احمد رضا احمدی در آینه گسست ها و پیوست ها
شعر احمدرضا احمدی در ورای آرامشِ مبسوط و مدام اش، ریشه در شورشها و عصیانهای بزرگ دارد. شورشگری و عصیان - به خودیِ خود - فضیلتی برای شاعر یا شعر نیست. سمت و سوی عصیانها و تمردهاست که به آنها ارزش میبخشد و حُسن و قبح آنها را رقم می زند. و همین گونه است پیوستها و وصلها.
من در این مجال میکوشم تا با تاکید بر تکه هایی از گفته ها و نوشته های این شاعر تاثیرگذار وجوهی از گسستها و پیوستهای هوشمندانه ی او را بازخوانی کنم، شاعری که بر آستانهی هفتاد سالگی هنوز بشارت تماشاهای تازه می دهد. پیداست که این سطرهای عابر داعیه دارِ نقد شعر احمدرضا احمدی نیست چه نقد زبان و فرم و برون ساخت و چه نقد اندیشه و مضمون. در این نوشته از رویکردهایی سخن می رود که به مثابهی حاشیه هایی مهمتر از متن، در ساختن و پرداختن ذهنیت شاعرانه و شکلگیری و قوامِ متن نقشی انکارناشدنی دارند.
1- شعر احمد رضا احمدی در سالهای پر تب و تاب دههی چهل رخ مینماید و در دهه ی پنجاه قد میکشد و میبالد (طرح 1341، روزنامه شیشه ای 1343، وقت خوب مصائب 1347، من فقط سپیدی اسب را گریستم 1350، روی زمین هستیم) 1352
ذهن و زبان شاعران و نویسندگان آن سالها در تصرف و سیطره ی بی چون و چرای انگارهها و ایسمهای وارداتی و در راس آنها آموزههای مارکسیستی است که به گونه ی تبی ایدئولوژیک بروز و ظهور مییابند و فراگیر میشوند، بی آن که در پس زمینه ها مبتنی بر دانشی واقعی و شایان اتکا یا دست کم خوانشی قابل اعتنا از متون فلسفی یا حتی شبه فلسفی باشد. فارغ از حسن و قبح و ارزشگذاریهای فلسفی، در این ماجرا با آیدین آغداشلو هم سخن ام که بخشی از پیوستگان و گرویدگان به آن انکارهها و آموزهها در آن سالهای پرفراز و نشیب، شور آرمان و عدالت و آزادی در سر داشته اند و صادقانه در پی ستیزبا استبداد پهلوی ونواستعمارگران بوده و در این راهِ پر خوف و خطرگاه جان بر طبق اخلاص نهاده اند، اما شور و حرارت آرمانخواهی پاکبازانه مانع از آن نیست که پی آمدهای سرنوشت ساز این ماجرا - به ویژه در پهنه ی هنر و ادبیات - مورد تامل و بازخوانی قرار نگیرد؛ چون پی آمدهایی چون گسست از ریشه های تنفس معنویِ ایرانی، قطع ارتباط با عوامل و ارزشهای قدسی، تصلب و تک بعدی نگری فکری، تعبد تشکیلاتی به سانترالیزم در چارچوب سرخ یا زرد و در یک کلام انسداد تفکر و اندیشه ورزی اصیل و در بند کشیدن خلاقیت هنری با تمسک به انگاره هایی چون تقدم عین بر ذهن و پاسخ به سفارش اجتماعی و سرسپردن به دترمینیسم تاریخی و مبارزهی دیالکتیکی طبقات اجتماعی با بورژوازی که تفصیل داستان و بر شمردن شواهد و طرح و ذکرنامها و فرجام ها ازحوصله ی این مکتوب بیرون است.
هر چه هست در تاریخ شعر روزگار ما، پس از نیما، بر این قصه شواهدبسیار میتوان سراغ گرفت و انگار اکنون زمان آن فرا رسیده که این لایه ها از سرگذشت شعر نوی فارسی به دقت و درنگ بازخوانی و تحلیل شود، البته با اصراری دو چندان بر پیوست عدالت و انصاف به صراحت و ادب، که نه به بتسازی و تقدیس پیشگیهای طبق معمول را بر میتابد، نه پرونده سازی و جفاکاری و دشنام را.
