مسیحیت و مدرنیته به روایت هانس کونگ
پروفسور هانس کونگ، الهی دان و فیلسوف، در سال 1928 در محلى به نام سورس (sursee) در نزدیکى شهر لوزرن (Luzern) سوئیس به دنیا آمد، تحصیلات مقدماتى خود را در محل تولد به پایان برد، در سن بیست سالگى به رم رفت و در دانشگاه پاپىِ گریگورى سه سال فلسفه و چهار سال الاهیات آموخت. وى پایاننامه فلسفى خود را با عنوان «اومانیسم الحادى ژان پل سارتر» و نیز تز الاهیات خود را با موضوع «کارل بارت» گذراند، سپس جهت ادامه تحصیل به فرانسه رفت و در طى سالهاى 1955 تا 1977 در مؤسسه کاتولیک و دانشگاه سوربن به تحصیل پرداخت. سپس به لوزرن بازگشت و مدت دو سال در کسوت کشیشى خدمت کرد و در سال 1960 دعوت دانشگاه توبینگن آلمان جهت تصدى کرسى استادى الاهیات را پذیرفت و تا زمان بازنشستگى در آنجا به تدریس و تحقیق مشغول بود.
کونگ در سال 1962 به سمت مشاور رسمى پاپ یوهانس بیست و سوم در امور الاهیاتى منصوب شد که در این سمت نقش مهمى در تشکیل شوراى دوم واتیکان (1965) داشت که به رسمیت شناختن سایر ادیان از جمله اسلام توسط کلیساى کاتولیک از دستاوردهاى آن بود. وى در سال 1963 با تأسیس رشته الاهیات تقریبى و مؤسسه تحقیقاتى «تقریب ادیان» در دانشگاه توبینگن کرسى تدریس این رشته تازه تأسیس و ریاست این مؤسسه را به عهده گرفت و در زمینه وحدت ادیان قدمهاى مؤثرى برداشت. در سال 1972 با انتشار کتاب خطاناپذیرى که معصومیت پاپ را نفى مىکرد رابطه او با کلیساى کاتولیک و پاپ تیره شد و سرانجام از مقام مشاورت پاپ، عزل و از کلیساى کاتولیک، اخراج شد. با تأسیس موسسه اخلاق جهانى در سال 1991 وى تلاشهاى مستمرى جهت گفت و گوى تمدنها به ویژه گفت و گو و وحدت میان ادیان به عمل آورد و در راستاى این اقدام مسافرتهاى بسیارى به نقاط مختلف جهان داشته، در دانشگاها و مراکز مختلف فرهنگى به سخنرانى پرداخت؛ از جمله در سال 1972 به ایران سفر کرد. تا کنون بیش از 40 کتاب، 200 مقاله و 40 مصاحبه از او انتشار یافته است. مهمترین ویژگى هانس کونگ تلاش براى جمع میان سنت و مدرنیته است و در واقع کاتولیکبودن و مدرنبودن وى الگوى قابل توجهى است. مقاله حاضر روایتى است از این موضوع و موضع در عالم مسیحیت.
موضوع دین در دنیاى جدید از مهمترین موضوعاتى است که ذهن الاهیدانان و فلاسفه دین را به خود مشغول داشته است. مدّعاى اصلى در این موضوع این است که با ظهور مدرنیته انسان جدیدى متولد شد که فهم جدیدى از دین پیدا کرد. این فهم با تصور سنتى و رایج دین نه تنها ناسازگار بود، بلکه آن را به چالش مىکشید. درنتیجه، دیندارى وتجدّد مسئله مهم دورانجدید گشت که هرمتفکرى بهسهم خویش درپى حل آن برآمد.
هانس کونگ این موضوع را در دو کتاب مهم خود، مسیحیت و کلیساى کاتولیک بهتفصیل موردبحث وبررسى قرار داده و ضمن قبول اصل ادعا، سیر تاریخى آن را از ابتداى پیدایش تاکنون در دنیاى غرب بررسى کرده است. درابتدا متذکر مىشود که تقسیم دورههاى تاریخى امرى نسبى است که مبتنى بر دیدگاههاى گوناگون و علایق خاص است. در واقع این کار خود نوعى تفسیرِ تاریخ است. بخشى از ماجرا به دشوارى تعریف مدرنیته بر مىگردد. واژه modernity از ریشه modern به قدرى در فرهنگ غربى تکثر معنا پیدا کرده که فهم معناى آن را با دشوارى روبرو ساخته است .گرچه واژه مدرن به لحاظ لغوى به معناى «نو» و «جدید» است و در هر زمانى مىتوان امورى را نو و جدید در مقابل امور دیگرى به عنوان «کهنه» و قدیم قرار داد، اما کاربرد این واژه در حوزههاى مختلف اجتماعى، سیاسى، اقتصادى، و تلقىهاى مختلفى که از آن ایجاد شده باعث ابهام معناى آن شده است. امروزه این ابهام به حدى است که بسیارى از محققان تعریف مدرنیته را بسیار دشوار و گاهى ناممکن دانستهاند. بااین حال درباره برخى از ویژگىهاى آن نوعى اتفاقنظر وجود دارد، از جمله: خودبنیادى بشر و تفوق عقل، انکار اقتدار و اعتبار سنتهاى گذشته و نفى هرنوع تعبد نسبت به مرجعیتها و سنتهاى قدیم، و تهور و جسارت انسان براى ورود به قلمروهایى که قبلاً جرئت ورود به آنها وجود نداشت.
بر این اساس درباره آغاز مدرنیته ــ با توجه به رابطه آن با مسیحیت ــ دیدگاههاى مختلفى مطرح شدهاست. برخى آغاز مدرنیته را به دوره متأخر قرون وسطا (سدههاى 11- 14) برمى گردانند. برخى آن را به دوره رنسانس، یعنى زمانى که دنیاى غرب شاهد تحولاتى در حوزههاى علم و اجتماع بود، برمى گردانند. برخى آغاز مدرنیته را دوره نهضت اصلاح دین مىدانند؛ آنگاه که برخى از مصلحان و لوترىها با نقد وضعیت دینى در صدد نقد الگوى قدیمى دین و تأسیس الگوى جدیدى از آن برآمدند.برخى از محققان آغاز مدرنیته را به عصر اکتشافات برمى گردانند، یعنى زمانى که اروپاییان در سدههاى 15 و 16 باکشف سرزمینهاى جدید و پس از دستیافتن به امکانات جدید جسارت بىنظیرى پیدا کرده، مدعى شدند که قبل از این اکتشافات، جهان در عصرى غیرتاریخى و فقرى فرهنگى قرار داشته است.
هانس کونگ معتقد است که هیچ یک ازاین مقاطع تاریخى را نمىتوان آغازگر مدرنیته دانست؛ زیرا آن چیزى را که او «تحول در الگو» مى داند در این دورهها رخ نداده است .گرچه هر یک از این دورهها تحولاتى را در حوزههاى مختلف به همراه داشتهاند، الگوى پیشین و قدیم دچار تحول اساسى نشده است؛ براى مثال گرچه مصلحان دوره نهضت اصلاح تحولاتى را در مناسبات دینى مردم به وجود آوردند، همه آنان وابسته به فنون و عقاید قرون وسطایى باقى ماندند. در واقع این تحولات نتوانست براى مسیحیت الگوى جدیدى را مطرح کند، یا اینکه کاشفان دنیاى جدید کارهاى مهمى انجام دادند، با این همه انسانهاى مدرنى نبودند؛ مثلاً کریستف کلمب علىرغم کارهاى مهمى که انجام داد در تفکر داراى ایدههایى برگرفته از اندیشههاى قرون وسطایى و انتظارات اسطورهاى بود.در واقع منشأ این تحول بنیادى را باید در خود انسان جستوجو کرد؛زمانى که انسان غربى به خود توجه پیدا کرد و قید و بندهاى بستهشده به عقل را گسست، توانست تحولى عظیم در حوزههاى مختلف انسانى به وجود آورد که این تحول بعدها به مدرنیته معروف گشت.
به اعتقاد هانس کونگ مجموعهاى از تحولات علمى، فرهنگى و سیاسى زمینهساز ظهور مدرنیته شد که از آنها تحت عنوان «انقلاب» نام مىبرد. او همه تحولات را به تحول در اندیشه انسان غربى باز مىگرداند. بدین ترتیب عوامل تأثیرگذار در پیدایش مدرنیته را فلسفه جدید، علم تجربى، قانون طبیعى جدید، و فهم عرفىشده جدید از سیاست و دولت معرفى مىکند.
انقلاب در علم و فلسفه
بنیانگذار انقلاب علمى را باید فیلسوف، عالم تجربى و سیاستمدار انگلیسى فرانسیس بیکن( 1561 -1626) دانست. او با نقد روششناسى علم قدیم که مبتنى بر منطق ارسطویى بود اساس روش علمى جدید، یعنى روش تجربى را پىریزى کرد. از آن زمان به بعد این روش و علم تجربى به تدریج مصداق کامل «معرفت» دانسته شد و روش قیاس ارسطویى به تعبیر بیکن نوعى توتولوژى (این همانى) تلقى شد که هیچ معرفت جدیدى از آن به دست نمىآید. او اظهار داشت که دانشْ قدرت است و علم جدید باید همه نیازهاى بشریت را محقق سازد. قبل از او کوپرنیک (1472-1542) انقلاب بزرگى رادر حوزه فیزیک مطرح کرده بود .کار او که در وهله اول مربوط به نجوم و حوزه فیزیک نجومى بود آثار مهمى در جهانبینى و متافیزیک به همراه داشت. خورشیدمرکزىِ عالم که توسط او مطرح شد تهدیدى آشکار علیه برداشتِ سنتى از تصویر کتاب مقدس از جهان بود. کارهاى امثال کوپرنیک وبیکن زمینه رابراى پیدایش نوعى احساس تفوق عقل مهیا ساخت.
