رضا شعبانی
رضا شعبانی؛ تاریخ پژوه و استاد تاریخ ایرانی. وی از صاحب نظران تاریخ افشاریه در ایران به شمار می رود.
زندگی
رضا شعبانی در 5 خرداد ماه سال 1317ش، در روستای صمغ آباد طالقان متولد شد. دوره شش ساله ابتدایی را در روستای محل تولد خود و ده دنبلید سپری کرد و سپس برای ادامه تحصیل به تهران آمد. دوره متوسط را در دبیرستانهای قریب و مروی به پایان برد و در ادامه، در دانشسرای عالی تهران در رشته تاریخ و جغرافیا به تحصیل پرداخت و لیسانس گرفت. وی برای تدریس، به پیشنهاد خود به منطقه محروم دهکرد رفت و پس از 9 ماه تدریس، به ریاست دانشسرای عالی عشایری دهکرد انتخاب شد. با انحلال دانشسراهای عشایری کشور در سال 1341، رضا شعبانی به اصفهان منتقل شد و در دانشگاه اصفهان به تدریس تاریخ تمدن و فرهنگ ایران پرداخت.
در سال 1344، در امتحان فوقلیسانس تاریخ دانشگاه تهران شرکت کرد و پس از اخذ دانشنامه فوق لیسانس، در سال 1346 برای تحصیل در مقطع دکترای تخصصی تاریخ به فرانسه رفت و در دانشگاه سوربن به تحصیل پرداخت. پس از دریافت دکترای تخصصی به کشور بازگشت و به تدریس در دانشگاه اصفهان و دانشگاه ملی (شهید بهشتی) مشغول شد.
دکتر شعبانی همچنین از دی ماه سال 1379 مدیریت گروه تاریخ تمدن مرکز بینالمللی گفت وگوی تمدنها و ریاست مرکز تحقیقات فارسی ایران و پاکستان در اسلام آباد را بر عهده داشت.
دکتر رضا شعبانی در سال 1389 به عنوان چهره ماندگار تاریخ ایران انتخاب شد و هم اکنون در دانشگاه شهید بهشتی و دانشگاه علوم و تحقیقات مشغول به تدریس و پژوهش است.
مروری بر زندگی دکتر رضا شعبانی به روایت خودش
بنده نه به خفص جناح، بلکه به حقیقت، خودم را ناچیزتر از آن میدانم که زندگینامهای داشته باشم. من در یک خانواده متوسط روستایی به دنیا آمدم. در دهی به نام «صمغآباد» که میگویند سابقه تاریخی هم دارد؛ در مجموع 14 ده است که با طالقان شش کیلومتر فاصله دارد. در حقیقت، ما بنا به خیلی ملاحظات، فرهنگ طالقانی داریم.
به طور خاص، مادربزرگ پدری و مادری بنده هر دو طالقانی و از سادات صحیحالنسب آن دیارند.
فاصله ده ما با قزوین 50 کیلومتر بود و از لحاظ شهری هم وابسته به شهر تاریخی قزوین بودیم. شهری که سابقه تاریخی آن به سه تا چهارهزارسال پیش میرسد. اقوامی هم که در این خطه به سر بردهاند، از کهنترین ایام تا حالا، ایرانی محض بودهاند؛ حالا آریایی بودن یک بحث است که بنده روی نژاد و قومیتها مطلقاً تکیهای ندارم، اما میخواهم بگویم که ما ریشهای داشته و داریم. قزوین شهری است که با بسیاری از معاریف خودش شناخته شده است. به همین جهت عرض میکنم که قزوینی بودن برایم نوعی افتخار است.
همانطور که فرمودید، طالقان جایی است که افراد برجسته بسیاری داشته و دارد. استحضار دارید که در روایات شیعی آمده است که 13 نفر از 313 نفر یاران حضرت مهدی (عج) طالقانی هستند و این نشاندهنده عرق مذهبی مردم این منطقه است. اصولا کسانی که در مناطق کوهپایهای زندگی میکنند، خصوصیات رفتاری ثابتی دارند؛ یعنی متناسب با آب و هوا و سرزمین و مشکلاتی که دارند، محکم و استوار و با فضیلت بار میآیند. (با خنده) البته، شما همه این صفات را به حساب طالقانیهای خوب بگذارید.
