رهیافتهایى در روش شناختى پدیدههاى فکرى
روش تاریخى
از دیدگاه روش تاریخى، زمانى که تاریخ یک پدیده; مانند یک سیستم فکرى را شناختیم، در واقع خود آن را شناختهایم; به عبارت دیگر، تبیین یک چیز مساوى و مساوق شناخت تاریخ آن است. و به عکس، دانستن تاریخ یک پدیده نیز با تبیین آن مساوى مىباشد. پیشفرض این رهیافت این است که اندیشهى یک تاریخ پیوسته، خودکفا و مستقل است. اگر تاریخ فلسفه را تاریخ ذهن آدمى بگیریم، باید وحدتى در آن پیدا کنیم; هر چند که آن وحدت متحول و تکاملى باشد.
شرح حال اندیشه و فلسفه ربطى به شرح حال تاریخ، جامعه و سیاست ندارد و خود، عرصهى مستقل، تکامل یافته و پویا است. هر متفکر و فیلسوف، پرسشهایى مطرح مىکند و پاسخهایى مىدهد، و پاسخهایش نیز پرسشهاى تازهاى ایجاد مىکند. متفکران و فلاسفهى بعدى مىآیند و در آن تشکیک کرده یا آن را اصلاح مىکنند و یا به سؤالات جدید پاسخ مىدهند. پس فلسفه و اندیشهى سیاسى، پاسخهایى متفاوت به سؤالات اساسى است که در دورههاى مختلف تاریخ مطرح مىشود. بنابراین وضعیت فکرى فعلى ما هیچ گسستى با گذشته ندارد و براى مثال حتى مىتوان ریشهى فردگرایى و تجدد در مسیحیت یا رواقیون را پیدا نمود. طبق این نظر اساسا مرزهاى مذهبى، غیرمذهبى، قدیم و جدید پایهاى ندارند.
یکى از روشهایى که بر اساس این مبنا ارایه شده، «روش تکوینى» «هر در» است. (1) وى بر اساس روش خود و با اتکا به مبناى فوق در بررسى سیر اندیشهها، مراحل بعدى را به مراحل قبلى پیوند مىداد و صور باستانى و بدوى را ارج مىنهاد. روش تاریخى، به ویژه از نوع «هر در» مىتواند برخى از عرصههاى تاریک و زوایاى پنهان فلسفهى سیاسى را روشن و آفتابى کند; زیرا تردیدى نیست که هیچ اندیشهاى بىپیشینه و بىنتیجه نیست، بلکه پاسخى به برخى پرسشها و پاسخهاى پیشین مىباشد که خود نیز به پرسشهایى جدید پاسخ مىدهد و داورى دربارهى آن را از آیندگان مىطلبد. به نظر ما روش حکمت تاریخى یا تحلیل قدسى تاریخ و تاریخ معرفت از دیدگاه عرفاى اسلامى، به ویژه اهل تاویل شیعه، مىتواند دیدگاه نوینى را در تحلیل اندیشهى سیاسى ارایه کند. «محمد مددپور» در کتابهاى خود تلاش کرده است تا حکمت تاریخ قدسى مسلمین را به زبانى نو ارایه و کاربرد دهد.
لازم به ذکر است که تاریخ اندیشهى یک فرد - نه نسبتبه کل تاریخ اندیشهى بشرى - به حوزهى روانشناسى تعلق دارد; زیرا روان و تاریخ آن یک چیز واحد هستند; یعنى روان تاریخمند مورد مطالعهى روانشناسى است. احتمالا آن تاریخ مندىاى که در هرمنوتیک مطرح مىشود، نوعا از تاریخگرایى بیرون است و در واقع نوعى هرمنوتیک روانشناختى محسوب مىشود.
روش جامعهشناختى
در این روش، فلسفهها و اندیشههاى سیاسى و دستگاههاى فکرى فرزند زمانهى خویش مىباشند. از این رو محقق پیرو این روش باید تعارضات اصلى و بحرانهاى اجتماعى مختلف جامعهى مؤلف را بشناسد تا به اندیشهى سیاسى آنان دستیابد; زیرا در واقع اندیشههاى سیاسى در این دیدگاه، پاسخ و واکنشى به این بحرانها است.
