بحران هنر مدرن
همزمان با شکل گیری جنبش هنر مدرن در سال های ابتدایی قرن بیستم و آفرینش هزاران اثر انتزاعی موسیقیایی و نقاشی و ادبی در این مکتب، منتقدان و کارشناسان زیادی، از آثار رشد چنین تفکری ابراز نگرانی می کردند. نویسنده با اشاره به آثار ساختار شکن منتقد برجسته روسی نیکولاس بردیف، به ویژه به دلیل انتقاد از جنبه های فرم گرایی محض، انسان زدایی از هنر، فقدان اجماع بر سر اصول آن و تبدیل تفکرات کابوس وار هنرمندان هنر مدرن به آثاری هنری، معتقد است که هم اینک ما شاهد به حقیقت پیوستن بسیاری از پیش بینی های منتقدان سال ها پیش هستیم که از جدایی انسان ها و هنر مدرن ابراز نگرانی می کردند.
در سال ۱۹۳۱ میلادی، در مجله آلمانی "زیت شریفت فور آئستیک"، مقاله ای با عنوان "تاریخچه هنر" به چاپ رسید. نویسنده آن یک استاد دانشگاه در رشته فلسفه به نام هلموت کوهن بود. در این مقاله، کوهن به دنبال پاسخ به این سوال بود که هنر تا چه حد از تغییرات تاریخی تاثیر می پذیرد. البته به صورتی متناقض، در تاریخ شکل گیری هنر، به همه مکاتب جدید به عنوان موهبتی ارزشمند نگریسته می شود.
در گذشته، هنر همواره به عنوان بخشی از زندگی روزمره افراد و جز» دل مشغولی های آنان به شمار می رفته است. از سوی دیگر، با دور شدن هنر از زندگی مردم و قطع ارتباط زیبایی شناسانه آن با گونه های انتزاعی هنر جدید، عموم شهروندان، دیگر از هنر به عنوان یکی از دل بستگی های روزانه خود نام نمی برند. به علاوه، موافقت و یا مخالفت با آن نیز دیگر برای اکثر مردم اهمیتی ندارد. بسیاری معتقدند که گذشت زمان در این باره قضاوت خواهد کرد.
از روزگار رنسانس و عصر شکل گیری مکتب کلاسیسم در اروپا، تلاش های زیادی در جهت معرفی و تشریح جنبه های زیبایی شناسانه، اخلاقی و حتی مذهبی انجام شد تا آثار هنری با دقت بیشتری نقد و بررسی شوند. وینکلمن یکی از اولین افرادی بود که با بهره گیری از مولفه های آثار هنری خود، در صدد ارزیابی و سنجش زیبا شناسانه گنجینه های کلاسیک برآمد. اقدامات وی تاثیر زیادی بر تفکرات آن دوره داشت و افرادی سرشناس نظیر گوته، شیلر، کیاتس، پوشکین و همه نوکلاسیک های عصر امپراتوری تا پایان قرن نوزدهم میلادی در کنار افرادی چون بادیلایر، نیچه، ژآلوب بورکارد، رنان و دیگران، این شیوه را فراتر از سایر روش ها معرفی نموده و، به گسترش آن کمک کردند.
از قرون وسطی تا عصر امپرسیونیسم، تفسیرهای متنوع ارائه شده پیرامون ویژگی های نمایشی، تصویری و فیزیکی آثار هنری، با اعمال سلیقه زیادی همراه بوده است. در مواجهه با هنرهای نو ظهور سر در گم ادبیات و موسیقی و نقاشی و گرافیک که به نظر می رسد فاقد ویژگی های عقلایی باشد، درمی یابید که آنها دیگر هیچ یک از مولفه های ذائقه عمومی را در اختیار ندارند. آنچه که در دنیای امروز مکاتبی نظیر "کوبیسم"، "فاویسم"، "فیوچریسم" (آینده نگری)، "اکسپرسیونیسم"، "آبسترکتیسم"، و "آتونالیتی" را به وجود آورده است، قرابت فکری زیادی با نماد گرایی ریشه گرفته از تفکرات نیهیلیستی دارد. هنرمندان روزگار ما، نگاه خود را از زیبایی های آسمان و زمین برگردانده و با تفکراتی ساختار نیافته و جزئی نگرانه، خود را به تجربه سبک های مختلف مشغول می کنند. آثار زیبا و دلفریب هنری گذشته که در دوره رنسانس به اوج غنا و زیبایی و کمال رسید، امروزه نادیده گرفته می شوند و یا به کناری گذاشته شده اند. به علاوه، مفهوم واقعی و ایده آل زیبایی از سوی بسیاری از این هنرمندان، به عنوان موضوعی کهنه تلقی می شود. اما این، همه موضوع نیست: هنر مدرن روز به روز انتزاعی تر و غیر قابل دسترس تر و ممتنع تر می شود. هیچ اجماعی نیز در مورد مفاهیمی نظیر زیبایی، هارمونی (توازن)، تناسب و لذت بخش بودن یک اثر وجود ندارد. لذا بسیاری از ما از هنر مدرن به عنوان هنری غیر فراگیر، غیر مردمی و محدود یاد می کنیم. هر چند در گذشته از چنین صفاتی به عنوان ویژگی هایی ناپسند و یا یک لکه ننگ برای آفریننده آن یاد می شد. هنر مدرن گویی تنها به هنرمندان و تعدادی منتقد مدگرای هم سو با این جریان تعلق دارد. در نقد هنری نیز همه این جر و بحث ها و نقد و بررسی ها، تنها به گفت و گوهایی میان کارشناسان تبدیل شده است و عموم مردم هیچ جایگاهی در آن ندارند.