نه تنها کلیساى کاتولیک بلکه طرفداران نهضت اصلاح دین و حتى خود لوتر نسبت به این تحولات جدید عکسالعمل نشان دادند. کلیسا با تشکیل دادگاههاى تفتیش عقاید و محاکمه عالمان و متفکران مىخواست الگوى قدیم را حفظ کند. با این اقدامات کلیسا، در میان عالمان طبیعى نوعى مهاجرت خاموش از کلیساى کاتولیک پیش آمد، اما با همّت دکارت آن تحول اساسى که انتظار مىرفت تحقق یافت.
دکارت مؤسس مدرنیته
دکارت را پدر فلسفه جدید دانستهاند و به حق باید او را مؤسس مدرنیته نیز دانست. اهمیت کار او در طرح خودبنیادى انسان جدید مشخص مىشود. در واقع او این ایده را مطرح کرد که عقل انسان بدون نیاز به مکاتب و سنتهاى الاهیاتى و فلسفى پیشین و بدون نیاز به مراجع کلیسایى و غیرکلیسایى مىتواند امور خود را اداره کند. پیام دکارت این بود که هر کس باید خود مسئولیت اداره زندگى خویش را به عهده بگیرد. بدین ترتیب او ایده عقل خودبنیاد و عقل جزیىنگر (Reason) را در مقابل تصور سنتى از عقل، یعنى عقل خدامحور و کلىنگر (Inttellect) مطرح کرد. او به عنوان ریاضىدان و بنیانگذار هندسه تحلیلى در پى تحصیل یقین ریاضىِ حتى در حوزه علم و فلسفه بود و چنان که معروف است پس از شک تمامعیار در معرفت انسانى بنیان این یقین را در واقعیت وجود انسانى یافت. کوجیتوى(4) معروف وى، زمینهساز پیدایش انسانى جدید در تاریخ اندیشه غربى شد: موجودى طبیعى، خودکفا و محور عالم که به او عقل داده شده است تا از طریق آن و با تکیه بر توانایىهاى خویش، زندگى خود را سامان و توسعه دهد.
دکارت پایهگذار نوعى عقلانیت انسانى شد که مبناى آن عقل کلیسایى یا حتى عقل لوترى نبود، بلکه عقلى عملى بود؛ یعنى عقل مبتنى بر روش یا همان عقل کاربردى. به اعتقاد دکارت عقل به نحو مساوى بین همه انسانها تقسیم شده است و تفاوت انسانها در داشتن یا نداشتن روش است. بنابراین عقل عملى و کاربردى بنیان و مدار مدرنیته گشت. در واقع باایمان به این عقل انسانى، مدرنیته به معناى دقیق آن آغاز گشت. با این برداشت از عقل و عقلانیت همه مراجع سنتى- ارسطو یا فلسفه مدرَسى و پاپ یا کتاب مقدس- خود را در یک بحران شدیدى یافتند. در واقع، مدرنیته به معناى دقیق معطوف به تفوق عقل در برابر ایمان، تقدم فلسفه بر الاهیات، تفوق طبیعت بر فیض، تفوق اخلاق طبیعى بر اخلاق مسیحى، و تفوق جهان انسانى بر جهان مسیحى بود (کونگ، مسیحیت، صص 670-672).
بعد از دکارت از جمله کسانى که درتثبیت و توسعه مدرنیته نقش بسزایى داشتند فیلسوف معروف آلمانى ایمانوئل کانت بود. او با طرح ایده «انقلاب کوپرنیکى» در فلسفه، بنیانگذار تحول بزرگى در حوزه معرفتشناسى شد.کانت که عقل گرایى افراطى دکارتى برایش مسئله ساز شده بود و در واقع ادعاهاى نامحدود عقل ودخالت آن در همه حوزههاى معرفتى او را به حیرت درآورده بود در پى آن برآمد که عقل را با زنجیرهاى خود عقل محدود سازد. او تصور سنتى را از حصول معرفت که در آن، ذهن کاملاً منفعل است و «داده خارجى» به عنوان متعلَّق معرفت درآن انعکاس مىیابد به چالش کشاند و دگرگون ساخت. او نقطه آغاز معرفت را فاهمه انسانىاى دانست که فعال است و صورتهاى خود را بر دادههاى حواس تحمیل مىکند. بنا به این نگرش، واقعیت آن چیزى است که ذهن و فاهمه بنیادى انسان آن را مىسازد. با اقدام کانت آن انسان جدید متولدشده از زمان دکارت در واقع به بلوغ کامل رسیده، خود بنیانى عقل بشرى به کمال رسیده، حاصل آن عقلى محدود در حوزه محسوسات مىشود. کار او به اینجا منتهى گشت که عقل محض بشرى فقط به امورى معرفت پیدا مىکند که در محدوده حس و داده حسى قرار داشته باشد و در واقع معرفت به آن امورى تعلق مىگیرد که متعلق حسى داشته باشد؛ در نتیجه امورى مانند خدا، جاودانگى نفس و به طور کلى امور متافیزیکى در محدوده معرفت عقل نظرى قرار نمىگیرند (کونگ، مسیحیت، صص672-673).
کانت کوشید با تمسک به عقل عملى جایگاهى را براى این امور دست و پا کند. او از یکطرف باتفکیکىکه میان عقلنظرى وعقل عملى صورتمىدهد و«معرفت»را مربوط به حوزه عقل نظرى، و عقل عملى را خاستگاه ارادیات و عواطف واحساسات و درواقع فاقد وجهه معرفتى مىداند در عمل، امور متافیزیکى را (که غالب مدعیات ادیان در این حوزه قرارمىگیرند) امورى غیرمعرفتى تلقىمىکند وازطرف دیگر،با تفکیک میان نومن (بود، شى فىنفسه) و فنومن (نمود، شى چنان که به نظر مىآید) و بیان اینکه ما تنها به نمودها معرفت پیدا مىکنیم بنیان نوعى نسبیت معرفتشناختى را پىریزى مىکند.
با کوششهاى دکارت و کانت و در کنار آنها عالمان تجربى نظیر گالیله (معاصر دکارت) و نیوتن (معاصر کانت) انقلاب علمى و فلسفى به حد کمال خود رسید و مىباید ثمرات خود را نشان دهد . این ثمرات در قالب ارزشهاى جدیدى که مىتوان از آنها به عنوان مشخصههاى مدرنیته نام برد، مطرح شد. یکى از این ارزشها ایده عقلانیت انسانى بود که قبلاً بیان شد. دومین ارزش جدید طرح ایده پیشرفت progress بود.
انقلاب فرهنگى و الاهیاتى
در واقع انقلاب علمى و فلسفى منتهى به انقلاب فرهنگى عصر روشنگرى شد. کانت روشنگرى را چنین تعریف مىکند: خروج انسانها از قیمومتى که قبلاً خود را تسلیم آن کرده بودند (کونگ، مسیحیت، ص684). قیمومت درنظر او عجز از کاربرد فاهمه بود. بر همین اساس شعار عصر روشنگرى این بود: «شجاع باش و فاهمه خود را به کار انداز». در واقع این شعار متوجه مراجع کلیسایى بود که برعالم اندیشه سلطه داشتند. به عبارت دیگر نهضت روشنگرى در پى روشنایىبخشى به جهانى بود که کلیسا آن را تاریک ساخته بود. تأثیر فوقالعاده دین، کلیسا و الاهیات که از ویژگىهاى قرون وسطا و نیز عصر نهضت اصلاح دینى بود براى انسان عصر عقل قابل قبول نبود. در این عصر عقیده به قدرت مطلق عقل و امکان سلطه بر طبیعت گسترش یافت و اساس ایده جدید «پیشرفت» گردید. در قرن هجدهم این ایده به همه حوزههاى زندگى سرایت کرد و کل فرایندتاریخ،فرایندى عقلاً روبه پیشرفت تلقىشد. با اینتلقى ازتاریخ، هرتحول جدیدى ارزشمند، و رکود یا بازگشت به گذشته ضدارزش پنداشته مىشد. براى اولینبار در تاریخ مسیحیت انگیزه براى ایجاد یک الگوى جدید براى دنیا، جامعه، کلیسا و الاهیات، نه از درون خود کلیسا و الاهیات، بلکه از خارج از آنها به وجود آمد. انسان به عنوان فرد محوریت یافت وقلمرو انسانى تقریبا به طرز نامحدودى گسترش و تنوع پیدا کرد.
تداوم این انقلاب فرهنگى منتهى به جدایى فرهنگ از دین گشت، جدایىاى که ذیل عنوان سکولاریسم از آن یاد مىشود. سکولار شدن secularization که به لحاظ تاریخى در وهله اول به معناى انتقال دارایىهاى کلیسا به حوزه عرفى توسط دولت و افراد بود، اینک تقریبا به همه حوزههاى مهم حیات انسانى ــ علم، اقتصاد، سیاست، قانون،دولت، فرهنگ، تعلیم و تربیت، پزشکى و رفاه اجتماعى ــ سرایت کرده بود و در همه این حوزهها فرایند جدایى آغاز شده بود. ادعا مىشد که همه این حوزهها باید از تأثیر کلیسا،الاهیات و دین خارج شوند و تحت مسئولیت مستقیم حود انسانها درآیند. به همین ترتیب واژه رهاشدن emancipation که ابتدا معناى حقوقى داشت و به معناى رهاساختن کودک از سلطه والدین یا از قدرت استاد بود، اینک معناى سیاسى پیدا کرده بود، یعنى شهروندىِ برابر براى همه کسانى که در یک دولت مستقل زندگى مىکردند و در نهایت یعنى رهایى از مرجعیت و سلطه دیگران. اینک این امر آشکار شده بود که انسانها مىخواهند انسان باشند؛ نه فراانسان superman یا فروانسان subman(کونگ، مسیحیت، ص 687).