تحلیل و واکاوی ریشه ها و دستاوردهای این جریان، بیشک برای شعر امروز ما ره گشاست وگرنه با مغفول گذاشتنِ ماجرا - دیر یا زود - شاهد بازتولید آن در شکلها و قالبهایی تازه خواهیم بود که جزم اندیشیهای اردوگاهی و تصلبها و تعصبهای فضیلت کُش و هنرسوزِ حزبی و شبه حزبی از ریشه های نهان سربرآورده و سرمایه ی عظیم روحی و استعداد نسلی دیگر و نسل هایی دیگررا به باد خواهد داد. بگذریم!
برای پرهیز از کلی گویی به «یادداشتهای روزانهی نیما» اشاره میکنم که سندی بسیار مهم در تحلیل تاریخی شعر امروز ماست و گوشه هایی تلخ و عبرت آموز از این حال و هوا را روایت میکند؛ «لادبن» برادر بزرگ نیماباگرایشی کمونیستی درجنبش جنگل عضویت دارد و روزنامه ای به نام ایران سرخ را منتشر میکند. او پس از شکست نهضت جنگل، در اسفند 1300 همراه جمعی از اعضای حزب کمونیست به شوروی میگریزد.
حلقهی عاطفی نیما به برادرش «لادبن» بسیار شدید است. همین پس زمینه جوانیِ نیما را به افرادی چون طبری، نوشین، هدایت و علوی ربط می دهد که جملگی سر در اردوگاه سرخ دارند و از پی این خط و ربط، گاه شعری از نیما در نشریات حزبی به چاپ می رسد و بنابرهمین ارتباطها، نیما در یک - دو محفل مرتبط با حزب نظیر کنگرهی نویسندگان حزب توده شرکت میکند اما این روابط چندان نمیپاید و نیما چابکانه از آن جماعت میگریزد، چون به فراست در مییابد که «آدم آزاده به کسی و فرقه ای سر فرود نمی آورد. او فقط حقایق را تصدیق میکند و بس» 1
جریان حزب - اما - در برابر عنصر متمرد و طغیانگری چون نیما دو طرح موازی را به اجرا میگذارد؛ از یک سو، در همه ی نمودهای بیرونی اش نیما را توده ای معرفی میکند، از دیگر سو با تخریب روحی نیما او را که - ذاتاً فردی درونگراست - ایزوله میکند. این جملات نیما بسیار خواندنی است؛ «من بزرگتر و منزهتر از این هستم که توده ای باشم... این تهمت دارد مرا میکشد. من دارم دق میکنم از دست مردم... امشب امامی اینجا آمد. حالا دارد برای من مرشدی میکند. میگوید بیشتر از این کتب اجتماعی را بخوانید که کمونیست حسابی بشوید! من کمونیست حسابی نخواهم شد. من کمونیست نیستم... آنها بسیار نقطه های ضعف دارند و عمده مادیت غلیظ آنهاست.» 2
از این دست سطرها در یادداشتهای نیما بسیار است. در هر حال، غرض از حکایت نیما طرح و تصویر فضای فکر و فرهنگ آن سالهاست. با اندکی تحقیق میتوان گسترهی این موج و پی آمدهای آن را در گفته ها و نوشته ها و شعر و زندگی بسیاری از شاعران پس از نیما از جمله شاهرودی، اخوان، شاملو، رؤیایی، کسرایی، ابتهاج، میرزازاده، خویی، زهری، براهنی، میرفطروس، سلطانپور، کوش آبادی و چندین و چند شاعر دیگر به تماشا نشست و حکم کلی این که در بده و بستان عمل سیاسی با شخصیت شاعرانه برد با سیاست بازان است و خسران عظیم نوالهی شعر و شاعر.
