ماده, آزادى هاى روحانى اش سلب گردید و به محدودیت هاى دامگه حادثه خوگر شده است3 و از پذیرش این محدودیت ها نیز گریز و گزیرى ندارد ;
من آدم بهشتى ام اما در این سفر
صوفى صومعه عالم قدسم لیکن
و هم چنین معتقد است, این اختلاط و در هم تنیدگى روح و تن, پاینده و همیشگى نیست و روح روزى از قفسِ تن آزاد گشته و به اصل خود , یعنى گلشن رضوان باز مى گردد و طیران نخستین خود در صومعه عالم قدس را از سر مى گیرد و به وصل معشوق ازلى نایل مى شود. از این رو, همین بازگشت به مأمن علوى و طوف و طیران دیگر باره در عالم قدس را مى توان ـ به استناد ابیات ذیل ـ یکى دیگر از اهداف خارجى زندگى به حساب آورد.
چنین قفس نه سزاى چو من خوش الحانى است
طایر گلشن قدسم چه دهم شرح فراق
حافظا خُلد برین خانه موروث من است
مژده وصل تو کو کز سر جان برخیزم
من آن مرغم4 که هر شام و سحرگاه
بنابراین, مى توان این گونه پنداشت که در نظر حافظ , عشق و رندى و تحصیل رضوان الاهى یا نیل به وصال عرفانى, سه هدف خارجى زندگى هستند.
ب) هدف خودبنیاد زندگى
همان طور که پیش از این گفته شد, منظور از هدف خودبنیاد, هدفى است که در بطن سر جمله اهداف آدمى نهفته است و در طول آن هدف, هدف دیگرى متصوّر نیست. هرچند که در عرض آن مى توان اهدافى چند , براى زندگى , تصور کرد. بنابراین , در دیوان حافظ, مى توان اهداف گوناگونى را به مثابه اهداف خودبنیاد زندگى ملاحظه کرد. این اهداف عبارت اند از:
1. نخستین هدف خودبنیاد زندگى رسیدن به سود و ثمراتى است که از عشق ورزى سرچشمه مى گیرند.
پیش از پرداختن به این موضوع, شایان ذکر است که در دیوان حافظ با ابیاتى رو به رو مى شویم که حکایت از این دارند که حافظ , غایت قُصوى یا همان هدفِ(خودبنیاد) زندگى خود را عاشقى و عشق ورزى به شمار مى آورد و از این معنى به خواندن (نقش مقصود) در حیات تعبیر مى کند. از این رو, عشق را فضیلتى به شمار مى آورد که در تحصیل آن به جان کوشیده و در این راه نیز سخن طیره شیخ و زاهد را که به تَرک آن فتوا مى دهند, به هیچ مى گیرد و پیشه و رسالت خویش را به سلامت بردن بارِ امانت عشق , مى داند. در اشاره به این مطلب فوق مى توان به ابیاتى که در پى مى آیند استناد کرد:
عاشق شو ارنه روزى کار جهان سر آید
دراین مقام مَجازى بجز پیاله مگیر
چون شمع نکورویى بر رهگذر باد است
شیخم به طیره گفت برو ترک عشق کن
گر امانت به سلامت ببرم باکى نیست
با این همه, نگارنده بر این باور است که اگر با تأمّل بیشتر در اشعار حافظ بنگریم, در خواهیم یافت که نمى توان عاشقى و عشق ورزى را هدف فرجامین زندگى به شمار آورد ; بلکه به نظر مى رسد که غایت قصواى حافظ از پیش گرفتن و پیشه خود ساختن شیوه عاشقى و عشق ورزى, فایدت و منفعتى است که در نهایت از رهگذر عاشقانه زیستن فرا چنگ مى آید. به عنوان شاهد این مدعا مى توان به این بیت اشاره کرد:
به عزم مرحله عشق پیش نه قدمى
در این بیت ملاحظه مى کنیم که عشق, فى نفسه هدف غایى زندگى به شمار نمى رود; بلکه هدف غایى, سودى است که از گام نهادن درطریق عشق به دست مى آید. پس ناگزیر باید منافعى را که حافظ در عشق ورزى جست وجو مى کند بازشناسیم و با برشمردن آنها به فهم مراد حافظ تقرب جوئیم. دست کم مى توان این مورد را به مثابه سود عشق ذکر کرد:
ـ از میان بردن نفاق و دورویى و ایجاد یک سویى و صفاى دل:
در فرآیند عشق ورزى , تمام هستیِ عاشق معطوف به چیزى در درون یا بیرون مى شود و ذهن و ضمیرش از پریشانى و نابسامانى رهایى مى یابد و به تعبیر روان شناختى, ساحت هاى وجود وى بر یک دیگر منطبق مى شوند و اثرى از نفاق و دورویى که در واقع بر از هم گسیختگى و عدم انطباق ساحت هاى وجود آدمى بر یک دیگر دلالت دارد, بر جاى نمى ماند. به دیگر سخن, حاصلِ در پیش گرفتن شیوه عاشقى و نیز رندى که به جاى خود مطرح خواهد شد , یک پارچگى و تمامیت روانى است و عاشق صادق شخصى کاملاً یک پارچه (به لحاظ روانى) است.5 به دور از نفاق و نیرنگ:
ساقیا جام دمادم ده که در سیر طریق
نفاق و زرق نبخشد صفاى دل حافظ
سر عاشق که نه خاک در معشوق بود
حافظا سجده ابروى چو محرابش کن
ـ عشق حرمان و پشیمانى در پى ندارد:
عشق مى ورزم و امید که این فنّ شریف
ـ وارستگى یا آزادى از بار گران تعلّق و حصول استغناى روحى:
در این جا تعلّق , هم به معناى دل بستگى به جاه و مال دنیایى است و هم دل بستگى به عطایا و هدایا و موهبت هاى بهشتى. عاشقى که از پیله خودى رسته است, خود را تنها اسیر و بنده محبت معشوق مى داند و از سر فرو آوردن به دو جهان تن مى زند:
فاش مى گویم و از گفته خود دلشادم
حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روى
گداى تو از هشت خُلد مستغنى ست
بارى یکى از دلایل طعن حافظ به زاهدان , حتى آنها که از زُهد ریایى برکنار مانده اند, همین نکته است, چرا که انگیزه زاهد در انجام طاعات و عبادات و ترک معاصى نه رضاى خداوند و عشق به او , بلکه شوق نعیم فردوس و ترس از عذاب دوزخ است , حال آن که بنا به آموزه هاى دینى و عرفانى, برترین عبادات نه عبادت تاجران و سوداگران است و نه عبادت بندگان و بندیان بلکه عبادت آزادگان است که خداى را به خاطر خودش و از سر عشق به او مى پرستند ;
فراق وصل چه باشد , رضاى دوست طلب
تو بندگى چو گدایان به شرط مُزد مکن
ـ از میان بردن خودپرستى و خود فریفتگى:
بى گمان در نظر حافظ, عشق , چه آسمانى و چه زمینى , مستلزم آن است که عاشق در قید و بند تعلقات حسى نماند و از خودى خود که میان او و معشوق حجاب و مانع است , دست بشوید و عشق را بیرون از دایره سوداگرى هاى اهل زُهد و طامات و فقط در نفى و انکار خود بجوید. در هرحال, آدمى مى تواند از واسطه گام نهادن در طریق عشق ورزى, علقه خودى را در وجود خویش فرو کوبد و نفس خویش را مهذّب ساخته و آن را از رجس و پلیدى ها پاک و پالوده گرداند:
با مدعى مگویید اسرار عشق و مستى
اى که دایم به خویش مغرورى
ـ عشق مایه کمال روحانى و اخلاقى:
در نظر حافظ , عشق به هر صورت که هست مایه کمال انسانى است ,به ظاهر این کارکرد عشق بستگى تام و تمامى به کارکرد پیشین آن دارد. در واقع عشق همچون کیمیاست ; یعنى با زدودن نقش خودپرستى و فروکوفتن علقه خودى و تلقین غیرپرستى, مس وجود آدمى را زر مى کند و او را از خویشتن خویش رهایى مى بخشد و به کمال اخلاقى یا معنوى و یا وصال عرفانى رهنمون مى شود. در حقیقت آن چه این عشق را, حتى در جلوه انسانى آن , همچون کیمیاى وجود نشان مى دهد, گستردگى پردامنه اى است که از (خودرهایى) ناشى از آن به حیات انسان مى دهد…. در واقع عشق از آن جا که به هر صورت هست, خودى انسان را به خودى (غیر) پیوند مى دهد ; به حکومت مطلق العنان خودى پایان مى دهد و انسان را از خود به وراى خود مى برد. )6
دست از مس وجود چو مردان ره بشوى
بر موارد پیش گفته بیفزاییم که عشق, حرمان و پشیمانى در پى ندارد.
