آزادی در خاک (1)
قصد مکتوب حاضر آن است که با نگاهی نقادانه اصول فکری و فلسفی لیبرالیسم را مورد بررسی قرار دهد. از این رو ضمن بررسی مبانی معرفتی لیبرالیسم از اومانیسم و آزادی و تسامح به عنوان اصول مهم این مکتب فکری سخن به میان میآید و مؤلف در همین راستا با تفصیل بیشتری جوانب موضوع آزادی را مورد تحلیل قرار میدهد و مباحثی چون تعریف آزادی - انواع آزادی - لزوم آزادی و حد آزادی را در این زمینه طرح و نقد میکند و در ادامه، مطلب را با بررسی موضوع تسامح و تساهل به پایان میبرد.
لیبرالیسم
لیبرالیسم یکی از مکاتب پرنفوذ فلسفی غرب است این مکتب در سه زمینة فلسفی، سیاسی و اقتصادی اصول و مبانی خود را ارائه داده است. در زمینه سیاسی طرفدار آزادیهای فردی و اجتماعی است و در زمینه مسایل اقتصادی نیز به کم کردن نقش و قدرت دولت اعتقاد دارد. از نظر فکری نیز بر این اعتقاد است که اگر امور جهان بر روال طبیعی خود قرارگیرد، مشکلات بشری حل خواهد شد. اگر نظم طبیعی جامعه را بر هم نزنیم و بگذاریم که افراد طبق خواستههای خود عمل کنند، هم برابری در جامعه ایجاد خواهد شد و هم برادری. دخالت افراد یا دولتها در جریان امور موجب از هم گسیختگی نظم اقتصادی و سیاسی جامعه میشود. این مکتب در قرن هفدهم همزمان با پیدایش سرمایهداری شکل گرفت. پیروان آن طرفدار حق انباشت سرمایه و اموال شخصی بودند.
نخستین متفکران لیبرال بر این اعتقاد بودند که عموم مردم میتوانند راه سعادت و خوشبختی خود را انتخاب کنند و نیازی به وجود سلسله مراتبی از روحانیان و غیر روحانیان نیست تا برای مردم تکلیف تعیین کنند.
لیبرالیسم در طول تاریخ، همواره با موانع آزادیهای فردی نظیر نفی فردیت، تعصبات مذهبی، قدرت مطلقه و محرومیت افراد از حق رأی مبارزه کرده است. از نظر این مکتب انسانها مساوی خلق شدهاند و در وجود آنها حقوقی خاص به ودیعه نهاده شده که از آن جمله است: حق حیات، حق آزادی، حق انتخاب راه زندگی. لیبرالها طرفدار جامعه مدنی هستند. یعنی جامعهای که افراد بتوانند آزادانه به کارهای اقتصادی و فعالیتهای سیاسی بپردازند و دولت کمتر در امور آنها دخالت کند و هر کس در مسایل مذهبی خود آزادانه پیرو وجدان خویش باشد و هیچ عقیدهای بر آنها تحمیل نشود. در لیبرالیسم چرخشهای چندی پدید آمده است، به طوری که لیبرالیسم جدید را از لیبرالیسم کلاسیک جدا میسازد. به زعم لیبرالهای جدید، پیشینیان به غلط تصور میکردند که اگر همة افراد آزادانه دست به فعالیتهای اقتصادی بزنند و دولت دخالتی نکند براثر رقابت در جامعه تعادل ایجاد خواهد شد.
نابرابریهای ناشی از رشد سرمایهداری نشان داد که حاکمیت سرمایه دشمن آزادی افراد محروم است. به گمان برخی از لیبرالهای معاصر، رفاه اقتصادی خود شکلی از آزادی است و برای برقراری عدالت و به هنگام ضرورت باید آزادیها را محدود ساخت. لیبرالهای کلاسیک، دولت خودکامه را بزرگترین تهدید برای آزادیهای فردی میدانستند، اما لیبرالهای جدید دولتی را که در امور اقتصادی و اجتماعی کمتر دخالت داشته باشد مانع تحقق آزادی و حقوق اجتماعی افراد میدانند. درباره برخی از مفاهیم این مکتب اختلافنظرهای بسیار وجود دارد. چنانکه رابرت اکلشالRobert Eccleshall در این باره میگوید: «آیا اکنون کلمه لیبرال بیانکنندة چیزی بیش از تمایل به حرمت قایل شدن برای آزادیهای فردی است؟ آنچه روشن است این است که آزادی یکی از آن مفاهیم مبهمی است که هم دربارة تعریف آن و هم شرایط اجتماعی تأمینکننده آن اختلافنظر است. پس این ادعا که تعهد به آزادی هستة لیبرالیسم است برای شناسایی هویت متمایز این مکتب فکری کافی نیست. از نظر تحلیلی، این شناخت ارزش بیشتری دارد که لیبرالیسم، با اذعان به اولویت آزادی، به نحوی قابل ملاحظه یک مکتب فکری برابری خواه است». 1 به لیبرالیسم از دیدگاههای گوناگون میتوان پرداخت که ما در این مقاله به نقد و بررسی اصول و مبانی فکری و فلسفی آن میپردازیم.
معرفت شناسی لیبرالیسم
در بحث از لیبرالیسم در ابتدأ باید به بررسی مسئلة شناخت از دیدگاه این مکتب پرداخت. اولین مسئلهای هم که در مسئله شناخت مطرح است ابزار شناخت است. ما واقعیات عالم را براساس ابزارهای خود میشناسیم. هر مکتبی هم با ابزاری که ارائه میدهد قلمرو شناختشناسی خود را مشخص میکند. بعضی از فیلسوفان که آغازگر لیبرالیسم بودهاند نظیر جانلاک مهمترین ابزار شناسایی را حس دانستهاند. یعنی معتقد به اصالت حسEmpirism بودهاند. در اصالت حس نیز این مسئله مطرح است که ما فقط اموری را میتوانیم شناسایی کنیم که با حواس ما قابل ادراک باشد. چیزی که خارج از ادراکات حسی ما باشد قابل شناسایی نیست. برخی از فیلسوفان نیز گفتهاند که موضع ما در برابر امور ماورای حس لاادریگری است. یعنی آنها را نه اثبات میکنیم و نه نفی، چرا که ابزار اثبات یا نفی آنها را در دست نداریم. برای مثال بر مبنای اصالت حس نه میتوان اثبات کرد که روح مجرد وجود دارد و نه میتوان روح مجرد را نفی کرد. برخی از فیلسوفان نیز طرفدار اصالت عقل Ratiaonalism هستند. یعنی هر آنچه را که عقل ما درک کند میپذیریم و هر آنچه را که عقل ما ادراک نکند نفی میکنیم. ما فقط در دایرة عقل خود به اثبات و نفی حقایق عالم میپردازیم. ابزار شناسایی ما عقل است. انسان باید براساس عقل خود اهداف و راه رسیدن به آنها را جستجو کند. عمل انسان باید براساس عقل باشد. یعنی شناسایی عقلی ملاک دریافت بایدها و نبایدهای انسانی است. جرمی بنتام به عنوان یکی از متفکران لیبرال، معتقد است که یکی از انگیزهها و محرکات رفتار انسان، تمنیات و خواهشهای اوست. این خواهشها و تمنیات طبق انسانشناسی بنتام خودخواهانه است. در واقع انسان از یکطرف عقل و اندیشه دارد که باید براساس آن عمل کند و از طرف دیگر تمنیات و خواهشهای خودخواهانه دارد. برخی از متفکران لیبرال گفتهاند که عقل خدمتکار خواهشهای انسان است. دیوید هیوم Daivid Humme معتقد است که عقل بردة خواستهها و خواهشهای انسانی است. یعنی عقلی ابزاری است که تمنیات و خواهشهای انسان بر آن استیلأ پیدا میکند و عقل هم میتواند میان خواهشها و تمنیات ما ارتباط برقرار سازد و راه ارضای آنها را نشان دهد. عقل چراغ راهنماست، اما این چراغ راهنما در همة اوضاع و احوال نمیتواند به فعالیت بپردازد. این هم که متفکران لیبرال گفتهاند عقل انسان اسیر هوا و هوسهای نفسانی قرارمیگیرد مطلب درستی است. یعنی عقل انسان با موانعی روبرو میشود که نمیگذارد تا آن به وظیفة خود عمل کند. آیا همة انسانهایی که مرتکب جرم میشوند مشکل عقلانی دارند؟! یعنی عقل آنها ناقص است یا با وجود آنکه عقل آنها سالم است تحتتأثیر عواملی قرارمیگیرند و مرتکب جرم و جنایت میشوند. اگر بناست که عقل به وظیفه خود عمل کند باید موانعی که بر سر راه او قرارمیگیرد از میان برود و یکی از این موانع امیال نفسانی انسان است. مکتب لیبرالیسم نمیتواند این موانع را از سر راه عقل بردارد، چرا که در لیبرالیسم انسان تابع امیال و خواستههای خودخواهانهاش میباشد. مکتبی که استعدادها و انگیزههای متعالی را در انسان مطرح نمیکند تا چه رسد به آنکه در صدد به فعلیت رساندن آنها باشد، نمیتواند موانع عقل را از میان بردارد. مکتبی میتواند از عقل بهرهبرداری دقیق کند که انسان را درست تفسیر کند و به انسان نشان دهد که از چه راه و مسیری حرکت کند تا موانع را از سر راه عقل بردارد. در لیبرالیسم همه چیز را باید آزمود. هیچچیز را نباید از پیش پذیرفت. هر چیزی قابل تجربه یا تجزیه و تحلیل عقلانی است. هر نظریهای را با آزمون میتوان پذیرفت. آزمونها نیز حقیقت مطلق و همیشگی را به ما ارائه نمیدهند. اینکه کانت میگفت همه چیز را باید نقادی کرد مرادش این بود که به نقد دین نیز باید پرداخت. همانگونه که خود نیز این کار را انجام داد و دین را از عرصة عقل نظری محترمانه به جایگاه عقل عملی کشاند و باب استدلال و برهان را بر دیانت بست و سرانجام عقلانیت را از دین گرفت.