نمایی دیگر از حکایت نیما، روایت یدالله رؤیایی است که در ترسیم فضای سیاست آلود آن سالها گویاست. رؤیایی در گفت وگویی به سال 1378 چنین میگوید: «... زندگی این گروهها و رقابت ایشان جامعه را فاسد میکند، خراب میکند و از سر هم فاسد میکند، فسادِ سر بدتر از فساد تنه و بدنه است و خطرناکتر... مثل ضربت روحی و روانی ای که در حوادث 28 مرداد به من و نسل من وارد آمد. آن جوان 21 ساله کمونیستی که از کویرهای دامغان فرار کرد و در تهران منتظر دستوری از بالا و بشارتی از بالا بود. و در بالا بشارتی نبود. من و نسل من که در قاعده تشکیلات بودیم، قربانی فریب شدیم، من داغ و مارک آن خیانت را از آن زمان تاکنون از آن سرِ عمر هنوز با خودم به این سر عمر آورده ام.» 3
روایتهای دیگری از این سنخ را میتوان در بسیاری از شاعران و نویسندگان معاصر سراغ گرفت. پیوسته به همین جریان میتوان دام چاله ی دیگری را به تماشا نشست که بازیگران و بازیسازان آنان افرادی چون خان لری و قطبی بودند که با طلسم ثروت و قدرت سودای پیوند زدن ادیبان و شاعران و هنرمندان به رژیم پهلوی را در سر میپروراندند و البته به شهادت تاریخ در این راه کم توفیق نبودند.
2- اکنون اشاره میکنم به این نکته که از تمردهای بزرگ «احمدرضا احمدی»گریز هوشمندانهی او از ورود در این جریانِ فراگیر زمانه بود که بسیاری از استعدادها و سرمایه های شعر معاصر رامرعوب و مجذوب کرد و دست کم بخشی از خوشترین مجالها و بهترین برهههای خلاقیت آنها را تحت تاثیر خود گرفت که کمترین پی آمد آن امتناعِ آفرینش آزاد هنری بود.
احمد رضا احمدی در واویلای آن دو دهه ی شگفت از این موهبت برخوردار بود که از دایره ی شعبده و افسون این جریان عام البلوی بگریزد، بی آن که به تباهی، تخدیر و افیون تن دهد، یا به دام چاله ی هنر شاهنشاهی فروغلتد. از قلم او میخوانیم؛ «من موجهای بزرگی را از سر گذراندم و در سیلابها پدرم درآمد. آن موقع شعر سیاسی و سیروس مشفقی مُد بود. توی سر من می زدند. هیچ کس من را تحویل نمیگرفت. جلو تئاتر 25 شهریور کمونیستها من را کتک زدند. جالب است که آن روزها فضا کاملاً سیاسی بود، ولی من نه به سمت تئاتر و شعر پوچی غلتیدم و نه به آن سمت.» 4
احمدرضا احمدی در مجموعه ی کارها و آثار از جمله کارهای کودکان اش به همین منش و روش وفادار میماند و اگرچه آرمانگرایی و تاثیرپذیری از جامعه و توجه به سرنوشت انسان و جامعه ی پیرامون اش را نفی نمیکند، پرهیز از سیاست زدگی و فاصله گرفتن از فرقه های سیاسی را به عنوان اصلی اصیل در شعر و زندگی اش به خاطر میسپارد. او میگوید: «من در شعر و قصه بچه ها هیچ وقت سیاست زده نبوده ام. ولی جریانات سیاسی به گونه ای بود که نویسندگانی از این دست خود را پشت ادبیات کودک پنهان میکردند. به خاطر دارم به دلیل انتقاد از صمد بهرنگی جلوی تالارسنگلج مرا کتک زدند. ولی کار خودم را ادامه دادم. اگر آن زمان از صمد بهرنگی و آن نوع ادبیات انتقاد میکردی، تو را ساواکی به حساب می آوردند. در مجموع جو بسیار خطرناک بود.» 5