عشق مى ورزم و امید که این فن شریف
بلکه , عشق مایه قدر و ارزش آدمى است;
بکوش خواجه و از عشق بى نصیب مباش
قرین دریا دلى و شجاعت است ;
عاشق از قاضى نترسد مى بیار
موجب زنده دلى و جوانى است;
قدح پر کن که من در دولت عشق
نکته دانى و آگاهى به اسرار را در پى دارد;
اول ز صوت و حرف وجودم خبر نبود
و از همه مهم تر اینکه راهبر به نجات است. (نک: ادامه مقاله بخش معناى زندگى با توجه به آخرت; نجات)
2. دومین هدف خودبنیاد زندگى ـ در دیوان حافظ ـ رسیدن به سود ناشى از گام نهادن در طریقه رندى است.
در این جا باید سخنى را که در بند (ب, شماره 1) بیان کردیم, تکرار کنیم. از برخى ابیات دیوان برمى آید که حافظ در پیش گرفتن شیوه رندانه و فرصت شمردن این طریقه و کسب فضیلت, رندى را هدف واپسین خود محسوب مى دارد. به استناد این ابیات:
فرصت شمر طریقه رندى که این نشان
تحصیل عشق و رندى آسان نمود اول
گر من از سرزنش مدعیان اندیشم
اما به نظر مى رسد که اختیار کردن سلوک رندانه , خود دستاویزى است براى نیل به اهداف زیر:
ـ رسیدن به کمال رفعت انسانیت و آدمیت
این هدف از طریق رندى به همراه کرم نمودن و باده نوشیدن تحصیل مى شود:
رندى آموز و کرم کن که نه چندان هنر است
در این جا ملاحظه مى کنیم که حافظ, مرحله حیوانى را مرحله نخستین وجود انسان و صفت عام آدمیان تلقى کرده ا ست, و از سوى دیگر, رندى, بخشندگى و باده نوشى,7 یعنى همان کارکردهاى مِى را صفت خاص انسانى دانسته است.
ـ اصیل زیستن (رندانه زیستن):
رند به گونه اى اصیل مى زید و فعل و عمل او از نیروهاى بیرونى تاثیر نمى گیرد.
به دیگر سخن , اگر بپذیریم که زندگى اصیل گونه اى زیست مطلوب است , آنگاه مى توان گفت که این نوع و نحوه زندگى ـ در دیوان حافظ ـ از رهگذر سلوک رندانه حاصل مى شود.
تا چه بازى رُخ نماید بیدقى خواهیم راند
گر من از سرزنش مدعیان اندیشم
ـ تحصیل پاکى و صفاى درون و از میان بردن نفاق و دورویى
از آن جا که سلوک رندى, عشق ورزى و در نتیجه نفى دورویى و نفاق را الزام مى کند, پرواضح است که حاصل در پیش گرفتن این شیوه, صفاى دل و صداقت (هم به معناى روان شناختى و هم به معناى اخلاقى) است. به دیگر سخن, همین بر کنار بودن از نفاق و دورویى از ویژگى هاى مشترک عشق و رندى به شمار مى آید. و از این رو, توضیحى که در فقره (از میان بردن نفاق و…) آوردیم, در این مورد هم صادق است.
نفاق و زرق نبخشد صفاى دل حافظ
ـ حصول خوش دلى:
به نظر مى رسد که به اعتقاد حافظ, تنها از طریق رندانه زیستن و عیارى پیشه کردن است که خوش دلى و آرامشِ خیال فراچنگ آدمى مى آید:
نیست در بازار عالم خوش دلى ور ز آن که هست
شاید دلیل این که حافظ رند و عیار را کنار هم نشانده و خوش دلى و خوش باشى این دو طایفه را مطلوب مى داند این باشد که مهم ترین ویژگى رند و عیار, از یک سو, عدم توجه آنها به هنجارها و ارزش هاى حاکم جامعه و از سوى دیگر, جسارت و بى پروایى آنها در لذت جویى و کام بردن است. چرا که به گفته سودى8, عیّار کسى است که اندیشه هایى که دیگر مردمان را محدود مى کند هرگز باعث محدودیت وى نمى شود.9 به تعبیر دیگر, عیّار و رند در کامجویى به صرافت طبع و بدون ملاحظه کارى رفتار مى کنند و نه مانند اهل ریا با ترس و پنهان کارى.10
3. سومین هدف خودبنیاد زندگى, در پیش گرفتن نوعى طریقه و شیوه زندگى است که در آن وسعت مشرب, تسامح و روادارى نسبت به انسان هاى دیگر به بالاترین میزان و زجر و آزردن و رنجه کردن ایشان به کمترین میزان خود برسد. و یا بنا به گفته عُرفى شیرازى در پیش گرفتن نوعى روش زندگى که پس از مرگ, مسلمان به زمزم شوید و هندو بسوزاند.
