ویتگشنتاین فیلسوف و منتقد فرهنگى(2)
در قسمت نخستاین مقاله، ابتدا مترجم به معرفی اجمالی آثار و آراء علمیلودویک ویتگنشتاین پرداخت و آنگاه، زندگی وی از آغاز تا سال 1940و سپس دیدگاه فلسفی وی در تراکتاتوس را مورد بررسی قرار گرفت، اینک ادامه سخنرانی آقای گونار سونسون را پی میگیریم:
فلسفه متأخر و ویتگنشتاین
آنچه در کتاب تراکتاتوس تحت عنوان "مرزهایاندیشه" آمده بود، تا حد وسیعی در دیگاه بعدی و متأخر ویتگنشتاین موثر افتاد. و آنچه موجب افتراق نظر گاه نوین او از بینش پیشن وی نسبت مسأله میشود، برداشتی است که نسبت به پیچیدگی موضوع ابراز داشته است. بررسی کتاب "پژوهشهای فلسفی" (Philosophische antersuehungen) نشان میدهد کهاینایدههای مطروحه در تراکتاتوس نوعی ساده سازی غیر مجاز محسوب شده است. به همین لحاظ در نوشتار جدید او نقاط ضعف تراکتاتوس آشکار گشته و ریشههای خطا بررسی شده و آنچه که فراهم آمده خود قالب و چارچوبی است برای تعیین و ترسیم مرزهایاندیشه.
محتوای کتاب پژوهشهای فلسفی علاوه بر انتقادات او نسبت به مطالب رساله منطقی فلسفی، کوششی است فزاینده که نسبت به کلام و معنای گزاره، در چارچوبهای سنتهای فرهنگی فلسفی جامه غرب، ابراز میشود.
جهتگیری انتقادات بیش از هر چیز علیه عناصر و مسائلی است که در تراکتاتوس تحت عنوان نظریه تصویری، قضایای مقدماتی، اعیان و اشیاء و بالاخره صورت کلی قضیه گرده آمده است. جوهره کلام ویتگشنتاین دراینجااین است که "کلام و یا زبان به جایاین که به عنوان سیستمیانتزاعی از عناصر از عناصر مذکور قلمداد شود، خود تشکیل یک بازی زبانی Sprach spiel را میدهد". او در توضیحاین مطلب میگوید که یکی از خطاهای که در تراکتاتوس مرتکب شده، تصوراین مطلب بود که معنای یک قضیه به وسیله آن رابطه که بایستی میان صورت کلامیقضیه و اعیان و اشیاء مربوطه دربیرون برقرار باشد تعیین میشود بررسیاین مطلب که چگونهاین رابطه وجود دارد، نه آن طوری که در تراکتاتوس آمده، چگونهاین رابطه بایستی برقرار باشد، بیانگر آن است که معنای یک قضیه به جایاینکه به واسطه صورت گزاره تعیین شود، به وسیله "قواعد حاکم بر استعمال زبان" تعیین میشود. قضایا و جملاتی که ما بدان وسیله مطلب خود را به دیگران ابراز میداریم متضمن ساختاری منطقی نیستند و فی الواقعاین جملات به جز آن صورت عینی و علائمی، چیز دیگری در بر ندارند. اما برایاینکه به رابطه منطقی آن دسترسی یابیم باید به جای معطوف شدن به صورت قضیه توجه به چگونگی استعمال زبان یا کلام نمائیم.
اکنوناین سوال به ذهن خطور مینماید که اگر معنای جمله به واسطه قواعد مربوط به چگونگی استعمال کلام تعیین میشود، چگونه میتوان پی بهاین قواعد برد و نسبت بدانها آگاهی یا فت. ویتگنشتاین نظر دارد که شناخت و شناسایی انسان نسبت به قواعد زبانی از طریق استفاده صحیح از کلام حاصل میآید حال سوال دوم: چگونه میتوان استفاده صحیح از کلام را آموخت؟ شاید بتواناین گونه پاسخ داد که فرضاً یک استادکار کوشش مینماید که قواعد زبانی را از طریق نوعی صورت بندی زبانی به شاگردش بیاموزد. چنین روشی بنابر نظر وینتگنشتاین کمکی به ما نمینماید. زیرا یک قاعده زبانی خود هیچگاه تعیین نمینماید که چه چیزهایی با آن هماهنگ و چه چیزهایی با آن نا هماهنگ است. زیرا هر قاعده زبانی میتواند به صور گوناگون ادراک و افهام شود. یعنی چیزی در خود قاعده که بیانگر چگونه فهمیدن قاعده و طرز استعمال آن باشد، وجود ندارد. اگراین مطلب را پذایر شویم، هنوز اصل سوال، یعنیاین که چه معیاری تعیین کننده فهم و استعمال یک قاعده زبانی است، به قوت خویش باقی است. شاید پاسخ نقد چنین باشد: "تفسیر قاعده". بدین معنا که شاگرد از طریق تفسیر قاعده زبانی استادکار خویش، قاعده مذکور را فرا میگیرد.