او می افزاید: «خودمان خلق کردیم. از طرفی هم نسل آرمانگرایی بودیم و آنقدر هوش داشتیم که آلوده مسائل سیاسی نشویم.» 6
فاصله گذاری بین هنر و سیاست امری است که به گونه ی ترجیع بندی در گفت وگوهای احمدرضااحمدی بارها و بارها تکرار میشود، درکنار پرهیز از بیان مستقیم شعارها و دیدگاههای سیاسی در شعر و سپردن این وظیفه به نثر؛ «البته هنرمند از مسایل اجتماعی و اتفاقاتی که اطرافش می افتد به صورت مستقیم تاثیر میپذیرد و این مسایل حتماً ذهن او را درگیر خواهد کرد و در ذهنش رسوب خواهد کرد و جایی در شعری، در تابلوی نقاشی، یا در موسیقی خود را نشان خواهد داد که تاثیرگذاری اش از به عمد وارد کردن این مسایل در هنر به مراتب بیشتر و بهتر خواهد بود.» 7
در گفت وگویی دیگر، به صراحت یکی از نامدارترین شاعران سیاسی معاصر را در اشعار سیاسی اش کامروا نمی داند؛ «به نظر من اگر کسی درباره مسایل سیاسی بخواهد حرف بزند یا شعار بدهد، بهتر است برود در یک مقاله دیدگاه اش را مطرح کند. حتی شاملو که یکی از چهرههای مطرح شاعران ایران به شمار می رود، در شعرهای سیاسی اش موفق نیست.» 8
کلام احمدرضا احمدی صراحتی دو چندان مییابد آن گاه که از ناکارآمدی و عدم تاثیر شعر سیاسی بر تودههای مردم در روند حرکتها و جنبشهای اجتماعی سخن میگوید: «من حتی اعتقاد به تاثیر شعر شاملو هم ندارم. ما کلاً دو هزار نفر هستیم که هم شعر میگوییم، هم خواننده اش هستیم. در مردم هم نفوذی نداریم... پس تاثیر در آن سالها هم وجود نداشته است. اگر اقدامی انجام شد، تاثیر حرکت مردم بر شعر بود، نه شعر بر مردم. یعنی حتی شاملو هم تحت تاثیر رویدادهای سیاسی شعر میگفت. حرکت اجتماعی را من مقدم بر حرکت شعری می دانم. مردم همیشه جلوتر بوده اند. این شبهای شعر انستیتوگوته وقتی که انجام میشد، مردم داشتند پادگانها را فتح میکردند، ولی آنها غزل و دو بیتی میخواندند. مردم کاری به این حرفها نداشته اند.» 9
3- گزاف نیست؛ از آغاز تا دههی نخست پس از انقلاب عرصهی شعرِ بی وزن - که شعر سپیدش میخوانیم - در سیطره و اقتدار بیچون و چرای شاملو و رهروان راه و نگاه اوست.
در چشم اندازی آغشته به تصلبها و جزم اندیشیهای نو که شعر درگیر نبردی سازشناپذیر در راستای جبر تاریخ است، مغازلهها و عاشقانه ها به ستیزه و کشمکش دیالکتیکی و طبقاتی پیوند میخورند، ضمن آن که مضامین قدسی و معنوی به حاشیه رانده شده و طرد میشوند. در رویه ها و برون ساختهای کلام و آرایه های زبانی نیز با بیانی فاخر و درشتناک روبرو میشویم و هر که نه از این گونه است، به انگهای رنگ رنگ چون ایده آلیست و بچه بودای اشرافی نواخته میشود و شعر و شخصیت اش با نگاههای آکنده از شک و بدگمانی، سرشتی جز انزوا و رانده شدن به محاق نمییابد.
خیل تاثیرپذیران ازچنین ذهن و زبانی چنان گسترده است که راهها ونگاههای متفاوت از جمله منوچهر آتشی، طاهره صفارزاده، یدالله رؤیایی و احمدرضا احمدی را به حاشیه می راند، ضمن آن که در حوالی انقلاب طیفی از شاعران مذهبی را نیز ـدست کم در حوزهی زبان شعریـ تحت تاثیر قرار می دهد که شاخصترین چهرهی این طیف سید علی موسوی گرمارودی است.
