مرگ مرگها، به مناسبت سالگرد درگذشت جهان پهلوان تختی
روزنامه شرق، چهارشنبه ۱۷ دي ۱۳۸۲ - ۱۴ ذيقعده ۱۴۲۴ - ۷ ژانويه ۲۰۰۴
گروه ورزش ،ابراهیم افشار : همه چیز مه آلود است. همه چیز همچون فسانه.این فضای اساطیری رستم ساز ما اما یک سهراب کم دارد وگرنه سکوت شهلا یا تهمینه همچنان به تقدس فضای اساطیری می افزاید، فقط سهراب کم دارد که تراژدی تمام شود.
یا کاش سهرابی نمی بود با آن چشم های زیبایش، یا کاش او نیز پدر را زنده می کرد که خود بکشد؛ که خود، او را بکشد. «دموکراتیسم دودمانی» فردوسی پس این جا چه می شود؟ همه چیز مه آلود است. بگذارید فضا، اساطیری باشد. سکوت تهمینه اسطوره ما را با تمام معیارهای استاندارد اساطیری سازگار می کند. اما این «سهراب هزاره سوم» چیزی به مه آلودی فضا نمی افزاید و به جنگ رستم و سهراب نمی خورد.مقایسه او و سهراب همین قدر چرت است که مقایسه ذهن اسطوره شکن شاملو و تفکر اسطوره سازی «میرچا الیاده» آن که گفت: «این جماعت بی قبله در هر شرایط اجتماعی نیاز به اساطیری دارد که کمبود های بی پایان خود را در سایه آن گم کند وگرنه می پوکد هرچه که دلش خوش باشد.»و این یکی که می گفت: «اسطوره افیون جماعتی است که آنان را می فریبد و گمراهش می کند؛ آرزوی ذهنی جماعتی ناکام را برآورده می کند و نمی گذارد او خود برای تحقق رویاهایش بجنگد.»گیر کرده بودم بین این دو نظریه سال ها. از شاملو دلم شکسته بود که در سخنرانی برون مرزی اش شاهنامه و رستم را یک جا توی گونی کرده بود. اما حتی اگر مادرم را هم در گونی می کرد حرفی نداشتم. او خود اسطوره ای اسطوره شکن بود و من می مردم برای خش صدایش حداقل آن شعار افیونی را نه تنها در حوزه اسطوره شناسی که درباره دین و فوتبال نیز گفته بودند. هر جا که چیزی می آمد تا مخاطب پیدا کند معادل افیون بود: «درمان هر دردی و خود درد بی درمان».همه چیز مه آلود است. این مه آلودگی پس زمینه هر فسانه ای است. «قهرمان مطلوب» من سال های سال است که در این مه آلودگی، رخ عریان نمی کند. «قهرمان مطلوب» دوگونه است. یکی قهار و نریمانی همچون رستم و دیگری مظلوم و پاکباخته چون سیاوش و مسیح.خاستگاه اولی ریشه در تفکر ملی و خاستگاه دومی، زایش در تفکر دینی دارد و عجیب این که قهرمان مطلوب من غلامرضای ساده دل شاید تنها یلی است که ریشه در هر دو خاستگاه دارد و این خود، مه آلودگی فضای پهلوان ساز اسطوره ما را بیشتر می کند.هر شهیدی را حکایتی است. هر شهیدی تاریخ و جغرافیای خودش را دارد.مسخره است حتی این پیش بینی ها که اگر غلامرضا زنده بود در شلوغی های اوایل انقلاب مهمان رگباری می شد یا در زندانی می پوسید یا به خارج می گریخت یا پستی گرفته بود. مسخره است این پیش بینی ها و حتی این کلام سخیف که امروز ما چرا تختی نداریم. هر شهادتی به ویژه در عالم اسطوره منطبق با ذهنیت نیازمند قومی است که از آن برخاسته. هر شهیدی خود را آن گونه شهید می کند که وجدان آگاه یا ناآگاه زمان می خواهد. این تخیل ماست که به مرور زمان رنگ دلخواه به او می بخشد و او را چنان می پرورد که خود می پسندد. بابک او را چنین می پسندد که «قهرمان» باشد. تفکر یونانی، او را کشته است! من او را همچنان پهلوان می دانم. من او را هرگز بی نگاهی به شاهنامه و حلاج درک نمی کنم. رستم و عین القضات را تا تلفیق نکنم چشم هایش را به خاطر نمی آورم.