این اشکال نیز در بحث از شناختشناسی لیبرالیسم مطرح است که این مکتب به مهمترین ابزار شناخت یعنی وحی توجه نمیکند.
ما معتقد به سه ابزار شناسایی هستیم: 1. حواس 2. عقل 3. وحی
بشر با عقل خود نمیتواند یک سلسله حقایق را ادراک کند. اولاً بشر با عقل خود نمیتواند هدف نهایی خلقت را دریابد و ثانیاً نمیتواند راه رسیدن به این هدف را با عقل خود درک کند. هر چند برخی از فیلسوفان براساس عقل خود میتوانند هدف نهایی خلقت را دریابند، اما عموم مردم بر اساس عقل خود نمیتوانند هدف نهایی خلقت را درک کنند. از اینها گذشته میان فیلسوفان نیز اختلافنظر وجود دارد و اگر بنا باشد که مردم از فیلسوفان پیروی کنند اندیشههای کدام فیلسوف را الگوی خود قراردهند. برخی از همین فیلسوفان نیز به بیهدفی حیات نظر دادهاند و ادعای پوچگرایی در هستی را کردهاند. در مورد اینکه بشر از کجا آمده؟ به کجا میرود؟ چه باید بکند؟ بشر با مشکلات بسیاری روبروست. از جمله آنکه اولاً عقل بشر خطا و اشتباه میکند. همانطور که در طول تاریخ تفکر، فیلسوفان بر اثر خطای عقل اختلافهای بسیار با یکدیگر داشتهاند. برای مثال اگر از افلاطون سؤال شود که با چه ابزاری «نظریة مثل» را مطرح میکنید خواهد گفت: عقل. اگر از ارسطو سؤال کنید که براساس چه ابزاری مثل افلاطونی را رد میکنید خواهد گفت: عقل، اگر هم از فارابی سؤال شود که براساس چه ابزاری نظریه این دو فیلسوف را جمع میکنید خواهد گفت: عقل. درست است که سرانجام عقل خطای خود را درمییابد، ولی گاه شناخت این خطا نیازمند زمان طولانی است و در مورد فلسفة خلقت انسانها را با مشکلات بسیار روبرو میسازد، چرا که به انسانها نمیتوان گفت که هیچ کاری را انجام ندهید تا فیلسوفان به توافق برسند و دستورالعملها و تکلیفها را برای نیل به کمال ارائه دهند. انسانی که هفتاد یا هشتاد سال عمر میکند باید در این فاصله زمانی خود را به قلة کمال برساند و اگر راه رسیدن به کمال را نشناسد مسلماً به کمال نخواهد رسید.
از همین جاست که میگوییم خداوند از راه لطف با ابزار وحی راههای نیل به کمال را در اختیار انسانها میگذارد تا با التزام به آنها به کمال برسند. پس خطای عقل ایجاب میکند که به ابزار وحی اعتقاد داشته باشیم. نه تنها خطای عقل که محدودیت عقل نیز ایجاب میکند که چنین ابزاری وجود داشته باشد. پس از آنکه ثابت کردیم که حیات بشر پس از مرگ ادامه پیدا میکند و انسان در عالم رستاخیز به حیات خود ادامه خواهد داد و هر آنچه را که انسان در این جهان انجام دهد نتیجهاش را در آنجا دریافت خواهد کرد؛ این مسئله مطرح میشود که انسان باید در این عالم به گونهای عمل کند که در عالم آخرت آثار مثبت آن را ببیند. حال با توجه به اینکه عقل بشر نمیتواند حیات اخروی را درک کند چگونه میتواند دریابد که انجام چه اعمالی در ظرف دنیا آثار مثبت اخروی خواهد داشت. بشر با عقل خود فقط میتواند حیات اخروی را اثبات کند، اما نمیتواند چگونگی حیات اخروی را درک کند تا چه رسد به آنکه بداند چه عملی را باید برای حیات اخروی سعادتمندانه انجام دهد. از همین جاست که میگوییم خداوند با ابزار وحی، دستورات الهی را در اختیار انسانها میگذارد تا با التزام به آنها در حیات دنیا، از سعادت دنیوی و اخروی برخوردار شوند. خلاصه آنکه عدم پذیرش وحی و التزام به آن از جانب متفکران لیبرال یکی از اشکالات مهم این مکتب است. علاوه بر اینها یک مکتب ایدهآل مکتبی است که بتواند کاری کند تا بشر آنچه را که درک میکند عمل کند.
ممکن است بشر با عقل خود به شناخت حقایقی نایل شود ولی به آنها التزام نداشته باشد. در مکتب لیبرالیسم ضمانت اجرایی وجود ندارد تا بشر آنچه را که با عقل خود درک میکند محقق سازد. چون مکتب لیبرالیزم وحی را کنار میگذارد با مشکلات بسیار روبرو میشود که یکی از آنها «علمزدگی» است. فرانسیس بیکن میگوید که علم مساوی است با توانایی و قدرت. و اگوست کنت نیز میگوید مذهب آیندگان علم خواهد بود. وقتی که وحی کنار گذاشته شد بشر ناگزیر شد تا جانشینی برای آن پیدا کند که بسیاری از طرفداران مکتب لیبرالیسم علم را جایگزین آن کردند. در غرب کسانی مانند فروید ادعا کردند که علم باید جانشین خدا و مذهب باشد. علم باید جایگزین وحی شود. از نظر وی اعتقادات مذهبی یک سلسله پندارها و اوهام هستند که قابل اثبات علمی نمیباشند و باید آنها را کنار زد و به جای خداپرستی علمپرستی را مطرح کرد. تصوری که فروید از خدا و مذهب دارد تصور غلطی است و خود این تصور جز اوهام است. برتراند راسل نیز از فیلسوفان لیبرال است که در کتاب جهانبینی علمی خود علمپرستی را مطرح میکند و از مدینة فاضلهای به نام جامعة علمی سخن میگوید. در این مدینه فاضله همه چیز براساس علم است. حکومت، تعلیم و تربیت، تولید مثل، کنترل جمعیت و روابط اجتماعی همه بر مبنای علم و دانش شکل میپذیرند. از نظر راسل به کمک قوانین «مندل» و جنینشناسی تجربی، میتوان گیاهان و جانوران جدید را به وجود آورد. به یاری تکنیک و علومی چون روانشناسی و اقتصاد میتوان جوامعی مصنوعی را به وجود آورد. به کمک علم میتوان طبیعت را شناخت و آن را به تسخیر خود درآورد. علم به بشر کمک میکند تا آسیبهایی را که بر طبیعت وارد ساخته جبران نماید. علم میتواند راههای مبارزه با بسیاری از بدبختیهای بشر را نشان دهد. اما اینکه انسان بخواهد در مسیر کمال گام بردارد دیگر از عهدة علم برنمیآید. علم نمیتواند کاری کند که بشر با خودخواهیهای خود مبارزه کند. از همین جاست که میگوییم چون مکتب لیبرالیسم در شناختشناسی و حتی انسانشناسی خود دچار اشکال است، لذا نمیتواند مشکلات بشری را حل کند.