دههی شصت - اما - پایان اقتدار گفتمان شاملویی در عرصهی شعر سپید رقم میخورد، با تکثر و اوجگیری صداهای در حاشیه، صداهای خاموش و حتی فراموش، به ویژه با درخششِ خیره کننده و قاطع دو نام؛ در یک سو سهراب سپهری - که اگرچه عمده ی شعرش نیمایی است - تاثیری ژرف و انکارناشدنی بر ذهن و زبان شاعران این سالها دارد، و از سوی دیگر احمدرضا احمدی که به نحوی شگفت شاعران جوان و حتی میانه سال را متاثر میکند، با روایت زندگی شهری در چشم اندازی محزون، نوستالوژیک و سرشار از لطافت و لحنی آرام و مهربان و زمزمه گون؛
هزار همسایه را میشناسم
گل میخک بر سینه زدند
و در بمباران
پله های زیرزمین را گم کردند،
به آسمان رفتند
... مزارعی در با مداد
در آغوش ما خفته بود
شب که مزارع را رها کردیم
از تن ما
خرده های خمپاره، گلوله های توپ
به زمین ریخت. 10
شعر احمد رضا احمدی در این دوره نیز با وفاداری به شالودههای خود، به فرمالیسم و بازیهای زبانی آوانگارد بی اعتناست، زبانی ساده و بیانی روشن و به دور از تعقید دارد و باز بنابر همان سرشتِ یادشده، از ورود به حزبها و شبه حزبها و ماجراهای روزمرهی سیاسی میگریزد اما هرگز چشم بر جامعه و انسان پیرامون و زندگی واقعی مردم نمیبندد و وطن گریزی پیشه نمیکند:
چنان با قدم زدنهای بیهوده / این خیابان را تباه کردیم/
که هنوز هم در تعجب هستم
از صبح امروز تا کنون/ فقط دو سه بار به ساعت نگاه کرده ام
نه ما را به برف حاجت است / نه میتوانیم حرکت قطارها را که به جبهه
پسر همسایه ی جوان ما را میبرند / به تاخیر اندازیم.
کاش این تکه های معلق ابر بر خانهی ما / سقوط میکردند
ما از این همه روزهای دلزده رها میشدیم
و پناه به کتابهای قدیمی میبردیم... 11
در شعر احمدرضا احمدی نشانه ها و یادهای بسیاری از سالهای جنگ می بینیم که بازتاب نگاه و لحنِ ویژهی خود اوست از حکایتِ سالهای سرشار از خون و خوف و خطر و خاطره و تاکیدی بر بیتفاوت نبودن شاعر نسبت به سرنوشت مردم و میهن. خود او براین بازتاب تاکید دارد؛ «تجربه شخصی ام این است که من از شاعرانی بوده ام که جنگ در شعرم تاثیر زیادی داشت... مارک خودم را دارد. وحشت در شعرهایم بوده. 9 طبقه ای که بچه ام را بغل میکردم و به پارکینگ می آیم، در آن بوده است. البته این در مقابل کار آن جوانی که روی زمین پرپر شده، هیچ است. اتفاقاً قصه ای که نوشته ام، ادای دینی است به جوانانی که از این سرزمین دفاع کردند. باز هم میگویم حرکتهای مردمی نزد من اصالت بیشتری نسبت به حرکتهای ادبی دارد. من اگر در شعرم جنگ را انعکاس می دهم این بازگوکننده یک میلیونم آن هم نیست. این به معنی حضور ما است در اندازه ای که بتوانیم بفهمیم چه اتفاقاتی واقعاً در جبهه افتاده است؟» 12
احمدرضا احمدی در زندگینامه ی خود نوشت اش، در سیاهه ی چیزهایی که دوست دارد، به این موارد محبوب اشارتی گویا میکند: «Ê همهی کسانی که بعد از انقلاب در ایران ماندند و در زیر بمباران و موشک این سرزمین را ترک نکردند.