پدرم ضیا و عقار مختصری داشت. نه مالک بود که دیگران برایش کار کنند و نه زارع بود که برای کسی کار کند. درآمد او از زمین و باغهایی بود که ملک او بود و روی آنها کار میکرد و درآمدی داشت که میتوانست ما را در حالتی معتدل نگه دارد. درست است، به همین دلیل زندگی روستایی ما مستلزم درآمد شبانکارگی هم بود. بنده به یاد دارم در دوره جوانی گاهی حتی یا یکصد رأس گوسفند هم داشتیم و پدرم یکی دو نفر چوپان داشت که گوسفندان ما را به چرا میبردند.
زندگی ما 50 درصدش کشاورزی و 50 درصد دامداری بود. همانطور که اشاره فرمودید، زمینهای آنجا کوهستانی و ناهموار است و ما هم کشاورزی خیلی درخشانی نداشتیم، در عین حال، یک زندگی نسبتاً آسودهای را تجربه میکردیم.
بنده با همان عشق و علاقهای که معمولا خانوادههای ایرانی نسبت به فرزندانشان دارند، در دامن پدر و مادری فرزانه پرورش یافتم- خداوند رحمتشان کند- آنها عمیقترین تأثیرات را بر زندگی من گذاشتند و هنوز هم الگوی فکری، رفتاری و شاید گفتاریم آنها هستند. ما در کودکی، محیط خانوادگی مذهبی و سالمی داشتیم؛ منظورم از مذهبی، البته به مفهوم اعتقادات سنتی آن روزگار است. منزل ما در روستا چسبیده به مسجد بود و هنوز هم هست و پدر و مادر من این توفیق را داشتند که همه نمازهایشان را در مسجد میخواندند.
یادم هست در کودکی در ماههای محرم و صفر و چند مناسبت مذهبی دیگر، فضلایی که برای تبلیغ به روستای ما میآمدند، مدتها میهمان ما میشدند و پدرم این گشادهدستی و تواضع و تکریم را داشت که مثلا گاه از یک ماه، پانزده روز آنها را میهمان کند. ما در دوران کودکی، از خانواده، عشق به انسان و انسانیت را آموختیم. بنده از همان کودکی تحت تأثیر تعالیم خانواده، آموختم که هرگز و تحت هیچ شرایطی مال کسی را وارد زندگی خودم نکنم. و این خصیصه را جزو ثوابت عقلی خودم ثبت کردهام. خانواده ما اصرار داشتند به ما بیاموزند که نگاه ما به زندگی باید نگاهی پاک و عاشقانه باشد.
بر این باورم که خانواده با همه تحولاتی که تا به امروز به خودش دیده هنوز هم مهمترین کانون تربیت انسان است. اگر ما بتوانیم جایگاه ثابت خانواده را در جامعه حفظ کنیم و مجموعه ارزشهای اجتماعی، اخلاقی و رفتاری را در خانواده به شکلی عرضه کنیم که کودک و نوجوان ما به آن جذب شود، میتوانم بگویم که خانواده در آن صورت، صالحترین و سالمترین افراد را به جامعه تحویل خواهد داد.
آن روزگار سنت این بود که افراد باسوادی از طالقان برای آموزش به روستا میآمدند. پدرم اعتقاد داشت که ما باید قبل از رفتن به مدرسه، قرآن و تعلیمات دینی بیاموزیم. خب، همانطور که میدانید، از کل ساختار زندگی، یک بخش مهمش را دین تشکیل میدهد و تعلیمات دینی جزو زندگی و بن مایه زندگی ما بود. این تعلیمات انسان را بافضیلت بار میآورد. با این دیدگاه بود که پدرم زمانی که پنج ساله بودم برایم معلم سرخانه گرفت. من طی دو سال قرآن را به طور کامل و بسیار خوب خواندم و شاید بتوانم بگویم تا سن ده سالگی حدود یکصدبار قرآن را کامل خوانده بودم. این را به عنوان یک ارزش نمیخواهم مطرح کنم. بلکه از این بابت عرض میکنم که بدانید آن سالها، زندگی بر ما چگونه گذشته است. آن موقع در روستای ما مدرسه هنوز دایر نشده بود.