یکی از شعارهای معروف لیبرالیسم در معرفتشناسی این عبارت است که «ای انسان جرئتدانستن داشته باش». هر چند این عبارت مربوط به عصر روشنگری است، اما لیبرالها از آن استفاده بسیار کردند. اینکه بشریت باید در طلب دانستن باشد مطلب بی اشکالی است، اما لیبرالها چیزی مافوق این را میگفتند به این معنا که تنها مرجع برای معرفتبشری، عقل است و بشر نباید هیچ مرجعی را جز عقل بپذیرد. البته اگر متفکران لیبرال این مطلب را بیان کردند به جهت اشکالاتی بود که تاریخ تفکر غرب با آن روبرو شده بود. میدانیم که تاریخ غرب با مسیحیت درآمیخته است. و این آمیختگی نیز با مسیحیت واقعی یعنی وحی تحریف ناشده نبوده است بلکه در طول قرنهای بسیار معرفت شناسی کشیشان به عنوان معرفت حقیقی به وحی حاکمیت داشته است. تنها مرجعی که سخن از شریعت و فهم ما نسبت به آنها اظهارنظر میکرد، ارباب کلیسا بود. در کنار کشیشان، ارسطو نیز قرنها حاکمیت فکری داشت. به بیان دیگر کتاب مقدس تحریف شده و اندیشههای ارسطو مهمترین مرجع فکر و اندیشه شناخته میشد. برای آشنایی بیشتر با جریان فکری آن روزگار ماجرایی را از زبان فرانسیس بیکن نقل میکنیم: «در سال 1432 در یکی از حوزههای علمی در مورد تعداد دندانهای اسب بحث و مشاجره میشود. آثار دانشمندان گذشته را ورق میزنند ولی به پاسخ نمیرسند. پس از چهارده روز تحقیق، دانشجوپژوهی اظهار میدارد که به دهان اسبی نگاه کنند و تعداد دندانهای او را بشمرند. این پیشنهاد، کفرآمیز تلقی میشود و گوینده مستوجب تنبیه شدید. عاقبت پس از چند روز بحث و جدال آن مرکز علمی نظر میدهد که چون در مکتب قدما به این مطلب اشاره نشده، لذا مشکل غیرقابل حل اعلام میشود. »2 در چنین فضای فکری متفکران غرب این نکته را مطرح کردند که بشر باید تنها عقل خود را مرجع تفکر و اندیشه خود بداند. اگر یک سلسله افراطگرایها در عالم غرب پیدا نمیشد. هیچگاه متفکران این مسئله را مطرح نمیکردند که انسان فقط عقل را مرجع و داور خویش بداند. اگر آن متفکران با اصل وحی روبرو بودند - نه وحی تحریف شده یعنی کتاب مقدس - زمینه برای پیدایش چنین اندیشههایی پیدا نمیشد. در این صورت بود که متفکران درمییافتند که میان وحی و عقل تقابل وجود ندارد، بلکه این دو مکمل یکدیگرند و هر یک رسالتی خاص در جهت هدایت بشر دارند.
اومانیسم
یکی از مهمترین پایههای فکری لیبرالیسم، اومانیسم Humanism است. اومانیسم را برخی به معنای اصالت انسان گرفتهاند که درست نیست و بهتر است آن را به انسان مداری یا انسان محوری و انسانمرکزی تعبیر کرد. در اومانیسم محور همة امور انسان است، اما در ادیان الهی محور همة امور خداست. منشأ و غایت هستی خداست. «انا لله و انا الیه راجعون». ما همه از او هستیم و به سوی او حرکت میکنیم. به تعبیر شهیدمطهری انسان و جهان هم خصلت از اویی دارند و هم خصلت به سوی او. در ادیان الهی نه تنها خدا مبدأ و منشأ امور و غایت همه موجودات است، بلکه خدا را دایر مدار امور است. خدا مبدأ همة باید و نبایدهاست. هرگونه فرمان و تکلیفی از جانب خداست. «انالحکمالالله». انسان باید آن گونه عمل کند که خدا فرمان داده است. اطاعت از خدا باید محور همة فعالیتهای انسان باشد.
هدایت الهی نیز شامل حال همة انسانها شده و برنامههای تکاملی را به وسیله انبیا در اختیار انسانها گذارده است. در ادیان الهی، انسان مورد بیاعتنایی قرارنمیگیرد. ادیان الهی ارزش و مقام انسان را نادیده نمیگیرند و فقط با نگرش الهی است که میتوان برای انسانها اصالت و ارزش قایل شد، چرا که فقط در مکاتب الهی است که اولاً انسان درست تفسیر میشود و ثانیاً راههای نیل به کمال برای او مطرح میگردد. اساساً مکتبی که از تعالی و کمال انسان سخن میگوید. میتواند از اصالت انسان سخن بگوید. اگر مکتبی نتواند انسان را درست تفسیر کند و رابطه او را با خود و خدا و جهان دیگر مشخص کند نمیتواند از اصالت انسان سخن بگوید. آن تصوری که در مسیحیت تحریف شده نسبت به انسان وجود داشت موجب شد تا متفکران لیبرال به ادیان الهی بیاعتنا شوند و اومانیسم را مطرح کنند. در مسیحیت تحریف شده انسان ذاتاً گناهکار است و پیامبر بزرگی چو عیسی(ع) جهت رفع گناهان انسانها خدا شد. مسیحیت آدم(ع) را خطاکار میداند. یعنی حضرت آدم(ع) مرتکب گناهی شد که آن گناه به اولاد او انتقال پیدا کرد، تا جایی که عیسی با مصلوب شدن خود گناه ذاتی انسانها را از میان برد. این گونه تصورات در مورد انسان از عوامل پیدایش اومانیسم است.
اومانیستها نیز فقط به کتاب تحریف شدة مسیحیت توجه داشتند نه کتاب آسمانی تحریف ناشدهای چون قرآنکریم. نگاهی به قرآنکریم نشان میدهد که این کتاب آسمانی بینش عمیقی نسبت به انسان دارد و مجموعهای از مسایل را در مورد انسان مطرح کرده که هیچ مکتبی تاکنون مطرح نکرده است. در قرون وسطی، فیلسوفان مسیحی به گونهای انسان را تفسیر میکردند که خدا دایرمدار امور تلقی میشد، اما پس از پیدایش رنسانس، انسان دایرمدار امور و مبنای همه باید و نبایدها قرارمیگیرد. یعنی انسان قانونگذار تلقی میشود و برای خود و دیگران تکلیف تعیین میکند. با پیدایش اومانیسم، وحی کنار گذارده میشود. البته مراد این نیست که همه فیلسوفان لیبرال مادهگرا و بیخدا هستند. بسیاری از آنها به خدا اعتقاد دارند، اما خدایی را که مطرح میکنند دایرمدار امور و محور حیات انسان نیست. این خدا مبنای بایدها و نبایدها و قانونگذار تلقی نمیشود. عقل انسان ملاک است و هر چه را که عقل بگوید درست است. حتی برخی از فیلسوفان لیبرال گفتهاند که «عقل جمعی» ملاک و معیار است. عقل یک فرد اشتباه میکند، اما عقل جمعی خطاناپذیر است. در واقع عقل جمعی جایگزین وحی میشود. یعنی اصالت وحی کنار میرود و اصالت رأی مطرح میشود. رأی بشر ملاک است نه وحی الهی. پس مسئله این نیست که بگوییم آنها اعتقاد به خدا دارند. مسئله مهم این است که آیا ایمان و اطاعت از خدا هم مطرح است یا نه؟ متفکران لیبرال گفتهاند که ایمان یک مسئله شخصی و قلبی است.