این موضع حافظ, از ارکان مهم و در خور توجه اندیشه اوست. گویى در نظر حافظِ رند و نزد خداى عطابخش و خطا پوشِ او هر گناهى قابل بخشایش است مگر گناه آزار رساندن و رنجه کردن دیگران. از همین روى ,گناه مِى خوارگى را که آزار کسش در پى نیست11 در سایه رحمت و عفو خداوندِ غفور از پیش بخشوده مى داند.12 ا ز این رو توصیه مى کند:
مباش در پى آزار و هر چه خواهى کن
چنان بِزى که اگر خاک ره شوى کس را
دلا معاش چنان کن که گر بلغزد پاى
دلش به ناله میازار و ختم کن حافظ
من ا ز بازوى خود دارم بسى شکر
4. چهارمین هدف خودبنیاد زندگى, نیازردن افرادى خاص و در عین حال , خدمت به افرادى خاص است , از آنجا که پیر خرابات , پیرمغان و طایفه رندان و اهل نظر , از مقامى بس والا و ارجمند , نزد حافظ برخوردارند , وى در موارد بسیار , هدف (خودبنیاد) زندگى خود را نیازردن و خدمت به ایشان دانسته است :
به جان پیرخرابات و حق نعمت او
تا ز میخانه مِى نام و نشان خواهد بود
گر بود عمر به میخانه رسم بار دگر
عافیت چشم مدار از من میخانه نشین
زنهار تا توانى اهل نظر میازار
5. پنجمین هدف خودبنیاد زندگى,نیل به وصال عرفانى یا فنا از طریق مهرورزى و ریاضت است.
کمتر از ذرّه نئى پست مشو, مهر بورز
دلا ز نور ریاضت گر آگهى یابى
6. ششمین هدف خود بنیاد زندگى نیل به وصل معشوق زمینى و کام بردن از صحبت و ملازمت اوست.
مصلحت دید من آنست که یاران همه کار
مراد ما ز تماشاى باغ عالم چیست
گلعذارى ز گلستان جهان ما را بس
7. هفتمین هدف خود بنیاد زندگى در دیوان حافظ, کسب لذت و خوش دلى, رهایى از غم و به دست آوردن آسایشى است که از رهگذر اغتنام فرصت, عیش و عشرت, ترک تعلق و سبک بارى صورت مى پذیرد.
مى خواه و گل افشان کن, از دهر چه مى جویى؟
مسند به گلستان برتا شاهد و ساقى را
مباش بى مِى و مطرب که زیر طاق سپهر
غم کهن به مى سالخورده دفع کنید
سماط دهر دون پرور ندارد شهد آسایش
از زبان سوسن آزاده ا م آمد به گوش
حافظا ترک جهان گفتن طریق خوش دلى ست
چو امکان خلود اى دل در این فیروزه ایوان نیست
8. هشتمین هدف خودبنیاد زندگى , رسیدن به سود و ثمرات ناشى از سلوک درویشى و گدایى14 است.
در ین بازار اگر سودى است با درویش خرسند است
ترگ گدایى مکن که گنج بیابى
مى توان موارد زیر را به عنوان مصادیق سود و منفعت سلوک درویشى و گدایى برشمرد:
ـ کسب امنیت خاطر و آرامش خیالى که از محدود شدن دامنه تعلقات دنیوى میسر مى شود و پیوسته قرین و هم نشین شیوه درویشى و گدایى ا ست و از آن مى توان به عیش درویشى و گدایى تعبیر کرد.15
نتیجه روان شناختى اى که از دو بیت بالا به دست مى آید این است که میان تعلق و دل بستگى از یک سو, و آرامش خاطر از سوى دیگر, رابطه اى متقابل برقرار است; بدین نحو که هر چه میزان تعلق و دل بستگى بیشتر باشد آرامش خاطر آدمى کمتر مى شود. به دیگر سخن, آرامش آدمى در ترک تعلق و دل بستگى است. پیش فرض چنین تلقى اى این است که تعلق ودل بستگى موجب رنج و ألم اعم از رنج روانى و جسمى , مى شود. هم ا ز این رو, دور نیست که زدودن تعلق و دل بستگى از یک سو, موجب زوال رنج و ألم و از سویى, موجب حصول آرامش خاطر انسان شود.
استغناى روحى و عزت نفس و بى نیازى از متاع دنیوى, که خود معلول ترک تعلق از مال و جاه است, از واسطهُ گام نهادن در سلوک درویشى و گدایى حاصل مى شود. در واقع, درویش/گدا, به صورت مسکین و در باطن, غنى است. چه با وارستگى و آ زادگى اى که دارد از متاع دنیا به اندکى بسنده مى کند و به آن چه موجود است قناعت مى ورزد:
درویش را نباشد برگ سراى سلطان
بنده پیر خراباتم که درویشان او
به خوارى منگر اى منعم ضعیفان و نحیفان را
گداى تو از هشت خلد مستغنى ست
روضه خُلد برین خلوت درویشان است
گنج عزت که طلسمات عجایب دارد
ـ زیستن بر وفق مشى درویشان (گدایان) یا به دیگر سخن, بهره مندى و برخوردارى از ویژگى هاى درویشى (گدایى), مایهُ طول عمر است. حافظ از این معنى به آب حیات (ممد زندگى) تعبیر مى کند:
حافظ ار آب حیات ابدى مى طلبى
ـ زدودن زنگار از قلب و حصول صفاى درون که به دست آویز کیمیاى درویشى (گدایى) صورت مى پذیرد:
آن چه زر مى شود از پرتو آن قلب سیاه
غلام همت آن رند عافیت سوزم
ـ درویش اهل شفقت و مدارا و وسعت مشرب است:
جفا نه پیشه درویشى است و راهروى
هیچ آگهى ز عالم درویشى اش نبود
گفت و گو آیین درویشى نبود
ـ درویش نیز به مانند رند, اهل مصلحت اندیشى نیست و زین سبب به صرافت طبع رفتار مى کند و از آن جا که زیستن با صرافت طبع یکى از مصادیق زندگى اصیل است , درویشى طریقى براى نیل به زندگى اصیل است , به دیگر سخن , زیستن بر وفق مشى درویشان , زیستن به نحوى اصیل است:
چون مصلحت اندیشى دور است ز درویشى
9. تحصیل سعادت (دولت) را مى توان نهمین هدف خود بنیاد زندگى در شعر و اندیشه حافظ به شمار آورد. اما سعادت (دولت) از نگاه حافظ مصادیق دیگرى دارد که عبارتند از:
ـ سعادت (دولت) عشق به نزدیک حافظ مجرّد عشق ورزى و گام نهادن در طریق عاشقى ـ ظاهراً به اعتبار منافعى که پیش از این گفته شد ـ سعادت و دولتى عظیم است:
دولت عشق بین که چون از سر فقر و افتخار
چو ذرّه گرچه حقیرم ببین به دولت عشق
قدح پر کن که من در دولت عشق
گنج عشق خود نهادى در دل ویران ما
ـ سعادت (دولت) وصل و صحبت معشوق:
مطابق دیدگاه حافظ, هم نشینى و صحبت معشوق, برکنار از عشق ورزى, از مصادیق سعادت و دولت محسوب مى شود, به تعبیر مسامحى مى توان گفت که دولت عاشقى, سعادت انفسى16 و دولت وصل و صحبت معشوق, سعادتى آفاقى17 است. به دیگر سخن, دولت عاشقى نوعى برخوردارى وکامیابى انفسى است و دولت وصل نوعى برخوردارى و کامیابى آفاقى:
دانى که چیست دولت؟ دیدار یار دیدن
ییار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم
باورم نیست ز بد عهدى ایام هنوز
هماى اوج سعادت به دام ما ا فتد
ـ سعادت (دولت) فقر و درویشى, حافظ تنها سعادت (دولت) ابدى را, شاید به اعتبار منافعى که در سلوک درویشى و گدایى نهفته است, سعادتى (دولتى) مى داند که از طریق مشى درویشانه تحصیل مى شود:
دولتى را که نباشد غم ا ز آسیب زوال
دولت فقر خدایا به من ارزانى دار
روزگارى شد که در مِى خانه خدمت مى کنم
ـ بهره مندى از جمعیت خاطر و یک دلى و یا به تعبیر دیگر, دور بودن از هر نوع آشفتگى و پریشانى, یکى دیگر از مصادیق سعادت (دولت) است:
هر آنکو خاطرى مجموع و یارى نازنین دارد
ـ هم نشینى با قرآن و بهره ورى و تنعم از کلام خداوند نیز از مصادیق سعادت است:
هیچ حافظ نکند در خم چوگان فلک
صبح خیزى و سلامت طلبى چون حافظ
ـ برخوردارى از موهبت لطف سخن و طبع سلیم:
حافظ ار سیم و زرت نیست چه شد, شاکر باش
سعادت در گرو در کنار هم آمدن و هم قرین شدن عاشقى, رندى و جوانى است. گویى, بر وفق نظر حافظ, سعادت عاشقى و رندى هنگامى به کمال مى رسند که هم زمان با عهد شباب باشند.