اما در چنین حالتی آسیب دیگری بروز مینماید. زیرا هر گونه تلاشی که در جهت بیان تفسیر قاعده صورت پذیرد، خود منجر به یک قاعده زبانی جدید میشود. بنابراین آن سوال اصلی همچنان صلابت خویش را حفظ نموده است. گزینه دیگراین است که استادکار با مثالهای قاعده مربوط را روشن نماید. اما چنین مثالهایی هیچ گاه به تنهای قادر نخواهند بود که تعیین نمایند چه چیزهای در سازگاری و چه چیزهایی در ناسازگاری با خود قاعده به سر میبرد. و همان طور که ویتگنشتاین نظر دارد هر گاه رفتار و یا عملکردی بتواند به عنوان امری هماهنگ با قاعدهای مشخص، آن هم در قالب تفسیری خاص، مورد ادارک قرار گیرد، بنابراین خود قاعده قادر به قاعده بندی چیزی نخواهد بود. طبیعتاً چنین استنتاج پارادوکسیکالی قابل قبول نخواهد بود.
ویتگنشتاین میگوید خطایی که در اینجا صورت میگیرد این است که خود قاعده به عنوان تفسیری از قاعده قلمداد میشود. در حالی که ما بایستی بدانیم که مفهوم "تبعیت از یک قاعده" بنیادی است برای درک مفهوم "قاعده". و آنچه که معنا و مفهوم "تبعیت از یک قاعده را بر ما مکشوف میسازد، عبارت است از سیر عملی رفتار (پراکسیس)، سیر علمیهیچ گاه امکان ندارد که به صورتی نامشخص در کلمات توصیف شود، زیرا در غیراین صورت خود به عنوان قاعدهای تلقی شده و مجدداً "دور" پدیدار میشود. لهذا آنچه که استاد کار سعی دارد که به شاگردش بفهماند، در نهایت یک الگوی عملی و رفتاری است و شاگرد زمانی واقف بهاین الگو میشود که بتواند به همان طریقی که استادکار در شرایط همگون انجام داده، رفتار نماید.
نهایت این که فهم و درک معنای جمله از نظر ویتگنشتاین ریشه در رفتار و کردار و مسیر عملی زندگی دارد. نتیجه: معنای یک قضیه در نهایت به واسطه "بازی زبانی"، رفتار واقعی و پراکسیس زبانی تعیین میشود. و در واقع رفتارهای غیرارادی و عاداتی (رفتاری که به صورت عادت و ملکه در آمده) هستند که اشعار و اشاره به تشریح کامل معنای یک قضیه دارد. و وضوحاً کسی که ازاین قاعده تبعیت ننماید، حضوری در بازی زبانی نخواهد داشت و قادر به افهام و ادارک قواعد بازی و معنای جمله نخواهد بود.
