موضوع : پژوهش | مقاله

در باب ایمان و عقل، و ساحت هاى متمایز آنها


1. قبلاً نشان داده شد که: الف) ما در آنجا که طالب تصوّراتیم اضطراراً جاهلیم، و طالب همه اصناف علم. ب) در آنجا که طالب براهینیم جاهلیم، و طالب علم عقلى. ج) مادام که طالبِ تصوّراتِ خاصِّ واضح و قطعى ایم طالب قطع و علم قطعى ایم. د) در آنجا که نه خودمان علم داریم و نه شهادت دیگران را در اختیار داریم تا عقلمان را بر روى آن استوار سازیم طالب احتمالیم تا موافقت ما در امور تحت هدایت آن باشد.
با مقدمه قرار دادن این امور، به گمان من، مى توانیم معیارهاى ایمان و عقل و مرزهاى میان آنها را تعیین و تثبیت کنیم؛ معیارها و مرزهایى که فقدان آنها احتمالاً، اگر نگوییم علّت نابسامانیهاى بزرگ، لااقلّ علّت مناقشات عظیم و شاید اشتباهات فاحش در جهان بوده است. زیرا تا این مسأله حل نشود که ما تا چه حدّ باید تحت هدایت عقل باشیم، و تا چه حدّ تحت هدایت ایمان و تعبّد، بیهوده جرّ و بحث مى کنیم، و مى کوشیم تا یکدیگر را در امور دینى مُجاب سازیم.

2. به نظر من، هر فرقه اى، مادام که عقل یار آنهاست، شادمانه از آن سود مى جویند؛ و در آنجا که از یاریشان دریغ ورزد، فریاد برمى آورند که این امر امرى ایمانى و تعبّدى، و فراتر از طَوْرِ عقل، است. و نمى فهمم که چگونه، بدون تعیین مرزهاى دقیق میان ایمان و عقل، مى توانند با کسى بحث کنند، یا منکرى را که به همین بهانه و دستاویز متوسّل مى شود مُجاب سازند. این تعیین مرز باید در همه مسائلى که ایمان و تعبّد در آنها دخالتى دارد نخستین نکته اى باشد که فیصله مى یابد.
بنابراین، در اینجا، تلقّى من از عقل، در مقابل ایمان و تعبّد، کشف قطعیّت یا احتمال قضایا یا حقایقى است که ذهن از طریق قیاس به آنها دست مى یابد، قیاسى مرکّب از تصوّراتى که ذهن، با استفاده از قواى طبیعى اش، یعنى به وساطت حسّ ظاهر یا حسّ باطن، کسب کرده است.
ایمان و تعبّد، از سوى دیگر، تصدیق به هر قضیه اى است که به مَدَدِ قیاسات عقلى حاصل نیامده است، بلکه مبتنى بر وثاقتِ شخصِ قائل است و قضیّه اى تلقّى مى شود که در طیّ نوعى ارتباط خارق العاده از جانب خدا نازل شده است. این نحوه کشف حقایق را براى آدمیان وحى مى نامیم.

3. پس مى گویم که اوّلاً: هیچ انسان تحت الهام الاهى نمى تواند، به مَدَدِ هیچ وحیى، تصوّرات بسیط جدیدى را که دیگران قبلاً از طریق حسّ ظاهر یا حسّ باطن واجد آنها نشده اند به آنان ابلاغ کند. زیرا، هرگونه انطباعاتى خود او از دخالت بیواسطه خدا داشته باشد، این وحى، اگر وحى تصوّرات بسیط جدید باشد، نه از طریق کلمات قابل ابلاغ به انسان دیگرى است، نه از طریق هیچ گونه علامات دیگرى. چرا که کلمات، از طریق تأثیر بیواسطه اى که بر ما دارند، غیر از تصوّر اصوات طبیعى شان، موجب پیدایش هیچ تصوّر دیگرى نمى شوند؛ و به واسطه عادت ما به استعمال آنها، به عنوان علامت، است که در اذهانمان تصوّراتِ در حال کمون را برمى انگیزند و از نو زنده مى کنند؛ امّا، با این همه، فقط تصوّراتى را برمى انگیزند و از نو زنده مى کنند که قبلاً در ذهن تحقق داشته اند. زیرا کلمات، اعمّ از مکتوب و ملفوظ، فقط آن تصوّراتى را به قوّه مفکّره ما احضار مى کنند که براى ما این کلمات،به حکم عادت، علامت آن تصوّرات بوده اند، امّا نمى توانند هیچ تصوّر بسیطى را که کاملاً جدید و سابقاً مجهول بوده است وارد صحنه قوّه مفکّره کنند. این مطلب در مورد همه علامات دیگر نیز صدق مى کند؛ یعنى آنها هم نمى توانند چیزهایى را به ما نشان دهند که قبلاً هرگز از آنها هیچ گونه تصوّرى نداشته ایم.