عشق و شباب و رندى مجموعه مراد است
ـ سعادت (دولت), زیستن مدام در آسایش و امنیت, هم نشینى مدام با رفیق شفیق و شادخوارى مدام است. خلاصه سخن آن که حافظ هم نشینى با امور طرب زاى جهان به همراه بهره مندى از آسایش روانى را یکى دیگر از مصادیق سعادت (دولت) مى داند:
مقام امن و مِى بیغش و رفیق شفیق
بیا ساقى آن جام چون سلسبیل
به دستم ده و روى دولت بین
کنار آب و پاى بید و طبع شعر و یارى خوش
الا اى دولتى طالع که قدر وقت مى دانى
ـ آخرین مصداق سعادت (دولت) از نگاه حافظ, پیروى و تبعیت از پیر مُغان و روى بر آستان او نهادن است:
از آستان پیر مغان سر چرا کشیم؟
حافظ جناب پیر مغان جاى دولت است
دولت پیر مغان باد که باقى سهل است
مى توان این گونه پنداشت که, حافظ با گام نهادن در سلوک رندى و عاشقى ونیز با ساختن اصطلاحاتى; نظیر میکده, دیر مغان, خرابات و …و بر نشاندن یک پیر با نام و نشان هایى چون پیر مغان, پیر خرابات, پیرِ مى فروش و… بر مسند ارشاد نشاندنِ او نخست ارتباط خود را با مظاهر رسمى دین نهادینه به مانند مدرسه, خانقاه و صومعه مى گسلد, دوّم, به خلقِ یک جهان ذهنى دست مى یازد و آن جهان ذهنى بر کنار از این که جهان آرمانى و مدینهُ فاضلهُ اوست, مأمنى مى شود که وى از درد و رنج ها و غم ناکرا ن مند جهان عینى , آستین فشان ,به درون آن مى گریزد و در محضر پیر ـ همان که او را از جهل مى رهاند, هر چه مى کند عین ولایت است18 و برخلاف شیخ و زاهد که وعده مى دهند و بجا نمى آورند و لطفشان گاه هست و گاه نیست19, خوش وعده است20و لطفش هم دائم, فرجام خوان است21 و حکایت معقول مى کند22,دلق زرق و ریا را به چیزى نمى گیرد23ـ حدیث عشق24 و طریق رندى مى آموزد. از همین روى است که حافظ ملازمت پیر خود و تبعیت از او را سعادت و دولت مى نامد و ترک خدمت او را مصلحت خویش نمى بیند.25
اکنون که مصادیق سعادت (دولت) را در دیوان حافظ بررسى کردیم, خالى از فایده نخواهد بود اگر راه و روش و هم چنین شروط و مقدمات تحصیل سعادت (دولت) را از نگاه وى مورد شناسایى قرار دهیم.
1) سعادت (دولت) باید که بى رنج بسیار و بى خونِ دل حاصل شود. به دیگر سخن, براى فراچنگ آوردن سعادت (دولت) نباید رنج و محنت بیرون ز شمار تحمل کرد. بلکه دولت مندى و سعادت مندانه زیستن منوط و متوقف به فیض ازلى و به گفته سعدى , بسته به بخشایش داور است.26
دولت آن است که بى خون ِدل افتد به کنار
در ازل هر کو به فیض دولت ارزانى بود
و نزدیک به همین مضمون:
فیض ازل ار به زور و زر آمدى
سکندر را نمى بخشند آبى
2) احساس نیاز, صبر و ثبات در برابر مشکلات و مصایب و تحمل نیشى که از آنها بر جان انسان مى نشیند, راهبر به سعادت است.
غبار راه طلب کیمیاى بهروزیست
هاتف آن روز به من مژده این دولت داد
نیازمند بلا گو رُخ از غبار مشوى
3) چالاکى و چُستى و بلند همتى, طریق دولت مندى است.
دولت از مرغ همایون طلب و سایهُ او
گر من از مِیکده همت طلبم عیب مکن
در مذهب طریقت خامى نشان کفر است
4) تحصیل دولت به یمن دعاى شب و گریه سحرى میسّر مى شود.
هر گنج سعادت که خدا داد به حافظ
به یک دو قطره که ایثار کردى اى دیده
گوییا خواهد گشود ا ز دولتم کارى که دوش
5) پرهیز از صحبت مصاحب ناجنس و در عوض, معاشرت با رفیق شفیق کیمیاى سعادت است.
بیاموزمت کیمیاى سعادت
دریغ و درد که تا این زمان ندانستم
6) ارادت ورزیدن به سعادت مى انجامد.
طفیل هستى عشقند آدمى و پرى
7) نیل به سعادت در گرو قبول اهل دل است.
کلید گنج سعادت قبول اهل دل است
قبول اهل دل را مى توان به دو معنا فهم کرد. نخست این که راه و روش منطبق با مشى و سلوک اهل دل به سعادت انسان منجر مى شود. دوم این که هر که مورد قبول اهل دل واقع شود از نعمت سعادت بهره مند مى شود. سعادت در این معنا, تحصیل رضا و خشنودى اهلِ دل است و نفس این قبول به نزول نعمت سعادت بر انسان مى انجامد.