من او را بدون این جهان بینی عرفانی که آسمان را به زمین بیاورد - و نه چون برخی متشرع که می خواهند زمین را به آسمان ببرند _ درک نمی کنم. فهمیدی؟ درک نمی کنم «ای حیات عاشقان در مردگی» نخست بار که دیوانه شدم از دستش، وقتی بود که اتوبیوگرافی اش را خواندم. وای مگر می تواند قهرمانی به حریفش، به چشم های حریفش، به پوست بدن حریفش، به مادر حریفش، به ملیت حریفش، این همه زیبا بنگرد. بعدها فهمیدم که آن اتوبیوگرافی را خود غلامرضا ننوشته است. او را توده ای اسطوره سازی نوشت که پیش از آن که بهش دسترسی پیدا کنم در آمریکا جان داد. تختی را برای جامعه ورزش و نه نخبگان سیاسی، او تختی کرد. دومین تختی اش هم در راه بود. دهه ۵۰ یک فوتبالیست سبیلو.روزی که گرفتندش روزی که فهمیدند او در تمام سفرهای ملی به جای کاباره و شبگردی، کتاب های بی جلد مائو و تروتسکی را می آورد، روزی که روی غرورش راه رفتند، یک تماس تلفنی غریب ۲۰ سال مرا بیچاره کرد. وقتی که یک مقام عالی رتبه در فدراسیون فوتبال شماره مخصوص پرویز ثابتی در ساواک را گرفت و به او گفت که آقا «می خواهی تختی دوم را بسازی؟!»
تختی دوم ساختنی نبود: تاریخ و جغرافیای شهادت تختی، منحصر به فرد بود. «شهیدسازی» الگو ندارد که بتوان هر کس را در آن «حلاج» کرد.عصر ساده غلامرضا، پیچیدگی های دهه ۵۰ را نداشت. چنین شد که بالا آوردم از سیاست: مردی که می خواست تختی دیگری بسازد، خدایا من با چه زبانی بگویم که هرچه این فوتبالیست ساده و آرمانخواه و لجوج می گفت، کپی اش هم در دستگاه اطلاعات بود.بگذار هر چه این سهراب می گوید بگوید. اما پدیده شهیدسازی تختی را بدون تلفیق پیشنیه پهلوانی و عرفان اسلامی و نیز بدون درک مناسبات سیاسی دهه ۴۰ به ویژه تنها جبهه ملی گرای آن زمان نمی توان فهمید.شاهنامه روبه روی ماست:در جهان بینی فردوسی تمام تصمیم ها (دقت کنید تمام تصمیم ها)ی شاهان که بدون مشورت با پهلوانان گرفته شده بدبختی به بار آورده و برعکس تمام تصمیم ها (دقت کنید تمام تصمیم ها)ی شاهان که با نظر پهلوانان اجرا شده توام با «عدل و داد» است.تعداد تمام سرپیچی های بزرگ پهلوانان از فرمان شاهان در کل شاهنامه به عدد ۴۴ می رسد. ۱۵ شاه با ۴۴ سرپیچی مواجه شده اند که در ۲۷ مورد به قیام مسلحانه رسیده است. حکومت «خرد و عدل» بدون مشورت با پهلوانان خردمند قابل تحقیق نیست.به این پیشینه مناسبات شاهان و پهلوانان با زنان را اضافه کن: قهرمانان مرد (شاهزاده یا شاه) از ۳۲ مورد رابطه با زنان به ۹ مورد ازدواج عادی، ۱۱ مورد تصاحب به زور، ۶ مورد هوسرانی و ۶ مورد عشق رسیده اند. اما پهلوانان تنها ۴ مورد دارند که در تمام آنها عشقی دلپذیر موج می زند که نوعی بیان هنری و عاشقانه «حماسه داد» است. و جالب این که در تمام عشق های پهلوانان، زنان گام اول را بر می دارند! «مش رحیم نقال» حالا عملی شده است. باید برایش تریاق ببرم که یک چرت مرغوب بلژیکی بزند و چانه اش باز شود و مرا ببرد به فضای قهوه خانه سیمرغ.