ما پابه پای قرآن کریم، شاهنامه فردوسی، امیرارسلان نامدار و کتاب حسین کردشبستری را هم میخواندیم. آن موقع در روستاها رسم بود که زمستانها مردمی که وضع متوسطی داشتند، شبها دور هم جمع میشدند. ابتدا، بزرگترها داستانهایی از شاهنامه، خاورنامه، یا کتابهای دیگر میخواندند و بعد نوبت به بچهها میرسید، که درست و غلط مطالب را میخواندند. این کتابها دستمایههای فکری روستاییان با فرهنگ آن روزگار بود و ایام فراغت و مخصوصاً شبهای طولانی زمستانهای روستا را با همین کتابها میگذراندند.
شخصیتهای برجسته آن کتابها، طبعاً بر ما تأثیر میگذاشتند. یادم هست که من همان سالها، عکس قهرمانان آن کتابها را با تاج و جوشن و شمشیر در دفترم میکشیدم.
پدرم سواد داشت؛ البته نه در حد خیلی بالا، ایشان جزو اولین گروه جوانانی بود که در زمان رضاشاه او را به خدمت سربازی بردند. پدرم در دو سال سربازیش حتی یک روز هم به منزل نیامد تا مادرم را ببیند. حالا به چه دلیل، نمیدانم. در مدت دو سالی که پدرم در تهران بود، با مسایل علمی آشنا شد. پدرم، هم آثار سعدی را میخواند و هم دیوان حافظ را؛ جزو آدمهایی بود که با بضاعت ساده روستایی، زندگی را صفا میدادند. او آن موقع جزو عقلای ده محسوب میشد. البته، آن روزگار کم بودند افرادی که با سختی زندگی روستایی روح خودشان را با ادبیات جلا میدادند. مادرم سواد به معنی رسمی کلمه نداشت، ولی چون پدر و برادرش سواد خواندن و نوشتن داشتند، او هم به ادبیات فارسی علاقهمند بود و شاید یک سوم اشعار حافظ را حفظ بود و برای ما میخواند.
تقریباً در همان سالهایی که بنده نشو و نما میکردم و به سن دبستان رسیدم در ولایت ما مدرسه تأسیس شد. من تا کلاس چهارم ابتدایی در مدرسه ده خودمان که اسمش مدرسه صمغآباد بود تحصیل کردم. آموزگاران ما هم از قزوین میآمدند و مدرسه هم تحت پوشش شهر قزوین بود. معلمین دوره دبستان ما افراد بسیار دلسوزی بودند. یادم هست که اسامی چند نفر از آنها حاج سیدجوادی بود!
بنده کلاس پنجم و ششم دبستان را در ده دنبلید طالقان گذراندم. در آن روزگار کسانی که تصدیق ششم ابتدایی میگرفتند معلم میشدند و به همان تعبیری که در زیر تصدیقها معمولا مینوشتند، از مزایای قانونی آن بهرهمند میشدند!
یکی از کسانی که آن موقع روی من بسیار تأثیر گذاشت، مرحوم پرویز رضایی بود. اگر شما امروز بخواهید معلومات ادبی او را درنظر بگیرید، باید بگویم در حد یک فوق لیسانس درس خوانده امروز بود. ایشان مردی باشخصیت، با مروت و جوانمرد بود. معلم دیگر ما آقای لشکری بود، که از تهران آمده بود. معلم دیگری هم به نام آقای کشوری داشتیم که لیسانسیه و رییس فرهنگ طالقان بود. یکی از ویژگیهای اخلاقی این مرد، ایجاد انگیزه برای پیشرفت درسی دانشآموزان بود.