10. مى توان دهمین و آخرین هدف خودبنیاد زندگى ـ در شعر حافظ ـ را سود و منفعتى دانست که در پس پُشتِ کاربرد اصطلاحات مِى, میخانه, دیرِ مغان, مِى فروش, ساقی…و اصطلاحاتى از ا ین دست نهفته است:
بیا, بیا زمانى ز مِى خراب شویم
و نزدیک به همین معنا و مضمون:
بهاى باده چون لعل چیست؟ جوهر عقل
براى دریافتن و شناسایى این سود و منفعت, چاره ا ى نداریم جز این که کارکردهایى را که حافظ با به کاربردن اصطلاحات مى, میخانه و… در نظر دارد, بشماریم و پس از آن مجموعه آن کارکردها را به عنوان دهمین هدفِ خود بنیاد زندگى در نظر حافظ , تلقى کنیم.
کارکردهاى مِى
ـ زدودن و تاراندن غم:
الف) دفع غم روزگار:
زین دایره مینا خونین جگرم مى ده
غم زمانه که هیچ اش کران نمى بینم
ب) دفع غم عشق:
کشتى باده بیاور که مَرا بى رُخ دوست
ـ نشاط بخشى و خوش دلى:
بیا ساقى آن ارغوانى قدح
خشک شد بیخ طرب راه خرابات کجاست
از پى تفریح طبع و زیور حسن و طرب
غم کهن به مِى سالخورده دفع کنید
ـ معرفت بخشى:
الف) معرفت به سِرّقضا:
سِرّ قضا که در تتق غیب منزوى ست
ب) معرفت به اسرار خانقاه:
بر آستانه میخانه هر که یافت رهى
ج) معرفت به حُسن معشوق:
پیر مِیخانه سحر جام جهان بینم داد
د) معرفت به آینده یا فرجام خوانى:
پیر میخانه همى خواند معمایى دوش
ره میخانه بنما تا بپرسم
ر) معرفت به خود:
هرگز نمى شود ز سر خود خبر مرا
(آگاهى و خرد در مستى است)
ـ انتقال معرفت:
به مستى توان در اسرار سُفت
جز فلاطون خم نشین شراب
گفتى ز سرِّ عهد ازل یک سخن بگو
(به دیگر سخنِ, اسرار و معرفت را در مستى مى توان باز گفت.)
ـ پخته کردن خِرد یا کمال آورى:
بیاساقى آن مى که حال آورد
زاهد خام که انکار مى و جام کند
این خِرَد خام به میخانه بر
ـ پالودن عیب:
بیا ساقى آن مِى که شاهى دهد
به من ده مگر گردم از عیب پاک
ـ پاکى و طهارت آوردن:
آبى به روزنامه اعمال ما فشان
جام مِى گیرم و از اهل ریا دور شوم
نقد دلى که بود مرا صرف باده شد
به آب روشن مى عارفى طهارت کرد
ـ کرامت فزودن:
بیا ساقى آن مى که حال آورد
ـ رفع کدورت و دل تنگى:
بیا ساقى آن جام صافى صفت
بده تا صفا در درون آردم
جام مینایى مى رسد ره تنگ دلى ست
ـ تر دماغى یا نیک بینى:
و گر فقیه نصیحت کند که عشق مباز
ز دور باده دماغ مرا علاج کنید
ـ ممدّ حیات بودن و نظام دادن سررشته جان:
آبى که خضر حیات ازو یافت
سررشته جان به جم بگذار
بیا ساقى آن کیمیاى فتوح
ـ ایجاد صفا, راستى و یک رنگى:
بشوى این نقش دل تنگى که در بازار یک رنگى
از آن روز پاک بازان را صفاها با مى لعل است
بیا ساقى آن جام صافى صفت
بده تا صفا در درون آردم
ـ لااُبالى گرى و بى اعتنایى به امور روزمرّه:
ساقى بیار جامى و ز خلوتم بدر آر
ـ زنده دلى و جوانى:
به فریادم رس اى پیر خرابات
در غریبى و فراق و غم دل پیر شدم
ـ افزایش کیفیت عیش و عشرت:
ز آفتاب قدح ارتفاع عیش بگیر
ـ تغییر کیفیت:
بنوش مِى که سبک روحى اى ظریف مدام
زرد رویى مى کشم زان طبع نازک بى گناه
ـ پارسایى آوردن:
به مستى در پارسایى زنم
ـ هویدا کردن ماهیت درون:
صوفى از پرتو مى راز نهانى دانست
ـ غفلت و بى خبرى :
مستم کن آن چنان که ندانم ز بى خودى
ز باده هیچت اگر نیست این نه بس که تو را
ـ درمان درد و آرام دل:(ایجاد هر نوع بسامانى روانى)
بیا ساقى از مى طلب کام دل
زرى را که بى شک تلف در پى است
دواى درد خود اکنون از آن مفرح جوى
ـ دفع خمّار:
به فریاد خمّار مفلسان رس
کو کریمى که ز بزم طربش غمزده اى
نخفته ام ز خیالى که مى پزد دل من
ـ سخاوت:
در ده به یاد حاتم طى جام یکمنى
سخا نماند, سخن طى کن, بیا ساقى
بخیل بوى خدا نشنود, بیا حافظ
ـ شجاعت:
اى گداى خانقه برجه که در دیر مغان
بده ساقى آن آب اندیشه سوز
ـ آسودن از رنج ناشى از پرداختن به چون و چراهاى عقلى:
حدیث چون و چرا درد سر دهد حافظ
ـ رفع تشویش و آشفتگى:
غم دنیاى دنى چند خورى باده بخور
ـ رفع نیاز:
بگذار تا ز شارع میخانه بگذریم
المنةُ لِلّه که در مِى کده باز است
ـ مصون داشتن در برابر همه آفات:
فتنه مى بارد ازین سقف مقرنس برخیز
خواهم شدن به کوى مغان آستین فشان
حافظ از دست مده دولت این کشتى نوح
ـ زوال عقل:
فریب دختر رز طرفه مى زند ره عقل
ـ اندیشه خطا بردن:
طبیب عشق منم باده خور کین معجون
ـ زدودن زُهد:
خرقه زهد مرا آب خرابات ببرد
صوفى گلى بچین و مُرقّع به خار بخش
ـ زدودن زهد ریایى:
ز خانقاه به میخانه مى رود حافظ
مى صوفى افکن کجا مى فروشند؟
ـ از میان بردن ریا و نفاق:
بیار مى که به فتواى حافظ از دل پاک
ساغر مى برکفم نه تا ز سر
نذر و فتوح صومعه در وجه مى نهیم
ـ نفى غرور و خودفریفتگى:
بیار باده که رنگین کنیم جامه زرق
باده در ده چند ازین باد غرور
ـ نفى خودپرستى:
به مى پرستى از آن نقش خود بر آب زدم
در بحر مایى و منى افتاده ام بیار
مى تا خلاص بخشدم از مایى و منى
ـ نفى عُجب خانقاهى:
ساقى بیار آبى از چشمه خرابات
ـ گشایش یا فرج بعد از شدّت:
بود آیا که در میکده ها بگشایند
خیز تا از در میخانه گشادى طلبیم
در میخانه ام بگشا که هیچ از خانقه نگشود
ـ ایجاد جمعیّت خاطر و یک دلى:
خاطر به دست تفرقه دادن نه زیرکى است
بنابراین و با توجه به مطالب صفحات پیشین, مى توان اهداف خودبنیاد زندگى حافظ را که همه در عرض هم قرار مى گیرند,این گونه فهرست کرد: رسیدن به سود ناشى از عاشقى و رندى, زیستن با وسعت مشرب, تسامح و روادارى, خدمت به پیر مغان و رندان و اهل نظر,نیل به کمال معنوى و اخلاقى, نیل به وصال عرفانى یا فنا, وصل معشوق زمینى و کام بردن از صحبت و ملازمت او, کسب لذت و خوش دلى ,تحصیل سعادت و سود و منفعتى که در مِى خوارگى نهفته است.
