میان شرق و غرب
گفتهاند که عیبهاى مشخص غرب متجدد عبارتند از: اصالت عقل استدلالى (1) ، مادهگرایى (2) و احساساتگرایى (3) . به حکم اصالت عقل استدلالى، عقل استدلالى، به تنهایى، همه معرفت را پدید مىآورد; به حکم مادهگرایى، فقط ماده به زندگى معنا مى دهد; و اما احساسات گرایى که بهتر ودقیقتر آن است که از آن به روانشناسىگرایى (4) تعبیر کنیم علاوه بر این حقیقت که نباید یک برانگیزندگى خاص را با برانگیزندگى فىنفسه اشتباه کرد، نباید با مبالغه در کاستیهاى غربیان بخواهیم نقایص شرقیان را دست کم بگیریم. به حکم روانشناسىگرایى، امور معنوى و عقلانى به امور نفسانى، و از این رو، به نحوى به امور دون انسانى، تحویل مىشوند: این، گرچه کاملا تناقض آمیز است، سخن برخى از قائلان به اصالت عقل استدلالى مىباشد.
آنچه فهمش مهم است این است که اصالت عقل استدلالى «پوزیتیویستى» (5) غرب، حضور عنصرى معتبر را که متعلق به عقل استدلالى هم هست نفى نمىکند; و این یعنى عادت اعتماد بر عقل استدلالى در همه مواردى که در آن، چنین کارى معمول است و بدینسان، عادت ملاحظه کردن سرشت اشیاء، به جاى گردن نهادن به واکنشهاى غیر ارادى مرسوم. اگر یک غربى «آزاداندیش» باشد یا نباشد گرایش دارد که «براى خود بیندیشد»، که برحسب مورد مىتواند درستیا نادرستباشد، این امر معلول علل بعیدى است; نگرش غربى پیش از آن که تحت تاثیر ایمانگرایى (6) مسیحى واقع شود، خود را از طریق افلاطون و ارسطو نشان مىداد، و حتى پس از آن که تحت تاثیر این ایمانگرایى واقع شد، و از همان آغاز، نیز نمىتوانست از توسل به فیلسوفان یونانى اجتناب کند. در عین حال، اگر سرانجام، غرب نیازمند آن دین منجىگرا (7) و سوگناک (8) ، یعنى مسیحیت، بود بدین دلیل است که یک اروپایى متعارف، داراى شخصیتى فعال و ماجراجو بود، نه اهل تامل، مانند یک هندو; اما جبلت «آریایى» دیر یا زود مىبایست دوباره ظاهر شود. رنسانس و اصالت عقل استدلالى متجددانه از همین امر سرچشمه مىگیرد. بىشک، مسیحیت عناصرى از باطنگرایى (9) در خود دارد که این دین را با همه مزاجهاى قومى سازگار مىکنند، اما ساختار ظاهرىاش یا جنبه اخلاقىاش، مىبایستبا مزاج اساسى غربیان، خواه مدیترانهاى خواه اسکاندیناویایى، هماهنگ مىشد.
در اینجا، [بد نیست] شباهت عجیبى را میان مسیحیت و آیین بودا خاطر نشان کنیم: اولى، بالطبع، پیامى سامى براى جهان آریایى بود; و دومى، نیز بالطبع، پیامى هندویى براى خاور دور.
سنتگرایان (10) نیز از سر رغبت، از کوپرنیک و گالیله کینهاى به دل دارند. چراکه آنان تصویر کتاب مقدس و بطلمیوس از جهان، این تاروپود از لحاظ معنوى ثمربخش، را که از رمزپردازى (11) جهانى حاصل آمده بود، نابود کردند; سنتگرایان فراموش مىکنند که انسان نمىتواند از کشف کردن منع شود و و قتى کشفى رخ داد، انسان نمىتواند از استخراج نتایج منطقى آن خوددارى کند.