انقلاب فرهنگىِ عصر روشنگرى موجب بحران در ساختارهاى الاهیات سنتى شد. عامل مهم این بحران طرح نقد تاریخى کتاب مقدس بود. پرسش مهم در نقد تاریخى کتاب مقدس این بود که آیا مطالب کتاب مقدس از واقعیت تاریخى برخوردارند؟ مهمتر از همه، آیا عیساى تاریخى واقعا وجود داشته است ؟این پرسش با پرسشى که در دوره نهضت اصلاح دین مطرح شده بود تفاوت آشکارى داشت. در واقع پرسش مصلحان درباره میزان انطباق سنتهاى کلیسایى با کتاب مقدس بود، اما پرسش عصر روشنگرى این بود که اساسا اصل وجود کتاب مقدس به عنوان کلام خدا، و عیساى تاریخى به عنوان وحى و انکشاف الاهى از چه میزان واقعیت تاریخى برخوردار بوده است؟ پیشفرض نقد تاریخى این بود که کتاب مقدس مجموعهاى از منابع تاریخىاى است که مانند سایر منابع عرفى باید آن را با رویکرد تاریخى فهمید. این دیدگاه سنتى که کتاب مقدس نوعى الهام است و بدین جهت فهم و تفسیر آن با دیگر متون تفاوت دارد جاى خود را به یک روش تفسیرى جدیدى داد که هم در متون مقدس و هم متون عرفى به کار مىرود. در این دوره تحقیقات بسیارى با روش نقد تاریخى در پیرامون حوادث و داستانهاى کتاب مقدس صورت گرفت. ریچارد سیمون اولین مسیحىاى بود که در سال 1678 اظهار داشت که پنج کتاب اول عهد قدیم نوشته حضرت موسى نیست و در واقع وحىبودن کتاب مقدس را نفى کرد. اسپینوزا نیز بعدها همین عقیده را اظهار داشتند. در فضاى روشنگرى این سنخ رویکرد به کتاب مقدس شدّت یافت و کتابهاى بسیارى درباره زندگى عیسى مسیح نوشته شد که در برخى از آنها به صراحت، وجود عیساى تاریخى انکار شد.
نتیجه این تحولات، سستشدن اعتقادات سنتى و پیدایش نوعى تسامح دینى بود. با تضعیف اعتقادات دینى و سنتى و نیز افول جایگاه کلیسا در میان روشنفکران و حتى مردم عادى نوعى دلزدگى نسبت به دین پیدا شد. علاوه بر این، با گزارشهایى که سیاحان و مبلغان راجع به سایر ادیان وفرهنگ ها مىدادند ونیز پیشرفت ارتباطات بینالمللى این امر آشکار شد که مسیحیت نیز دینى است در میان سایر ادیان و در واقع آن جایگاه یگانه و بى نظیرى که کلیسا براى خود قائل بود ازدست رفت. در نتیجه، آزادى عقیده و آزادى انتخاب دین در صدر فهرست حقوق بشر جدید قرار گرفت.
واکنش کلیساى کاتولیک به این تحولات جدید همان عکس العمل قدیم و استفاده از ابزارهاى گذشته بود؛ یعنى تأکید بر الگوى کهن و عدم پذیرش این امر که اصولاً تحولى درعالم و آدم رخ داده است؛ همان برخوردهاى حذفى با دانشمندان و متفکران؛ از قبیل استفاده از ابزار تکفیر وتهدید ودرمواردى از بینبردن آنان. علت این نوع واکنش در واقع پایبندى کلیساى کاتولیک به اعتقادات جزمى به ویژه مرجعیت و قدرت مطلقه کلیسا بود. در نتیجه در قلمرو کلیساى کاتولیک روح نقد تاریخى قبل از شکوفایى از بین رفت.
اما در قلمرو الاهیات پروتستان به ویژه درآلمان وضع فرق مى کرد. در آنجا به دلیل تداوم اصول نهضت اصلاح نوعى رویکرد انتقادى جدیدى توانست شکل و گسترش یابد. آلمان به دو دلیل توانست مبدأ پیدایش الاهیاتى شود که در نهایت توانست خود را با اصول ومبانى تفکر جدید سازگار و هماهنگ سازد؛ دلیل اول این بود که آلمان به دلیل جنگ هاى فرقهاى دیرتر از سایر کشور هاى غربى وارد عصر روشنگرى شد، در نتیجه، برخورد آن با پیامد هاى عصر روشنگرى معتدلتر بود؛ براى مثال فرانسه که در واقع کانون عصر روشنگرى بود به واسطه برخوردهاى شدید کلیساى کاتولیک با اندیشه و اندیشمندان نهضت روشنگرى دلزدگى از دین، و عکسالعمل شدید نسبت به آن حادتر بود. دلیل دوم نقش فردریک بزرگ،پادشاه وقت آلمان بود که خود حامى روشنگرى بود و با حمایت هاى خود از مصلحان و روشنفکران نقش بسزایى در تحولات دینى عصر خود داشت. (کونگ، مسیحیت، ص689)
به هرحال، روشنفکرى در الاهیات پروتستان آلمان به تدریج رشد و نمو کرد. در ابتدا الاهیات و الاهىدانانى پیدا شدند که به الاهىدانان دوره گذار معروف شدند.در واقع این الاهیات نوعى انتقال نگرش از راستکیشىِ اواخر قرن هفدهم به عصر روشنگرى بود که مىخواست عقل و وحى را در یک سطح قرار دهد. این الهیدانان که پیرو کریستین ولف بودند بدون حمله به اعتقادات جزمى مىخواستند دگماها را تعدیل کرده، براى آنها جایگاهى در حد جایگاه عقل پیدا کنند. بعدها الاهىدانان دیگرى پیدا شدند که عنوان «نوآوران» به خود گرفتند. آنان منکر وحى و اعتقادات جزمى نبودند، اما معتقد بودند که با ضمیمهکردن آنها به هسته اصلى وحى که همانا دینِ مبتنى بر عقل، آزادگى و جاودانگى است رسیدهاند. چیزهایى که قبلاً مهم تلقى مىشد؛ مانند الوهیت مسیح، تولدش از باکره، مرگ و رستاخیز او و صعود و رجعت او دیگر براى آنان اهمیتى نداشت. آنان با هر نوع مبهم گویى مخالفت مى شد. اصول مهمى که مردم آن زمان به آنها مىاندیشیدند؛ مانند عمل به جاى نظر، زندگى به جاى آموزه، و عقیده و اخلاق به جاى جزمیات براى ایشان اهمیت داشت. از نظر آنان پرسش از مسیحیت اولیه معنا نداشت. مسیحیت اولیه چیزى جز یک انتظار ناامیدانه آخرالزمانى نیست که فضاى نگارش اناجیل را فراهم آورد و در حقیقت، نویسندگان اناجیل ویژگى هاى انسانى خود را به نمایش گذاشتهاند. بااین رویکرد افراد زیادى مانند فردریک استرایوس، فردینالد کریستین بور و دیگران آثار زیادى درباره زندگى عیساى تاریخى نوشتند که در واقع به انقلابى در الاهیات انجامید. (کونگ، مسیحت، ص689)
اما روح مدرنیته به واسطه شلایر ماخر (1834- 1768) درالاهیات دمیده شد. او تجسم تحول در الگوى قدیم و تأسیس الگویى جدید در الاهیات است. او به تمام معنا انسانى مدرن است که فلسفه جدید را خوب مىشناسد و تأیید مىکند. او کسى است که نقد تاریخى را تصدیق، و خودش آن را در بررسى کتاب مقدس به کار مى برد و نیز ادبیات مدرن، هنر و حیات اجتماعى جدید را تأیید و در محافل رمانتیک شرکت مىکند و مىکوشد تا از روشنگرى فراتر رود. شلایر ماخر اولین کسى بود که در دانشگاههاى جدید جایگاهى براى الاهیات به عنوان یک رشته تحصیلى جدید پیدا کرد. او مىخواست نشان دهد که دینداربودن با مدرنبودن ناسازگار نیست. در زمان او بسیارى از معاصرانش نظیر فیشته، شلینگ، هگل و هولدرلین از الاهیات به فلسفه روى آورده بودند. آنان به طور قطع دین را کنار نگذاشته بودند، اما آن را در نظام متافیزیکى خود ادغام کرده بودند. بسیارى از دوستان او نسبت به دین نوعى لاادرىگرى را از خود نشان مىدادند. در فضاى روشنگرى و رمانتیسم کسى یافت نمىشد که بپرسد «دین چیست؟» او اولین کسى است که در این فضا درباره دین پرسش مىکند. کتاب درباره دین او همین پرسش را مطرح مىکند. او وظیفه خویش مىدانست که به رغم همه ایرادهایى که به آموزههاى مسیحى داشت به عنوان یک متفکر انتقادى به روشى کاملاً جدید دین را مطرح کند.
در اینجا این پرسش مطرح مىشود که دین مورد نظر شلایرماخر چه دینى است؟ به عبارت دیگر دینى که مىتواند با فضاى روشنگرى و رمانتیسم سازگار شود چه ویژگى هایى دارد؟ قطعا این دین، آن مسیحیت عقلانىشدهاى که ترکیبى از متافیریک و اخلاق است نیست. همچنین دین نظاممند و تئوریزهشده یا مجموعهاى از آموزهها و شعائر ایمانى نیست. دین صرفا امرى اخلاقى (مانند دین کانت) یا امرى زیباشناختى (مانند دین شیلر وگوته) نیست. ویژگى منحصر به فرد «دین» در دیدگاه شلایرماخر تجربهاى اسرارآمیز است. این دین شعلهاى آسمانى است که وقتى یک جان مقدس با آن تماس پیدا مىکند آتش مىگیرد. این دینْ تفکر و عمل نیست، بلکه شهود واحساس است. مىتوان گفت که دین قلب استنه عقل؛ دین احساس و شوق به بیکرانه است. این دین مانند دینِ قرون وسطا و در دوره نهضت اصلاح نیست که در پى فراتر رفتن از این جهان و رسیدن به جهان فوق طبیعى باشد و نیز مانند دئیسم و دین عصر روشنگرى حرکتى به سوى امرى ماوراى عالم و متافیزیک نیست، بلکه آگاهىیافتن، دیدن و شوق به بیکرانه و در واقع تجربهاى عینى و ملموس از امرى نامتناهى است که نه خداى شخصوار مسیحیت سنتى است ونه روح مطلقِ فلسفه ایدئالیستىِ هگل، بلکه یک اصل ثابت متعالى و برتر از همه موجودات است.