بنابراین معنای یک گزاره به وسیله عملکرد مشترک ما انسانها و نیز الگوهای رفتاری حاصل از آن قابل درک است. آموختن و فراگیری یک زبان به معنای فهم و عمل و روشی است از برای زیستن و تمرین و تکراری است از برای اجرای رفتاری خاص. و انسان ازاین طریق در یک مجمع زبانی، یا بهتر بگوییم، در" ساختار فرهنگی" تربیت و رشد مییابد. یعنی انسان به واسطه آموختن و شرکت در بازیهای زبانی عمومیآن هم در فرهنگی خاص، مفاهیمی را فرا میگیرد که سپس تبدیل به ابزاراندیشه میشود. از آنچه گفته شد، بر میآید که ویتگنشتاین دیگر، همانند آنچه که در تراکتاتوس فراهم آورده بود، به پاسخی عام، کلی و مجرد برای مرزهایاندیشه سرگرم و دلخوش نمیشود، بلکه معتقد است کهاین قواعد زبانی و یا پراکسیس زبانی و به تبع آن الگوهای رفتاری در فرهنگها هستند که میتوانند تعیین نمایند که چه چیزهایی گفته شود. چه چیزهایی گفته نشود. واین کهایا مرزهایی برایاندیشه وجود دارد، نکتهایست که صرفاً از طریق مطالعات دقیق درباره چگونگی استعمال کلام آن هم در شرایطی ویژه و عینی، حاصل میآید.
مسائل فلسفی
آنچه که موجب گرایش ویتگنشتاین به سویاین موضوع شد که به طرزی موشکافانه به بررسی "استفاده از زبان" بپردازد، تعلق خاطر او به سوی تعیین و یا تشخیص مرزهایاندیشه نبود، بلکه تحقیقات و بررسیهای او عمدتاً در راستای حل مسائل فلسفی شکل میگرفت. بنابراین گوهر تفکر او، آنچنان که در مقدمه کتاب تراکتاتوس فراهم آمده که مسائل فلسفی اساساً ریشه در سوء فهم از منطق زبانی دارند، هرگز او را رها ننمود.
بیشک این سوال به ذهن خطور مینماید که چگونه سوء فهم زبانی منجر به بروز مسائل فلسفی پیچیده میشود؟ ویتگنشتاین خود براین نظر است که تحقیقات فلسفی، گفتگو درباره وضعیت مفهومیو منطقی مینماید و به طور کلی به بررسی این گونه امور میپردازد. تحقیق فلسفی معمولاً، از یک پدیده عینی یا یک بیان زبانی آغاز میشود و انسان برای نائل شدن به آن مفهومی که زبان آن را بیان مینمایند، کوشش میدارد از هرآنچه که در پدیده گذار و موقتی است و صرف نظر نموده و در عوض بر روی خصیصههای دایمیو پایدار پدیده متمرکز شود. خاصه ویژگیهایی به عنوان جوهری و یا پایدار در پدیده قلمداد میشود، بستگی به گرایشات فیلسوف و تحلیل او دارد. بدین لحاظ فلاسفه گوناگون با گرایشات گوناگون، و یا یک فیلسوف در موقعیتهای مختلف، میتوانند از دیدگاههای متفاوت تبعیت و پیروی نمایند و به تبع آن تحلیلهای، آنها نتایج گوناگونی در بر خواهد داشت. اما آنچه که ما میتوانیم در چنین شرایطی بگوییم این است که نتایج گوناگون مبتنی بر فرضیات و گرایشات مختلفی درباره پدیده مورد نظر است بدین ترتیب باید اذعان نمود که فرضیات ما بایستی بعنوان تصاویر ذهنی ما از پدیده قلمداد شود و ما به لحاظ عملکرد اینگونه فرضیات شخصی قادر خواهیم بود که در بازی زبانی شرکت جوییم. یک فرضیه شبیه به طرحی است که در آن ویژگیهای برجسته و بارز مفهومی را به ما نشان میدهد، اما این که چه اموری به عنوان ویژگی برجسته مفهومی قلمداد میشوند، بستگی به این دارد که ما در چه شرایط و یا وضعیتی فکر واندیشه مینماییم. با این وجود تا زمانی که ما آگاهی به محدودیتهای فرضیهای خود داریم، مشکلی پدیدار نمیشود، اما هر گاه ما فرضیه خود را همانند خود مفهوم بدانیم، دیگر قادر نخواهیم بود که تعلق و وابستگی آنها را به شرایط درک کنیم. آنچه که در اینجا ویتگشنتاین قصد بیانش را دارد این است که انسان از طریق فرضیاتش کور و یا محدود میشود و لهذا چیزهایی را نمیتواند ببیند و یا تبیین نماید. و این در حالتی است که ما فرضیات خودمان را مطلق نموده و بعنوان مفاهیم حقیقی پنداشته و بر اساس آن معطوف به تحلیلهای فلسفی میشویم که در واقع جزء فرضیات شخصی یا فردی محسوب میشوند.