«طنز تاریخی» آن جا بود که یک بار وقتی نقال زمانه! جواد خیابانی از بازی تشتک سازی ورامین و شیر پاکتی قسطنطنیه حماسه می ساخت، صدایی غریب از مش رحیم درآمد. هیچ وقت ندیده بودم مردی قهقهه و هق هق را قاطی کند! او خنده را می گریست! قهوه خانه پر از دود قلیان و چپق بود. مش رحیم در جایگاه کوچک با آن عصایش و رخش صدایش داستان رستم و سهراب را می گفت. رسیده بود به آن جا که باید یکی کشته شود. فضاسازی غریبی داشت. عمله ها گریه می کردند اما «ممد واکسی» بهت زده بود.هنوز قصه به بازوبند یادگاری رستم نرسیده بود که تهمینه به بازوی سهراب بسته بود تا رستم او را بشناسد. ممد واکسی یه جوری حیرون بود. عمله ها می گریستند. اگر امشب رستم می مرد تا سال دیگر که دوباره نوبت به این قصه می رسید چه کسی یاوری می کرد مرا در رسیدن به خرده آرزوهایم؟
قهوه خانه را بخار گرفته بود. فردا شب ممد واکسی نیامد. عمله ها اشک رستم را در چشم های خود ریختند و رفتند.ممد واکسی توی شاه آباد عشقش این بود که داش غلامش را ببیند . بیفتد دنبالش توی سایه روشن پیاده رو و کمی قربان صدقه یلش برود. توی دلش بگوید: «کاش می توانستم جورابشو بشورم.» داش غلام نمی دانست این سایه که شب ها دنبالش می افتد کیست و چه می خواهد.
ممد واکسی خیلی هم نزدیک نمی شد که بفهمد حکایت داش غلام چیست که با رفقایش می گوید؟ شب آخر نقالی مش رحیم، جای ممد واکسی خالی بود. بهت غریبش حضور نداشت. ممد شب پچپچه ای را توی شاه آباد شنید: «پهلوون که جیبش خالی باشه، لوطی که جیبش خالی باشه، دق می کنه داش. حقوقشو دولت قطع کرده. چقدر برفوشه (بفروشه) وسایل خونه شو.
چقدر دستی بگیره از رفقا... نامردا...»
ممد خودش را به قهوه خانه رساند. شام غریبان بود. سهراب افتاده بود. رستم تازه فهمیده بود که آمبولانس لازم است! عمله ها چشم هایشان قرمز بود. ممد باید جنازه سهراب را بر می داشت.
مش رحیم خودش هم گریه می کرد. ممد واکسی نصف شب به خانه برگشت. فردا مادر پیرش به یک چلوکبابی در خیابان شاه آباد رفت. یک پاکت به صاحاب غذاخوری داد. لب هایش می لرزید. حاجی داداش پاکت را گرفت و با صورتی خیس دوید تا میخونه.
ممد واکسی را درد سهراب و غلامرضا مهمون یه طناب و یه نردبوم کرد. شبونه تنها وصیتش رسوندن پاکت به دست داش غلام بود: چند تا اسکناس کهنه.
الهی من فدای سیاهی های لای ناخنت ممد! الهی من فدات! این «اوخشاما»ی مادرش بود.
آخرین بار که عمه نرگس را دیدم، چشمش را عمل کرده بود و پیچیده در چادری سفید با گل های ریز یاسمن وجود نحیف خود را از من پنهان می کرد. در حالی که در میان تمام خرت و پرت های بازمانده از غلامرضایش، فقط صدا و تک چشم پانسمان شده اش را می دیدم و در حالی که تکیه کلام برادرش خطاب به مادرش (نوکر تو من) را تکرار می کرد و مشخصات اختر جوانی را در یکی از ییلاق های تهران توصیف می کرد که قبل از ازدواج چشم انتظار غلامرضا بود، نمی دانم یک دفعه چرا صحبت ممد واکسی شد که دوباره همان صدای مش رحیم آمد که خنده را می گریست. عمه زیر چادر تکان های ریزی می خورد.
وقتی کاغذهای به جا مانده از آن روز را می بینم، روی یک ورق نمی دانم چرا همزمان با گریه های نرگس، هزاران بار واژه «اقتلونی» را تکرار کرده ام: ساده. نستعلیق. چپ اندر قیچی. میخی. ترکی. نقاشی شده! اقتلوتی _ مرا بکشید!