ایمان از مقوله عواطف انسانی است و هر انسانی در درون خود میتواند اعتقاد به خدا داشته باشد. ایمان یک رابطه خصوصی میان انسان و خداست و دیگر لزومی ندارد که ایمان به خدا حضور اجتماعی داشته باشد. از همین تفکر اومانیستی است که سکولاریسم پیدا میشود. یعنی جدایی دین از امور اجتماعی. برای فرد سکولار دین جنبة فردی و قلبی دارد. فرد سکولار دین را نفی نمیکند، بلکه معتقد است که دین به اقتصاد و سیاست و فرهنگ و حکومت و روابط بینالمللی و حتی مسایل خانوادگی کاری ندارد. این عقل جمعی است که باید به این مسایل بپردازد. اگر فردی در عالم مسیحیت چنین ادعایی کند شاید بر او نتوان خرده گرفت، چرا که اگر به کتاب مقدس بنگریم مسایلی را پیرامون اقتصاد، سیاست و فرهنگ و حکومت نمیبینیم. اما آیا یک مسلمان هم میتواند چنین ادعایی کند؟ آیا مسلمان با اعتقاد به قرآنکریم و سنت نبوی و سنت علوی میتواند دین را سکولار سازد یعنی ادعا کند که مسایل اجتماعی بشر را باید با عقل جمعی حل و فصل کرد؟! چون لیبرالها با وحی تحریف شده روبرو بودند، لذا اعتقاد به خدا را یک امر شخصی و فردی دانستند، اما در اسلام نمیتوان از لیبرالیسم و لوازم آن سخن به میان آورد. یعنی سکولاریسم که از لوازم لیبرالیسم است. تفکر اسلامی که بر مبنای وحی تحریف ناشده است، اصول و احکام بسیاری دربارة حیات فردی و اجتماعی داریم که با توجه به آنها نمیتوان دین را از صحنه حیات اجتماعی بشر خارج ساخت و فقط به آن جنبة فردی بخشید. از اینها گذشته با توجه به مبانی لیبرالیسم نمیتوان از اصالت انسان سخن به میان آورد. مکتبی که فقط به ابعاد خودخواهانه انسان توجه میکند و به ابعاد دیگرخواهانه انسان اعتنا نمیکند تا چه رسد به آنکه ابعاد متعالی انسان را مطرح سازد دیگر نمیتواند از اصالت و ارزش انسان سخن بگوید. از همین جاست که میگوییم در درون لیبرالیسم تناقض وجود دارد و بدون اعتقاد به وحی نمیتوان از اصالت انسان سخن گفت.
انسان شناسی
در بحث از انسانشناسی مکتب لیبرالیسم باید بر دو نکته تأکید داشت. یکی بحث اصالت فرد است و دیگری ماهیت انسان، در این مکتب فرد اصالت دارد. میدانیم که همواره این سؤال مطرح است که آیا فرد اصالت دارد یا جامعه؟ لیبرالیسم بر فردگرایی تأکید دارد. یعنی در همة جریانها و امور فرد نقش عمده را دارد و در ابتدا باید به حق و حقوق فرد توجه کرد و سپس به حقوق اجتماع. به بیان دیگر فرد بر جامعه تقدم دارد. طرفداران اصالت جامعه معتقدند که وقتی افراد دور یکدیگر جمع میشوند هویت خاصی پیدا میکنند. یعنی جامعه ماهیتی دارد که غیر از ماهیت افراد است. و اصالت هم با تک تک افراد نیست، بلکه از آن هویت جمعی است. مکتب لیبرالیسم معتقد است که اصالت با تک تک افراد است نه آن جمعی که نامش اجتماع است. اگر افراد به دور هم جمع میشوند و نهاد جامعه را تشکیل میدهند این نهاد باید مقاصد افراد را تأمین کند. دولت هم باید تأمینکننده منافع و حقوق افراد باشد. در این مکتب موجود انسانی به صورت مجزا از جهان و حتی افراد دیگر درنظر گرفته میشود و به جهان و اجتماع نیز باید به عنوان ظروفی برای تحقق فرد انسانی نگریست.
در لیبرالیسم بر روی ممیزات فرد تکیه میشود تا وجوه اشتراک وی با افراد دیگر. گویی انسانیت در هر فردی به نحوی خاص تحقق مییابد. به هر فرد به عنوان یک شخص توجه میشود؛ شخصی که از سایر افراد و حتی از جهان طبیعت جدا در نظرگرفته میشود. هر فردی خود مالک حیات خویش است. در مقابل ادیان الهی که معتقدند حیات و ممات انسان در دست خداست و خدا مالک همه انسانهاست و هیچ انسانی اختیار نفی حیات خود را ندارد. لیبرالیسم معتقد است که چون فرد بیارتباط با خداست، لذا اختیاردار حیات خود میباشد و هر وقت که خواست میتواند خود را از شر حیات خلاص کند. این فردگرایی در مکتب لیبرالیسم تا آنجاست که هیچکس جز خود فرد نمیتواند منافع و خواستهای وی را درک کند و هیچکس نیز نمیتواند به افراد بگوید که خواست واقعی آنها چیست و به اصطلاح برای آنها تکلیف تعیین کند. هر فردی بهتر از دیگران راه خود را تشخیص میدهد. از نظر استوارت میل اگر انسانها بپذیرند که هر کس باید طبق خواستة خود عمل کند، زندگی بیشتر به نفع آنان خواهد بود تا اینکه افراد را وادار کرد تا از روی اجبار به نحوی که دیگران مصلحت میدانند زندگی کنند. همچنین نباید جامعهای را ایدهآل فرض کرد و افراد را برای تحقق آن ملزم ساخت. در مورد ماهیت انسان نیز لیبرالیسم دیدگاه خاصی دارد برخی از متفکران این مکتب مانند بنتام انسان را یک موجود فعال میدانند نه انفعالی.
برخی از طرفداران اصالت جامعه انسان را به گونهای مطرح میکنند که جنبة انفعالی پیدا میکند. برای مثال از دیدگاه امیل دورکیم انسان موجودی است که جامعه سازندة اوست. از نظر وی وقتی افراد گرد یکدیگر جمع میشوند و زندگی اجتماعی را تشکیل میدهند، براثر روابط با یکدیگر میانشان یک روح یا وجدان جمعی حاکم میشود که همین وجدان جمعی به اعمال و رفتار آنها شکل مناسبی میبخشد. امیل دورکیم بسیاری از ابعاد انسان را جز و کیفیات اجتماعی به شمار میآورد. به طور مثال اموری مانند دقت، یادگیری، قضاوت و استدلال، امور اخلاقی، احساسات مذهبی و گرایشهای زیباجویانة انسان معلول اجتماع است. از نظر مکتب لیبرالیسم انسان موجودی فعال است نه انفعالی، موجودی است که امیال و تمنیاتی دارد. این امیال و خواستهها، انرژیهای طبیعی او را تشکیل میدهند. این امیال از عوامل محرک انسان به شمار میروند و توماس هابز که از پیروان این مکتب است زندگی انسان را چیزی جز حرکت نمیداند. از نظر وی انسان موجودی است که آرزو دارد و اگر انسان آرزو نداشته باشد میمیرد.
دیلهلم فون هومبولت (1835 - 1767) که از طرفداران لیبرالیسم است، دربار انسانشناسی این مکتب چنین میگوید: «خرد وضعی جز این را برای بشر نمیخواهد که در آن هر فرد، در فردیت کامل خویش، از آزادی مطلق برای خود پروری برخوردار باشد، وضعی که در آن طبیعت نیز دست نخورده برجای بماند و تنها از اعمالی که خود فرد بنابر ارادة آزاد و متناسب با دامنة نیازها و غریزههایش انجام میدهد، تأثیر بپذیرد، وضعی که در آن فرد تنها با حدود اختیارات و حقوقش محدود میشود. »3 اینکه انسان امیال و خواستههایی دارد مورد توجه همة مکاتب انسانشناسی است. آنچه که مورد اختلاف است تفسیر این امیال است. از نظر بنتام و برخی از متفکران لیبرال امیال و خواستههای انسان، خودخواهانه است. از نظر برخی از مکاتب همة امیال انسان خودخواهانه نیست، بلکه انسان امیال دیگرخواهانه یا نوعخواهانه هم دارد.