کتاب «فهم نظریههاى سیاسى» شکل متعادل و پذیرفتنى این رهیافت را ارایه داده است. برخى از نظریههاى این رهیافت اساسا جامعه را یک سیستم مىدانند که در آن اندیشمندان سیاسى کارکرد خاصى را عهدهدار مىباشند; آنان باید بحرانها و مشکلات جامعه را شناسایى کرده و براى رفع آن به سایر اجزاى سیستم، راهکارهاى اساسى و بنیادى ارایه دهند. گاه مبناى این رهیافت «سیاسى دیدن» کل اندیشه است; زیرا برخى از جریانات این گرایش برآنند که اساسا وجود فیزیک نیز وابسته به زندگى سیاسى است; یعنى اصلا یک فکر سیاسى است که تشکیل شده، تکوین یافته و به شکل بزرگتر ظاهر شده است.
به نظر مىرسد که این روش لااقل در حد آراى «اسپریگنز» در کتاب مذکور (2) بسیار راهگشا است و در واقع مکمل رهیافت قبلى به شمار مىآید; زیرا معلوم است که متفکران بزرگ نوعا در دورههاى بحران، انقلابها و جنگهاى بزرگ پیدا شدهاند و در عصر ثبات، متفکران نوآور کمتر وجود داشتهاند. البته به شرطى که بحران، بیش از حد نباشد; زیرا در این صورت جامعهى در واقع سقوط کرده، جایى براى اندیشه و امیدى براى آینده باقى نمىگذارد; مانند بحرانهاى حاصل از حملهى مغولان در جوامع اسلامى. البته واضح است که کاربرد این روش بیشتر بررسى علت پیدایش، سیر تکوین، اظهار، و اثرات یک اندیشه را پوشش خواهد داد.
تذکر این نکته ضرورى است که ما با انواع بحرانهاى واقع، موهوم، جلى، خفى و... روبهرو هستیم. بحران موهوم یا تصور بحران، بیشتر از مقایسهى با جوامع پیشرفته یا مدینههاى فاضله پیدا مىشود; یعنى در واقع ممکن است جامعه در حد خود خیلى ساخته و پرداخته و آرام باشد، ولى در مقایسهها توقعات بالا مىرود و توهم بحران مصداق پیدا مىکند و خود این توهم نیز ممکن استبه عنوان منشا یک بحران واقعى نقش بازى کرده و مؤثر افتد.
روش روانشناختى
این که چرا هنگامى که دو اندیشمند در یک جامعه و به سؤالات و بحرانهاى یکسان، پاسخهاى بعضا کاملا متفاوتى ارایه دادهاند، عدهاى را وارد بحث «روانشناسى معرفت» نمود. مباحث روانکاوى «اریک اریکسون» که به زمینههاى روانشناختى «گاندى»، «لوتر» و «هیتلر» پرداخت، از کارهاى شناخته شده در این روش به شمار مىآید.
برخى روانکاوان معرفتبر این باورند. افرادى که عقدهى حقارت دارند، همواره به دنبال قدرت هستند. آقاى «ترنر» نویسندهى کتاب «وبرو اسلام»، در جایى میان «وبر» و «مارکس» به لحاظ تمایلات جنسى مقایسهاى انجام داده است (3) وى معتقد است: وبر از نظر جنسى ناموفق بود و همیشه احساس گناه مىکرد. در مقابل مارکس فردى خوشگذران و داراى زندگى جنسى فعالى بوده است.
از آنجا که روانکاوى معرفت و اساسا خود روانکاوى مبناى تجربى و عقلانى صحیحى ندارد، در اندیشهى سیاسى چندان مورد توجه قرار نگرفته است. اساسا روانکاوى علم نیست، بلکه «شبیه علم» است; زیرا به شدت از ابطال تجربى مىگریزد. از طرفى بیش از هر چیز دیگر خصلت «خودبنیان کن» دارد، زیرا چه بسا عدهاى مدعى شوند که صاحبان این رهیافتخود در اثر «عقدهى ادیپ» چنین روش و نگرشى را ارایه دادهاند. به همین دلیل است که «یونگ» برجستهترین شاگرد «فروید» به جاى عقدهى ادیپ، مفهوم «ضمیر ناخودآگاه جمعى» و «صور ازلى» را مطرح کرد که بر اساس آن مىتوان ریشهى اندیشهها را در اعماق روح حقیقتجوى بشر دانست.