مرا بکشید تا از دست خود رهایی یابم. گلگونه مردان، خون ایشان است. این حلاج است که با ممد واکسی سخن می گوید. با همان تبسمی که وقتی سرش را می بریدند به صورت داشت. با همان تبسمی که وقتی می توانست از زندان بغداد فرار کند و نکرد. با همان تبسمی که در ۵۰ سالگی داشت: «تاکنون هیچ مذهب نگرفته ام اما از هر مذهب آن چه دشوار تر است بر نفس اختیار کرده ام.» این همان شهادتی است که تنها به جسم محدود نمی شود بلکه در روح حادث می شود: «از هر دو عالم فارغ و فرد، که او درد به جای آب و دانه داند و خورد!»
روی همان کاغذ عمه نرگس در کنار گلبوته هایی که همزمان با هق هق او کشیده ام یاد عین القضات پر است. او نیز دعوی یگانگی دارد. او نیز همچون پهلوانان اساطیری ابایی ندارد که از هماوردی با خدا دم زند: «او (خدا) با من کشتی می گیرد و تا خود کدام از ما افتاده شود...»!
چنین است که پدیده شهیدسازی غلامرضا را بی نگرشی به شاهنامه و عرفان اسلامی نمی فهمم. چنین است که وقتی «سهراب انتلکتوئل» از «قهرمانی» پدرش سخن می گوید (بی اعتنا به پهلوانی) و نقالان رمانتیک ورزش های مدرن در رسانه های شفاهی و مکتوب به هر بازوداری لقب جهان پهلوان می دهند - بی آن که پیشینه و بار فرهنگی این عنوان را بفهمند - گمان می کنم به غلامرضای تختی همان ستم می رود که بر شاهنامه رفته است. دل نگرانی علی حاتمی و کلنجار رفتنش با یک سئوال کوچک سینمایی، جایش را به عصبیتی سیاه می بخشد در من که آیا زمان آن رسیده است که ما دل و روده این شهید عزیزمان را درآوریم یا بگذاریم او با همان قداست اش روی رف موزه در میان انباشتگی سئوال هایی وحشتناک، همچنان نورانی و مطهر بماند؟ بدبختی علی حاتمی در ساختن فیلم جهان پهلوان شاید تمرکز در این پلان داشت که او می توانست در یک ثانیه _ فقط یک ثانیه _ تمام هست و نیست غلامرضا را عریان کند.
موضوع بر سر یک کلید بود. کلید آخرین اتاق غلامرضا در هتل آتلانتیک. حاتمی هزاران شب با تصویر این کلید خوابید. مشکل او این بود که اگر بخواهد کلید را نشان دهد رازی تاریخی برملا می شد. او نمی دانست کلید را در داخل اتاق غلامرضا بگذارد یا بیرون از اتاق.
اگر کلید را داخل اتاق نشان می داد رستم به دست خود کشته می شد اما اگر آن را بیرون در (توی راهرو) می گذاشت رستم را کیکاووس می کشت. پاسخ دادن به این سئوال، مه آلودگی قصه او و فسانه سازی ما را کم می کرد و کم می کند.
تختی از تاریخ رد شده و به اسطوره پیوسته است. درباره اسطوره نمی توان قضاوت تاریخی کرد. این که در دی هر سال یاد او بیفتیم و لیچار ببافیم، این که بخواهیم در پی اثبات شهادت یا خودکشی او باشیم یا حتی این که او را به یک جبهه خاص سیاسی ربط دهیم قرنفلی را متولد نمی کند. این عکس ها که الان ریخته ام جلویم، چیزی را حل نمی کند. ساعت هاست چشم دوخته ام به عکس هایش. ویرانگر است بسیار! عکس او و شاه در سعد آباد. نگاه عجیب تختی به شاه. حسی غریب در صورت شاه جوان است. توتون پیپ اش را توی زیرسیگاری خالی می کند و نمی بیند که تختی به او چگونه می نگرد. بیست سال بعد وقتی که تکنولوژی توانست احتمالاً محتوای نگاه تختی را از روی همین عکس دربیاورد! خوشحالم که در آن دوره زنده نیستم.