از نظر مکاتب الهی انسان از تمایلات دیگری برخوردار است که خواستههای متعالی انسان است. نظیر میل به پرستش، فطرت خداجویی، کمالجویی و غیره در مکتب لیبرالیسم به امیال دیگرخواهانه توجه چندانی نمیشود و اگر هم توجه شود در ذیل امیال خودخواهانه مطرح میشود. توضیح آنکه از نظر بنتام انسان در ارضأ امیال خود نباید مزاحم دیگران بشود، چرا که اگر انسان برای دیگران ایجاد مزاحمت کند، به ارضأ تمایلات و خواستههای خود نایل نخواهد شد. در واقع اگر برای برخی از متفکران این مکتب «دیگری» مطرح میشود، این «دیگری» به خاطر خود فرد است. برای انسانی که فقط امیال خودخواهانه مطرح است توجه به دیگران از جهت توجه به خود است، نه آنکه «دیگری» هم حقی داشته باشد. چنین انسانی دیگری را به خاطر میل به خواستههای خود میخواهد. چرا که تصور میکند اگر «دیگری» به خواستههای خودش نرسد وی نیز قادر نخواهد بود تا خواستههایش را تأمین کند. طرفدار اصالت جمع براین اعتقاد است که گاه ضرورت دارد که خواستههای افراد به خاطر جمع از میان برود. یعنی گاه لازم است که فرد خواستههای خود را فدای خواستههای جمع بکند. اما در مکتبی که فقط خواستههای فردی مطرح میشود، آن هم خواستههای خواخواهانه دیگر جایی برای توجه به دیگران باقی نمیماند. و اساساً دیگری به عنوان یک ابزار برای تحقق خواستههای فرد تلقی میشود. این هم که در روابط اجتماعی بنا را بر عدم تزاحم بگذاریم، مشکلی حل نخواهد شد. تا انسان را درست تفسیر نکنیم و به ابعاد نوعخواهانه و از آن مهمتر به ابعاد متعالی انسان توجه نکنیم هیچ گاه موفق نخواهیم شد که در روابط میان انسانها بنا را بر «تعاون» و «تعاضد» بگذاریم نه تزاحم. نگاه لیبرالی به انسان آثاری را بر جای گذارده که امروزه در غرب شاهد آن هستیم. توجه انسانها به یکدیگر بسیار ضعیف است. انسانها غم یکدیگر را نمیخورند و اگر هم التفاتی به یکدیگر دارند انفعالی است. یعنی بر اثر تأثر از یک صحنة دلخراش، گاه انسانها دچار انفعال شده و از خود واکنش نشان میدهند، اما پس از مدتی که آثار انفعالات از میان رفت دچار غفلت میشوند. اگر نگرش به انسان دقیق و عمیق نباشد حالات انفعالی انسان موقت و ناپایدار و بیاساس خواهد بود، اما اگر نگرش به انسان درست باشد، آدمی در برخورد با هر حادثهای به تجزیه و تحلیل آن میپردازد و از خود سؤال میکند که چرا آن حادثه واقع شده، آیا وی نیز در تحقق آن حادثه نقش داشته است یا نه؟ مسؤلیت وی به عنوان انسان چیست؟ و چه وظایفی در مقابل همة انسانها دارد. اگر نگاه انسان به «دیگری» ابزارانگارانه نباشد. یعنی دیگری را به عنوان ابزار تلقی نکند؛ زندگی در روی زمین جلوة دیگری خواهد داشت. یعنی اگر نگاه غیرابزاری حاکم شود دیگر انسانها یکدیگر را استثمار نخواهند کرد. با این نگاه دیگر به کسی ظلم نخواهد شد. با تجزیه و تحلیل پدیده ظلم درمییابیم که مهمترین عامل ارتکاب به آن نگاه ابزارانگارانه به دیگری است. مکتبی که اعتقاد دارد که انسان باید به خواستههای خودش توجه داشته باشد زمینهساز ظلم است، هر چند تلاش کند تا با برقراری یک سلسله نهادهای اجتماعی و قانونی جلوی ظلم و ستم را بگیرد.
در لیبرالیسم عقیدة انسان دخالتی در انسانیت او ندارد. هیچ انسانی را نمیتوان برتر از انسان دیگر دانست. یعنی اگر انسانی عقیدة خاصی داشت نسبت به انسان دیگری که آن عقیده را ندارد برتر تلقی نمیشود، چرا که اساساً عقیدة حق و باطل نداریم تا اگر کسی به عقیدة حق اعتقاد پیدا کرد برتر از فردی باشد که عقیدة باطل دارد. این اصل در واقع از شناخت شناسی این مکتب ناشی میشود. وقتی بنا شود که وحی کنار زده شود و تنها حس و عقل ملاک شناسایی حقایق قرارگیرد و حتی عقل نیز نتواند به کشف حقایق نایل شود و در شناخت حقایق سر از نسبیگرایی درآوریم، چارهای جز آن نیست که به هیچ حقیقت مطلقی دسترسی پیدا نکنیم. هیچ انسانی را به خاطر عقیدهاش نمیتوان مذمت کرد و برای هر انسان با هر عقیده و مرامی باید ارزش قایل شد و او را صرفنظر از عقیدهاش تکریم نمود. لیبرالیسم به دنبال انسان آرمانی و ایدهآل نیز نیست. یعنی نمیتوان انسانی را با ویژگیهای خاص به عنوان الگو درنظرگرفت و همگان را به تبعیت از او سوق داد. انسان را باید با همة قوت و ضعفهایش پذیرفت و در تربیت انسانها باید تلاش کرد تا انسانهایی هماهنگ با جامعه ساخت که مزاحمتی برای دیگران به وجود نیاورند. به مجرمان نیز باید نه به عنوان افراد گناهکار که اشخاص بیمار نگریست. در واقع هر انسانی جایزالخطاست و برخی جایزالخطاها نیز بیمارند از انسانها نیز نباید انتظار داشت تا انسان آرمانی بشوند. به خطاهای افراد نیز تا آنجا که به دیگران آسیبی نرسانند، باید به دیدة اغماض نگریست و در واقع کاری به کار افراد خطاکار که مزاحمتی برای دیگران ندارند، نداشت.
آزادی
یکی از مهمترین اصول لیبرالیسم مسئله آزادی است. این اصل محور همة اندیشههای لیبرالهاست. اگر لیبرالیسم به عنوان یک مکتب در چند قرن اخیر تأثیر گذار بوده بیشتر به خاطر همین اصل است. لیبرالها آزادی را به عنوان مهمترین ارزش در حیات فردی و اجتماعی انسانها تلقی میکنند. لیبرالها بر آزادیهای فردی انسان تأکید بسیار دارند و اگر هم به بحث از آزدیهای سیاسی و اقتصادی میپردازند بیشتر به همین منظور بوده است. برای مثال در بحث آزادیهای اقتصادی بر این اعتقادند که دولت در فعالیتهای اقتصادی مردم نباید دخالت کند. بسیاری از لیبرالها بر حقوق فطری و طبیعی بشر تأکید دارند. از نظر آنها مبنای یک سلسله حقوق را باید در نهاد بشر جستجوکرد. در ذات بشر گرایش به اموری چون آزادی، عدالتجویی، حق مالکیت، وفای به عهد وجود دارد. در جامعه باید تدابیری اندیشید تا این حقوق حفظ شود. در ادیان الهی ایمان به خدا ضامن اجرای این حقوق است، برخی از مکاتب مانند رواقیون نیز که سازگاری انسان با طبیعت را به عنوان سعادت بشر مطرح کردند ضمانت اجرای خاصی برای آن در نظرنگرفتهاند.
برای متفکران لیبرال، آزادی یک حق طبیعی است که مقدم بر جامعه است و باید محترم شمرده شود. حفظ آزادیهای مردم در چارچوب نهادهای اجتماعی تحقق میپذیرد. قدرت سیاسی که ناشی از خود مردم است باید ضامن اجرای حقوق افراد باشد. به بیان دیگر افراد با قرارداد یا توافق ضمنی منشأ قدرت در جامعه سیاسی میشوند و جامعة مدنی را تشکیل میدهند. جامعة مدنی در برابر حالت طبیعی بشر قراردارد. از نظر متفکرانی مانند هابز حالت اولیه و طبیعی بشر دورة هرج و مرج و پایمال شدن حقوق افراد بوده است. انسانها به مرور زمان متوجه میشوند که با قرارداد اجتماعی و ایجاد یک قدرت سیاسی میتوانند کلمة حقوق طبیعی خود را به دست آورند. از نظر وی دولت باید دارای قدرت نامحدود باشد تا بتواند برای حفظ جان و مال و آزادیهای مردم اقدامات لازم را انجام دهد. در مقابل هابز دیدگاه جان لاک و ژانژاک روسو قرار دارد که حالت طبیعی بشر را دورة آشفتگی و غیرقابل تحمل نمیدانند تا بشر به خاطر گریز از آن ناگزیر شود حقوق و آزدیهای طبیعی خود را به جامعة سیاسی واگذار کند. از نظر جان لاک حالت طبیعی بشر دورهای بوده که افراد از آزادی طبیعی و برابری بهرهمند بودند و همة انسانها هماهنگ با قوانین طبیعی زندگی میکردند. حالت طبیعی بشر از نظر لاک حالت صلح و همکاری است، برخلاف نظر هابز که حالت جنگ و نزاع میدانند. اشکال حالت طبیعی این است که فاقد ضمانت اجرایی است و هر کس به تنهایی به احقاق حقوق طبیعی خود میپردازد، در حالی که در حالت اجتماعی، این نهاد سیاسی است که ضامن اجرای حقوق افراد است. از نظر لاک برای حفظ حقوق افراد باید قراردادهای اجتماعی را پذیرفت ولی این به معنای قدرت مطلقه دولت نیست. اگر قدرت دولت نامحدود باشد آزادی افراد از میان خواهد رفت. اینکه بشر بخشی از آزادیهای خود را به جامعه وامیگذارد نه به خاطر حقوق و آزادیهای فردی که به خاطر حفظ آنهاست. ژانژاک روسو نیز به عنوان یک متفکر لیبرال به بحث از آزادی و سایر حقوق طبیعی افراد میپردازد است. روسو در آغاز رساله «قرارداد اجتماعی» میگوید: «انسان با وجودی که آزاد متولد میشود در همه جای دنیا در قید اسارت به سرمیبرد. »4 روسو بر این اعتقاد است که قرارداد اجتماعی باید به گونهای وضع شود که آزادی بشر همواره حفظ شود و این امر نیز تنها از راه استقرار حکومت مطلقة قانون امکانپذیر است. اگر افراد تابع ارادة عمومی جامعه باشند آزادیهایشان حفظ خواهد شد.