بنابراین ملاحظات، مسأله هنگامی بروز مینماید که ما بر بنیاد فرضیات خود از کلام سوء استفاده نماییم. چنین صورتی از سوء استفادگی هنگامیاست که بیان یا کلام خاص در شرایطی که در آن قواعد زبانی در رابطه با فرضیه خاص درک میشود، مورد استفاده واقع گردد همین امر مانع از آن میشود که انسان بتواند به طور معنا دار از زبان استفاده نماید.
بدین ترتیب تحقیقات و بررسیهای فلسفی به جایاین که مسائل فلسفی را حل نماید، خود موجب رواج و تعمیم آنها میشود. این گونه تحقیقات بینش سادهای را به عنوان تنها بینش ممکن به ما القاء مینمایند و بدین لحاظ ما را از درک خود مفهوم محروم میسازد. بدون تردید هنگامیکه چندین تحلیل و تحقیق شبیه به هم و نیز متقاعد کننده و عقلایی نتایج گوناگونی را ارائه نمایند، حاصل کار جز گمراهی و گیجی چیز دیگری نخواهد بود.
مسائل فلسفی، آن طوری که ویتگنشتاین تقسیم بندی مینماید، از یک سو، تعلق به قلمروی فردی دارند و از دیگر سو جزء امور جمعی و مشترک تلقی میشود. آنها هنگامیفردی قلمداد میشوند که فرد را از طریق فرضیاتش محصور مینماید و هنگامیجمعی و مشترک هستند که در زبان گروهی منعکس شده و لذا منجر به روشی مشترک برایاندیشیدن میشود.
بنابراین، مسائل فلسفی ربطی وثیق با بازی زبانی ما دارند و نیز آن الگوهای رفتاری نظری که مشترکاً فرهنگی را تشکیل میدهد که انسان از طریق پذیرش آن در مجمع زبانی شرکت میجوید.
ویتگنشتاین، منتقد فرهنگی
در این جا مطلب را با این سوال آغاز مینماییم که چه ویژگیهای بنیادینی در فرهنگ غرب وجود دارد که مورد انتقاد ویتگنشتاین واقع شده است. به عبارت دیگر چه فرضیاتی در بروز و پیدایش "مسائل فلسفی" در مغرب زمین نقش دارند؟ طبیعتاً بر شمردن و قضاوت درباره یکایک آنها امکان پذیر نیست، بالاخص آنجا که موضوع پیچیده تر میشود فرضیههای ویژه با الگوهای پیچیدهتر تعمیم مییابند و لهذا به سختی میتوان نقش و کمک فرضیات را مورد تشخیص و تمیز قرارداد ویتگنشتاین خود مینویسد: "فلسفه خود عاملی است که پیچیدگیها و گرههای فکری را باز مینماید، بنابراین ماحصل و نتایج ناشی از آن باید ساده باشد، اما فلسفه پردازی بهاندازه خود گرهها پیچیده است".
به هر روی در اینجا تلاش مینماییم که به طور خلاصه به نکات اساسی و مورد انتقاد او اشاره نماییم.
یکی از موضوعاتی که در فرهنگ ما دارای جایگاه شاخصی است، بینش ما نسبت به علم است. دراینجا چندین دیدگاه یا فرضیه در ارتباط با یکدیگر قرار گرفتهاند که عبارتند از: بینش ما نسبت به مسأله شناخت، مسأله حقیقت، ارزش شناخت، موضوع شناخت و غیره. به تمامی این مطالب ویتگنشتاین در نوشتارهای خویش اشاره دارد. بر حسب دیدگاه او بینش فرهنگی ما نسبت به مسأله علم به شدت کجروانه است. تبعات حاصل ازاین بینش منجر به آن شده ما تمامیحیطه شناخت و معرفت را منحصر به شناخت علمی بدانیم، یعنی این که شناخت در تمامی قلمروها امکانپذیر است، و دیگر این که شناخت بیشتر، تصویر بهتری به ما از جهان ارائه میدهد و دیگر هیچ حدّ و حصر اصولی برای شناخت ما وجود ندارد.