در واقع از آنجایى که شلایرماخر با ایدئالیسم حاصل از روشنگرى سر وکار داشت و دین گاهى با اخلاق و گاهى با متافیزیک ایدئالیستى متحد پنداشته مىشد، لذا دغدغه اصلى او استقلال دین از اخلاق و متافیزیک بود. دین از نظر شلایرماخر امرى کاملاً وجودى است که منشأ احساس است و بر همه اندیشهها واعمال تقدم دارد. نمىتوان شلایرماخر را طرفدار یک دین «طبیعى» وبه دور از هر نوع وحى دانست. از نظر وى دین طبیعى یا عقلى محصول تأملاتى فلسفى است که حیات و پویایى ادیان معتبر را ندارد. از نظر او «دین» امرى «عمومى» نیست، بلکه واقعیتى فردى، زنده و عینى است. او یهودیت، مسیحیت و اسلام را ادیان فردى،زنده و عینى مىداند. به اعتقاد او «دین» باید خود را در ادیان مختلف به فردیت برساند. ملاحظه مىکنیم که شلایرماخر میان Religionو (7)religion تمایز قائل مىشود و معتقد است که کلید فهم «دین» (واژه نخست، با حروف بزرگ) درفهمادیان مختلفاست. ازنظر اوممکناست ادیان بهواسطه متحدشدن باشعائر واعتقادات، حیاتاصلى خودرا ازدستداده، منحرفشوند، اما درعینحال صورتهاى تفردیافته «دین»اند؛ چرا که تجربه نامتناهى را در انسان دستیافتنى مىسازند.
با این تعریفى که از «دین» ارائه مىدهد و در واقع با واردکردن عنصر تجربه دینى در الاهیات جدید مىکوشد تا زنده و عینىبودن دین را نشان دهد. به عبارت دیگر تجربه دینىِ زنده و پویا در الاهیات شلایرماخر اشاره به نوعى سازگارى الاهیات با مدرنیته است. با این حال، جاى این پرسش کارلبارت از شلایرماخر مفتوح است که آیا الاهیات شلایرماخر واقعا یک الاهیات مسیحى است که لباس فلسفه زمان خود را پوشیده است یا فلسفه خنثاى مسیحى است که خود را در لباس الاهیات مسیحى مخفى کرده و معتبر جلوه داده است؟ در واقع این پرسش ناظر به توفیق او در جمع میان سنت و مدرنیته است. بسیارى از نمایندگان الاهیات دیالکتیک به تبع کارل بارت، شلایرماخر را متهم به انحلال الاهیات در فلسفه کردهاند. اما امروزه بسیارى بر این باورند که شلایرماخر با استفاده از ابزارهاى فلسفى دفاعیهاى در خور براى مسیحیت فراهم آورد. هانسکونگ معتقد است که کار شلایرماخر نه فلسفه خنثاى مسیحى است و نه الاهیات جزماندیش و کلیسایى. شلایرماخر عامدانه رویکرد دیگرى براى الاهیات خود برگزید. باید پذیرفت که الاهیاتسازى شیوه واحدى ندارد؛ ما مىتوانیم شیوههاى گوناگونى از الاهیات را به دست دهیم. مىتوان همین پرسش را از کارل بارت کرد که آیا کتاب اصول اعتقادى کلیسا او الاهیات مسیحى است؟
امیلبرونر پرسش دیگرى از شلایرماخر دارد و آن این است که با جایگزینکردن احساس درونى انسان به جاى کلام خدا آیا الاهیات او انسانمدار و خودبنیاد نمىشود؟ پاسخ هانس کونگ این است که گرچه شلایرماخر در ضمن سنت فکرىاى حرکت مىکند که در آن خودبنیادى انسان از دکارت تا کانت ادامه داشته است و بر این اساس او نیز الاهیات خود را از سوبژه و تجربه شخصى آغاز مىکند با این همه، نمىتوان گفت الاهیات او انسانمدار است. او در آثار اولیهاش تصریح مىکند که بدون این «دینِ» مبتنى بر این احساس، انسان تسلیم این میل مىشود که خود را محور همه چیز بداند. در «دین» انسان مىخواهد که همه چیز را در امر بیکرانه ببیند. ابژه دین «امر بیکرانه» است که در امر متناهى تجلى مىیابد. بنابراین درباره او نمىتوان سخن از انسانمدارى یا انحلال الاهیات در انسانشناسى گفت. با این حال باز هم جاى این پرسش کارلبارت هست که آیا الاهیات شلایرماخر واقعا یک الاهیات مسیحى است؟ شکى نیست که شلایرماخر سهمى اساسى در تعریف ماهیت مسیحیت داشته است. از نظر او ماهیت هر دینى را باید در بینش آن دین نسبت به امر نامتناهى دید. به عقیده شلایرماخر جوهر «دین» را به نحو خالص فقط در مسیحیت مىتوان دید. او در کتاب ایمان مسیحى که تحلیل سنت ومدرنیته است مهمترین اعتقادات جزمى دوران جدید را مطرح مىکند. او تعمدا واژه «دگما» را به کار نمىبرد و به جاى آن از ایمان مسیحى استفاده مىکند. جهتگیرى او در این کتاب کاملاً تاریخى و در ارتباط با تجربه است. او در این کتاب، جوهر مسیحت را ایمانى توحیدى مىداند که درآن هر چیزى مرتبط با نجات است که توسط عیسى مسیح محقق مىشود. ویژگى ممتاز مسیحیت از نظر شلایرماخر همان رهایىبخشى آن است که بر محور مسیح تحقق مىیابد. او در این کتاب از مفاهیم و عقاید مسیحى به نحو قابل توجهى اسطوره زدایى مىکند. او نه تنها از داستانهاى عهد قدیم بلکه از داستانهاى عهد جدید در باب تولد عیسى از باکره، معجزات، رستاخیز، صعود و رجعت مسیح نیز اسطوره زدایى مىکند. براى مثال درباره عیسى مىگوید: او انسانى مانند دیگر انسانهاست؛ با این تفاوت که قوه دائم آگاهى از خدا را دارد که در تمام لحظهها خداآگاهى او را مطلق مىسازد و حضور واقعى خدا در او به معناى خداآگاهى مطلق اوست. او بیان مىدارد که با این تفسیر از الوهیت مسیح، آگاهانه از معناى سنتى تثلیث دور شده است.
هانس کونگ در اینجا به پرسش مذکور پاسخ روشنى نمىدهد، امّا دوباره آن رابه نحو دیگرى مطرح مىکند: آیا شلایرماخر تسلیم روح مدرنیته شد؟ و در پاسخ به آن نکاتى را متذکر مىشود: اولاً در الاهیات شلایرماخر قطعا جا براى بازگویى داستان عیسى وجود دارد، یعنى مىتوان آن را الاهیات نقلى نام نهاد، ثانیا از آنجا که این الاهیات از سوژه انسانى آغاز مىکند خطر تبدیلشدن مسیحشناسى به انسانشناسى در آن وجود دارد، ثالثا تفسیر ایدئالیستى شلایرماخر از واقعیت، نگرشهاى منفى به انسان، یعنى از خودبیگانگى و فساد انسانها را جدى نمىگیرد. رابعا، این تفسیر جایگاهى براى صلیب، مرگ و رستاخیز عیسى که در عهد جدید محوریت دارند قائل نمىشود. با توجه به این نکات دیدگاه هانس کونگ درباره الاهیات شلایرماخر این است که این الاهیات مدرن حال وهواى تاریک و روشنى دارد، یعنى در برخى از ابعاد تسلیم مدرنیته شده، درعین حال تجسم روح مدرنیته و سرآغاز رویکردى جدید به مسیحیت و به طور کلى نگرشى نوین به دین در دنیاى مدرن بوده است. این رخداد در مسیحیت پروتستان، مایه تحول الگوى قدیم و پیدایش الگوى جدید مسیحیت بود.
در پى انقلاب فرهنگى و الهیاتى عصر روشنگرى، انقلابى سیاسى به وقوع پیوست. این انقلاب سیاسى، انقلاب بزرگ فرانسه بود. در اینجا به جزئیات این انقلاب پرداخته نمىشود، بلکه اهمیت آن براى مسیحیت مورد نظر است. همانطور که انقلاب در علم و فلسفه موجب پیدایش ارزش جدید «عقل»، و انقلاب در فرهنگ موجب پیدایش ایده «پیشرفت» به عنوان یک ارزش گردید، انقلاب در سیاست و دولت نیز موجب پیدایش ایده «مردم» به عنوان سومین ارزش مدرنیته گردید. توجه به مردم به عنوان حاکم مطلق بر سرنوشت خویش ارزشى بود که در پى پیدایش انقلاب سیاسىِ فرانسه محقق گردید. این انقلاب در وهله اول علیه دین و کلیسا نبود، بلکه انقلابى بود براى بهبود وضعیت اجتماعى و اقتصادى. اکثریت روحانیون پایینمرتبه در ابتدا از آن حمایت کردند؛ به امید اینکه وضع اقتصادى بهترى پیش بیاید. تحقیقات جدید نشان مىدهد که انقلاب فرانسه بیشتر، سیاسى ــ اجتماعى بود تا اقتصادى ــ اجتماعى؛ گرچه بحران اقتصادى و اجتماعى دهه 1770 پیششرط آن بود. در واقع این بحران که شامل موج شورشهاى ناشى از قحطى، بىکارى و فقر شدید بود، تشدیدکننده حرکت انقلاب بود. به هر حال تأثیر این انقلاب بر دین و کلیسا تردیدناپذیر است و در واقع کلیسا مهمترین قربانى آن بود. این امر به دلیل رابطه بسیار تنگاتنگ دین و دولت در فرانسه بود. کلیساى کاتولیک دینِ دولت محسوب مىشد و هر کس رژیم قدیم را منکر مىشد باید منتقد کلیساى کاتولیک نیز مىبود. لذا این انقلاب هر چند در وهله اول انقلابى سیاسى و اجتماعى بود، پیامدهاى اجتنابناپذیرى براى دین داشت. چنان که قبلاً بیان شد این انقلاب مسبوق به تحولات فکرى و فرهنگى و فرایند عرفىشدن بود، لذا دیگر دوره حکومت دینى قرون وسطا که پاپ تجسم آن بود و نیز دوره حکومت مطلقه پادشاهانى مانند فردریک و جوزف گذشته بود. نمایندگان مردم، تشکل یافته تحت عنوان مجمع ملى در سال 1789 در «ورساى»گرد هم آمدند و دموکراسى جدید را پىریزى کردند.