عکس تختی و آیت الله طالقانی. عکس تختی در جلسات هفتگی منزل دکتر صدیقی (جبهه ملی). عکس تختی با مهماندار ژاپنی اش در مسابقات توکیو. دختری که دیگر مهمانداری نکرد.
عکس شاه و قطبی رئیس تلویزیون که بعد از پخش مراسم تشییع جنازه تختی از تلویزیون، محمدرضا ۲ ماه تمام با او قهر کرد. این را دیروز احسان نراقی می گفت. عکس کمک به زلزله زدگان بوئین زهرا. صحنه ای که مادری پیر چادرش را به تختی می بخشد. «تنها تویی که در برابرت کشف حجاب می کنم، بالاخره خودم را یک جوری تا خانه می رسانم پهلوون!»
عکس «یارو» با تختی. مجبور می شوم به خاطر این عکس تلفن کنم بهش. جریان چیه؟ می گوید: «هیچ چی. بزرگان جبهه ملی در زندان بودند. زلزله که آمد، ما کوچکتر های جبهه جمع شدیم فعالیت کنیم. می خواستیم ببینیم اقبال مردم نسبت به جبهه ملی در آن شرایط چگونه است. زلزله را بهانه کردیم - تختی را جلو فرستادیم - غیرمستقیم سازماندهی کردیم. وقتی استقبال مردم به حد غریبی بالا رفت پیغام دادیم به داخل زندان که نگران نباشید مردم هنوز با ما هستند.»
می گویم: تختی هم این را می دانست؟ می گوید: ای...! حالم گرفته می شود. گوشی را می اندازم یک گوشه ای. ممد واکسی کجایی؟ فدای سیاهی های لای ناخنت، ممد کجایی؟ می خواهم تختی را مبرا کنم، از هر جبهه ای. می خواهم بگویم او خود یک جبهه بود. می خواهم بگویم گروه «خشن قلی»های بی سوادی که در دهه ۶۰ تختی را پهلوان اختصاصی و مصادره ای خودشان می دانستند و حتی عکس های او با طالقانی را پاره می کردند که بگویند داش غلام ما یک حزب الهی (به مفهوم رایج امروزی) تمام عیار بود و حتی همین گروه های ملی گرای امروز شیتیل نیندازند لطفاً. غلامرضا فقط متعلق به ممد واکسی بود!
... و حالا اینجا یکسری ورق پاره است. زرد زرد زرد. برای خراب کردن یک روز آدم کافی است. در چرک و شبنم نوستالژی می نشینی و می خوانی اش. با گریه یا تف به چرخ. این بدهی های رستم است:
- شرکت مریخ (بنز): ۵۰۰۰۰ ریال
- نیکو سلیمی: ۴۰۰۰۰ ریال
- ایوب خان: ۲۰۰۰ ریال
- پرویزخان بی نظیر: ۲۰۰۰ ریال
- روح الله سلیمی: ۵۰۰۰ ریال
- حاج حسین خالد: ۵۰۰۰ ریال
- نایب حسینی _ نمی دانم چقدر.
- طلب از خسرو ضابطی: ۲۰۰۰۰ ریال
- بدهی به بانک ها _ رسمی است.
اینجا یکسری ورق پاره است. سیاه سیاه سیاه. زرد زرد زرد. در چرک و شبنم نوستالژی ویران کننده ای و به احترام مه آلودگی های مقدس هر فسانه ای، خوش می دارم تمام حرف های مربوط به تهمینه و شهلا نادیده باشد. این خود به فضیلت یک سکوت وحشتناک، خدشه وارد نمی کند. می نشینی و می خوانی اش، با گریه و تف به این چرخ. این حکایت ۴ روز پایانی است:
جمعه ۱۳ دی ۴۶
مکان: خانه ای در شمیران
زن: برو کلید بوفه رو از عزیز خانوم بگیر، قند بر داریم. می خوام بوفه رو تمیز کنم.
مرد: می رم شهسوار.
ساعت ۱۲ ظهر: چهارراه نصرت.
دیدار دو دوست: غلامرضا و نیکو سلیمی.
- بریم خونه ممدسن ناهار بخوریم.
ادامه در صفحه ورزش داخلی
نظر شما