پس، هرچه بر پولس قدّیس، وقتى که به آسمان سوم عروج کرد، مکشوف گشت، و هر تصوّر جدیدى که ذهن و ضمیر وى، در آنجا، دریافت داشت، به هر حال، کلّ شرح و وصفى که او مى تواند، از آن مکان، بر دیگران عرضه کند چیزى بیش از این نیست که در آنجا چیزهایى هستند صکه نه چشمى دیده، نه گوشى شنیده، و نه به دل انسانى خطور کرده است.ش [رساله اوّل پولس رسول به قرنتیان، باب دوم، آیه 9] فرض کنیم که خدا، از طریق خارق العاده اى، نوعى موجود را که مثلاً، در مشترى یا زحل زندگى مى کند (زیرا کسى نمى تواند انکار کند که وجود چنین موجودى ممکن است) و داراى شش حسّ است بر کسى مکشوف سازد، و تصوّراتى که از طریق آن حسّ ششم به آن موجودات افاده مى شود در ذهن او منطبع کند؛ چنین کسى نمى تواند، به مَدَدِ کلمات، آن تصوّراتى را که به واسطه آن حسّ ششم [در ذهنش] انطباع یافته اند در اذهان انسانهاى دیگر پدید آوَرَد، کما اینکه کسى از ما نمى تواند، به مَدَدِ صَوْتِ کلمات، تصوّر یک رنگ را به انسانى افاده کند که، در عین حال که چهار حسّ دیگرش عیب و نقصى ندارد، همیشه بکلّى فاقد حسّ پنجم، یعنى بینایى، بوده است. پس، ما براى تصوّرات بسیط خود، که مبنا و یگانه محتواى همه عقائد و علوم مایند، ناگزیر به عقل، یعنى قواى طبیعى، خود وابستگى تامّ و تمام داریم؛ و، به هیچ روى، نمى توانیم همه یا هریک از آن تصوّرات را از راه وحى نقلى دریافت داریم. مرادم از وحى نقلى چیزى غیر از وحى اصلى است. مرادم از وحى اصلى آن انطباع اوّلى است که خدا، بیواسطه، آن را در ذهن یک انسان ایجاد مى کند و بر آن حدّ و مرزى نمى توانیم نهاد؛ و مرادم از وحى نقلى آن انطباعاتى است که، در قالب کلمات و شیوه هاى متعارف ابلاغ متقابل اندیشه ها، به دیگران انتقال مى یابند.