در بحث از آزادی مسایل چندی مطرح است. از جمله تعریف آزادی، انواع آزادی، ضرورت و لزوم آزادی، حدود آزادی، اختیارات دولت، آزادی و دموکراسی، آزادی و اخلاق و . . . که به برخی از آنها در این گفتار اشاره میکنیم و تفصیل آن را برعهدة کتاب «انسان و آزادی» میگذاریم.
تعریف آزادی
برای آزادی تعاریف بسیار ذکر شده است. به گفته آیزایا برلین دویست تعریف تاکنون مطرح شده است. وجه اشتراک بسیاری از تعاریف ذکر شده عدم موانع بر سر راه انتخابهای انسان است. آیزایا برلین در تعریف آزادی میگوید: «من آزادی را عبارت از فقدان موانع در راه تحقق آرزوهای انسان دانستهام». 5 در جای دیگر آزادی را به معنای عدم مداخله دیگران در کارهای فرد میداند: «آزادی شخصی عبارت از سعی در جلوگیری از مداخله و بهرهکشی و اسارت اوست به وسیله دیگران؛ دیگرانی که هدفهای خاص خود را دنبال میکنند. »6 ناتوانیهای آدمی مغایر با آزادی انسان نیست. اینکه فردی نمیتواند بالا بپرد یا شخصی به علت کوری قادر به خواندن نیست یا معضلات فلسفة هگل را همه نمیتوانند درک کنند نشانه عدم آزادی نیست. هنگامی آدمی از آزادی برخوردار نیست که دیگری او را از وصول به خواستهها و آرزوهایش بازدارند. لیبرالها آزادی را برای این میخواهند که آدمی به هر نحوی که دوست دارد زندگی کند. هیچکس نیز حق ندارد که برای خواستههای فرد تهدیدی را ایجاد کند. به گفتة آیزایا برلین: «دفاع از آزادی عبارت است از این هدف منفی، یعنی جلوگیری از مداخلات غیر. تهدید آدمی برای آنکه به نوعی زندگانی که به دلخواه خود برنگزیده است تمکین نماید. تمام درها را جز یکی به روی او بستن - اگرچه این عمل آیندة درخشانی را برای او نوید دهد و اگر چه انگیزة کسانی که چنین وضعی را فراهم میآورند خیر و مقرون به حسن نیت باشد. گناهی در برابر این حقیقت به شمار میرود که او یک انسان است و حق دارد به نحوی که خود میخواهد زندگی کند. این است آزادی در معنایی که لیبرالها در عصر جدید، از زمان اراسموس (بلکه به قول برخیها از عهد اوکام) تاکنون منظور داشتهاند. »7 اینکه انسان باید خود نحوة زندگی خویش را انتخاب کند سخن حقی است. اما آیا انسان باید در مسیر کمال خود دست به انتخاب بزند یا در هر مسیری که دوست داشت گام بردارد؟ از نظر لیبرالها اگر انسان به سوی هدف خاصی که مورد نظر مصلحان اجتماعی است سوق داده شود، به صورت شیای بیاراده درخواهد آمد. در واقع برای لیبرالها فرقی نمیکند که آیا انسانها راهکمال را طی کنند یا در راه دیگری، چرا که یک راه خاص برای همه وجود ندارد. هر فردی خود باید راه خویش را انتخاب کند. در ادیان الهی انسانها فقط با یک صراط مستقیم میتوانند به کمال برسند و نباید آنها را برای حرکت در صراط مستقیم مجبور ساخت. یعنی انتخاب راه کمال امری کاملاً اختیاری است، ولی باید زمینههایی را فراهمآورد تا انسانها با اختیار خویش راهکمال را انتخاب کنند.
انواع آزادی
برای آزادی انواع مختلفی قایل شدهاند که مهمترین آنها عبارتند از:
1- آزادی فلسفی:
مراد از این نوع آزادی همان آزادی اراده و اختیار است. یعنی اینکه آدمی در انجام کارهای خود مجبور نیست. به بیان دیگر امکان انجام فعل یا ترک آن مراد است. اینکه انسان فاعل مختار است مبنای پذیرش انواع دیگر آزادی است.
2- آزادی اجتماعی: این نوع آزادی عبارت است از امکان برخورداری انسان از حقوق طبیعی و فطری خود، بدون مداخلة دیگران.
3- آزادی اخلاقی: رهایی از هوا و هوسهای نفسانی به معنای آزادی اخلاقی است. غایت این آزادی تعلق اراده آدمی به امور خیر است. یعنی اگر انسان به مرتبهای برسد که جز کار نیک را آن هم با انگیزهالهی انتخاب نکند به بالاترین مرتبة آزادی اخلاقی نایل شده است.
آزادیهای فردی و اجتماعی به صورت زیر قابل تقسیم است:
1- آزادیهای فکری که شامل آزادی در پذیرش عقیده، آزادی در نشر عقیده، آزادی قلم و مطبوعات، آزادی تعلیم و تربیت میباشد.
2- آزادیهای فردی و شخصی که شامل حق حیات، حق دفاع، امنیت شخصی، آزادی در انتخاب مسکن، آزادی عبور و مرور، آزادی در مکاتبات و مکالمات است.
3- آزادیهای اقتصادی که شامل آزادی در انتخاب شغل، حق مالکیت شخصی، آزادی کسب و کار است.
4- آزادیهای سیاسی، حق مشارکت در امور اجتماعی و سیاسی، آزادی اجتماعات.
برخی از متفکران لیبرال آزادی را به صورتهای دیگر تقسیم کردهاند از جمله آیزایابرلین به دو نوع آزادی قایل شده است که یکی آزادی مثبت است و دیگری آزادی منفی. معنای آزادی مثبت این است که تصمیمات انسان در اختیار خودش باشد و به هیچ عامل خارجی وابسته نباشد. انسان آلت فعل دیگران نباشد. به بیان دیگر عامل باشد نه معمول. در آزادی مثبت با این سؤال مواجهایم که منشأ نظارت یا کنترل افراد چیست و با کیست؟ یعنی چه کسی میتواند افراد را وادار سازد که به فلان طرز خاص عمل کند. به بیان دیگر «چه کسی بر من حکومت میکند؟» به گفته آیزایابرلین معنای آزادی مثبت این است که: «کیست که بر من فرمان میراند؟ کیست که تصمیم میگیرد و تصمیم اوست که معین میکند که من چه کسی باید باشم یا چه باید بکنم؟»8 در آزادی منفی به قلمرو نخست اختیار فرد توجه میشود؟ یعنی در چه محدودهای افراد دارای آزادی عمل هستند. به بیان دیگر آزادی منفی پاسخ به این سؤال است که «تا کجا باید بر من حکومت کنند؟» «برای تعیین قلمرو آزادی منفی هر کس، نخست باید مشخص کرد که چه درهایی به روی او باز است؟ و تا چه حدود؟ و این درها راه به کجا میبرد؟»9
لزوم آزادی
لیبرالها برای ضرورت آزادی دلایلی را ذکر کردهاند. این دلایل از زمان استوارت میل تا آیزایابرلین همواره مورد توجه بوده است.