انقلاب که با خشم تودههاى مردم و تحت نوعى ایدئولوژى عملگرا هدایت مىشد با شعار آزادى (بُعد سیاسى)، برابرى (بُعد اجتماعى) و برادرى (بُعد عقلى) همراه بود. سرانجام در 14 جولاى 1789 لوئیس شانزدهم ناگزیر شد، انقلاب و استقلال مجمع ملى را به رسمیت بشناسد. بالاخره مجمع ملى الغاى همه حقوق فئودالى، وفروپاشى رژیم قدیم را اعلام، و راه را براى اعلامیه، حقوق بشر و حقوق مدنى در 26 آگوست 1789 باز کرد.
مجمع ملى در وهله اول براى از بینبردن فسادهاى مالى دولت، اقدامات انقلابى مهمى انجام داد؛ از جمله دارایىهاى کلیسا را مصادره کرد و درآمدهاى روحانیون را محدود، صومعهها را از بین برد. این اقدامات موجب حرکتهاى ضدانقلابى به ویژه در شهرهاى کوچک گشت که به نوبه خود دشمنى با کلیساها و دین را در میان انقلابیون فرانسه بر انگیخت. اقدام دیگر انقلابیون تشکیل کلیساى ملى و مستقل از رم و با روح آزادىهاى فرانسوى بود. این کار مقاومت زیادى را در میان روحانیون ایجاد کرد و از طرف دیگر موجب تندروىهاى شدیدى از سوى انقلابیون شد. هر روحانى مىباید نسبت به ساختار مدنى سوگند وفادارى یاد مىکرد. بسیارى از روحانیون از این کار سرباز زدند و همگى مناصب خود را از دست دادند. رم و شخص پیوس ششم نهاد مدنى سال 1791 را بىاعتبار دانست و فلسفه «حقوق بشر» را مشمئزکننده، و آزادى انتخاب دین، عقیده و مطبوعات، و برابرى همه انسانها را منکر شد. با این کار روابط دیپلماتیک میان فرانسه و رم قطع شد و کلیساى کاتولیک رومى دشمن بزرگ تحول انقلابى قلمداد شد.
سرانجام جدایى کامل از الگوى قدیم دین پیش آمد. شاید علت اساسى این شقاق کامل وضع دینى فرانسه بود، زیرا این کشور نهضت اصلاح دینى پروتستان را تجربه نکرده بود. به عبارت دیگر، کشورهایى که نهضت اصلاح دینى در آنها رخ داده بود علىرغم همه انتقادهایى که به دین وجود داشت هنوز عقیده به خدا و دین در آنها وجود داشت. اما در فرانسه عکسالعملهاى شدید کلیسا نسبت به تحولات جدید علاوه بر این که خود کلیسا را قربانى خود ساخت نوعى دلزدگى شدید نسبت به دین و کلیسا را نیز به بار آورد. اقتضائات جدیدِ حاصل از این انقلاب را در مقابل اقتضائات نظام کلیساى رومى اینگونه مىتوان نشان داد:
ــ پایان نظام مطلقه در برابر حفظ نظام مطلقه در نظام کلیساى رومى
ــ از بین رفتن مقامات کلیسایى در برابر حفظ مقامات کلیسایى
ــ حقوق بشر و شهروندى در برابر محکومیت حقوق بشر
- حاکمیت مردم در برابر محرومیت مردم و روحانیون از انتخاب اسقفها و پاپها
- تقسیم قدرت (مقننه، مجریه، قضائیه) و در برابرآن در نظام رومى همه قدرتها در دست اسقفها به ویژه پاپ
- برابرى در مقابل قانون دربرابر نظام طبقاتىِ روحانى و عامى در نظام رومى
- انتخابات آزاد در همه سطوح در برابر انتصاب به واسطه مرجعیت اعلا (اسقفها و پاپها)
- برابرى همه ادیان در برابر دین دولتى کاتولیک
همچنین تحولاتى در امور اجتماعى به وجود آمد: فهرست حقوق بشر جایگزین آیین مسیحى، و قوانین دولتى جایگزین قانون کلیسایى شد. پرچم فرانسه جایگزین صلیب، معلمان جایگزین کشیشان، نامهاى ملّى جایگزین نامهاى دینىِ محلهها و شهرها و خیابانهاگشت... و احترام به شهداى قهرمان جایگزین احترام به قدیسان گشت.
نتیجه این تحولات در فرانسه، شکاف میان امور دینى و غیر دینى و در واقع شکلگیرى دو فرهنگ متخاصم بود: فرهنگ جدید افراد غیر روحانىِ جمهورىخواه، جنگطلب وبورژواىحاکم، وفرهنگ پاپى یا شبهفرهنگ کلیسا وسرانجام حرکت آهسته کلیساىرسمى کاتولیک بهسوى نوعى انزواى فرهنگى.(کونگ، کلیساى کاتولیک، 2001)
سرانجام انقلاب بزرگ فرانسه به دست ناپلئون بناپارت افتاد. او بر ارزش هاى انقلاب تسلط یافت و به آنها پایان داد و با جنگهاى خانمانسوز خویش موجب نابودى هزاران نفر گشت. بعد از رعب و وحشتهاى ناشى از انقلاب و جنگهاى ویرانگر ناپلئونى آرزوى رسیدن به روزهاى خوش همه جا نمایان گشت، تلاشهاى فراوانى در حوزههاى پروتستان و کاتولیک براى بازگرداندن الگوى قدیم تحت عنوان «اراده خدا» صورت گرفت، نوعى دفاع از سلطنت به عنوان شکلى از دولت، دفاع از جامعه طبقاتى، دفاع از کلیساى سلسلهمراتبى و دفاع از خانواده و دارایى به عنوان ارزشهاى اساسى شکل گرفت و مقام پاپى که سابقه مخالفت با انقلاب و مقاومت در برابر ناپلئون را داشت اینک تضمینى براى کارهاى خود به دست آورده بود و دوباره مبدل به یک مرجعیت اخلاقى گشت اما استقرار مدرنیته و ارزشهاى آن به گونهاى نبود که با وجود آنها بازگشت به الگوى قدیم میسر باشد، بلکه به اشکال دیگرى تداوم یافت. فرانسه در اثر اقدامات افراطى انقلابیون و جنگهاى ویرانگر ناپلئونى نتوانست تعیینکننده قدرت سیاسى باقى بماند. اما بریتانیاى کبیر که انقلاب شکوهمند خود و پارلمان رسمى را به عنوان نظام سیاسى خود یک قرن قبل از فرانسه محقق ساخته بود، رهبرى انقلابى دیگر تحت عنوان انقلاب صنعتى و تکنولوژیک را به عهده گرفت. این انقلاب مقدمه نظام اقتصادى جدید و در واقع تمدن جهانى گشت.
دموکراسى و انقلاب تکنولوژیک به پیشرفتهاى پیروزمندانه خود ادامه دادند: تحولات شگرفى در زمینههاى راه سازى، برق، توسعه لوکوموتیو، کشتى بخار و تلگراف به وجود آمد. این تحولات مقدمه انقلابى بزرگ در حوزه تکنولوژى، فرایندهاى تولید، اقتصاد روستایى، بازار و نیز در حوزه اندیشه و ساختارهاى اجتماعى بود. این تحول بزرگ همراه بود با انفجار جمعیت، انقلاب کشاورزى و توسعه نسنجیده شهرى. اینک جامعه بورژوا ـ کاپیتالیستى جایگزین جامعه بىروح اشرافى شد و در آن «صنعت» و «صنعتىبودن» ارزش تلقى شد.
اما این فرایند صنعتىشدن که جهانى شده بود در درون خود متحمل نزاع هایى شد. بخشهاى عظیم جمعیت کارگرى متحمل رنجهاى فراوانى مىشد؛ دستمزدهاى پایین، ساعات کار زیاد، شرایط نامطلوب زندگى، عدم امنیت اجتماعى و بهره کشى از زنان و کودکان منجر به واکنش طبقه کارگر شد. در نیمه دوم قرن نوزدهم در مواجهه با سلطه بىحد و حصر سرمایهدارى خصوصى، نهضت سوسیالیسم به وجود آمد و به جاى آزادى فردى (تعلق خاطر اساسى لیبرالیسم) به نحو روز افزونى، عدالت اجتماعى و نظام عادلانه اجتماعى (تعلق خاطر عمده سوسیالیسم) به دغدغه اصلى تبدیل شد.