4. ثانیاً، مى گویم که همان حقائقى که به مَدَدِ عقل و آن تصوّراتى که طبیعتاً مى توانیم داشت براى ما کشف شدنى اند ممکن است از طریق وحى نیز مکشوف و نازل شوند. به همین جهت، هم آدمیان، با استفاده طبیعى از قواى خود، خودشان به کشف صدق هر یک از قضایاى [هندسه] اقلیدس نائل مى آیند، و هم خدا ممکن است، به توسّط وحى، این صدق را مکشوف دارد. در همه چیزهاى از این دست، چون خدا ما را به ابزار طبیعى و قابل اعتمادتر براى نیل به علم مجهّز کرده است، نیاز اندکى به وحى هست و وحى کاربرد چندانى ندارد. زیرا هر حقیقتى که، از راه علم به تصوّرات خودمان و تأمّل در باب آنها، به کشف روشن آن نائل آییم همواره براى ما قطعیتر از آن حقائقى است که از طریق وحى نقلى به ما ابلاغ مى شوند. زیرا علمى که ما داریم به اینکه این وحى، در ابتداء، از جانب خدا آمده است هرگز نمى تواند به اندازه علمى که ما از راه ادراک واضح و متمایز سازگارى یا ناسازگارى تصوّرات خودمان داریم اطمینانبخش باشد. مثلاً، اگر، دیر زمانى قبل، وحى مى شد که سه زاویه مثلّث مساوى دو زاویه قائمه اند، ممکن بود من، براساس اعتماد به این نقل که این قضیه وحى شده است، صدق آن را تصدیق کنم؛ امّا این قضیّه هرگز به آن درجه از قطعیّت نمى رسید که علم به آن، براساس مقایسه و سنجش تصوّرات خودم از دو زاویه قائمه و سه زاویه یک مثلّث، واجد آن است. شبیه همین امر در مورد واقعیّاتى که با حواسّ ما قابل شناخت اند صادق است؛ مثلاً، سرگذشت طوفان نوح از طریق مکتوباتى که از وحى سرچشمه گرفته اند به ما رسیده است؛ و، با این همه، به گمان من، هیچ کس نمى گوید که علم او به طوفان به اندازه علم نوح، که شاهد طوفان بوده است، یا به اندازه علم خود او، اگر در آن زمان زنده و شاهد طوفان مى بود، قطعیّت و وضوح دارد. زیرا چنین کسى یقینى بیش از یقین حواسّ خودش به اینکه این واقعه در کتابى آمده است که على الادّعا به قلم موساى تحت الهام الاهى نوشته شده است ندارد؛ امّا به اندازه وقتى که خودش مى دید که موسى آن کتاب را مى نویسد یقین ندارد که وى آن را نوشته باشد. بنابراین، یقین او به اینکه این واقعه وحى شده باشد، باز هم، کمتر است از یقینى که به حواسّ خود دارد.