بعد از این که تصدیق ششم را گرفتم، بلافاصله راهی تهران شدم. البته، قبلا پدرم با یکی از اقوام در تهران صحبت کرده بود که ماهی 50 تومان بگیرد و در عوض، من نزد آنها بمانم. یکی از پیشامدهای خوبی که در زندگی من حادث شد این بود که در تهران به دبیرستان میرزاعبدالعظیم قریب در خیابان سعدی رفتم. آن موقع این دبیرستان جزو دبیرستانهای خوب پایتخت و مثل دبیرستان هدف و البرز بود. بنده پنج سال در این دبیرستان درس خواندم.
یکی از معلمین خوب این دبیرستان که بر من هم خیلی تأثیر گذاشت، مرحوم علی محمدمژده بود که بعداً استاد دانشگاه شیراز شد. معلم محترم و خوب دیگرمان، مرحوم دکتر حیدریان بود. آقای قدس و آقای اقوامی هم از معلمین برجسته آن زمان ما بودند. رییس دبیرستان هم آقای نوروزیان بود ایشان یکی از سه نفری بود که کتابهای فیزیک و شیمی «رنر» را در ایران نوشت.
ابتدا رشته ریاضی را انتخاب کردم، اما چون دبیرستان قریب این رشته را نداشت، به دبیرستان مروی رفتم. بعد دیدم که رشته ریاضی خیلی نیرو میخواهد و همه وقت مرا میگیرد. من میخواستم زودتر درسم را تمام کنم و به کاری مشغول شوم.
ما شش خواهر و برادر بودیم- سه خواهر و سه برادر- آن موقع پدرم باید متحمل هزینه ما میشد و من احساس میکردم که باید به شکلی به ایشان کمک کنم. این بود که به رشته ادبی رفتم تا بتوانم با صرف وقت کمتر کار معلمی هم داشته باشم و عایداتی کسب کنم. تصمیم خودم را گرفتم. پیش مرحوم علی اکبر همایونی رفتم و ایشان هم پذیرفتند و اجازه دادند که به رشته ادبی بروم.
اجمالا ذوق بیشتری به این رشته داشتم و به فنون ادبی هم بسیار دلبستگی پیدا کرده بود. شاید به همین خاطر بود که پس از ورود به دبیرستان مروی شاگرد اول شدم- این را با خضوع عرض میکنم- آن موقع رسم بر این بود که شاگرد اولهای کلاس ششم ادبی دبیرستانها را جمع میکردند و یکجا از آنها امتحان میگرفتند. بنده حتی در بین شاگرد اولهای تهران هم، اول شدم.
بعد در سال 1335 در اردوگاه منظریه تهران جلسهای گذاشتند و شاگرد اولهای کلاس شش ادبی سراسر کشور را جمع کردند و امتحان گرفتند، آنجا هم شاگرد اول شدم و در روزنامهها نوشتند. یادم هست که کتاب «پاسداران سخن» اثر آقای دکتر مصفا را هم به من جایزه دادند. درست همان موقع بود که تصمیم گرفتم در دانشسرای عالی در رشته تاریخ و جغرافیا ادامه تحصیل بدهم. آنجا به ما حقوق هم میدادند و بعداً استخدام رسمی میشدیم.
آن موقع برخلاف دانشگاه تهران، دانشسرای عالی چهار مرحله امتحان داشت؛ امتحان عمومی، امتحان اختصاصی، هوش و درک و فهم. علاه بر اینها، آزمایش صحت مزاج هم در کار بود. من هر چهار مرحله را قبول شدم و دوره دانشسرا را سه ساله در رشته تاریخ و جغرافیا گذراندم و بعد وارد فعالیتهای دولتی شدم. تا آن زمان به خاطر اقامت 9 سالهام در تهران، فرهنگ تهرانی را هم جذب کرده بودم.
ما یک بحرانی را در سالهای 29 تا 32 گذراندیم. آن زمان جامعه در اوج غلیان قرار داشت و دبیرستان ما هم یک دبیرستان حادثه آفرین بود. آن موقع من به عنوان یک ایرانی برخاسته از متن پر از درد و رنج، به این امید بودم که ملت ما روی پای خودش بایستد. دلم میخواست به مناطق محروم کشور بروم و اطلاعاتم را در اختیار مردمی بگذارم که در محرومیت بودند. به همین دلیل، خودم پیشنهاد کردم که میخواهم برای تدریس به یک منطقه محروم بروم و دهکرد را برای این منظور انتخاب کردم.