آن جوانان گمنام که برای حفظ این سرزمین به جبهه رفتند و پر پر شدند و فقط تصویری از آنان بر دیوارهای شهرهای ما مانده است. من همیشه آنها را به یاد دارم...» 13
4- بیتردید هر گفتمانِ فکری شعر مطلوب خود را می جوید و می پرورانَد. گفتمانِ ایدئولوژیک یاد شده تناسبی تام با شعری داشت که ریشه های آن را تغذیه کرده بود. اما طرفه اینجاست که پس از فروپاشیِ آرمانشهر سرخ (اتحاد جماهیر شوروی) اصحابِ آن گفتمان به سرنوشتی شگفت دچار آمدند؛ به جای تشکیک در مبانیِ آن مادیت غلیظ و گشودن پنجرههای جان به جهانی معنوی، سهم شان از تماشا و حس و حضورِ کائنات چیزی شد در مایه های پوچی و نیهیلیسم که به مراتب ویرانگرتر از آن سیرت نخست مینماید. نیازی به غیب دانی و غیبگویی نیست؛ پی آمدهای این ماجرای نو را از هم اکنون به بداهت میتوان دید. پیشترها دست کم باوری و اعتقادی بود - اگرچه بی راه، اما در این سیر بیسلوک هیچ نیست و جز هیچ نیست. انسان، تاریخ، طبیعت، - همه چیز و هر چیز - با عینکی از جنس نسبی انگاری تماشا و روایت میشود؛ نسبیتی که شالوده های آن بر تناقضی خود ویرانگر نهاده شده؛ «هیچ چیز قطعی نیست، جز یک گزاره و آن گزاره این که هیچ چیز قطعی نیست!»
باور من این است که آن آرمان خواهی های عاشقانه ی دهه های قبل در ورای ظواهر، به حکم فطرت از کمال طلبی و حق جویی نشانه ها داشت، اما آرمان باختگی و نسبی انگاری اکنون نشانه ی چیزی نیست جز مسخ و فروپاشی.
برمیگردیم به احمدرضا احمدی، او اگرچه با نثر و شعر عرفانی آشنایی دور و درازی دارد، داعیه دار عرفان در شعر نیست. با این وصف، باز به سیاق هوشمندی های ذاتی از تبها و مدهای تئوریک تن می زند و شعرش را از دسترس نظریه ها و انگارههای وارداتی به دور می دارد؛ انگارههای ی که بر شعر بسیاری از شاعران این روزگار سایه ای سنگین دارند؛ «نظریه های ادبی در ایران وارداتی هستند و ربطی به تاریخ و سنت ادبی ما ندارند، مثل این است که عقاید فروید را بخواهیم روی اسرار التوحید پیاده کنیم. متاسفانه زمانی که یک نظریه ادبی در غرب می میرد، تازه به ایران راه پیدا میکند. من به عنوان شاعر وقت خودم را تلف نمیکنم و به سراغ این نظریههای وارداتی که هیچ مناسبتی با فرهنگ ما ندارند، نمی روم.» 14
هر آن که از موهبت دیده و دل بهره ور است و در قضاوت اش غرض و مرض را دخلی نیست، به وضوح درمییابد که با تنفس در شعر احمدرضا احمدی میتوان رایحه ی دلنواز گلهای معنا را حس کرد؛ در همسایگی دیوار به دیوارِ باغستانهای رازناک مضامین برین و معنوی؛
میان نماز شام و نماز خفتن
یک گل نرگس روییده است
شب آخر عمر است... 15
در نثر شعرگون و درخشان احمدرضااحمدی نیز نشانه ها و اشاره هاست، بنگرید:
شب عاشورای سال 1385 احمدرضااحمدی در بیمارستان آتیه بستری بود. باران می آمد و نسیم ملایمی بود. آواز محزون نوحه خوانی را از دور، باد به اتاق احمدرضااحمدی می آورد. احمدرضااحمدی تا به کنار پنجره می رود، آواز دور میشود و سپس محو میشود. نه کاغذی بود نه مدادی که احمدرضااحمدی بنویسد. شب به پایان بود و هرگز تکرار نمیشد. ]زندگی نامه خودنوشت[16