ظهور خورشیدى که در شرق طلوع و در غرب غروب مىکند، به هیچ وجه تصادفى نیست; این در سرشت اشیاء است و آنچه را که انسان بدان نیاز دارد در اختیار او مىگذارد; به یک معنا، ساختار عینى جهان فقط ساز و کار یک واقعیت رمز است که خواست الهى آن را تقدیر کرده و به خاطر انسان و در نتیجه، متناسب با اقتضائات سرشت اوست عالم طبیعت ضرورتا همه حقوقش را حفظ مىکند و این امرى است که مستلزم آن است که این عالم به نوبه خود رمزى باشد اما سنتگرایى است که حرف آخر را مىزند: اولا، درک واقعیت عینى کافى نیست، انسان باید آن را جذب هم بکند; وانگهى، چیزى هست که علومى که علوم «دقیقه» خوانده مىشوند به طور جدى، فاقد آنند،و آن معرفت مابعدطبیعى است; که بدون آن، دقیقا پارهاى از واقعیات که انسان «ابتدایى» آنها را درک نکرده بود قابل جذب نیستند و براى انسان، عامل عدم تعادل و انحطاط مىشوند، و وضعیت زیست محیطى و فرهنگى جهان امروز مؤید این امر است. در اینجا، نه تنها اخترشناسى یا فیزیک، بلکه همه علوم و از جمله پزشکى، مورد نظر است; دیگر کسى نمىداند به کجا مىرود.
در مفهوم قرون وسطایى «حقیقت دوگانه» (12) ، حقیقت الهیاتى و حقیقت عقلانى، حکمتى نهفته بود. چراکه رمز هست و «واقعیت»، و رمز فهمیده شده بى نهایت ارزشمندتر از واقعیتبد فهمیده شده است. در نظر خدا، آنچه «حقیقى» است آن چیزى است که به حق، که هم مفارق از جهان است و هم سارى و جارى در آن، راه مىبرد; ظهور خورشید که طلوع مى کند چیزى مقدس در خود دارد; چراکه راز وحى الهى را مىنمایاند. رمز طبیعى صرفا یک تصویر نیست، بلکه جنبهاى عینى و ملموس از چیزى است که آن رمز طبیعى حاکى از آن است و به این معناست که به نظر مى آید خورشید به ما مىگوید:ملکوت تو خواهد رسید.
نوسان بین رمزپردازى و «واقعیت عینى»، انسان را به یاد نوسان بین شرق و غرب یا، به یک معنا، نوسان بین «ایمان» و «عقل استدلالى»، یا نوسان بین سنت و اصالت عقل استدلالى مادهگرایانه مىاندازد. این سخن ممکن است نیازمند قید و شرطها و حک و اصلاحهاى فراوانى باشد; [البته] بیشتر در سطح واقعیات انسانى، تا در سطح اصول.
در هند، مثل هر جاى دیگر در شرق، یکى از آثار و نتایج ترکیب و تلفیق احساساتى بودن ایمانگرایانه با فریسى گرایى دقیق و سختگیرانه «کاتبان»، گونهاى عرفگرایى غیر عقلانى بوده است که به سختى با آرامش عقل شهودى (13) سازگار است، اما به وسیله آزادى نیمه نامحدود یا بگویم «ذاتگرایى» (14) مردان و زنان یوگى متعادل شده است. به علاوه، در همه عوالم دینى، بویژه در چارچوب عرفان اسلامى، تا اندازهاى با این نوع از جبران مواجه مىشویم.
غربیان، تحت تاثیر تماس با تمدنهاى سنتى، شاید شیفته جنبههایى از زبیایى و شکوه در انسانها و آثار هنرى شوند، اما شاید دردناکانه، از عرفگرایىاى هم که احتمالا با خشونتهایى کاملا بیهوده از امور نامعقول سرباز نمىزند به شگفتآیند. منظورمان از واژه «خشونت» خشونتهاى کیفرىاى که در هر جا رخ مىدهد، و نیز بدرفتاریهاى مستبدان بدگمان از جمله مستبدان قرن بیستم نیست. بلکه صرفا بربریتبىدلیلى مورد نظر است که کمابیش وارد آداب و رسومشان شده است. برخى از غربیان، شاید به خاطر عدم درکشان از ارزشهاى اساسى و عمیق این تمدنها مورد انتقاد قرار بگیرند، اما نمىتوان آنان را بهخاطر واکنشهاى منطقىشان در مواجهه با امور غیر منطقى مورد سرزنش قرار داد.