حتی وقتی به اصفهان رفتم و خودم را معرفی کردم، به من گفتند: چرا میخواهی به دهکرد بروی؟ ما میتوانیم در همین اصفهان به شما کار بدهیم. گفتم: میخواهم در محل محرومی خدمت کنم. آن موقع دهکرد مثل حالا پیشرفته نبود. تنها دو خیابان و یک کارخانه برق خصوصی داشت که تنها چند ساعت اول شب به خانهها یک شعله برق میداد و بعد، دیگر برق نداشتیم تا تاریکی روز بعد. من به چشم خودم چند بار در خیابان دهکرد گرگ دیدم.
شبها غالبا با یک نفر همراه و با گرز و چوب حرکت میکردیم تا مورد حمله گرگها قرار نگیریم. با این همه، از کارم راضی بودم و از حضورم در آن شهر پربرکت، احساس رضایت میکردم. آنجا، هم دوستان خوبی پیدا کردم و هم دانشآموزان خوبی، که سرمایه من هستند. تجارب علمی خوبی هم از آن سالهای معلمی برایم مانده است. حالا هم که در خدمت شما هستم، تنها همان شغل معلمی را بلدم که حرفه و عشق من است و از این کار، به هیچ شغل دیگری نخواهم رفت.
آنجا تاریخ، جغرافیا و تعلیمات اجتماعی درس میدادم و چون انگلیسی هم میدانستم، زبان هم تدریس میکردم. پس از 9 ماه تدریس، به بنده پیشنهاد دادند که رئیس دانشسرای عشایری آنجا شوم. آن موقع در کل مملکت ما، شش دانشسرای عشایری بود که در مراکز عشایری کشور، مثل شیراز و بوشهر و چند جای دیگر قرار داشتند و کارشان هم این بود که برای آموزش عشایر کشور معلم تربیت کنند.
سطح سواد خاصی مطرح نبود، با هر سطح سوادی افراد را به خدمت میگرفتند و یک سال در شبانهروزی نگه میداشتند و آموزش میدادند و بعد، یک چراغ پریموس، یک چادر و یک زیلو در اختیار آنها میگذاشتند تا همراه با عشایر کوچنده بروند و به آنها درس بدهند. بنده دو سال از مجموع سه سالی که در شهرکرد بودم، رئیس دانسشرای عشایری بودم. بعد، این دانشسراها منحل شد و جایش را به دانشسرای تربیت معلم داد که برای استخدام شرط دیپلم داشت و معلمین تربیت شده در این دانشسراها به همه جا میرفتند.
ظاهرا گفتند: نیاز به تعلیم عشایر دیگر مرتفع شده است. بنده در همان پایان کار دانشسرای عالی عشایری، درخواست دادم که به اصفهان منتقل شوم و از حسن تصادف، مسوءولان با پیشنهادم موافقت کردند و به این ترتیب، سال 1341 به اصفهان رفتم. شهری که فخر فرهنگ ماست. به دانشکده ادبیات دانشگاه اصفهان رفتم.
آن موقع 80 یا 90 درصد کسانی که در دانشکده ادبیات اصفهان درس میدادند، لیسانسیه بودند و دکترا در بین آنها خیلی کم بود. البته، بنده این کسر و کمبود مدرک را، همان سالها در زندگی خودم حس میکردم و میدانستم کسی که میخواهد در دانشگاه تدریس کند، باید الزاما عنوان داشته باشد. به همین دلیل، در سال 1344 در امتحان فوقلیسانس تاریخ در دانشگاه تهران شرکت کردم و سال 1346 فوق لیسانس گرفتم. آن موقع در رشتههای مختلف، تاریخ تمدن و فرهنگ ایران را تدریس میکردم.
دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشکده اصفهان شدم. سال 42 که دانشگاه اصفهان یک دانشکده علوم پیدا کرد، بنده را به عنوان رئیس دبیرخانه آنجا انتخاب کردند. این دانشگاه متعاقبا بخش تربیت دبیر و بخش زبانهای خارجی هم پیدا کرد و در نهایت، ریاست کل چهار دبیرخانه در چهار دانشکده را به عهده من گذاشتند، ولی امتیازی که داشتم، معلمی در دانشکده ادبیات بود. بنده حقیقتا آخرین امتحان فوق لیسانسم را که گذراندم و بعد مطمئن شدم که مشکلی ندارم، به فاصله یک هفته برای تحصیل در مقطع دکترا راهی پاریس شدم. دقیقا هفته اول تیرماه سال 1346 و آنجا بلافاصله در دانشگاه سوربن ثبتنام کردم.
چون به خداوند قادر توکل داشتم، با همان بضاعتناچیز خودم که از حقوق مختصر معلمی جمع کرده بودم و با فروش بعضی چیزهایی که به دردم نمیخورد، وسایل سفرم را برای ادامه تحصیل مهیا کردم. البته، یکبار هم از بانک وام گرفتم.
در سال 42 در اصفهان مفتخر به مواصلت با همسرم شدم و حالا 42سال است که زندگی باسعادتی را در کنار ایشان تجربه میکنم. همسرم از یک پدر خوزستانی و مادر شیرازی هستند که آنزمان در اصفهان ساکن بودند و خود ایشان، متولداصفهان است. خداوند قسمت کرد که ما با هم ازدواج کنیم و حالا دو فرزند داریم. بنده چون عاشق ایران و ایرانیم، اسم این دو فرزندی را که خداوند به ما داده، بهترتیب آریوبرزن و آناهیتا گذاشتم و این آرزوی من بود. فرزندان ما با فاصله دوسال از هم متولد شدند.
آریوبرزن، همان سردار بزرگ ایرانی است که جلو اسکندر گجسته را در درند فارس گرفت و با 30هزار نفر از همراهانش تا آخرین نفس و نفر ایستادگی کردند و جان در راه وطن دادند. او نه شاه بود، نه شاهزاده و نه موبد موبدان.
ما از دوره لیسانس، پایاننامه داشتیم و بنده از همان موقع، جهتیابی شده بودم بهسمت افشاریه و پایاننامهام را هم در دانشگاه تهران راجع به نادرشاه افشار نوشتم. مرحوم علیاصغر شمیم استاد ما بود.
پایاننامه دوره فوقلیسانسم راجع به لشکرکشی نادرشاه به هندوستان بود. این رساله را با راهنمایی مرحوم دکتر عباس زریابخویی نوشتم. رساله دوره دکتریام را با آقای پرفسور «ژاناوبن» شرقشناس و ایرانشناس مشهور فرانسوی گذراندم.
آثار
دکتر شعبانی در سالیان پُربار زندگی، موفق به نگارش بیش از 200 مقاله به زبانهای فارسی، فرانسوی و انگلیسی و تالیف بیش از 20 عنوان کتاب شده است. اغلب آثار دانشورانه او متمرکز بر تاریخ افشاریه است. تالیفات دکتر شعبانی را میتوان به پنج دسته تقسیم کرد: تصحیح متون، پژوهشهای تاریخی درباره سلسلههای افشاریه و زندیه، تاریخ ایران باستان و تاریخ عمومی ایران، تکنگاریها و مجموعه مقالات و موضوعات پراکنده.
1. تصحیح متون با تاریخ نادرشاهی
دکتر شعبانی در سال 1349 «تاریخ نادرشاهی» تالیف محمد شفیع وارد را تصحیح و به دستیاری بنیاد فرهنگ ایران منتشر کرد. این کتاب از منابع دست اول و مهم برای دوره کوتاه سلطنت خاندان افشار، به ویژه حوادث مربوط به یورش نادر به هندوستان، است. مصحح پیشگفتاری مفصل به ابتدای کتاب افزوده و شرح جامعی درباره سودمندی اثر محمد شفیع آورده است.