در واقع فرایند مدرنیته در جریان رشد و توسعه خود به انقلاب صنعتى و ایدئولوژىهاى لیبرالیسم و سوسیالیسم رسیده بود که هر یک به نحوى، دین را به طور کلى و کلیساى کاتولیک را به صورت خاص به چالش مىکشاندند. کلیساى کاتولیک که همیشه بازگشت به الگوى قدیم، سرلوحه برنامههاى آن بود در پى جذب انبوه کارگرانى بود که به واسطه برخى اعمال کلیسایى آنها را از دست داده بود و از اینرو خود را طرفدار فقرا و طبقات پایین نشان داد و به اقداماتى نظیر ایجاد نهضتهاى تبشیرى، ایجاد مؤسسات خیریه و عامالمنفعه و مهمتر از همه، تأسیس مجمع مردمى کاتولیک در آلمان دست زد که در واقع بزرگترین مجمع کاتولیک در جهان بود.
پاپ پیوس نهم پس از آشناشدن با اصلاحات لیبرالى، فرمان عفو عمومى صادر کرد و مردم با شور و شوق از او استقبال کردند و تحت حمایت او جماعتى از مردان و زنان تحت عنوان مجامع پیوس به وجود آمدند. استراتژى این مجامع استحکام در داخل و انزوا در خارج بود. در واقع در جهان مدرن، بىتفاوتى دینى، دشمنى با کلیسا و فقدان ایمان حاکم بود، اما در درون کلیسا تعمید، مریم گرایى، زیارتها، شامهاى مقدس به آن گرما مىبخشید.
از طرف دیگر مکتب نومدْرَسى سهم بسیارى در ایجاد نظام ضدمدرن داشت. کلیسا این مکتب را الهیات کاتولیکى معتبر براى همه کلیساها دانست. به دنبال این اقدام نهضتهاى احیاى الاهیاتى در کشورهاى مختلف به ویژه در دانشکدههاى دولتى آلمان بروز یافت و، تعدادى از اساتید اخراج شدند، حتى آثار برخى از آنان در فهرست آثار ممنوعه قرار گرفت، الاهیدانان اصلاحطلب منزوى شدند و به همراه تعداد بىشمارى از الاهیدانان و منتقدان کلیسا، پدران فلسفه جدید، یعنى دکارت، پاسکال، مالبرانش و اسپینوزا، همراه با تجربهگرایان انگلیسى هابز، لاک و هیوم محکوم شدند. کتاب نقد عقل محض کانت، آثار روسو، ولتر، جان استوارت میل ونیز آثار مورخان بزرگى مانند گیبون، کندرک، رانک و تاین ممنوع شدند. کلیساى کاتولیک وارد بحثى جدى و انتقادى با سکولاریزم و الحاد جدید نشد، بلکه از همان ابزارهاى قدیم، یعنى صدور محکومیتها و دفاعیههاى کلیشهاى استفاده کرد.(کونگ، کلیساى کاتولیک 2001)
ناگفته نماند که تلاشهاى ضد اصلاحى فقط مختصِ حوزههاى کاتولیک نبود، بلکه در حوزه آیین پروتستان نیز اقدامات مشابهى انجام مىگرفت. کلیساهاى پروتستان نیز به سمت احیا کشیده شدند، اما به روش دیگرى؛ در آنها به دلیل عدم وجود یک الگو و مرجعیت رسمى، شعار احیا، بازگشت به الگوى قدیم نبود، بلکه بازگشت به نوعى فرقهگرایى همراه با زهدگرایى جدید و نوعى راستکیشى جدید لوترى بود که در عبادت، الهیات، موعظه و نظام کلیسایى سمت و سوى راستکیشى قرن هفدهم را داشت. این تعبیر پروتستانى از احیا در دانشکدههاى الهیات و در میان روحانیون آلمان به ویژه در دهههاى 1860 و 1870 به اوج خود رسید. مواجهه سنتگرایان پروتستان با مدرنیته واقعا بهتر از مؤمنان سنتى کاتولیک نبود. مدرنیته اینک به شکل الحاد فویرباخ، شوپنهاور، مارکس و نیچه به اوج خود رسیده بود. سنت گرایان( کاتولیک و پروتستان) نمىتوانستند به عقب بازگردند و تصور کنند که چه مقدار جهان اطرافشان تغییر کرده است. پروتستانهاى محافظهکار نیز مانند پاپها حقوق بشر و دموکراسى را انکار مىکردند. به هر حال آشکار شد که دموکراسى جدید و نظام رومى با هم در تقابلاند و در واقع مانند آب و آتشند. در این میان، دنیاى مدرن راه خود را مىرفت و متأثر از آرمانشهر عقبمانده دیوانسالارى دولت- کلیسا که در ماتم قرون وسطا و دشمن اصلاحات بود، نبود. آشکار گشت که حتى رمانتیسم و نهضت احیاى سیاسى بعد از آشوبهاى انقلاب فرانسه نمىتوانند پیشرفت پیروزمندانه مدرنیته را متوقف سازند، بلکه برعکس، در قرن نوزدهم علوم طبیعى و پزشکى بیش از پیش پیشرفت کردند و همراه با علوم طبیعى، تاریخشناسى انتقادى، روانشناسى و جامعهشناسى به پیشرفتهاى مهمى دست یافتند. در بعد اجتماعى نیز تحولى تدریجى به سوى نظامهاى پارلمانى مشهود بود.
این تحولات به همراه غلبه ایدئولوژى جدید لیبرالیسم و بعد سوسیالیسم فضایى را براى تفاسیر جدیدى از مسیحیّت مساعد ساخته بود. در واقع این کار در سایه توجه بیشتر به دنیاى جدید که به سرعت در حال تحول بود صورت مىگرفت. این تفاسیر منتهى به نوعى کثرتگرایى در نظام کلیسا، الهیات و تدین شد که در آیین پروتستان منجر به شکلگیرى احزاب و گروههاى انحصارگرا شد. گاهى از این فرایند به عنوان فروپاشى مسیحیت یاد مىشود.
از پیامدهاى این کثرتگرایى تشکیل گروه افراد «ناهمرنگ با جماعت» در انگلستان بود که در ابتدا از نوآورىهاى سیاسى ـ اجتماعى حمایت کردند، اما بعدها بر ویژگىهاى خاص خود به عنوان کلیساهاى آزاد و نیز بر مرجعیت خود تأ کید کردند. آنان هیچ اصلاح سیاسىاى ایجاد نکردند و سرانجام با قبول نیازهاى طبقه متوسط به بومىشدن و سطحىشدن ناهمرنگى با جماعت در انگلستان انجامید. در آلمان کلیساها از کارگران دور شدند و تفکر ماتریالیستى و الحادى گسترش یافت و کسانى از نتایج تاریخشناسى انتقادى وشکوفایى علومطبیعى علیه کلیساىمسیحیت بهرهبردارىکردند.
خلاصه، فرایند سکولارشدن که با فلسفه، علم و تکنولوژى جدید آغاز شده بود با دموکراسى و صنعتىشدن به اوج خود رسید، و نوعى قبول و اقبال به دنیا در پرتو دین مسیحى ممکن گشت. فلسفه، علم، اقتصاد و سیاست، قانون، تعلیم و تربیت و فرهنگ از قید و بند کلیسا آزاد شدند. براى اولین بار در تاریخ اروپا نوعى جهانبینى ضدکلیسایى و ضددینى به وجود آمد. اروپا از قرن نوزدهم تا جنگ جهانى اول تحت سیطره جهانبینى عقلگرا و انسانگراى عصر روشنگرى بود که به هیچ وجه رابطه دوستانهاى با مسیحیت نداشت. مطابق این جهانبینى، تاریخ انسان همواره پیشرفتى رو به جلو دارد و پیشرفت اخلاقى با پیشرفت علم و صنعت در رقابت است. بسیارى از جامعه شناسان از آگوست کنت گرفته تا ماکس وبر مىپنداشتند که دین در اثر قدرت عقل و اسطورهزدایى ازبین مىرود. از اینرو آیین پروتستان محافظهکار در مواجهه با گرایشهاى نیرومند جدید بر فهم ظاهرى از کتاب مقدس تأکید کرد، در حالى که آیین کاتولیک نه تنها ساختارهاى نظاممند خود را تمرکز بخشید، بلکه آن را مقدس نیز مىدانست. بنابراین از هر دو جهت نوعى تدین ضدمدرنیته توسعه پیدا کرد. نه تنها ایدئولوژىهاى سیاسى بلکه علوم طبیعى (به ویژه تئورى تکامل داروین) و عقیده به عقل و علم، پیشرفت ودموکراسى، ملیت و انسانیت با بىتفاوتى دینى ولاادرىگرى و حتى الحاد همسان تلقى شدند. بنابراین سکولارشدن در اینجا به معناى نوعى سکولاریسم ایدئولوژیک است که سنت دینى را به عنوان نوعى خودبیگانگى انسان، حقیر مىشمارد و به لحاظ عقلى و سیاسى علیه هر امر دینى مبارزه مىکند.
مسیحیت حتى براى مؤمنان مسیحى عاملى تعیینکننده نبود. مردم به جاى سخنگفتن درباره مسیحیت بیشتر درباره دین و ادیان سخن مىگفتند. دین به عنوان یک ساختار عینى یا احساس باطنى بر کل حیات انسانى سلطه نداشت، بلکه تبدیل به قلمرویى خاص و فردى در جامعه انسانى شد که در آن، فهم طبیعت، تاریخ، حیات روزمره و زبان نشان دینى نداشت. در اروپا میان کسانى که به کلیسا مىرفتند و افراد سکولار تمایزى وجود نداشت.