نکتهی جالب، احساس قرابت احمدرضااحمدی با شاعرانی است صاحب چشمانِ خداخوان و دلهای مفتوح بر بینهایتِ فیروزه ای فراموش. او در مصاحبهی «گوهران» در پاسخ به این پرسش که آیا از بین شاعران پس از انقلاب افرادی هستند که نظر شما را جلب کرده اند - میگوید: «من عاشق آن شاعری بودم که طفلکی مُرد. سلمان هراتی. خیلی خوب بود. یک آدم منفجرکننده که من را یاد جوانی خودم می انداخت. خیلی به دریغ رفت. درخشان بود. بعد قیصر امینپور... 7
در یک کلام احمدرضااحمدی نه ستایشگر نیست انگاری است، نه مرعوبِ الحاد، هرگونه که به شعرش بنگریم؛ راه و نگاه و ذهن و زبان اش را بپسندیم یا نه، چشم اندازهایی از انفتاح روح و اقبال به جهان زلال معنوی را در شعرش انکار نمیتوانیم، گیرم در عامترین وجه تعبیر که به هر تقدیر نشان از روان بی آلایش و جانی پاکیزه دارد، و از گسستها و تمردهایی حکایت میکند که در این زمانهی سرشار از مادیت غلیظ و آرمان باختگی و عبث واری کم از ریاضت نیست. او شاعری است بری از ژستهای موسوم آرتیستهای متشاعر، جملاتی از این دست بر وقوف و هشیاری اش در این راه حکایت میکند؛ «ژستهای روشنفکری نیز از پیامدهای ادبیات مدرن بود. هنرمندان در آن دهه ها فکر میکردند با این ژستها هنرمندتر میشوند... کسی که هنرمند نباشد با ژست نمیتواند خود را هنرمند معرفی کند و با این ژستها کاری از پیش نمیبرند... امروزه هم شاعران ژستهای خاص خودشان را دارند. دوست نداشته و ندارم که خودم را درگیر این مسایل بکنم.» 18
او در زندگی نامهی خود نوشت، در شرح ریاضتهای ساده اش با طنزی رندانه مینویسد: احمدرضااحمدی زندگی ساده ای دارد. سه کار را انجام نمی دهد؛ رفتن به مهمانیهای سفارتخانه ها، مصاحبه با رادیوهای بیگانه و تریاک و هروئین و سیگار هم نمیکشد.» 19
5آ- موخته ام که هر شاعر اصیل گُلی است و هر گُلی سرشته بر رنگ و بویی. آموخته ام که هر شاعر اصیل معجزتی است از جانب حق، چنان که هر گلی. و آموخته ام که در باغستانِ هزار نقش خداوند، صدور کیفر خواست و تخطئهی گلها به جرم تفاوت عطر و نقش جفایی است بزرگ؛ گناهی است نابخشودنی و مهم این است که احمدرضااحمدی از گلهای کمیاب روزگار ماست که با حضور مهربان اش جهان ادبیات ما را زیباتر ساخته است؛ با شعر و نثر درخشان اش و قصه های شاعرانه و زیبایش برای کودکان. و دعا کنیم؛ شاعر نازنین ما همچنان باقی باشد به بقای حضرت دوست. یا حق!/ اردیبهشت 1388
پی نوشتها:
1. یادداشتهای روزانه نیما یوشیج، تهران، سوره مهر، 1386، ص. 63
2. همان، ص. 45
3. گزینه اشعار رؤیایی، تهران، مروارید، ص. 72
4. فصلنامه گوهران، شماره شانزدهم، تابستان، 1386
6و5. روزنامه شرق، 25 مهر 84، ش 603، ص 17 (گفت وگو با احمدرضااحمدی)
8و7. روزنامه همشهری، 10 آبان 84، ش 3839، ص 11 (گفت وگو با احمدرضااحمدی)
9. روزنامه اعتماد، 22 مهر 87، ش 1793، ص 10 (ضمیمه).
10. قافیه درباد گم میشود، تهران، زلال، 373، ص. 202
11. همان، ص
12. روزنامه اعتماد، 22 مهر. 87
13. فصلنامه گوهران، شماره شانزدهم، ص. 20
14. روزنامه همشهری، 10 آبان. 84
15. لکه ای از عمر بر دیوار بود، شیراز، نوید، 1372، ص. 196
16. فصلنامه گوهران، ص. 16
17. همان، ص. 37
18. روزنامه همشهری، 10 آبان. 84
19. فصلنامه گوهران، ص 16
منبع: / هفته نامه / پگاه حوزه / 1388 / شماره 267، آذر ۱۳۸۸/۰۹/۰۰
نویسنده : عبدالرضا رضائی نیا
نظر شما