چه بسا شرقیان فریب جهان غرب را بخورند، نه بدین خاطر که زهر تجدد مسرى است، بلکه بدین خاطر که آنان در این جهان، ارزشهاى روانى واخلاقىاى را کشف مىکنند که با آنها مانوس نبودهاند; و این امر به علاوه، آنان را به دست کم گرفتن سرزمین آبا و اجدادىشان و به آرزوى اصلاح آن، در سطحى که در آن دقیقا چیزى قابل اصلاح نیست، سوق مىدهد. استدلالى بودن غربیان که غیر مقدس، اما در سطح خود مؤثر است دلیل برترى بىقید و شرط آنان گرفته شده است. زیرا از عرفگرایىاى که جهان شرق را پیچیده و کم ارزش مىکند آسیب ندیده است، حال آن که این استدلالى بودن بدون معرفت مابعدطبیعىاى که به نوبه خود، دلیل وجود عقل (15) است، تاثیر معنوىاى ندارد.
این امکان که آدمى به خود اجازه دهد که به نحو پیشین فریب بخورد، یعنى نه فریب برترى مادى غرب را، بلکه فریب گونهاى استدلالى بودن خاص کاملا طبیعى انسان غربى را بخورد، پدیدهاى است که در مورد شرقیان از نژاد سفید به مراتب محتملتر است تا شرقیان از نژاد زرد (16) ; با این فرض که کسى که اهل خاور دور استخودش به صورت طبیعى استدلالى است و در نتیجه، از برخى جهات به عرفگرایى احساساتى نزدیک تر است. اهل خاور دور مىتواند یک شرقى از نژاد سفید را به دلیل «خیال پرور بودن» سرزنش کند، حال آن که یک سفیدپوست نیز، به نوبه خود، مى تواند یک زردپوست را به خاطر این که خیلى «چسبیده به زمین» است مورد سرزنش قرار دهد; و این روش نسبتا رمزى و دست کم مىتوان گفت تقریبى بیان تفاوت خاصى در ناحیه روانشناسى نژادى است. در اینجا مساله مساله برترى یا حقارت نیست، و درموضوعى چنین پیچیده وظریف، جستجوى راه حلى که هم ساده و هم کاملا کافى و و افى باشد، آب در هاون کوبیدن است. به هرحال، در مقام سخن گفتن از انسانهاى زردپوست، بیش از هر چیز منظورمان چینیان و ژاپنیان بودهاند، بىآنکه انسانهاى مشابه، مثل کرهاىها، را نفى کنیم; مورد سیامىها و مالایىها بىشک متفاوت است، بویژه از آنجا که آنان از لحاظ فرهنگى، یا به هند و یا به اسلام نزدیکند.
به اصل موضوع برگردیم; مىتوان گفت که غرب متجدد «منحرف» شده است، حال آن که شرق سنتى «رو به زوال» است; با این حال، انسان غربى، به رغم و در برخى ازموارد، در نتیجه شیوههاى غلط انداز موجود در محیط اطرافش، ویژگیهاى خاصى دارد; انسان شرقى، به نوبه خود، به رغم انحطاط اجتنابناپذیر جهانى که از آن اوست، ناقل گنجینههاى سنتخویش است. این را هم مىتوان گفت که انسان غربى در سطح امور مشروط البته نسبتا معقول است، اما امر ذاتى را فراموش مىکند، حال آن که انسان شرقى کمابیش در مورد امور عرضى نامعقول است، در عین حال که تحت افسون امر مطلق زندگى مىکند; یا باز، مىتوان گفت که انسان غربى به ساز و کار اشیاء مىنگرد، و انسان شرقى به مقاصدى که خدا از اشیاء دارد; به هر حال، به یاد بیاوریم که انسان آزاد آفریده شده است، وخود را از شاکلهسازى (17) عجولانه و غیرواقعگرایانه برحذر بداریم. نگارنده این سطور اروپایىاى است که مابعدالطبیعه را از زمان نوجوانىاش، با شادمانى، پذیرفته است، بىآن که هرگز در خود احساس یک بدعت «غربى» را داشته باشد که برخلاف اقتضائات وظیفهاش باشد; آرامش انسان در خیرى است که آن را خواسته است.