بینش و شیوه نگرش ما نسبت به علم و فرضیات متعلقه منجر به آن شده است که مسائل اخلاقی و زیباشناسی، مسأله ارزشها و نیز رفتارها یا به صورت یکی از مسائل علمی مطرح شود، یا به صورت یکی از موضوعات عینی و یا به صورت یک عامل نفع و سود. علاوه بر این، چنین بینشی موجب شده که مسائل دینی همچون ایمان و اعتقاد به خداوند بعنوان مسائل عقب مانده درک شود، و این که اسطورهها و آدابها و رسومات به عنوان علوم مقداماتی و خرافی مد نظر قرار گیرد.
قصد ویتگنشتاین از طرح چنین انتقاداتی این است که نشان دهد که چنین آرایی درباره علم و مسائل دیگر در تعارض با سایر الگوهای رفتاری فرهنگی قرار دارند که بهاندازه همانها صاحب ادعایند.
یکی دیگر از مواردی که در فرهنگ ما وجود دارد برداشت و بینش ما از "روح" و "من" انسانی است. براساس بینش موجود روح موضوعی درونی قلمداد شده که حیات روانی فرد را سامان میبخشد. احساسات، ادراکات، تصورات، تمایلات، عواطف و... همه اینها فرآیندهای روحی درونی را تشکیل میدهد که به طور غیرمستقیم در رفتارهای انسانی ظاهر میشوند. بدین لحاظ باید اذعان نمود که حیات روانی انسانها برای یکدیگر پنهان بوده، در حالی که برای خود فرد معلوم و مشهود است. این طرز تلقی از روان آدمیو نیز رابطه میان روح و جسم توسط ویتگنشتاین به طرزی عمیق مورد انتقاد واقع شده است. و مشخصاً بسیاری از مطالبی که ویتگنشتاین در اواخر سالهای خلاق خویش مینویسد مربوط به مفاهیم و مسائل روحی و روانی است. از مطالعه و بررسی تحقیقات او بدست میآید که این مسأله و فرضیات مربوطه ارائه شده نسبت به پدیدهای روحی همچون بینش ما نسبت به علم به شدت انحرافی و کجروانه بوده و منجر به دوگانگی فرهنگی میان پدیدههای فیزیکی و روانشناختی، و یا میان مسائل روحی و جسمانی شده است. چنین دوگانگی تنها بینش ما را نسبت به مسأله روحی و جسمانی شده است. چنین دوگانگی تنها بینش ما را نسبت به مساله حیات و خودمان تحتالشعاع قرار نداده بلکه دامنه آن به مذهب و فرآیندهای اخلاقی رسیده است، و حتیاین مسأله تفکر و بینش ما را نسبت به امور تربیتی و ارزشهای انسانی نیز رقم میزند. علاوه براین در عصر ما نگرشی تفکیکی نسبت به مسائل جسمانی و روحانی وجود دارد که تبعات حاصل از آن به نفی یا عدم وجود ابعاد معنوی و روحی انسان میرسد. چنین وضعی اثرات نافذی بر روی مسائل دینی، اخلاقی، روانشناسی و تعلیم و تربیت دارد. اما آنچه که شاید بیش از هر چیز در فرهنگ ما شاخص و بارز است آن چیزی است که ویتگنشتاین آن را ایده ترقی و با دیدگاه تکاملی مینامد. این مساله ریشه در خوش بینی تکاملی دارد که طی آن تغییرات بعنوان پیش رفت یا طرقی تلقی میشود و بدین لحاظ هر تغییر یا تحولی فی نفسه بعنوان مسألهای ارزشی قلمداد شده و هر آنچه که جدید و نوین است تصور "بهتر از قبل" بر آن مترتب است. در چنین فضایی درک و فهم ما از مسأله علم شکل میگیرد، بدین مضمون که رشد و تحولات موجود در حیطه علم تدریجاً به سمت بهتر شدن کمال پیش میرود تا این که بالاخره و در نهایت بتواند به نظریه و یا تصویری کامل از واقعیت جهان نائلاید. چنین فرهنگ یا هنجاری در تصور و ادراک ما نسبت به مسائل اساسی مانند حیات، هستی، روح، ارزش، خداوند و... اثر گذاشته و به تبع آن تفکرات ما را در قلمرو فلسفه، روانشناسی، اخلاق، زیباشناسی و مذهب شکل داده است.