5. پس، در قضایایى که قطعیّت آنها مبتنى است بر ادراک واضح سازگارى یا ناسازگارى تصوّراتمان، که یا از راه شهود بیواسطه حاصل مى آید (مثلاً در قضایاى بدیهى) یا از راه قیاسات عقلى واضح (در براهین) ما نیازى به مَدَدِ وحى، به عنوان چیزى که براى حصول تصدیق و گنجاندن قضایا در ذهن لازم باشد، نداریم؛ زیرا راههاى طبیعى علم مى توانند این قضایا را در ذهن جاى دهند و چه بسا این کار را قبلاً کرده باشند؛ و این بیشترین یقینى است که ما مى توانیم نسبت به چیزى داشته باشیم، مگر در جایى که خدا چیزى را، بیواسطه، به ما وحى کند، و حتّى در اینجا نیز یقین ما نمى تواند بیش از علم ما باشد به اینکه این چیز وحى از جانب خدا است. امّا، با این همه، به گمان من، چیزى نمى تواند، [حتّى] تحت عنوان وحى، علم واضح را متزلزل یا ردّ کند یا انسانى را عقلاً مجاب سازد که آن را، على رغم اینکه با شهادت آشکار فاهمه خودش منافات صریح دارد، صادق بداند. زیرا، از آنجا که شهادت هیچ یک از قواى ما، که به مَدَدِ آنها این قبیل وحیها را دریافت مى کنیم، نمى تواند از حدّ قطعیّت علم شهودى ما درگذرد (اگر بتواند اصلاً به حدّ آن برسد)، ما هرگز نمى توانیم چیزى را که با علم واضح و متمایز ما منافات صریح دارد حقیقت تلقّى کنیم؛ مثلاً سازگارى تصوّر یک جسم و تصوّر یک مکان چنان روشن است، و ادراک ذهن از سازگارى آنها چنان واضح است که ما هرگز نمى توانیم قضیّه اى را تصدیق کنیم که تصریح دارد به اینکه جسم واحدى، در آنِ واحد، در دو مکان دور از هم بوده است، وَلوْ قضیّه مذکور مدّعى حجّیّت وحى الاهى باشد؛ زیرا اوّلاً: وضوح اینکه ما، در مقام اِسنادِ این قضیّه به خدا، خود را نمى فریبیم، و ثانیاً: وضوح اینکه قضیّه را درست مى فهمیم، هرگز نمى توانند به اندازه وضوح علم شهودى خود ما باشند، که از طریق آن تشخیص مى دهیم که محال است که جسم واحدى، در آنِ واحد، در دو مکان باشد. و، بنابراین، قضیه اى که با علم شهودى ما منافات داشته باشد نمى تواند وحى الاهى تلقّى شود یا مورد تصدیقى درخورِ این گونه امور واقع گردد. زیرا اگر قضایاى قابل تردید بر قضایاى بدیهى مقدّم شوند، و آنچه به قطع و یقین مى دانیم جاى خود را به چیزى بسپارد که ممکن است در آن اشتباه کنیم، این امر به معناى براندازى اصول و مبانى کلّ علم، وضوح، و تصدیق خواهد بود، و فرقى میان صدق و کذب و ملاکى براى تمیز ا >
مور باورکردنى از امور باورنکردنى در جهان برقرار نخواهد ماند. بنابراین، در باب قضایایى که با ادراک واضح ما از سازگارى یا ناسازگارى هریک از تصوّراتمان منافات دارند، تأکید بر قضیّه، به عنوان امرى ایمانى و تعبّدى، عبث خواهد بود. این قبیل قضایا نمى توانند، تحت عنوان وحى یا هر عنوان دیگرى، باعث تصدیق ما شوند. زیرا ایمان و تعبّد هرگز نمى تواند ما را به چیزى متقاعد کند که با علم ما منافات دارد. زیرا، هرچند ایمان و تعبّد مبتنى بر شهادت خدا (که امکان ندارد دروغ بگوید) است که قضیّه اى را بر ما مکشوف مى سازد، با این همه، ما نمى توانیم به صدق اینکه قضیّه مورد نظر از وحیهاى الهى است یقینى داشته باشیم بیش از یقینى که به علم خودمان داریم؛ چرا که تمام قوّت یقین وابسته است به علم ما به اینکه خدا آن قضیّه را وحى کرده است؛ و این امرى است که در این مورد، که قضیّه اى که على الادّعا وحیانى است با علم یا عقل ما منافات دارد، همواره در معرض این اشکال هست که ما نمى فهمیم که چگونه چیزى را از جانب خدا، یگانه آفریننده گشاده دست هستى مان، تلقّى کنیم که، اگر صادق قلمداد شود، ناگزیر همه اصول و مبانى علم را، که خود او به ما ارزانى داشته است، زیر و رو خواهد کرد، همه قواى ما را از حیّز انتفاع ساقط خواهد کرد، والاترین بخش مصنوعات او، یعنى فاهمه هاى ما، را یکسره نابود خواهد ساخت، و آدمى را در وضعى قرار خواهد داد که، در آن، نصیب او از نور و هدایت از نصیب دَد و دام که زندگى پس از مرگ ندارند نیز کمتر خواهد بود. زیرا اگر نَفْس آدمى هرگز نمى تواند وضوحى آشکارتر از وضوحى که در خصوص اصولِ عقلیِ خودش احساس مى کند در خصوص اینکه چیزى وحى الاهى است احساس کند (و چه بسا حتّى نتواند وضوحى همتراز وضوح اصول عقلى نیز در این مورد بیابد) هرگز نمى تواند دلیلى داشته باشد بر اینکه وضوح آشکار عقل خود را کنار بزند تا براى قضیّه اى جا باز شود که وحیانى بودنش وضوحى بیش از وضوح آن اصول ندارد.