2. ارزش زندگى
در این جا ,سعى نگارنده بر آن است تا به بررسى اجمالى مسئله معناى زندگى, به معناى ارزش زندگى , در دیوان حافظ بپردارد. لازم به ذکر است که مى توان دو دیدگاه یکسره متفاوت درباره ارزش زندگى را در دیوان حافظ ملاحظه کرد.
الف) دیدگاه نخست:
در دیدگاه نخست مى توان مصادیق متعددى را در دیوان حافظ به مثابه ارزش زندگى برشمرد و از این رو, مى توان پنداشت که حافظ به ارزش مندى زندگى قائل است. مصادیق ارزش زندگى از نگاه حافظ عبارت اند از:
1. ارزش زندگى در عشق ورزى یا تحقق جمال یار در عالم است. به دیگر سخن ـ از نگاه حافظ ـ زندگى بدون عشق ورزى , ارزش زیستن ندارد.29
مرا به کار جهان هرگز التفات نبود
اوقات خوش آن بود که با دوست به سر رفت
یار مفروش به دنیا که بسى سود نکرد
سخن این است که ما بى تو نخواهیم حیات
اینک حافظ , ارزش زندگى را در عشق ورزى جست و جو مى کند , افزون بر منابعى که پیش از این گفته آمد , شاید به این دلیل نیز باشد, که او در یک نگاه کلى , دل بستن به امور فانى را نفى و انکار مى کند و بر این باور است که ارزش زندگى در این است که قرین امور باقى باشد و اگر زندگى صرف امور فانى نشود , ارزش زیستن ندارد , و چه کسى مى تواند در این نکته شک و تردید کند که در نظر خواجه حافظ ,ارجمندترین چیزى که در این هستى مى پاید عشق است ;
پند عاشقان بشنو و در طرب بازآى
عرضه کردم دوجهان بر دل کار افتاده
2. ارزش زندگى در هم نشینى و قریب و قرین بودن با امور طرب زا و شادى آفرین (شاهد و ساقى) است. به دیگر سخن, زندگى غمگنانه حتى به قدر لحظه اى , ارزش زیستن ندارد و سرکردن عمر بى صراحى و جام بر باد دادن نقد عمر است.30
دمى با غم به سر بردن جهان یکسر نمى ارزد
وقت عزیز رفت بیا تا قضا کنیم
جهان فانى و باقى فداى شاهد و ساقى
به غفلت عمر شد حافظ, بیا با ما به میخانه
نقد عمرت ببرد غصه دنیا به گزاف
عشرت کنیم ورنه به حسرت کشندمان
3. زندگى تائبانه ارزش زیستن ندارد. به دیگر سخن, اندیشه و رفتار تائبانه, نوعى خیال اندیشى است که موجب تضییع وقت و عمر آدمى مى شود.
در تاب توبه چندان توان سوخت همچو عود
4. زندگى هنگامى ارزش مند است که در فراغت و امنیتِ خاطر سپرى شود.
دو یار زیرک و از باده کهن دو منى
من این مقام به دنیا و آخرت ندهم
هر آن که کنج فراغت به گنج دنیا داد
ب: دیدگاه دوم:
مى توان مصادیق این دیدگاه را در دو مطلب ذیل خلاصه کرد:
1. از آن جا که خُلود و جاودانگى در این دنیا, براى انسان ممکن نیست, حافظ بر این باور است که زندگى ارزش ندارد. به دیگر سخن, زندگى هنگامى ارزش مند است که امکان بقا و ماندگارى براى نوع بشر درین هستى میسر باشد و چون این گونه نیست, پس آدمى از زیستن در این دنیا سودى نمى تواند برد.
جهان چو خلد برین است به دور سوسن و گل
2. مى توان این گونه پنداشت که حافظ در یک ارزش داورى نسبت سنجانه معتقد است که مجموع و برآورد رنج ومحنتى که در قبال زیستن بر انسان حمل مى شود, نسبت به مجموع و برآورد سود حاصل از زندگى فزونى دارد و از همین روى, نتیجه مى گیرد که زندگى ارزش زیستن ندارد و سرانجام نیز درمى یابد که آدمى هر گونه شیوه و طریقه اى که درین حیات برگزیند, باز هم در دم واپسین به ندامت و حسرت خواهد مرد.
که دیدى که در این بزم دمى خوش بنشست
3. کارکرد زندگى
تا این جا به توضیح و شناسایى هدف زندگى , هدف خارجى یا خودبنیاد , و ارزش زندگى پرداختیم , حال , مى کوشیم تا مصادیق کارکرد زندگى را در دیوان حافظ نشان دهیم. هر چند, داده هاى ما در این باره بسیار کمتر از دو معناى پیشین است , باوجود کمى اطلاعات و داده ها در این باره , مى توان موارد زیر را به عنوان مصداق هاى کارکرد زندگى در دیوان حافظ نام برد.
یکم: نخستین کارکرد زندگى ـ در دیوان حافظ ـ عشق است که به مثابه یادگارى در این هستى مى پاید:
از صداى سخن عشق ندیدم خوش تر
عرضه کردم دو جهان بر دل کار افتاده
دوم: مهر ورزیدن و نیکى کردن به جاى دیگران است:
برین رواق زبرجد نوشته اند به زر
سوم: تحصیل معرفت است:
گوهر معرفت اندوز که با خود ببرى
چهارم: غنیمت دانستن وقت است, که حافظ از آن به حاصل حیات تعبیر مى کند:
وقت را غنیمت دان آن قدر که بتوانى
پنجم: سخن گفتن (یا همان شعر تر شیرین) است:
4. معناى زندگى با توجه آخرت;نجات و رستگارى
تا این جا به بررسى و پژوهش معناى زندگى با توجه به دنیا پرداختیم, ولى از هم اکنون به بحث درباره معناى زندگى با توجه به آخرت, که مراد از آن, همان نجات و رستگارى است, مى پردازیم.
نجات و رستگارى در گرو رعایت امور زیر است ,به این معنا که تحقق نجات, بسته به محقق شدن امورى ا ست که در پى مى آید.
ـ عاشقى و عشق ورزى:
سخنى به گزاف نگفته ایم که به باور حافظ, عشق , تا آن جا که به سعى و اهتمام انسان مربوط است , مهم ترین عامل نجات و رستگارى است.