دکتر شعبانی چند سال بعد متن «حدیث نادرشاهی، احوال نادرشاه» را تصحیح و در اختیار محققان تاریخ ایران قرار داد (1356 ـ انتشارات دانشگاه ملی سابق). این اثر که نوشته مورخی گمنام است، دربردارنده آگاهیهای درخور توجهی درباره نادرشاه افشار و دوران پُرتلاطم پادشاهی اوست. تعلیقات و حواشی مصحح، بر ارزش و اهمیت اثر افزوده است.
از دیگر تصحیحات او میتوان به کتاب «اسئله و اجوبه رشیدی» تالیف خواجه رشیدالدین فضلالله همدانی، وزیر، مورخ و دانشمند نامدار ایران در سده هشتم اشاره کرد. این اثر را که مرکز تحقیقات فارسی ایران و پاکستان در سال 1371 منتشر کرده، از روی نسخه خطی کتابخانه گنج بخش ویرایش شده است و شامل 25 سوال در موضوعات مختلف، از جمله عقل و علم، باغ، زراعت، نیکی و بدی و ...، است که افراد مختلف از خواجه رشیدالدین پرسیدهاند و او پاسخ داده است.
2. پژوهشهای تاریخی درباره سلسلههای افشاریه و زندیه
شناخت و آگاهی علمی دکتر رضا شعبانی درباره تاریخ ایران در عصر افشاریه، در میان استادان و تاریخنگاران ایرانی و خارجی نمونهوار و کممانند است. بیگمان او در این زمینه متخصصی برجسته است. تنها فهرستی از تالیفاتی که او درباره دوره کوتاه اما بسیار مهم افشاریه پدید آورده است، نشان از تلاش و کوشش بیوقفه او برای روشن ساختن ابهامات و مسایل اجتماعی، سیاسی و اقتصادی ایران در روزگار جهانگشای افشار و حوادث پس از او، دارد.
دکتر شعبانی در سال 1373 اثر مهم خود «تاریخ اجتماعی ایران در عصر افشاریه» را در دو جلد منتشر کرد. او در این کتاب کوشیده است که سرگذشت مردم ایران را در زمان چیرگی افشاریه با دقت و باریکبینی بسیار و با استناد به اسناد و متنهای تاریخی تشریح کند. این سرگذشت تاریخی، شامل مناسبات اجتماعی، اقتصادی، سیاسی و دیوانی ایران است.
کتاب «گمنامان نامی ایران در عصر افشاریه» نیز اثر دیگری از دکتر شعبانی است که سالیان پیش ضمیمه مجله «بررسیهای تاریخی» چاپ شده است. هدف نویسنده از تالیف این اثر، زنده نگه داشتن نام مردان دلیر و شجاعی است که در دوره حکومت نادر میزیستهاند و در جریانات سیاسی و تحولات آن روزگار، دست داشتهاند. از رهگذر مندرجات این کتاب میتوان به نکات مهمی درباره تاریخ افشاریه رسید.
«تاریخ ایران در عصر افشاریه» (انتشارات سخن ـ 1388) نیز مروری بر چگونگی گذران مردم و حوادث سهمگین دورهای از تاریخ ایران است که در آن نادر پا به عرصه تاریخ نهاد و پس از کشته شدنش، قلمرو او به دست بازماندگانش افتاد. «مختصر تاریخ ایران در دورههای افشاریه و زندیه» (انتشارات سخن ـ 1378) نیز از دیگر آثار دکتر شعبانی است.
این کتاب در پنج فصل تالیف شده است. تاریخ سیاسی افشاریه، تاریخ سیاسی زندیه، نظام اداری و حکومتی ایران در دورههای افشاریه و زندیه، نظام اقتصادی ایران در دورههای افشاریه و زندیه، مناسبات خارجی ایران در ادوار افشاریه و زندیه، عنوان فصلهای پنجگانه کتاب است. کتاب درسی «تاریخ تحولات سیاسی و اجتماعی ایران در دورههای افشاریه و زندیه» (انتشارات سمت ـ 1377) نیز بررسی احوال نادرشاه و بازماندگان او، اقتدار طایفه زند و روابط خارجی ایران در آن ادوار و دیگر مسایلی است که به روزگار دولتهای افشاریه و زندیه بازمیگردد.