در هر صورت این روش اگر از حالت افراطى و غیبگویانهى هرمنوتیک کاهش معنا، و روانشناسانهى فرویدى به در آید و شیوهاى معقول در پیش گیرد، حداکثر مىتواند در مقامهاى تبیینى بررسى اندیشه به کار آید و به برخى از سؤالات اندیشهاى پاسخ بگوید و نهایتا در تکمیل سایر رهیافتها مؤثر افتد.
گفتنى است که «نخستین طرح از تعبیر روانشناختى اندیشه» توسط «ابن سبعین» (614 - 669 ق) در کتاب «بد المعارف» ارایه شده است. در این کتاب افکار «فارابى»، «ابن سینا»، «غزالى» و «ابن رشد» مورد تحلیل روانشناسانه قرار گرفته است. (4)
روش پدیدارشناختى
«پدیدارشناسى اندیشه» واکنشى در برابر سه رهیافت تجربى مذکور است. پدیدار شناسان چنین روشهایى را تحول گرایانه تلقى مىکنند و بر آنند که به جاى تبدیل دستگاههاى فکرى به مفاهیم دلخواه باید خود را آماده سازیم تا به فهم و سپس توصیف تفسیرى اندیشهها نایل آییم. همین نکته مىرساند که پدیدارشناسى جزو روشهاى توصیف تفسیرى است و به علل پیدایش، اظهار، تکوین و اثرات یک اندیشه چندان روى خوشى نشان نمىدهد. به هر حال پدیدارشناسى دو معنا دارد: یکى معناى قدیمى و گسترده که هر مطالعهى توصیفى را شامل مىشود و دیگرى معناى محدود قرن بیستمى که مبتنى بر نگرش پدیدارشناسى فلسفى «هوسرل» و دیگران است. اما آن چه در این تحقیق به کار مىآید، یادآورى ویژگىهاى پدیدارشناسى قرن بیستمى است:
الف) گرایش به توصیف به جاى تبیین: این نوع پدیدارشناسى، تبیین را مانع فهم ماهیت پدیده مىداند و بر این باور است که تبیین بدون نظریههاى مفروض و مفاهیم فلسفى ناممکن است و استفاده از این پیشفرضها و مفاهیم، مانع درک صحیح و رسیدن به ماهیت پدیده مىشود، از این رو صرفا به شهودى بىواسطه و توصیف مستقیم پدیدهها علاقه نشان مىدهد. البته براى این کار باید خود را در شرایط شهود قرار داد، مانند در پرانتز قراردادن همهى پیشفرضها و همدلى با اندیشمند و پدیدههاى انسانى - فرهنگى مورد مطالعه.
ب) مخالفتبا تحویل: تحویل، یعنى فروکاهش و تحلیل یک پدیدهى مرکب به اجزا و شرایط آن و نادیده گرفتن تفاوت کیفى آن پدیده با اجزاء و شرایطش. بنابراین اگر مثلا پدیدهاى روانى را در غالب مفاهیم زیستشناسى بریزیم، مرتکب تحویل شدهایم که همواره مستلزم نوعى تحریف مىباشد.
ج) تعلیق: یعنى خوددارى دربارهى صدق و کذب یا حسن و قبح موضوع یا مسایل مورد بررسى یا حداقل در پرانتز قراردادن موقتى نقد جهت احتراز از پیشداورى که خود شرط همدلى نیز هست. این روش بیشتر در فهم معانى مؤثر است و ما در تحقیق حاضر سعى کردهایم تا حدودى از آن استفاده کنیم، زیرا به نظر ما تبیین جاى خود را دارد و فهم معانى و مفاهیم و دستگاهگزارهاى کار دیگرى براى بررسى همه جانبهى یک اندیشه است. بنابراین این روش در کنار روش هرمنوتیک و برخى از روشهاى تاویل قرآن کریم مىتواند در مقام توصیف تفسیرى اندیشهى سیاسى بیشترین کارآیى را داشته باشد.