این دلایل عبارتند از:
1- آزادی در ذات آدمی است. یعنی طبیعت انسان جویای آزادی است به گفته برلین آزادی گوهر آدمی است. انسان موجودی است که در طلب آزادی است. آزادی از لوازم انسانیت انسان است. آیزایابرلین میگوید: «اما در مورد آدمیزاده، و تنها در مورد او، مدعی هستیم که طبیعت آدمی جویای آزادی است. با وجود اینکه میدانیم در طول مدت حیات بشری، فقط شمار اندکی از آدمیان در طلب آزادی برخاستهاند و اکثریت عظیم علاقة زیادی به آزادی نشان نداده است. »10
2- کشف حقیقت با آزادی در ارتباط است. جان استوارت میل معتقد است که حقیقت از طریق بحث آزاد تحقق پیدا میکند. اگر دیدگاههای مختلفی وجود داشته باشد که میان آنها تلاقی ایجاد شود بهتر میتوان به حقیقت دسترسی پیدا کرد. در شرایطی که اندیشهها با یکدیگر برخورد کنند و افراد بتوانند در فضایی باز با یکدیگر به بحث و گفتگو بپردازند حقیقت کشف خواهد شد. در یک محیط استبدادی شناخت بسیاری از حقایق با مشکلات بسیار روبرو خواهد شد.
3- خلاقیت و ابتکار آدمی با آزادی تحقق پیدا میکند. به بیان دیگر اگر آزادی وجود نداشته باشد شخصیت خلاقة انسانها رشد پیدا نخواهد کرد. در یک فضای آزاد است که علم و دانش رشد پیدا میکند. البته برخی از محققان غربی گفتهاند که همواره میان آزادی و خلاقیت رابطة مستقیمی وجود ندارد. اینان دوره حاکمیت تزاریسم در روسیه را مثال میزنند که در آن ادبیات و موسیقی رشد بسزایی پیدا کرد و شخصیتهای بزرگی پا به عرصه وجود گذاردند. البته مراد این محققان نفی آزادی نیست، بلکه این نکته را گوشزد میکنند که خلاقیت به مجموعهای از عوامل بستگی دارد که یکی از آنها آزادی است. در فضای اختناق بسیاری از استعدادهای آدمی از رشد و شکوفایی بازمیماند، در حالی که در فضای آزاد، اندیشهها و ابتکارات آدمی رشد پیدا میکند.
4- شرافت انسانی نیز در محیطی آزاد تحقق پیدا میکند. در فضایی که انسانها آزادانه به کار و فعالیت میپردازند و کسی مانع آنها نمیباشد، شرافت انسانی معنا پیدا میکند. در یک محیط اختناق زده که آزادی انسانها سلب میشود، افراد احساس حقارت میکنند. در جامعهای که آزادیهای سیاسی و اجتماعی وجود ندارد شرافت انسانها آسیبپذیر میشود. در یک محیط استبدادی که افراد احساس میکنند آلت دست قدرتهای حاکم قرارگرفتهاند و همة عوامل و رفتار آنها تحت نظارت و کنترل است احساس بیهویتی و خواری میکنند. چون در یک جامعة آزاد، افراد ابزار تحقق اهداف دولتها قرارنمیگیرند و در بسیاری از فعالیتهای اجتماعی شرکت میکنند احساس امنیت و شخصیت پیدا میکنند. از نظر استوارت میل هرگونه اقتدارگرایی با شرافت انسانی منافات دارد.
حد آزادی
آزادی افراد مطلق نیست. یعنی نمیتوان برای هر فردی آزادی نامحدود قایل شد، چرا که در این صورت تلاقی میان آزادی افراد پیش خواهد آمد و آزادی همه یا برخی با خطر مواجه خواهد شد. از آنجا که زندگی افراد انسانی به یکدیگر وابسته است تفکیک مرز میان آزادی فرد یا مصالح دیگران کار چندان سادهای نیست. در مواردی آزادی گروهی مساوی است با نفی آزادی یا حتی نفی حیات دیگران. گاه آزادی برخی از اشخاص موجب ایجاد محدودیت برای دیگران میشود. از نظر لیبرالها محدوده آزادی عدم تزاحم با آزادی دیگران است. طبق نظر جان استوارت میل مقتضای عدالت آن است که همة افراد از حداقل آزادی برخوردار باشند، لذا گاه با اجبار باید مانع از این شد که فردی آزادی دیگران را مختل سازد. حد آزادی مانع آزادی نیست. به بیان دقیقتر هر حدی را نباید مانع تلقی کرد. از آنجا که نمیتوان به آزادی مطلق قایل شد و برای آزادی هر کس باید حد و حدودی قایل شد، لذا نمیتوان حد آزادی را مانع تلقی کرد. اگر برای آزادی حدی قایل نشویم زمینة سوءاستفاده از آن را فراهم ساختهایم. قایل نشدن حد برای آزادی مساوی است با ایجاد مانع برای آزادی دیگران.
ایجاد محدودیت برای آزادی به حکم عقل است، همانگونه که دفع مانع از سر راه آزادی افراد نیز به حکم عقل است. آیزایابرلین در مورد لزوم محدودیت برای آزادی چنین میگوید: «آزادی منفی زمانی قلب میشود که بگوییم آزادی گرگ و گوسفند یکسان باشد، و اگر قوة قهریة دولت دخالت نکند گرگها گوسفندان را میدرند. با وجود این نباید مانع آزادی شد. البته آزادی نامحدود سرمایهداران آزادی کارگران را از بین میبرد، آزادی نامحدود کارخانهداران یا پدران و مادران به استخدام کودکان در معادن زغال سنگ میانجامد. شکی نیست که باید ضعفا در برابر اقویا حمایت شوند، و از آزادی اقویا تا این حد کاسته گردد. هر گاه آزادی مثبت به اندازة کفایت تحقق یابد، از آزادی منفی باید کاست. باید بین این دو تعادلی باشد تا هیچ اصول مبرهنی را نتوان تحریف کرد. »11 اشکال اساسی آیزایابرلین این است که از یکسوی میگوید «نباید مانع آزادی شد» و از سوی دیگر میگوید که باید ضعفا در برابر اقویا حمایت شوند و از آزادی اقویا باید کاسته شود. آزادی در ارتباط با اصول و ارزشهای دیگر محدود میشود. عدالت اجتماعی، امنیت و نظم عمومی از جمله اصولی هستند که بیارتباط با آزادی نیستند و اگر آزادی با این امور تلاقی پیدا کند باید محدود شود. در یک نظام اجتماعی سالم باید تلاش کرد تا آزادی با این اصول و ارزشها هماهنگ شود و یکی به خاطر دیگری کنار زده نشود. به گفته برلین «بعضی از صورتهای آزادی باید محدود شود تا برای دیگر هدفهای انسانی فضایی باز شود. »12 اختلاف ما با لیبرالها بر سر همین هدفهای نهایی است. آنها آرزوها و خواستههای انسانی و یا حداکثر نظم و امنیت اجتماعی را هدف تلقی میکنند، اما ما هدف نهایی حیات را ملاک قرار داده و معتقدیم که آزادی باید در ذیل آن معنا و مفهوم پیدا کند.
برخی از لیبرالها به بحث از انگیزههای ممانعت از آزادی دیگران پرداختهاند. استوارت میل معتقد است که یکی از عوامل سهگانه موجب میشود تا افراد آزادیهای دیگران را محدود سازند: -1 تحمیل ارادة خود بر دیگران. -2 ایجاد همرنگی و یکدستی در جامعه. -3 تصور اینکه همه باید یکسان زندگی کنند. استوارت میل فقط عامل سوم را در حدی میداند که باید با آن مخالفت کرد، به نظر وی چون نمیتوان هدف و غایت راستین حیات را دریافت، لذا نباید از همه افراد خواست که به صورتی واحد زندگی کنند. از آنجا که انسان خطاکار است و نمیتواند حقیقت را بشناسد، لذا نباید انتظار داشت که همه از یک دستور واحد اطاعت کنند.