عشقت رسید به فریاد ار خود بسان حافظ
هر چند غرق بحر گناهم ز صد جهت
خلاص حافظ از آن زلف تاب دار مباد
ـ کم آزارى:
ترک زجر و آزردن آدمیان, یکى از ارکان مهم سلوک اخلاقى حافظ و اصول اساسى مکتب رندى است. هم از این رو, در پیش گرفتن طریقه و شیوه اى از حیات آن چنان که در آن وسعت مشرب, مهرورزى,تسامح و روادارى نسبت به همه آدمیان به بالاترین حد و آزردن ایشان به کمترین حد برسد, از شرایط تحقق نجات و رستگارى به شمار مى آید.
دلش به ناله میازار و ختم کن حافظ
ـ میانه روى:
میانه روى; یعنى, پیش گرفتن نوعى ره میانه که در آن نه به فسق مباهات مى شود و نه زهدفروشى مى شود.
دلا, دلالت خیرت کنم به راه نجات
ـ مروت کردن با دوستان و مدارا ورزى با دشمنان:
آسایش دو گیتى تفسیر این دو حرف است
ـ راز پوشیدن و سعى در عدم افشاى راز:
به پیر میکده گفتم که چیست راه نجات؟
ـ ترک خودپرستى و عدم اتکا بر فضل و عقل:
تا فضل و عقل بینى, بى معرفت نشینى
ـ احساس نیاز:
زاهد غرور داشت سلامت نبرد راه
ـ مستى (کارکردهاى مى):
حافظا روز اجل گر به کف آرى جامى
بهشت عدن اگر خواهى بیا با ما به میخانه
و گرنه عقل به مستى فروکشد لنگر
بیا ساقى آن جام چون سلسبیل
پى نوشت ها:
1. این مقاله بخشى از یک طرح پژوهشى با نام (انسان در شعر و اندیشه حافظ) است که به مشاوره و راهنمایى استاد مصطفى ملکیان در حال انجام است. از ایشان سپاس فراوان دارم.
2. بیشتر حافظ شناسان, (امانت) را با توجه به آیه 72 سوره احزاب; (انا عرضنا الامانة على السموات و الارض و الجبال فابین ان یحملنها و اشفقن منها و حملها الانسان انه کان ظلوماً جهولا), کنایه از عشق گرفته اند و در این راه حافظ را متأثر از سنت عرفانى پیش از خود مى دانند. در این باره نک:مرتضوى, منوچهر, مکتب حافظ یا مقدمه بر حافظ شناسى, تهران, ابن سینا, 1344, ص 153 و 359.و هم چنین نک: هروى, حسینعلى, شرح غزل هاى حافظ, با کوشش دکتر زهرا شادمان, نشر تنویر با همکارى نشر نو, تهران, 1378, ج2, ص769.
3. در توضیح ابیاتى از این دست, که طنین نى مولانا و قصه غربت روح آدمى را در این دنیا به گوش مى رساند, مى توان از این سخن نجم الدین رازى یارى جست: (بدان سبب که آدمى بچه را انس با عالمى دیگر بوده است و ذوق آن مشرب یافته است و بار فراق آن عالم بر جان اوست, با این عالم آشنا نمى تواند شد و خوفرا این عالم نمى توان کرد, اِلاّ به روزگار دراز, تا به تدریج خو از عالم علوى باز کند و خوفرا عالم سفلى کند, و ذوق مشارب غیبى فراموش کند و ذوق مشارب حسى باز یابد.)
نک: رازى, نجم الدین, مرصادالعباد, به اهتمام محمدامین ریاحى, تهران, بنگاه ترجمه و نشر کتاب, 1352, ص 107.
4. سرّ تشبیه انسان به مرغ در زبان عرفان را مى توان در رساله عشق و عقل نجم الدین رازى یافت: (به حقیقت بدان که هر چیزى را یک بار زادنست, الا آدمى و مرغ را و آن چه ذوات بیضه اند که این ها را دو بار زادنست تا به کمال خود مى رسند, هم چنان که مرغ بیضه مى زاید و بیضه مرغ مى زاید [زادن] اول بیضه است[و] در پوست خویش بند است در فضاى هوا طیران نتوان کرد تا در زیر پر و بال مرغى کامل, پرورش نمى یابد و از خود بنمى زاید به مقام مرغى نمى رسد. هم چنان وجود آدم بیضه صفت: (انى جاعل فى الارض خلیفه) بود, چه بیضه به حقیقت خلیفه مرغ باشد, بنگر که چه شریف مرغى بود که پوست بیضه آن را این عزت بخشید و این خلعت فرمود [که]: (خَمّرتُ طینة آدم بیدى اربعین صباحا) ورزده را گفت: (و نفخت فیه من روحى.)
و هنوز این مرغ در بیضه بود که به جملگى ملائکه مقرب خطاب رسید که اگر چه شما طاووسان حظایر قدسید و بر شاخسار سدره بلبلان خوش نداى (و نحن نسبّح بحمدک و نقدّس لک.)اما آدم بیضه سیمرغ قاف عزت است و آن سیمرغ خلیفه من و سلطان شماست. پیش بیضه گل مهره او سجده کنید که (اسجدوا لادم). در این بیضه به چشم حقارت (اتجعل فیها من یفسد فیها) منگرید که دراو مرغى (انى اعلم ما لا تعلمون) تعبیه است تا هنوز در بیضه است سجده او غنیمت شمرید که چون از بیضه پرواز کند, طیران او در عالم (لى مع الله وقت لا یسعنى فیه مَلَک مُقرّب [و لا نبیٌّ مرسل]) باشد به دست شما جز تحسر و تحیر (لو دنوت أنملة لاحترقت) بنماید و ورد وقت شما این بود….
نک: رازى, نجم الدین, رسالهُ عشق و عقل(معیار الصدق فى مصداق العشق), به اهتمام و تصحیح تقى تفضّلى, انتشارات علمى و فرهنگى, چاپ چهارم, 1381, ص 83 ـ 89.
5. شاید از همین روست که حافظ عشق را درمان گر و طبیب مى داند :
طبیب عشق مسیحا دم است و مشفق لیک
عاشق که شد که یار به حالش نظر نکرد
6. زرین کوب, عبدالحسین, از کوچه رندان, انتشارات سخن, تهران, 1377, ص 130.
7. شاید مراد از باده نوشى, همان کارکردهاى مِى باشد که در جاى خود به شناسایى آنها پرداخته شد.
8. سودى بسنودى, محمد, شرح سودى بر حافظ, ترجمه عصمت ستاّرزاده, انزلى, 1362, ص 302.
9. براى مثال, حیثیّت ها و منصب هاى اجتماعى:
حافظ شراب و شاهد و رندى نه وضع توست
10.شراب و عیش نهان چیست, کار بى بنیاد
11.به یکى جرعه که آزار کسش در پى نیست
12.مِى خور به بانگ چنگ و مخور غُصّه ور کسى
13. به ظاهر مراد از غبار, رنج بجاى مانده از مصائب است.