روش تحلیل منطقى
این روش به تاریخ و زمانهى اندیشمند و علل پیدایش، تکوین و اظهار اندیشه علاقهاى ندارد و پدیدارشناسى، تفسیر و بازنگرى نیز نمىکند. در مقابل، دستگاهگزارهاى اندیشمند را کالبد شکافى مىنماید تا تناقضات آن را بیرون کشیده و بر ملا کند. بنابراین اساسا به مقام توصیف تحلیلى و نقد اندیشه مربوط است.
کتاب «انسان و جامعه» نوشتهى «جان پلامناتس» مهمترین کار در روش فلسفهى تحلیلى آکسفوردى در باب اندیشهى سیاسى است. او از «ماکیاولى» به بعد با هر یک از متفکران بزرگ (مثل هگل و مارکس) چنین برخوردى کرده است. براى مثال در مورد مارکس نشان داده است که اگر ما بر اساس سخنان و نوشتههاى خود مارکس پیش برویم، چیزى که به عنوان زیربنا ظاهر مىشود، ساختار حقوقى جامعه است. ادعاى او این است که لازمهى سخنان مارکس این است که تفاوت فئودالیته، استبداد شرقى و... در شیوهى استثمار بود، در غیر این صورت همه از حیث ابزار و شیوهى تولید شبیه هم بودند، ولى نظام حقوقى عوض مىشود، و تکنولوژى مدرن صنعتى همان است که بود. (5)
هدف فلاسفهى تحلیلى از به کار بردن این روش، افشاگرى در باب فلسفهى سیاسى غیر تحلیلى است و این که انسجامى در هیچ یک از این فلسفهها یافت نمىشود. مفروض این روش این است که باید عناصر فلسفهى سیاسى یک فرد مانند هستىشناسى، معرفتشناسى و دیگر عناصر آن، وحدت و همخوانى داشته باشند. اگر این چنین بود، صرف نظر از این که اندیشهاش حقیقت دارد یا خیر، مىتوان گفت که یک متفکر معتبر و شایسته است.
روش تحلیل منطقى یکى از دقیقترین روشهاى توصیف تحلیلى و نقدى است و استفاده از آن جهت داشتن قدرت بهکارگیرى منطق، حتى بیشتر از داشتن اطلاعات در زمینهى خود منطق ضرورت دارد. بنابراین اصل این روش که با منطق و اصول فقه ما قرابت دارد، مىتواند یاور خوبى براى محقق تحلیلگر و نقاد اندیشه باشد، لکن چون علوم اسلامى کلاسیک در این زمینهها سخنهاى شنیدنى و درخور فراوانى دارد، چندان به آن نیاز نداریم، به ویژه مبانى پوزیتیویستى آن که در نظر ما به کلى دفاعناپذیر است.
به نظر «دکتر مهدى حائرى» نیز علم اصول ما از غربىها پیشرفتهتر است. وى بر این باور است که «یکى از چیزهایى که غربىها گم کردهاند و اساسا به آن دست نیافتهاند، این جا است و بر حسب اضطرار، گمشدهى آنها در علم اصول فقه اسلام مستتر است، زیرا ماهیت علم اصول چنان است که بر یک بحث آزاد از الفاظ انسانى - به معنى عام و نه الفاظ عربى یا فارسى یا انگلیسى... - استوار است. علم اصول لفظ را در سطح تفاهم انسانى فرض مىکند. » (6)
وى در توضیح بیشتر مىافزاید: «اصول یک جریان تفکر آزاد است، حتى آزادتر از فلسفهى اسلامى، یک تفکر آزاد که به اصطلاح فاقد هر گونه اصل موضوعى است. در اصول دائما مساله و فکر تازه وارد کار مىشود و این خصلت ذاتى آن است... [و] از بالاترین حد پویایى ذاتى خود برخوردار است. » (7)
حائرى معقتد است که باب الفاظ که در غرب با عنوان «سمانتیک» شناخته مىشود، در منطق ما همواره مطرح بوده و فارابى آن را «شرح العبارة» نامیده است که در حقیقتیک میراث یونانى است. «حدود» ابن سینا نیز در همین رابطه است. کلیات خمس «فرفریوس» نیز به همین ترتیب و.....
