زرگری در زمان قاجار
«پيرمرد زرگری به دکان همسايه خود رفت و گفت: ترازويت را به من بده تا اين خرده های طلا را وزن کنم ؛ همسايهاش که مرد عاقل و دورانديشی بود ، گفت ببخشيد من غربال ندارم. پيرمرد گفت: حالا ديگر مرا مسخره ميکنی ، من می گويم ترازو ميخواهم تو ميگويي غربال ندارم ، مگر کر هستی؟
همسايه گفت: من کر نيستم ولی درک کردم که تو با اين دستهای لرزان خود چون خواهی که خُردههای طلا را به ترازو بريزی و وزن کنی مقداری از آن به زمين خواهد ريخت ، آن وقت براط جمع آوری آنها جاروب خواهی خواست ، و بعد از آنکه طلاها را با خاک جاروب کردی آن وقت غربال لازم داری تا خاک آنها را بگيري ، من از همين اول گفتم که غربال ندارم.»
برگرفته از مثنوی معنوی
نظر شما