با این حال، آیا دیدگاه جامعهشناسانى را که مىپنداشتند دین در دنیاى مدرن از بین رفته است مىتوان تأیید کرد؟ مردم در گذشته علىرغم همه مشکلاتى که با دین داشتند احساس مىکردند که از کودکى تا پیرى از جانب ساختارهاى یک بنیان دینى سنتى حمایت و تقویت مىشوند و به ویژه کلیساها با الگوى خود زندگى روزمره را شکل مىدادند، اما اینک مردم خود زندگى خویش را سر و سامان مىدهند. با این حال، این پرسش اساسى مطرح است که در دنیاى سکولار که مردم در آن غالبا احساس بیگانگى و بىخانمانى مىکنند، انسانها معناى زندگى را در کجا مىیابند؟ به علاوه، بر اساس تحقیقات اخیر این امر کاملاً مورد تردید است که جامعه غربى در یک فرایند توقفناپذیر سکولارشدن توانسته باشد دین را در همه سطوح محو کرده باشد. دین هنوز هم براى بسیارى از مردم حتى در سرزمینهاى اروپایى یک گزینشِ جدّى است. در واقع آنچه ملاحظه مىکنیم تحول و تغییر دین، فردىشدن آن و تکثر دینى است نه نابودى دین. فردىشدن و تکثر دین هم آثار مفیدى داشته است و هم آثار مخرب.
بحران مدرنیته
در اینکه مدرنیته دستاوردهاى بسیار عظیمى در زمینه علم، فلسفه، الهیات، صنعت و جامعه داشته است هیچ تردیدى نیست. همچنین کاملاً مبرهن است که انسان مدرن با تکیه بر این دستاوردها نوعى اعتماد به نفس بىسابقهاى پیدا کرد که خود منشأ تحولات دیگرى در حوزههاى مختلف انسانى شد. علىرغم این دستاوردها پرسشهاى انتقادىاى وجود دارند که نمىتوان از کنار آنها بىتفاوت گذشت. علىرغم پیشرفتهاى فراوان در تحقیقات علمى (و نتایج مفید آنها)، آیا پیشرفت اخلاقى به گونهاى که بتواند جلوى سوء استفاده از علم را بگیرد صورت گرفت؟ علىرغم تکنولوژى عظیمى که به نحو بسیار مؤثرى توسعه یافت و همه عالم را فرا گرفت، آیا آن نیروى معنوىاى که بتواند خطرات تکنولوژى را مهار کند کشف شد؟ علىرغم پیشرفتهاى بزرگ صنعتى، آیا انسانهابه نیرویى که بتواند از نابودى طبیعت به واسطه صنعتىشدن، جلوگیرى کند دستیافتند؟ در جریان توسعه وپیشرفت دموکراسى، دموکراسى در بسیارى از کشورهاى غیر اروپایى استقرار یافت؛ اما آیا اخلاقى که بتواند علیه خواستههاى جمعى انسانهاى مختلف یا گروههاى مختلف عمل کند استقرار یافت؟ در اینجا است که نقد ارزشهاى مدرنیته ضرورى به نظر مىرسد:
نقد عقل:
شکى نیست که در دوران جدید، فلسفه بنیاد جدیدى را بر اساس عقل مىطلبید و نقد عقلانى دولت و دین از قرن هجدهم به بعد ضرورى بود و این نقد عقلانى سرانجام به اعتماد به نفس عقل منتهى گشت؛ حتى امروزه تنها انسانهاى غیر منطقى به عقلانیت و علم ایراد مىگیرند؛ زیرا حتى در دوره پست مدرن نیز روشهاى ریاضى و علمى همراه با ایدههاى وضوح، کارآمدى و عینیت در همه حوزهها اجتنابناپذیرند. بنابراین، عقیده به عقل و تکیه بر آن نه تنها مذموم نیست، بلکه ضرورى و اجتنابناپذیر است. اما باید توجه داشت که انسان تنها با عقل زندگى نمىکند. به عبارت دیگر، انسان موجودى تک ساحتى که فقط داراى عقل است و هیچ ساحت وجودى دیگرى ندارد نیست. حتى در خود فلسفه جدید، پاسکال به عنوان فیلسوف، ریاضىدان و پزشک به مبالغه دکارت درباره عقل و تلاشهاى او براى ساخت یک علم واحد بر اساس ریاضیات ایراد گرفت و اظهار داشت که نه تنها عقل، بلکه ساحتهاى دیگر وجود انسان، از جمله اراده و احساس، تخیل و میل، عواطف و احساسات نیز حق حیات دارند. در اوج عصر روشنگرى شلایرماخر توجه دوستان خود را به اهمیت تجربه، اهمیت معرفتى احساسات و ساحت درونى انسان جلب کرد. بنابراین نقاد مدرنیته این پرسش را به حق مطرح مىکند که آیا روشها و علم نباید ابزارهایى براى انسانىکردن انسانها باشند نه یک هدف مطلق؟ آیا ریاضى کردن، کمّىکردن وصورىکردناموربراى سرپوشگذاشتن برامورکیفىِانسانها، کفایت مىکند؟
امروزه آشکار شده است که خودمطلق بینى عقل که مدعى است همهچیز را باید با آن سنجید و به هیچ سنتى احترام نمىگذارد و براى هیچ چیز تقدس قائل نیست، ازدست رفته است. امروزه با یک رویکرد کلّنگر، «عقل ابزارى» در همه ابعاد مورد تردید واقع شده و عقل مجبور است که مشروعیت خود را تبیین کند. حتى در علوم طبیعى بعد از تئورى نسبیتِ انشتین و مکانیک کوانتومِ هایزنبرگ نوعى تفکر کلنگر استقرار یافته و بنابراین نوعى تحول الگویى در فیزیک مکانیکى مدرنیته در کار است.
نقد ایده پیشرفت:
این واژه با وجود اینکه به لحاظ تعریف و معنا داراى ابهام است و یک تعریف جامع و واضحى از آن در دست نیست، اما مطابق آنچه طرفداران این ایده بیان داشتهاند بدین معناست که در دوره مدرن به دلیل تحولاتى که در حوزههاى مختلف انسانى رخ داد وضع عمومى زندگى انسان از گذشته بهتر شد و این بهبودى پیوسته رو به بهتر شدن بوده است. اما به نظر مىرسد که در اینجا نیز نوعى مبالغه در کار است. شکى نیست که با دستاوردهاى مدرنیته تحولات مفیدى در وضع زندگى انسانها پیش آمد، اما نباید از کنار آثار سوء آنها به راحتى گذشت. اگر در گزارش خلقت عهد قدیم مىخوانیم که خداوند انسان را به مهار زمین فرا مىخواند قطعا این مهار به معناى استفاده مسئولانه و توأم با محبت از طبیعت است، نه تخریب و نابودى آن. آیا دستاوردهاى مشکلآفرین انسان مدرن که خود را عقلاً بالاتر از طبیعت قرار داده و تمام توانایىهاى خود را براى مهار و کنترل آن به کاربسته مسئول صدمات بى شمار و تخریب بنیانهاى حیات طبیعى نیست؟ در بسیارى از موارد آنچه پیشرفت به نظر رسیده در واقع جهت عکس داشته است. در واقع پیشرفت دائمى، عام و داراى قدرت مطلق که خداى بزرگ مدرنیته با فرمان سخت خود که «شما باید... بیشتر و بیشتر، بهتر و بهتر و قوىتر و قوىتر شوید» خواسته است، چهره مخرب و دوگانه خود را آشکار سازد. امروزه بهاى سنگینى را که ما براى این نوع پیشرفت پرداختهایم همه روزه در مقابل چشمان خود در رسانههاى گروهى مىبینیم و مى شنویم: کمبود منابع، مشکلات حمل و نقل، آلودگى محیط، تخریب جنگلها، بارانهاى اسیدى، زبالههاى فراوان، انفجار جمعیت، بیکارى فراوان، جنگافزارهاى کشتار جمعى و... . آیا انسانِ رو به پیشرفت قادر خواهد بود که بر این مسائل غلبه کند؟
نقد ایده ملت:
ملىگرایى که در دوران مدرنیته به وجود آمد و ایده ملت را مطلق ساخت به نظر مىرسد که حداقل بعد از جنگ اول جهانى از دست رفته است. حداقل در جامعه اروپایى از کشتارهاى مخوف ملتها در جنگهاى اول و دوم جهانى گرفته تا قتل و کشتار مردمان بىگناه در گوشه و کنار کشورهاى مختلف، این امر آشکار شد که ایدئولوژى ملىگرایى نتوانسته است ایده ملت را به عنوان یک ارزش مهم در دوران مدرن مستقر سازد. بعد از آن، دو ایدئولوژى مهم دیگر ملىگرایى را تحتالشعاع خود قرار دادند؛ لیبرالیسم که نتوانست عدالت اجتماعى را محقق سازد و سوسیالیسم که آزادى فردى را از بین برد و سرانجام نظامهاى اجتماعى کاپیتالیسم و کمونیسم که نتیجه این دو ایدئولوژى بودند به همین سرنوشت دچار شدند.
عکس العملهاى نادرست: بحث ونزاع درباره پایان مدرنیته از مدتها قبل آغاز شده است. در واقع این بحث درباره ارزیابى مدرنیته و در نتیجه بحث درباره حال و آینده جهان ماست. در این باره سه نگرش مطرح شده است: فرامدرنیسم، پستمدرنیسم و سنت گرایى (ضد مدرنیسم).
طرفداران نگرش اول گویى چشم خود را بر واقعیتهاى تلخ دوران مدرن مىبندند و اظهار مىدارند که مدرنیته هنوز به ثمرات و نتایج نهایى خود نرسیده و با پیشرفتهاى علم و تکنولوژى و در واقع با علم بیشتر و تکنولوژى بیشتر سرانجام مدرنیته به سر منزل مقصود خواهد رسید. آنان نمىپذیرند که نهضت روشنگرى نتوانست از بربریت و جرمهاى بىسابقه علیه انسانیت جلوگیرى کند. آنان به این واقعیت که پایان دین، و مرگ خدا( که بارها و بارها اعلام شد) توهمى بیش نبود و بىتوجهى گسترده به دین در علوم اجتماعى و فلسفه یک اشتباه محض بوده است، گردن نمىنهند. با کمال تعجب نماینده این نگرش، یعنى فیلسوف آلمانى، یورگن هابرماس علیه «پست مدرنیسم» بحث مىکند؛ بدون این که درباره تحولات عصر ما تأمل کند. از طرفداران این نگرش باید سؤال کرد که آیا مىتوان عقل را با خود عقل اصلاح کرد؟ آیا نواقص علم جدید و صدمات بزرگ تکنولوژى را با علم و تکنولوژى بیشتر مىتوان ترمیم کرد؟ علم و تکنولوژى مىتوانند در فروپاشى اخلاق سنتى مشارکت بجویند، اما تجربههاى ما نشان مىدهد که نمىتوانند درایجاد یکاخلاق جدید مشارکت داشتهباشند.