به هر حال این مباحثبا سمانتیک نزدیک است، اما عین آن نیست، زیرا در سمانتیک مقصود اصلى الفاظى است که استعمال مىشود; چه کلى و چه جزئى. براى مثال اسم اشاره که قدما آن را مطرح کردهاند، در حال حاضر هم از مسایل مهم سمانتیک است، و همین طور قضایاى شرطیه است. خلاصه این که از نظر ایشان روش علم اصول بد نیست، اما محتواى آن باید به زبان نو افاده شود. اساسا ایشان «متدلوژى علم اسلامى را بسیار مترقىتر و کاملتر از متدلوژىهاى فلسفهى غربى مىداند». مثال ایشان، اگر چه چندان به بحث ما ربطى ندارد، اما توجه به آن مىتواند افقهاى تازهاى نسبتبه سنتخودى ما بگشاید; مثلا علماى اسلامى معتقدند که تمامى موضوعات و مسایل را به سه عنصر تقسیمبندى کردهاند: 1 - موضوعات; 2 - مسایل; 3 - مبادى. و با همین روش منظم پیش مىروند و مىپرسند: موضوع علم چیست؟ بعد مسایل و عوارض ذاتیهاش چیست؟ و... این روش بسیار منظمى است و حیف است از دستبرود.
به نظر ایشان «فلسفهى اسلامى بسیار متدیکتر از تفکرات جدید غرب است که گاه حتى براى علوم جدید نیز چنین متدهایى ندارند. » (8)
روش بازسازى هرمنوتیکى اندیشه
این روش از برخى جهات، واکنشى است در برابر روش وحدت بخش تکامل تاریخى که از نظر مبدعان و پیروان این روش، وحدت ادعایى در روش تاریخى یک وحدت کاذب است که محقق و مفسر به تاریخ اندیشه تحمیل مىکند. هرمنوتیک نسبىگرا و نیمه ساختارى که مبناى معرفتشناختى این روش است، عقیده دارد که ما نمىتوانیم هیچ واقعیت عینى و هیچ معناى عمیق واقعىاى را در هیچ متنى بیابیم. همین طور این پرسش را مطرح مىکند که اساسا ما چگونه مىتوانیم شخصى مانند افلاطون را بشناسیم؟ چه اطمینانى داریم که آن کسى که از او سخن مىگوییم افلاطون واقعى است؟ آن چه هست اندیشهى محقق و مفسر است که در نهایت، افق نگاه خود را با افق نگاه افلاطون و زمانه ترکیب کرده است.
پیروان این روش، تاریخ اندیشه را از زاویهى علایق امروز خود بررسى مىکنند و معتقدند که اساسا هیچ گریزى نیست که زمان حاضر را چون یک معضل اندیشهاى پیش بکشیم و براى شناخت آن بکوشیم و مانند همهى فلاسفه با معضل زمان خود رو به رو شویم. از سوى دیگر، هر گونه دقت در سنت و افقهاى معنایى گذشته، ناگزیر بحثى امروزى بوده و در چارچوب ادراک کنونى و افق دلالتهاى امروز جاى مىگیرد. حال که از نظر اینان چنین است، بهتر آن است که این کار را آگاهانه انجام دهیم و بدانیم که دراین مکالمهى با سنت، نه تنها پاسخها امروزىاند، بلکه سؤالات نیز چنین هستند. (9)
به نظر ما «پوپر» در «جامعهى باز و دشمنان آن» در مواردى از چنین روشى پیروى کرده است. اگرچه که او به مبانى هرمنوتیک نسبىگرا معتقد نباشد، زیرا اساسا هرمنوتیک نسبىگرا و نیمه ساختارى لزوما مبناى امروزى قرائت کردن سنت نیست. به هر حال در این دیدگاه، پوپر نمىتواند به عنوان یک شهروند «دولت - شهر» یونانى از افلاطون انتقاد کند، زیرا در افق دلالتهاى فرهنگى یونان باستان جایى ندارد و زمانى هم که نقد پوپر از افلاطون از نظر ما درستیا غلط مىآید، پیروان این هرمنوتیک برآنند که در این حالت نیز، با همین افق فکرى امروزى با او موافقتیا مخالفت کردهایم و تاویل او را مىپذیریم یا تاویل دیگرى پیش مىکشیم.