نهایت این که انتقاد ویتگنشتاین علیه طیفی از فرضیات و الگوهای فرهنگی است و کوشش و تلاش او دراین راستاست که انحرافی بودن چنین تصوراتی را آشکار سازد. و این که این گونه تصورات انحرافی به صورتهای حیاتی طبیعی ما تعارض دارد و براین اساس مسائل فلسفی، که قبلاً درباره آنها گفتگو داشتیم، دقیقاً پیوند و رابطه با ین گونه تصورات قرار دارد. شاید این حدسی قریب به یقین باشد که انتقاد ویتگنشتاین به عنوان اعتراض و انتقادی از عصر حاضر قلمداد شود، اما باید به خاطر داشته باشم که بسیاری از فرضیاتی که مورد انتقاد اوست مربوط به تاریخ گذشته است. البته این امری درست است که او صرفاً فرضیات کجروانه عصر ما را مورد انتقاد قرار نمیدهد بلکه منظورش این است که ما در دورهگذاری زندگی میکنیم که در آن فرهنگ قدیم در حال اضمحلال است. در یادداشتی مربوط به سال 1930مینویسد که فرهنگ همچون سازمان بزرگی است که در آن هر کس جایگاه و شأنی دارد و هر کسی قادر در فضایی، مجموعهای کار و تلاش نماید. و در این زمینه است که توان و نیروی انسانی مورد بهرهبرداری واقع میشود. اما در عصر بیفرهنگی، تلاشها و انرژیها تجزیه شده و هر نیروی در جهت خنثی نمودن نیرویی دیگر مورد استفاده قرار میگیرد. ویتگنشتاین همچنین عقیده دارد که در صحنه بازیگری این عصر این توانایی وجود ندارد که بهترینها معطوف به اهداف بزرگ شوند بلکه صحنهای است که در آن بهترینها در پی اهداف فردی میباشند. چنین هنجاری که از بی فرهنگی عصر ما بر آمده در تعارض شدید با فرهنگ پیشین که ویتگنشتاین شاهد اضمحلال آن بوده، قرار دارد.
هدف فلسفه
اجازه دهید که در آخر بحث چند کلمهای در باب بینش ویتگنشتاین نسبت به فعالیت خودش به عنوان یک فلیسوف بپردازیم.
در نگاهی به مقدمه کتابی که در سال 1930 در پی تدوین آن بود چنین آمده است: "این کتاب برای آن کسانی نگارش یافته که نسبت به آن روحیهای که این کتاب در آن نوشته شده، همدردی دارند. این روحیه به غیر از روحیهای است که در آن جریانهای اصلی تمدن آمریکایی و اروپایی شکل گرفتهاند. روحیهای که در آن صور صنعت، موسیقی، فاشیسم و سوسیالیسم به بیان آمده از نظر نویسنده بیگانه است. تمدن ما در قالب بینش تکامل گرایی شکل گرفته است. به عبارتی دیگرایده تکامل گرایی صورت آن است و نه خصوصیتی نزد آن. شاخصه آن این است که دارای بافتی ساختی است. و کارش این است که ساختارهای هر چه بیشتر تو بر تو را ارائه دهد. و حتی روشن بینی و بصیرت در خدمت همین مقصود است و هدفی مستقل قلمداد نمیشود. برعکس بر این اساس بصیرت با روشنایی و هدف غایی آمیخته شده است. همچنین مقصود من چیز دیگری به غیر از مقصود دانشمندان است، و حرکت فکری من از برای آنها غیر عادی است".
برای ویتگنشتاین، فلسفه یک علم و یا چیزی ورای علم محسوب نمیشود. بلکه از نظر او فلسفه نوعی فعالیت است. در یاداشتی مربوط به سال 1931 مینویسد: " کار با فلسفه... واقعاً چیزی است بیش از یک کار برای خودش ". از برای ویتگنشتاین فلسفه معرفت جدیدی است که با بصیرت و روشن بینی توام شده است. او در کتاب "پژوهشهای فلسفی" مینویسد: "نتیجه فلسفه عبارت است از کشف زوائد و مفاهیم لامعنی که خرد آدمی در هنگام رویارویی با زبان، دریافت میدارد. این زوائد و مفاهیم لامعنی به ما اجازه پی بردن به ارزش کشف را نمیدهد"، و کمیجلوتر میافزاید: آن بصیرتی که مدنظر ما است، بصیرتی کمال است. و این بدین معناست که مسائل فلسفی به طور کامل از میان برداشته شوند. و کشف واقعی آن است که هرگاه که بخواهیم امکان قطع فلسفهپردازی را داشته باشیم.