3. تاریخ ایران باستان و تاریخ عمومی ایران
از میان آثار دکتر شعبانی درباره گذشته باستانی و تاریخ عمومی ایران، دو کتاب یادکردنی است، نخست کتاب «مروری کوتاه بر تاریخ ایران، از آغاز عصر مادها تا پایان دوران قاجاریه» (انتشارات سخن ـ 1387) است که خواننده را در جریان سرفصلهای عمده تاریخ ایران قرار میدهد و تصویری راهگشا درباره پیشینه تاریخی ایران و دودمانهای حکومتگر به دست میدهد.
کتاب درسی «کلیات تاریخ ایران» (انتشارات دانشگاه پیام نور ـ 1382) نیز که با همکاری شهناز سلطانزاده فراهم آمده، برای دانشجویان خارجی رشته زبان و ادبیات فارسی تالیف شده است.
4. تکنگاریها و مجموعه مقالات
منظور از تکنگاریها، کتابهایی است که دکتر رضا شعبانی درباره شخصیتهای برجسته و نامآور تاریخ ایران و اغلب برای آشنایی جوانان و علاقهمندان غیرمتخصص تاریخ ایران نوشته است. این کتابها را دفتر پژهشهای فرهنگی در شمار سلسله کتابهای « از ایران چه میدانم؟» منتشر کرده است.
کتاب «نادرشاه افشار» (1381) از شمار این دست کتابهاست که با فصلبندی مناسب و آوردن مسایل و موضوعاتی که خواننده را با حوادث تاریخ ایران آشنا میکند، تصویری روشن از تاریخ آن روزگاران بهدست میدهد و عوامل اوجگیری و سپس سقوط خاندان افشار را پی میگیرد.
«کوروش کبیر» (1381) آگاهیهای لازم و منسجمی درباره بنیانگذار دولت هخامنشی در دسترس دوستداران تاریخ ایران و جوانان علاقهمند قرار میدهد. این کتاب در 6 فصل کوتاه و خواندنی تهیه شده است و به حوادث دوره فرمانروایی کوروش هخامنشی میپردازد.
«داریوش بزرگ» (1382) نیز در شمار تکنگاریهای دکتر شعبانی است. این کتاب شامل پنج فصل است. مقدمات به قدرت رسیدن داریوش، از میان برداشتن موانع و رسیدن به پادشاهی، گسترش شاهنشاهی داریوش، دوران امنیت و توسعه، کشورداری داریوش. کتاب «کریم خان زند» (1385) نیز، همانگونه که از نام آن برمیآید، درباره مؤسس دولت زندیه و حوادث روزگار اوست.
مجموعه مقالات دکتر شعبانی نیز که شامل مقالات تاریخی اعم از مقالات چاپ شده و چاپ نشده اوست، توسط نشر پانیذ و با همکاری برخی از دانشجویان علاقهمند به وی منتشر شده است. این مجموعه که «گزارش زندگی» (1384) نام دارد، دربردارنده مقالاتی است که عنوان برخی از آنها چنین است: اخلاق برتر کوروش، شورش دهلی در زمان نادر شاه، واقعه کشف حجاب، سیاست مذهبی نادرشاه، ما و جهانی شدن، هدیه ایرانیان به تمدن جهان.
5. موضوعات پراکنده و کتاب «ایرانیان و هویت ملی
کتاب «ایرانیان و هویت ملی» (از انتشارات سازمان پژوهشگاه و اندیشه اسلامی)، از آثار مهم دکتر شعبانی است. به همین گونه باید از کتاب «مبانی تاریخ اجتماعی ایران» (چاپ سوم 1382) یاد کرد که در پنج بخش تهیه شده و به خصوصیات عمومی جامعه ایران پیش از تاریخ، حضور در تاریخ، شکلپذیری تاریخی اجتماعات ایران، مقاومتهای ملی و خصوصیات فرهنگ و تمدن ایران میپردازد. کتاب «آداب و رسوم نوروز» (مرکز مطالعات ایرانی و بینالمللی ـ1376 ) نیز اثر آگاهیبخش دیگری از دکتر رضا شعبانی است.
منابع:
- http://www.khabaronline.ir
- http://www.ibna.ir
نظر شما