از دید پیروان هرمنوتیکى، روش امروزى کردن اندیشهى کهن به هیچ روى انکار دستاوردهاى بررسى تاریخى نیست، اما فهم مباحث امروزى با روش تاریخى و قیاسهاى آن را ممکن نمىداند. از مهمترین مبانى نظرى این روش، اندیشههاى «فوکو» است که تداوم تاریخى را افسانهاى بیش نمىدانست و گسستهاى معرفتى و به کارکردهاى نامتعین صورتبندىهاى دانایى متعارف باور داشت. همین طور «دلوز»، «دریدا» و هرمنوتیکهاى نسبى گرا مانند «کوهن»، «فایرابند»، «مانهایم» و دیگران که به مبناى معرفتشناختى و شکاکانهى این روش یارى رساندهاند.
اما به نظر مىرسد اگر نسبیت نیمه ساختار گرایانه را که نوعا مبناى این روش است، به پرسش بخوانیم و واقعگرایى نسبى معرفت را بپذیریم، قطعا مىتوانیم تفسیرهاى امروزى مستند - و نه دلخواهانه - از اندیشههاى دورانهاى پیشین داشته باشیم و اطمینان حاصل کنیم که مىتوانیم از این منظر تا حدى مثلا با افلاطون مفاهمه داشته باشیم و تا حد معینى به واقع برسیم و دربارهى آن به قضاوت بنشینیم. چنان که قبلا اشاره شد، زمانمندى و مکاندارى اندیشهها مطلق نیست، بلکه امهات اندیشهها همواره بشرى و فراتاریخى است.
در پایان مىتوان گفت که روشهاى مذکور هیچ کدام مطلق نیستند و به تنهایى ما را به کشف پردههاى ابهام از «اندیشه» قادر نخواهند کرد، بلکه هر کدام به تنهایى مىتواند به گوشهاى از اندیشه پرداخته و سؤال ویژه و محدودى را پاسخ دهد. براى مثال روش تاریخى جایگاه تاریخى اندیشهى «اندیشمند مورد مطالعه» را آشکار مىکند و روش جامعهشناسى نقش محیط و جامعه را پوشش مىدهد و روش روانشناختى، سؤالات مربوط به اثرات و ویژگىهاى روانى اندیشمند در نحوهى اندیشیدن و علل اظهار و نتایجخاص آن را مىکاود، و روش پدیدار شناختى و هرمنوتیک ما را به فهم ماهیت اندیشه و امروزى دیدن آن نایل مىسازد و روشهاى منطقى مىتواند در تحلیل ونقد منطقى کمک ما باشد.
پىنوشتها:
1. همایون همتى، «جامعهشناسى دین از دیدگاه استاد مطهرى و دکتر شریعتى» نامهى فرهنگ، ش 21، ص 126، پىنوشت 1.
2. توماس اسپریگنز، «فهم نظریههاى سیاسى»، ترجمهى فرهنگ رجایى، مؤسسهى انتشارات آگاه، چاپ و ویرایش دوم، زمستان 1370.
3. حسین بشیریه، جزوهى گذرى بر تحولات فکرى قرن بیستم.
4. هانرى کربن، «تاریخ فلسفه اسلامى»، ترجمهى جواد طباطبایى، ص 32.
5. حسین بشیریه، همان جزوه.
6. دکتر مهدى حائرى، «آفاق فلسفه»، به کوشش مسعود رضوى، چاپ اول، تهران: نشر و پژوهش فرزان روز، 1379، ص 117.
7. همان، ص 119
8. همان، ص 119 - 124.
9. رجوع شود به: حقیقت و زیبایى، بابک احمدى، چاپ اول، نشر مرکز، 1374، ص 12 - 20.
منبع: / سایت / شارح ۱۳۸۷/۰۱/۲۸
نویسنده : ابوالفضل شکوهى
نظر شما