اگریک شرقى، به دلیل سنتگرایىاش، همان انسان کاملا برترى مىبود که بعضى تصور کردهاند، خود را با شورو شوقى این چنین افراطى و به نوبه خود شگفتانگیز، متجددمآب نمىکرد; برعکس، اگر انسان غربى، به دلیل تجددش، انسانى مىبود که مىبایست دوباره از سرتاپا تربیتشود، مجذوب هنر و معنویتشرقى نمىشد، آن هم گاهى مبالغهآمیزانه، اما غالبا همراه با قدرت تشخیص و حساسیت اشخاص سلیمالعقل که مستعد آموختن هستند. این مساله یا این راه حل اصلاح غرب به دستشرق نیست، بلکه اصلاح کل جهان به دستحق فى نفسه است; و این امر بدون دخالتحضرت اعلى، که ما باید در سطح خود در آن سهیم باشیم، ممکن نیست; زیرا «خدا به آنان که به خود کمک مىکنند یارى مىرساند.»
اوضاع و احوال عمومى اى که نباید از آن غفلت کرد، این است که ما در «عصر آهن»، «عصر ظلمت»، کالىیوگا (18) ، یا حتى در پایان مخصوصا بى برکت آن عصرى هستیم. که همه آموزههاى سنتى پیش بینى کردهاند. حال، این دوره بر تمام انسانها اثر مىگذارد، و عمیقا هم اثر مىگذارد، به نحوى که هیچ علتى براى این فرض نیست که انحطاط فقط در یک طرف است و کمال فقط در طرف دیگر.
اما حتى اگر شرق مشمول کالىیوگا نبود، ما نمىتوانستیم از توجه به این نکته اجتناب کنیم که شرق یک واحد [یکپارچه] نیست، و این سخن بدین معناست که شرق از جهانهاى بسیار متفاوتى ساخته شده است. در این صورت سؤالى که مطرح مىشود این است که: کدام شرق گمان مىرود که به کمک غرب بیاید، آن را دوباره تربیت کند و نجات دهد؟ ما در اینجا به طور ضمنى اشاره به عقیدهاى مورد مناقشه داریم که کاملا دور است از این که علت مقدس حکمتخالده (19) باشد.
در باب مساله استدلالى بدون غربیان، که در بالا خاطرنشان کردیم، مطلب ذیل باید مورد توجه واقع شود;« ذهن نقاد»، اگر بتوان چنین تعبیرى را به کار برد، در جهانى پدید آمد که در آن هر چیزى مورد مناقشه قرار مىگرفت و عقل به طور مستمر به حالت دفاع از خود کشانده مىشد; حال آن که شرق توانسته است در سایه امر مقدس و امر عرفى، و در امنیت جهانى دینى که بدون شکاف و رخنه است دراز بکشد و بخوابد.
در غرب، رشتههاى علمىاى همچون «علمالادیان» و «نقادى متن»، خطاهاى اصولىشان هر چقدر باشد، با فرض وجود ادله مستند ابطال ناپذیر، از علل تحفیف دهنده برخوردارند; به نحوى که فرضیههاى خاصى، على رغم نامعتبر بودن بافت [کلى]شان، معتبر مىتوانند بود. به طور خلاصه، ما اصالت عقل استدلالى را رد مىکنیم، نه به دلیل انتقادات احتمالا قابل قبول آن از دین بشرى شده; بلکه به دلیل این که جوهره الهى پدیده دین را نفى مىکند; نفیى که اساسا مستلزم نفى شهود عقلانى، و بدین سان مستلزم نفى حضور جارى وسارى الهى است که همان عقل کل است. خطاى بنیادین استدلالى بودن نظام یافته همینجا این نکته را نیز بگوییم که نسبت دادن این ایدئولوژى به یونانیان بزرگ نادرست استبه معناى گذاشتن استدلال جایزالخطا به جاى تعقل خطاناپذیر است; گویا نیروى استدلال، تمامى عقل و حتى یگانه عقل است.