6. تا اینجا، آدمى، حتّى در مورد وحى بیواسطه و اصلى، که در آن گمان بر این است که به خود شخص وحى مى شود، از عقل استفاده مى کند و باید به آن گوش جان بسپارد. امّا براى همه کسانى که مدّعى وحى بیواسطه نیستند، بلکه مُلْزَم به اطاعت و قبول حقائقى اند که به دیگران وحى شده اند و، به توسّط روایت مکتوبات یا به طور شفاهى، به آنان ابلاغ شده اند، عقل کارهاى بسیار بیشترى انجام مى دهد و تنها چیزى است که مى تواند ما را به قبول حقائق وحیانى متقاعد کند. زیرا، چون متعلَّقِ ایمان و تعبّد فقط وحى الاهى است، و نه چیز دیگرى، ایمان، به معنایى که ما براى این لفظ قائلیم، (که معمولاً ایمان الاهى نامیده مى شود) با هیچ قضیّه اى سر و کار ندارد، جز قضایایى که گمان بر این است که از جانب خدا وحى شده اند، به طورى که من نمى فهمم که چگونه کسانى که فقط مطالب وحى شده را یگانه متعلَّق ایمان و تعبّد مى دانند مى توانند قائل شوند به اینکه اعتقاد به اینکه فلان یا بهمان قضیّه، که در فلان یا بهمان کتاب آمده است، حاکى از وحى و الهام الاهى است، خود، امرى ایمانى و تعبّدى است، نه امرى عقلى، مگر اینکه وحى شده باشد که آن قضیّه، یا همه قضایاى آن کتاب، به توسّط وحى و الهام الهى ابلاغ شده است. بدون چنین وحیى، اعتقاد، یا عدم اعتقاد، به اینکه قضیّه، یا کتاب، وثاقت و حجّیّت الاهى دارد هرگز نمى تواند امرى ایمانى و تعبّدى باشد، بلکه امرى عقلى است؛ و چنان است که من باید فقط با استفاده از عقل خودم به تصدیق آن نائل آیم؛ و عقل من نیز هرگز نمى تواند مرا ملزم یا قادر به اعتقاد به چیزى کند که با خود عقل منافات دارد: محال است که عقل موجب تصدیق به چیزى شود که به نظر خود عقل غیر منطقى مى آید.

بنابراین، در همه چیزهایى که در آنها تصوّراتمان و آن گروه از اصول علم که سابقاً به آنها اشاره کردم وضوح آشکار دارند، عقل یگانه داورِ راستین است؛ و وحى، هرچند ممکن است، با موافقت با آن، احکامش را تأیید کند، با این همه، نمى تواند، در چنین مواردى، اوامرش را از درجه اعتبار ساقط سازد؛ و نمى توان ما را ملزم کرد به اینکه، در مواردى که حکم آشکار و واضح عقل را در اختیار داریم، از آن عدول کنیم و به رأى مخالف آن، به این بهانه که این رأى امرى ایمانى و تعبّدى است، روى آوریم [رأیى که نمى تواند هیچ گونه حکومت و سلطه اى بر احکام ساده و آشکار عقل داشته باشد].

7. امّا، ثالثاً، بسا چیزها هستند که در آنها ما تصوّرات بسیار ناقصى داریم یا اصلاً تصوّرى نداریم؛ و چیزهاى دیگرى هستند که از وجود گذشته، حال، و آینده شان، با استفاده طبیعى از قواى خود، اصلاً علمى حاصل نمى توانیم کرد. این قبیل چیزها، چون فراتر از [حیطه] کشف قواى طبیعى ما، و ورایِ طَوْرِ عقل،اند، اگر وحى شوند، متعلَّقِ راستین ایمان و تعبّد اند. مثلاً، اینکه گروهى از فرشتگان بر خدا شوریدند و، با این کار، وضع و حالِ سعادت آمیزِ نخستینِ خود را از دست دادند، و اینکه [مردگان دوباره زنده خواهند شد و زندگى خواهند کرد]، اینها و نظائر اینها، چون فراتر از [حیطه] کشف عقل اند، صِرْفاً متعلَّقِ ایمان و تعبّدند، که عقل سر و کار مستقیمى با آن ندارد.