نقد و بررسی آزادی لیبرالی
1. ما آزادی را هدف تلقی نمیکنیم، بلکه آن را وسیلهای میدانیم که زمینهساز رشد و شکوفایی افراد است. آزادی را به عنوان یک ارزش در کنار ارزشهای دیگر پذیرفته، اعتقاد داریم که اگر آزادیهای سیاسی و اجتماعی تأمین بشود، انسانها رشد و شکوفایی بیشتری پیدا خواهند کرد. در واقع ما آزادی را هم برای رشد خلاقیتهای علمی میخواهیم و هم برای نیل انسانها به کمال والای انسانی. متفکران لیبرال آزادی را به گونهای مطرح میکنند که تأمینکنندة منافع خودخواهانة افراد است. یعنی برای اینکه افراد به منافع شخصی خود دست یابند باید آزاد باشند، اما ما آزادی را فقط برای تأمین منافع شخصی افراد نمیخواهیم و حتی اعتقاد داریم که اگر منافع خودخواهانة افراد کنترل شود انسانها به رشد و کمال خواهند رسید. پس همانگونه که آزادی را یک ارزش میدانیم، کمال انسان را هم یک ارزش تلقی میکنیم و معتقدیم که آزادی زمینهساز تکامل انسان است. اینکه لیبرالها میگویند باید آزادی وجود داشته باشد تا انسانها به منافع فردی و تمایلات خودخواهانة خویش دست یابند، چیزی جز کوچککردن مقام انسان نیست و در مکتب لیبرالیسم از یک طرف بحث آزادی با شرافت انسان ارتباط پیدا میکند و از طرف دیگر انسان به گونهای تفسیر میشود که کرامت ذاتی او از میان میرود. آخر با ارضأ تمایلات خواخواهانه چه کرامتی برای انسان باقی میماند. اگر آزادی بتواند زمینهساز کمال انسان باشد با شرافت و کرامت انسان ارتباط پیدا میکند و اگر تفسیر درستی از انسان و آزادی او ارائه ندهیم کرامت و شرافت انسان بیمعنا خواهد بود.
2. با طرح مسئله کرامت انسان و کمال وی این سؤال مطرح میشود که آیا آزادی همانگونه که لیبرالیسم در نظر میگیرد به معنای رهایی است؟ یعنی باید آزادی را رهایی از هر گونه قیدی بدانیم؟ به بیان دیگر اعتقاد داشته باشیم که هر چیزی میتواند برای انسان قید تلقی شود؟ آیا انسان میتواند آزادی مطلق داشته باشد؟ وقتی که لیبرالها، آزادی از قیدها را مطرح میکنند مرادشان از قیدها چیست؟ آیا فقط موانع سیاسی و اجتماعی را که سد راه حیات انسان هستند قید تلقی میشوند یا نه؟ لیبرالها تنها موانع اجتماعی را قید نمیدانند، بلکه گاه از دین هم به عنوان یک قید یاد میکنند. از نظر آنها اعتقادات دینی انسان هم یک قید است. در اینجاست که با چند مسئله روبرو میشویم. یکی اینکه آیا انسان میتواند آزاد مطلق باشد؟ آیا به صلاح انسان است که هیچ نوع قید و محدودیتی نداشته باشد؟ مکتب لیبرالیسم که ادعا میکند انسانها باید از همة محدودیتها رها بشوند به این نکته نیز توجه دارند که اگر بخواهیم همة محدودیتها را از بین ببریم ممکن است میان خواستهها و تمایلات انسانها تلاقی ایجاد شود و در نتیجه تزاحم میان افراد به وجود آید. از همین جاست که میگویند ما تا آنجا آزادیم که آزادی ما به منافع دیگران آسیب نرساند. یعنی اگر بنا شود که آزادی نامحدود داشته باشیم، این آزادی نامحدود تلاقی و ترحم ایجاد خواهد کرد. لیبرالها میپذیرند که آزادی باید در جایی محدود شود، اما ملاک محدودیت چیست؟ ملاک محدودیت از نظر آنها تزاحم میان افراد است. آنها که مسئله عدم تزاحم را مطرح میکنند درصدد برنمیآیند تا خودخواهیهای انسان را کنترل کنند، چرا که تا خودخواهیهای انسان از میان نرود تزاحم از میان نخواهد رفت.
3. آزادی از هر چیزی موجب رشد و کمال انسان نخواهد شد، آزادی از ارزشها به صلاح انسانها نیست، آزادی از اعتقادات صحیح سد راه تعالی انسان خواهد بود. اگر انسان آزادی را به عنوان وسیلهای برای رشد و کمال خود بخواهد باید بررسی کند که چه چیزهایی میتواند وی را به رشد و کمال برساند. اگر انسان بپذیرد که چیزهای بخصوصی او را به کمال میرساند دیگر نمیتواند از آنها خود را آزاد سازد، آن هم به این علت که آزادی را میخواهد. گفتیم که لیبرالها، آزادی را تا آنجا میخواهند که مزاحمتی برای دیگران ایجاد نکند و اگر چیزی موجب تزاحم شود باید آن را کنار زد. یعنی حد آزادی مسئلة عدم تزاحم است. ما مسئلة حد آزادی را در یک سطح بالاتر و عمیقتر مطرح میکنیم و قید آزادی را صرفاً عدم تزاحم نمیدانیم. و جامعهای هم که در آن برخورد و تزاحم نباشد جامعة ایدهآل نیست. عدم تزاحم شرط لازم است، ولی حیات انسانی ارزش والاتری دارد. ما ملاک را مربوط به تعالی انسان میدانیم. یعنی هر چیزی که سد راه کمال انسان باشد مانع تلقی میکنیم و انسان باید از آن چیزهایی که سد راه کمال وی میباشد خودداری ورزد. اما چیزهایی که وی را به کمال میرساند نباید به عنوان قید کنار زده شود. به طور مثال اگر انسان اعتقادات صحیح داشته باشد نباید آنها را رها سازد. از نظر لیبرالها برای آنکه انسان آزاد باشد لزومی ندارد که اعتقادات خاصی داشته باشد. از آنجا که در مکتب لیبرالیسم انسان درست تفسیر نمیشود و مسایلی مانند هدف نهایی خلقت و راه رسیدن به آن مسکوت میماند و انسان در محدودة تمنیات خودخواهانهاش مطرح میشود، لذا مسئله آزادی به عنوان رهایی مورد توجه قرارمیگیرد. گفتیم حداکثر قیدی که در این مکتب به آزادی انسانها میخورد عدم مزاحمت برای دیگران است، آن هم در درون یک جامعه.
وقتی که قید آزادی در جامعهای خاص مطرح باشد افراد آن جامعه فقط در فکر منافع خود خواهند بود. در طول تاریخ شاهد آن بودهایم که وقتی سران یک جامعه به جوامع دیگر ظلم میکنند، مردم آن جامعه عموماً در فکر مردم جوامع دیگر نیستند. انقلاب فرانسه را در نظر بگیرید مگر متفکران لیبرال فریاد آزادی را سر ندادند؟ سران همین ملت انقلابی در الجزایر به استثمار میلیونها انسان پرداختند و آزادیهای یک ملت مسلمان را از میان بردند. در واقع وقتی خواستههای نفسانی و شخصی مطرح شود افراد دیگر در فکر منافع دیگران نخواهند بود و گاه به گونهای برای دیگران مزاحمت ایجاد میکنند که طرف مقابل متوجه نشود. فقط هنگامی که مزاحمت آشکار شود، فرد اگر قدرت داشته باشد میتواند با حریف خود مبارزه کند. پس اصل عدم تزاحم، اصل محکمی نیست. از همینجاست که ما این اصل را در ذیل مسئله کمال مطرح میکنیم. و تنها در این صورت است که انسانها به حق و حقوق دیگران توجه میکنند و از ظلم و ستم خودداری میورزند. انسانی که مسئله کمالجویی برای او اصل است، در مسیر کمال بایدها و نبایدهایی بسیاری برای خود در نظر میگیرد که یکی از آنها همین عدم مزاحمت برای دیگران است. پس اینکه انسان نباید برای دیگران ایجاد مزاحمت کند نه از آن جهت است که میخواهد به منافع خود برسد، بلکه از آن جهت است که مزاحمت برای دیگران را سد راه کمال خود تلقی میکند. مکتب لیبرالیسم با طرح عدم مزاحمت برای دیگران فقط یک نظم مکانیکی در جامعه ایجاد میکند، اما ادیان الهی در تلاشاند تا یک نظم پویا و انسانی در جامعه به وجود آورند. ادیان الهی، عالم انسانی را مانند عالم حیوانی تصور نمیکنند که فقط در فکر بقای حیات طبیعی خود باشند. ارزش حیات انسانی تا این اندازه پست نیست، لذا بحث بر سر کمال انسانی است. فردی که هم به دنبال کمال خود است گاه باید منافع خود را زیرپا بگذارد. بر مبنای انسانشناسی مکتب لیبرالیسم مسئله ایثار را مشکل میتوان تبیین عقلانی کرد، چرا که در این مکتب انسان در حد تمنیات و آرزوهای خودخواهانهاش مطرح است.
ادامه دارد ...
منبع: / سایت / سایت پرس و جو ۱۳۸۷/۰۲/۰۹
نویسنده : عبدالله نصری
نظر شما