«حکمت الهى» (20) کهن، که تا قرن نوزدهم به صورتى کم مایه اما معتبر ظاهر مىباشد، در شمار واکنشهاى موجود در مقابل اصالت عقل استدلالى، یا صرفا در شمار بقایاى نگرش فیثاغورثى، قابل ذکر است; از سویى با آشتى دادن «ایمان» و «معرفت»، و از سوى دیگر با عکسالعمل نشان دادن در قبال شیطانگرایى (21) عقل استدلالى که از کارکردهاى بهنجارش منحرف شده بود.
در شمار امورى که من حیثالمجموع خلاف امور پیش گفتهاند، باید از آن خودکشى عقل استدلالى یا «باطنگرایى ناشى از حماقت» که همان اگزیستانسیالیسم (22) در همه صورتهاى آن استیاد کنیم; این خودکشى، گونهاى ناتوانى تفکر است که در فلسفه، جا انداختهاند. اصالت عقل استدلالى پوزیتیویستى و مردم سالارانه باید به این خودکشى مىانجامید.
غرب منظر معرفت «فلسفه» را از طریق فیثاغورث، افلاطون، ارسطو و افلوطین دارد; اگر در تحلیل نهایى نیازمند مسیحیتبود، بدین دلیل است که منظر عشق را ، جز در راز هاى الهى،نمىشناخت; غرب نیازمند دینى بود که عشق را به صورتى متناسب با مزاجش، ارائه کند. به یاد آوریم که استدلالى بودن قدما جدا فاقد نوع دوستى بود، و استدلالى بودنى که در روزگار خودمان مىشناسیم و به رسمیتشناخته شده است من حیثالمجموع، حتى در میان بى ایمانان، استدلالى بودنى مسیحى شده، است.
هند، با ودانتاى شیوایى و شانکارایى، اوج حکمتخالده را نشان مىدهد; نیز طریق محبت را دارد، یعنى بهکتى و یشناوایى و کریشنایى را، به نحوى که نیازى به پیامى دینى که احتمالا از بیرون بیاید نداشت آنگونه که اروپا داشت. بر این بیفزاییم که نبوغ هندو و به طور کلى نبوغ معنوى دو قطب دارد: تمییز و تامل; تامل است که در اکثریت انسانها تفوق دارد; و در بهکتى، طریق محبت، به نحو پیشین برجسته تر است، حال آن که تمییز که در آگاهى از «هوهویتبرین» به اوج خود مىرسد در جنانه، طریق معرفت، مىشکفد.
در باب همبودى «ایمان» و «عقل استدلالى»، اسلام به روشى دینى که باطنى هم هست تعادلى را بین این دو قطب نشان مى دهد، و این به یک معنا، فلسفه وجودى اسلام است، که دقیقا مستلزم یک گشودگى مابعدطبیعى به سوى عرفان است; «عارف بالله».
یک نمود مهم مشیت الهى، در سرزمین هند، مواجهه آیین هندو و اسلام است; و بدین سان مواجهه ساناتانادرمه[ سنت مقدس]، کهنترین وحى بزرگ، و اسلام، که دور ظهورات کلمه الهى را ختم مىکند.
پىنوشتها:
ماخذ مقاله:
Sophia, Vol.1, No.2, Winter 1995,pp. 13-21.
1. rationalism
2. materialism
3. sentimentalism
4. psychologism
5. positivistic
6. fideism
7. messianic
8. dramatic
9. esoterism
10. traditionalists
11. symbolism
12. double truth
13. intellect
14. essentialism
15. intelligence
16. (یادداشت مترجم انگلیسى): منظور نویسنده از شرق، مانند همه نویسندگان اروپایى، همه مردم آسیاست، نه فقط مردم زردپوست.
17.schematicism
18.yuga kali
19.perennis philosophia
20.theosophy
21.luciferianism
22.existentialism
منبع: / فصلنامه / نقد و نظر / 1378 / شماره 17 و 18، زمستان و بهار ۱۳۸۳/۰۷/۰۹
مترجم : فروزان راسخى
نویسنده : فریتیوف شوان
نظر شما