8. امّا چون خدا، با اعطاى نور عقل به ما، این آزادى عمل را از خود سلب نکرده است که، هر وقت که مناسب ببیند، در باب هریک از آن امورى که در آنها قواى طبیعى ما قادرند که حکمى ظنّى صادر کنند نور وحى را نیز ارزانى ما دارد، وحى، در هرجا که خدا نزول آن را خوش داشته است، باید بر ضدّ گمانه زنیهاى ظنّى عقل، ایمان و تعبّد به بار آورد. زیرا ذهن، چون به صدق چیزى که علم واضح به آن ندارد قاطع نیست، بلکه فقط به احتمالى که در آن چیز به نظر مى آید تسلیم مى شود، چاره اى ندارد جز اینکه به چنین شهادتى که خود ذهن متقاعد شده است که از ناحیه کسى است که امکان ندارد خطا کند و فریبکار نیست تصدیق کند. امّا، با این همه، هنوز داورى درباره اینکه آیا وحیانى بودن آن شهادت حقّ است یا نه، و نیز داورى درباره دلالت و معناى کلماتى که آن شهادت در قالَبِ آنها اداء شده است، بر عهده عقل است، لاغیر. مسلّماً، اگر کسانى چیزى را وحى تلقّى کنند که با اصول ساده و آشکار عقل و علم واضحى که ذهن به تصوّرات واضح و متمایز خود دارد ناسازگار است، در این صورت، [فقط] به عقل باید گوش فرا داد، چرا که مطلب به ساحت عقل تعلّق دارد. زیرا آدمى هرگز نمى تواند علمى داشته باشد به اینکه قضیّه اى که با وضوح و اصول روشن علم خودش منافات دارد وحى الاهى بوده است یا کلماتى را که آن قضیّه در قالَب آنها اداء شده است درست مى فهمد، که قطعیّتش به اندازه قطعیّت علمى باشد که به صدقِ خِلافِ این امر دارد. بنابراین، چاره اى ندارد جز اینکه آن را به عنوان امرى عقلى مورد بررسى و داورى قرار دهد، نه اینکه به عنوان امرى ایمانى و تعبّدى، بدون مداقّه، دربست بپذیرد.

9. اوّلاً: هر قضیّه اى که وحى شده باشد و ذهن ما، به مَدَدِ قوا و تصوّرات طبیعى اش، نتواند درباره صدق آن داورى کند منحصراً امرى ایمانى و تعبّدى و ورایِ طَوْرِ عقل است.

ثانیاً: همه قضایایى که درباره آنها ذهن، با استفاده از قواى طبیعى اش، بتواند، از طریق تصوّراتى که به نحو طبیعى و عادى اکتساب شده اند، به رأى و حکمى نائل آید امورى عقلى اند. ولى، هنوز، این فرق در کار است که در قضایایى که در باب آنها ذهن چیزى جز دلیل غیر قطعى در اختیار ندارد و، بنابراین، فقط براساس ادلّه ظنّى، که هنوز امکان اینکه خلافشان صادق باشد منتفى نیست، به صدقشان متقاعد شده است، بدون اینکه از دلیل قطعى علم خودش تخطّى کرده و همه اصول عقلى را به هم زده باشد، در چنین قضایاى ظنّى اى، به عقیده من، وحى واضح باید تعیین کننده تصدیق ما، حتّى بر ضدّ ظنّ و احتمال [خودمان]، باشد. زیرا در آنجا که اصول عقلى ثابت نکرده اند که قضیّه اى قطعاً صادق یا کاذب است، وحى واضح، به عنوان یکى دیگر از اصول صدق و مبانى تصدیق، مى تواند تعیین کننده باشد؛ و، بنابراین، قضیّه مذکور مى تواند امرى ایمانى و تعبّدى، و نیز ورایِ طَوْرِ عقل، باشد. چون عقل، در این مورد خاصّ، نتوانسته است به چیزى فراتر از ظنّ دست یابد، در اینجا که عقل قاصر آمده است، ایمان و تعبّد حکم کرده است؛ و وحى مکشوف ساخته است که حقیقت چیست.