ارزش کشف همین است که مسائل فلسفی از بین بروند و این هنگامیحاصل میآید که ما بر الگوهای فکری ساده فرهنگی تکیه نماییم. و آن زمان است که ما به واسطه کار فلسفی در باب مفاهیم و قواعد زبانی واقعی به بصیرت رسیده و فریفتگی ما زائل شود. به عبارتی تا زمانی که ما به مدلهای فکری به عنوان امور ضروری و اجتناب ناپذیر میاندیشیم مساله فلسفی کما کان وجود دارد اما هنگامیکه کشف مینماییم کهاین مساله مبتنی بر خطای دستور زبانی است، همه ابهامها رفع میشود.
فلسفهای که این گونه فهمیده شود، قادر است که مسائل فلسفی ما را حل نماید. یعنی کار فلسفی دیگر نمیتواند محصل کجراه و محصور فریضههای ساده باشد. و هرگاه فریفتگی و افسونگری زبان شکسته شود، آن گودال فلسفی که اندیشه را زندانی خودش نموده است ویران شده و از بین میرود و مسائل فلسفی دیگر ما را نگران نمیکند. اگر بدین شیوه بیاندیشیم، میتوان گفت که ویتگنشتاین متدی را ارائه مینماید که مساله فلسفی هر کسی رفع میشود. در نوشتاری مربوط به سال 1944 او چنین مینویسد: "اندیشه را رهایی بخشید واین هدفی است مطلوب برای کسی که رو به سوی فلسفه دارد".
اما، همانطور که قبلاً اشاره شد، مساله فلسفی تنها به قلمرو فردی ختم نمیشود، بلکه میتواند از معنایی جمعی و مشترک برخوردار باشد. زیرا مساله طبیعی میتواند به واسطه الگوی نظری رفتاری که تواماً فرهنگ را متشکل میسازد، پدیدار شود لهذا مسائل فلسفی میتواند به عنوان امری نهفته در فرهنگ ما مطرح باشد در چنین وضعیتی کار فلسفی به معنای انتقادی است از این گونه الگوهای فرهنگی.
ویتگنشتاین خود هیچ گاه عقیده نداشت که کار فلسفی میتواند برای بر چیدن علل فرهنگی، که زمینه ساز بروز مسائل فلسفی هستند کافی باشد. شاید فیلسوف بتواند خود را از افسون زبان و به تبع آن از فریضههای متعارض برهاند، اما تحقیقات او هیچ گاه منجر به نابودی بافتهای فکری و الگوهای فرهنگی معارض نمیگردد. زیرااین گونه بافتها و اگوها عمیقاً ریشه در روش زبانی و کلامیما دارند، یعنی روش تفکر و حیاتمندی ما. تحول دراین گونه عوامل، یعنی برچیدن عللی که موجب بروز مسائل فلسفی شدهاند، یعنی تحول در تمامی زبان ما و تمامی فرهنگ ما. یک چنین دگرگونی به معنای دگرگونی در روش زیست و زندگی و حیات ما خواهد بود، چنین تغییر و تحولی هیچ گاه از طریق کار فلسفی و استدلال فلسفی حاصل نمیآید بلکه مبتنی بر تربیت و آموزش است.
آنچه که ویتگنشتاین وجداناً به دنبال آن بود صرفاً رهایی از اندیشه نبود، بلکه در پی آن بود که فرهنگ غرب آنچنان تحول یابد که متضمن هیچ الگوی معارض فکری رفتاری نباشد. او در نوشتاری متعلق به سال 1947 مینویسد: "به طور کلی بر خودم مشخص نیست که مایلم که دیگران کارم را ادامه دهند، و یا این که تحولی در شیوه زیست و حیات فرهنگی ما تمامی این سوالات را بی معنا و زائد خواهد نمود".
منبع: / ماهنامه / معرفت / شماره 13، ویژه نامه جامعه شناسی
خبرنگار : حمید غفاری
سخنران : گوران سونسون
نظر شما