پست مدرنیسم دیدگاهى است که در پى وصف تحولاتى است که واقعا از مدرنیته به جاى ماندهاند؛ بدون اینکه با دیدگاهى بدبینانه دستاوردهاى مدرنیته را به نقد و چالش در آورد. در این نگرش بازگشت به نوعى تفسیر واحد از جهان مطرح نیست، بلکه تکثرِ اشکال زندگى، الگوهاى عمل، بازىهاى زبانى، نظامهاى اقتصادى، الگوهاى اجتماعى و جوامع دینى مطمع نظر است. این نگرش نیز نمىتواند خود را از بحران مدرنیته خارج بداند؛ زیرا در حالى که پایان مدرنیته را اعلام مىدارد تنها نسبیت یا پلورالسیم افراطى را به عنوان بدیل آن عرضه مىدارد. بنابراین این پرسش انتقادى را مىتوان مطرح کرد که: آیا با امورى نظیر بىحساب و کتابى، در هم آمیختن همه چیز، هرج و مرج در تفکر و سَبْک، همه امور را به طرز روششناختى دیدن و اخلاقى دانستن چیزى که لذت آور است، مىتوان بر تنگناهاى مدرنیته فائق آمد؟ مدرنیته با همه نواقص و تناقضاتش با این امور پایان نمىیابد، بلکه به اشکال دیگرى تکرار مىشود.
سنت گرایى:
سنت گرایان به ویژه کلیساى کاتولیک صرفا مىخواهند الگوى کاتولیک رومى قرون وسطا را حفظ کنند؛ الگویى که در آن آنان بیشتر قدرت و مرجعیت داشتند. بنابراین طبیعى است که آنان نه تنها علیه نهضت اصلاح دین، بلکه علیه نهضت روشنگرى نیز موضعگیرى کنند. بر اساس دیدگاه آنان در باب تاریخ، دورشدن (ارتداد) از پاپ و کلیسا در نهضت اصلاح دین ضرورتا منجر به دورى از مسیح در عصر روشنگرى و دورى از خدا در قرن نوزدهم و سرانجام افتادن در هرج و مرج قرن بیستم گشت. آنان پیشداورى محافظهکارانهاى درباره گذشته دارند و بر همین اساس آرزوى بازگشت به «روزهاى خوش گذشته» را در سر مىپرورانند. بنابراین تعجبى ندارد که آنان نوعى دیدگاه ضدروشنگرى و احیاى سیاسى کلیسا را در پوشش «انجیلىشدن مجدد» تبلیغ کنند؛ درحالىکه پستمدرنها پلورالیسم را تبلیغ مىکنند سنت گرایان وحدت را به شکل نوعى استبداد روحانى مطرح مىکنند. نمونه بارز سیاسى آن لهستان است که در آنجا کوششى تحتعنوان «احیاى معنوىاروپا» صورتگرفت. ابزارهایىکه بدینمنظور بهکار برده شد عبارت بودند از: قوانین کنترلکننده رسانههاى جمعى، قوانین محدودکننده اخلاق جنسى، جایگزینى ازدواج کلیسایى بهجاى ازدواج مدنى، محدودکردن تعالیم دینى به مدارس روحانى و احیاى نفوذ هر چه بیشتر کلیسا. نتیجه این سیاست دورى گروههاى زیادى از مردم به ویژه جوانان از کلیسا و در نتیجه از مسیح و سرانجام از خدا شد(کونگ، کلیساى کاتولیک، 2001). این امر درباره بنیادگرایان پروتستان نیز صادق است؛ آنان نیز مىخواستند به یک روشِ پیشکوپرنیکى و پیشداروینى در الگوى نهضت اصلاح دینى قرن شانزدهم باقى بمانند و در حالى که سنتگرایان کاتولیک از حمله بىامان مدرنیته، به پاپ به عنوان روحانى خطاناپذیر پناه مىبردند، بنیادگرایان پروتستان به کتاب مقدس پناه مىبردند.
به هر حال، فرامدرنیسم، پستمدرنیسم و سنتگرایى همه تلاشهاى ناامیدانه و نادرستى علیه مدرنیته هستند که بىنتیجه بودن آنها امروزه کاملاً آشکار شده است. بنابراین، این پرسش مطرح مىشود که عکسالعمل درست نسبت به آثار سوء مدرنیته چیست؟ به عبارت دیگر، با نفى واکنش هاى رایج، شیوه مناسب در برخورد با مدرنیته، شیوهاى که به گونهاى میان سنت و مدرنیته جمع کند چیست؟
هانس کونگ پاسخ را در قالب دیدگاهى که خود آن را پست مدرنیسم واقعى مىداند مىجوید و اظهار مىدارد که اگر مسیحیت بخواهد باقى بماند و اگر آیین کاتولیک نخواهد همیشه به صورت یک فرهنگ فرعى باقى بماند ناگزیر باید از یک طرف شکل انسانى مدرنیته را بپذیرد و از طرف دیگر در برابر قید و بندهاى غیر انسانى و آثار مخرب آن مقاومت کند. مسیحیت باید با یک تحلیل جدید، کلگرا و کثرتگرا از هر دو موضع فرامدرنیسم و پست مدرنیسم رایج فراتر رود و به پست مدرنیسم واقعى برسد. با هر بیان و هر اصطلاحى که بخواهیم از پسا تجدّد سخن بگوییم در این واقعیت نزاعى نیست که از جنگهاى اول و دوم جهانى به بعد، ما وارد قلمرو جدیدى شدهایم. در این قلمرو جدید مىخواهیم تحولاتى را که در پس ِ مدرنیته باقى مانده است وصف و نقد کنیم. قطعا در یک الگوى واقعا پستمدرن انواع فراوانى از الگوهاى زندگى، الگوهاى عمل، بازىهاى زبانى، علوم مختلف، نظامهاى اقتصادى و مدلهاى اجتماعىِ گوناگونى وجود دارد. اما نکته مهم این است که این تکثر مانع پىجویى یک توافق اجتماعى بنیادى نیست. ما نباید پستمدرنیته را صرفا به معناى رمانتیککردن معمارى و جامعه، یا یک تئورىِ ناظر به سازمانهاى اجتماعى، اقتصادى، سیاسى، فرهنگى و دینى بدانیم، بلکه مراد از پستمدرنیسم واقعى تلاشهایى است که در یک مجموعه جهانى جدید ( از جنگ جهانى اول به بعد) براى متحدساختن اعتقادات انسانى (شامل باورهاى مؤمنان و غیرمؤمنان) براى رسیدن به یک توافق اساسى صورت مىگیرد. جامعه جهانى تکثرگراى دموکراتیک باید به این توافق اساسى برسد و در رسیدن به این مهم نمىتواند نقش دین را نادیده بگیرد. دینسرشار از بنیانهاى انسانىاى است که با تکیه بر آنها مىتوان اساس این توافق را پىریزى کرد. در این فضا که تحول الگویى از مدرنیته به پست مدرنیته کاملاً آشکار است مسیحیت وظایف جدید فراوانى دارد. این وظایف با ساحتهاى مختلفى از واقعیت ارتباط پیدا مىکنند: ساحت کیهانى (انسان و طبیعت)، ساحت انسانشناختى (مرد و زن)، ساحت سیاسى اجتماعى (فقر و غنا)و ساحت دینى ( انسانها و خدا). در این ساحتها پرسشهاى مختلفى براى ادیان به ویژه مسیحیت مطرح مىشود؛ در ساحت اول این پرسش مطرح است که آیا در دوره پستمدرن به جاى بهرهکشى و تخریب طبیعت نوعى مشارکت درطبیعت ضرورى نیست؟ ادیان مختلف به ویژه ادیان ابراهیمى چگونه مىتوانند در قالب الگوى پستمدرنیته درایجاد نوعى تحول در آگاهى انسانها نسبت به طبیعت، مشارکت جویند؟ درساحت دوم این پرسش مطرح است که آیا برابرى زنان و مردان یک ضرورت نیست؟ ادیان مختلف به ویژه ادیان ابراهیمى چگونه مىتوانند، براساس یک احساس زنگرایانه دینى، در تحقق حقوق سیاسى و اجتمایى انسانها سهیم باشند؟ درساحت سوم این پرسش مطرح مىشود که آیا عدالت توزیعىِ بینالمللى براى همه مردم ضرورى نیست و نحوه مشارکت ادیان در این امر چگونه است؟ در ساحت چهارم اینپرسش مطرحمىشودکه آیا درقلمروجدید نباید نوعىگشودگى نسبت به یک واقعیت اساسى و نهایى که ادیان ابراهیمى آن را خدا مىنامند وجود داشته باشد؟
نباید تصور شود که پرسشهاى مربوط به سه ساحت اول صرفاسیاسى، اقتصادى و اجتماعىاند؛ آنها ماهیتى عمیقا اخلاقى و دینى دارند و انساتهاى پستمدرن ناگزیرند که آنها را جدى بگیرند و به آنها پاسخ دهند. بنابراین ملاحظه مىکنیم که در پایان مدرنیته هنوز از دین سخن بهمیان مىآید وادیان تحتسلطه مدرنیته درنیامدهاند و همچنان زندهاند.
منبع: / فصلنامه / هفت آسمان / شماره 20 ۱۳۸۳/۰۷/۱۲
نویسنده : حسن قنبرى
نظر شما