14. در دیوان حافظ, گدایى و درویشى به معانى مختلفى به کار رفته اند. در این جا به طور خلاصه, مى کوشم تا معانى مختلف هر یک را باز گویم.
گدایى:
الف) گدایى به معناى فقر ظاهر و تهیدستى, بدون ارزش گذارى مثبت یا منفى. براى نمونه:
من گدا هوس سرو قامتى دارم
بى تو در کلبه گد ایى خویش
ب) گدایى به معناى همت قاصر و طبع فرومایه, به همراه ارزش گذارى منفى. براى نمونه:
قانع ز خیالى ز تو بودیم چو حافظ
تو بندگى چو گدایان به شرط مزد مکن
ج) گدایى در معناى ممدوح و پسندیده آن (ارزش گذارى مثبت) که حافظ بارها آن را مایه فخر و مباهات خود دانسته و برخى از ویژگى هاى آن کاملاً عکس دو معناى پیشین گدایى است. به دیگر سخن, معناى اول گدایى; یعنى فقر ظاهر, تبدیل به عزت و استغناى روحى مى شود و معناى دوم گدایى; یعنى همّت قاصر جاى خود را به همت بلند مى دهد, براى نمونه:
اگرت سلطنت فقر ببخشند اى دل
گرچه گردآلود فقرم شرم باد از همتم
اما اصطلاح درویشى ـ در دیوان حافظ ـ به دو معنا به کار رفته است:
الف) درویشى به مانند معناى نخست, گدایى بدون ارزش گذارى مثبت یا منفى که به فقر ظاهر و تنگ دستى اشاره دارد. براى نمونه:
زمام دل به کسى داده ام من درویش
ب) درویشى در معناى ممدوح و پسندیده آن (ارزش گذارى مثبت), که هرچند به معناى سومِ گدایى نزدیک است, اما نزد حافظ از شأن و منزلتى والاتر و ارجمندتر برخوردار است.
روضه خلد برین خلوت درویشان است….
با تسامح مى توان گفت: هنگامى که معناى نخست گدایى در کنار معناى سوم آن مى نشیند, سلوک درویشى شکل مى گیرد.
15. پادشاهى به دیده استحقار در طایفه درویشان نظر کرد, یکى زان میان به فراست بجاى آورد و گفت اى ملک ما در این دنیا به جیش از تو کمتریم و به عیش خوش تر و به مرگ برابر و به قیامت بهتر… ظاهر درویش جامه ژنده است و موى سترده و حقیقت آن دل زنده و نفس مرده. (نک: سعدى, کلیات, به اهتمام محمدعلى فروغى, تهران, ص 96.)
16. subjective
17. objective
18.بنده پیر مغانم که ز جهلم برهاند
19.بنده پیر خراباتم که لطف اش دایم ا ست
20.مرید پیر مغانم ز من مرنج اى شیخ
21.پیر میخانه همى خواند معمّایى دوش
22.شیخم به طیره گفت برو ترک عشق کن
پیر مغان حکایت معقول مى کند
23.من این دلق مُلمّع را بخواهم سوختن روزى
من این مرقّع رنگین چون گل بخواهم سوخت
24.حافظ جناب پیر مغان مأمن وفاست
25.به ترک خدمت پیر مغان نخواهم گفت
26.سعادت به بخشایش داور است
27. دور نیست که مراد حافظ از رفیق, صراحى مِى صاف و سفینه غزل باشد:
درین زمانه رفیقى که خالى از خلل است
حافظ غم دل با که بگویم که در این ره
جز صراحى و کتابم نبود یار و ندیم
28. مقایسه کنید با این قول نجم الدّین رازى:(بدان که ارادت دولتى بزرگ است و تخم جمله سعادت هاست و ارادت نه از صفات انسانیّت است, بلکه پرتو انوار صفت مریدى حق است, چنان که شیخ ابوالحسن خرقانى گوید: (که او را خواست که ما را خواست مریدى صفت ذات حق است, و تا حق تعالى بدین صفت و روح بنده تجلى نکند, عکس نور ارادت در دل بنده پدید نیاید, مرید نشود.)
رازى, نجم الدین, مرصاد العباد, به اهتمام محمد امین ریاحى, تهران, بنگاه ترجمه و نشر کتاب, 1352, ص 2590. وهم چنین این گفته سعدى (همان, ص 96): ( … مجلس وعظ چو کلبه بزّاز است, آن جا تا نقدى ندهى بضاعتى نستانى و این جا تا ارادتى نیارى سعادتى نبرى.) ناگفته نماند که به ظاهر, مصراع نخست بیت; (طفیل هستى عشقند آدمى و پرى) اشاره به حدیث قدسى معروف; (کنتُ کنزاً مخفیا فاحببت ان اعرف و خلق الخلق لکى اعرف) دارد. چندان که ملاحظه مى شود, در این عبارت, (احببت) مقدم است بر (خلقت) بدین معنا که آفریدگار نخست (دوست داشت) که شناخته شود, در پى این دوست داشتن به آفرینش عالم و عالمیان پرداخت هرچند که علت غایى خلقت معرفت است لیکن, بناى آن بر محبت است. نک: مجتبایى, فتح الله, شرح شکن زلف, تهران, 1386, ص 207.
29. از آن جا که دردیوان حافظ, ربط وثیقى میان جمال و عشق وجود دارد, نگارنده,جمال را کنایه از عشق تلقى کرده و سخن درباره ساز و کار عشق ـ در دیوان او ـ را به مجالى دیگر فرو مى گذارد.
30. از این نکته نباید غفلت ورزید که در نظر و نگاه حافظ, تنها چیزى که باقى است و از میان نمى رود, عشق است.
براى نمونه:
عرضه کردم دو جهان بر دل کار افتاده
از صداى سخن عشق ندیدم خوش تر
31. در ضبط خانلرى: (کنج قناعت) به جاى (کنج فراغت) نشسته است و اگر به ضبط ایشان استناد کنیم, آن گاه مى توان پنداشت که از نگاه حافظ, زندگى هنگامى ارزشمند است که با قناعت سپرى شود.
32. بر خواننده پوشیده نیست که در نگاه حافظ, راه بردن به نجات, به مجرّد سعى و عمل آدمى محقق نمى شود و بلکه حصول تمام و کمال آن از واسطهُ فیض و عنایت الاهى صورت مى پذیرد:
چون حسن عافیت نه به رندى و زاهدى است
هست امیدم که على رغم عدو, روز جزا
زاهد چو از نماز تو کارى نمى رود
دام سخت است مگر یار شود لطف خدا
33. به نظر مى رسد که حافظ به این واقعیت آگاه است که بدون آزار نمى توان زیست. البته , اگر (کم) قید تقلیل مفید نفى مطلق نباشد که در آن صورت منظور حافظ (بى آزارى) است.
منبع: / فصلنامه / نقد و نظر / 1385 / شماره 43 و 44، پاییز و زمستان ۱۳۸۵/۱۱/۰۰
نویسنده : مسعود فریامنش
نظر شما