10. قلمرو ایمان و تعبّد تا اینجاست، بدون اینکه از عقل تخطّى شده باشد یا براى آن مزاحمتى فراهم آمده باشد؛ عقل را حقائق مکشوفه جدید، که از منبع ازلى همه علوم و معارف سرچشمه مى گیرند، نه آسیب مى رسانند و نه رنجور مى دارند، بلکه یارى مى کنند و بهبود مى بخشند. هرچه خدا وحى کرده است قطعاً صادق و حقّ است، و در آن هیچ شکّى نمى توان داشت؛ و این همان متعلَّقِ راستینِ ایمان و تعبّد است. امّا در باب اینکه آن چیز [واقعاً] وحى الاهى است یا نه [فقط] عقل باید حکم کند، و این عقل هرگز نمى تواند روا بدارد که ذهن وضوح بیشتر را ردّ کند تا آنچه را کمتر واضح است بپذیرد، و نیز هرگز نمى تواند جائز بداند که ذهن به ظنّ، در مقابل علم و قطع، ترتیب اثر دهد. به سود اینکه وحى نقلى، با همان کلماتى که در قالب آنها دریافتش مى کنیم، و به همان معنایى که فهمش مى کنیم، داراى منشاء الاهى است دلیلى وجود نمى تواند داشت که به اندازه اصول عقلى روشن و قطعى باشد؛ و، بنابراین، چیزى که با احکام روشن و بدیهى عقل منافات، و ناسازگارى، داشته باشد حقّ ندارد که، به عنوان امرى ایمانى و تعبّدى، که در باب آن عقل کارى نمى تواند کرد، مورد تأکید یا تصدیق واقع شود هر آنچه وحى الاهى است باید همه آراء، پیشداوریها، و علائق ما را به کنارى نهد، و حقّ دارد که کاملاً تلقّى به قبول شود. این گونه تسلیم شدن عقل ما به ایمان و تعبّد حدّ و مرز علم را از میان برنمى دارد، و مبانى عقل را متزلزل نمى سازد، بلکه به ما رخصت مى دهد تا از قواى خود همان استفاده اى را بکنیم که این قوا را براى همان به ما اعطا کرده اند.

11. اگر ساحتهاى ایمان و عقل را با این مرزبندیها از هم جدا نکنیم، در امور دینى، براى عقل اصلاً جایى باقى نخواهد ماند؛ و آن آراء و عقائد و مناسک و شعائر عجیب و غریب و نامعقولى که در ادیان عدیده عالم به چشم مى آیند استحقاق مذمّت و ملامت نخواهند داشت. زیرا به این ستایش از ایمان و تعبّد، در تضادّ با عقل، به گمان من، مى توانیم، تا حدّ چشمگیرى، همان یاوه گوییهایى را نسبت دهیم که تقریباً همه ادیانى که عالم بشرى را زیر نفوذ خود دارند و تکّه تکّه کرده اند آگنده از آنهایند. زیرا آدمیانى که کسانى این عقیده را در گوششان خوانده اند که نباید در امور دینى به عقل رجوع کرد، وَلوْ آنچه دین مى گوید با فهم عرفى و خودِ اصولِ همه علوم و معارف انسانى منافات آشکار داشته باشد، عنان خرافه پرستى طبیعى و خیالپردازى و رؤیاپرورى خود را رها کرده اند تا آنان را، در دین، به آراء و عقائدى چنان شگفت انگیز و افعال و اعمالى چنان عجیب و غریب و نامعقول بکشانند که انسان فکور از حماقتهایشان انگشت به دهان مى ماند و ناگزیر حکم مى کند که اینان به حدّى از مقبولیّت در پیشگاه خداى عظیم و حکیم بدورند که نمى توان این فکر را از خود دور کرد که، در نظر یک انسانِ خردمندِ نیکخواه خنده آور و آزارنده اند؛ به طورى که، در عمل، دین، که باید، بیش از همه، ما را از دام و دَد متمایز و ممتاز سازد و بیش از هرچیزِ دیگر ما، موجودات متفکّر، را از مرتبه حیوانات فراتَر بَرد، تبدیل به چیزى مى شود که در آن آدمیان غالباً بى تفکّرترین موجودات و بیشعورتر از حیوانات به نظر مى آیند. ممکن است، در مورد یک انسان نیکخواه نوعى غَلَیانِ شور و شوق قلمداد شود، امّا براى انسانهایى که مى خواهند آراء و عقائد یا دین خود را براساس آن برگزینند قاعده بسیار زیانبارى از کار درخواهد آمد.

پى نوشت:
* مشخّصات کتابشناختى اصل این نوشته چنین است:
Locke, John An Essay Concerning Human Understanding, Book IV, Chapter XVIII (Of Faith and Reason, and Their Distinct Provinces).

منبع: / فصلنامه / نقد و نظر / 1380 / شماره 27 و 28، تابستان و پاییز ۱۳۸۰/۰۸/۰۰
نویسنده : جان لاک
مترجم : مصطفی ملکیان

نظر شما