از سوی دیگر، می توان گفت که در اکثر مباحث فلسفی امروز، زیبایی و حقیقت و نیکی جایگاهی ندارد; گویی هنر از دنیای معنا طلاق گرفته و با فرم گرایی افراطی، از همه مضامین انسانی تهی شده است. البته عده ای معتقدند که این مفاهیم نو، ریشه در اندیشه های فلسفی قرن بیستم دارد; چرا که بیزاری از علم، بیزاری از دولت و در مجموع، انزجار از تمدن به عنوان یک کل، بخشی از این رویکردهای گوشه گیرانه است. آیا این مردان غربی، در برابر الزامات فرهنگ و تمدن مغرب زمین به مبارزه برخاسته ا ند؟
یکی از متفکران و منتقدان نه چندان معروف روسی نیکولاس بردیف است. او از اولین افرادی بود که از هنر قرن بیستم به عنوان شاخصی از بحران های جهانی فراروی ما در حوزه های مختلف یاد کرد. او که برخلاف سایر فیلسوف های زمانه ما، به عنوان یک زیبایی شناس مطرح نشده، بیش از هر چیز در حوزه فلسفه حیات به پژوهش و مطالعه می پرداخت. بردیف یکی از اولین فلاسفه روسی بود که پس از اخراج از اتحاد جماهیر شوروی، در غرب به معروفیتی جهانی دست یافت. او نه تنها در آلمان و فرانسه، که در سراسر دنیای انگلیسی زبان به عنوان متفکری برجسته شناخته شد. دانشگاه کمبریج نیز مدرکی افتخاری به وی اعطا کرد. از طرفه های روزگار اینکه در همان مراسم، به سر برنارد راسل نیز که تفکراتی کاملا متضاد با بردیف داشت، مدرک افتخاری دانشگاه کمبریج اعطا شد.
بردیف در جوانی تفکراتی مارکسیستی داشت، اما همزمان با آغاز قرن بیستم و پس از مطالعه زیاد آثار کانت و همچنین در سایه تاثیرات عمیق فکری از اندیشه های سولوویف و نیچه، وی به سوی اندیشه های نو ایده آلیسم که ریشه در استعاره ها و اخلاق مسیحی داشت، سوق پیدا کرد. فلسفه وی براساس تقدم آزادی بر وجود و به همراه همه پیش فرض ها و مقدمات آن استوار بود. طبیعتا، چنین نگاه مختصری نمی تواند همه جنبه های اندیشه های بردیف را نشان دهد. پس از آشنایی با حوزه های اصلی اندیشه های وی به عنوان یک فیلسوف تاریخ و دین و یک اگزیستانسیالیست، یک اخلاق گرا و یا یک متفکر حوزه الهیات، می توان دریافت که بردیف هیچ گاه به صورت کامل در بخش زیبا شناسی به مطالعه و بررسی نپرداخت. مهم است که بدانیم وی در کتاب چالش برانگیز خود با عنوان "معنای تاریخ"، چند پاراگراف را به حوزه هنر اختصاص داده است. این کتاب که در سال ۱۹۳۶ میلادی به زبان انگلیسی برگردانده شد (و تاکنون بارها چاپ شده است)، به ارائه یکی از مشکلات و دغدغه های فکری بردیف می پردازد: "آیا تاریخ معنایی دارد؟ و اگر دارد، چنین معنایی با جریان تاریخ چه ارتباطی خواهد داشت؟ و آیا از آن فراتر خواهد رفت؟ نقش و عملکرد خلاقیت انسانی در این جریان چیست؟ و کدام یک از ویژگی های تمدن می تواند به عنوان شاخص موفقیت و شکست آن به حساب آید؟" در همین حیطه، بردیف این جملات چالش برانگیز را در مورد هنر مدرن بیان می کند: فیوچریسم در همه فرم هایش، با گسیختگی از سنت های رنسانس و هنرهای کلاسیک، به دنبال افق هایی نو بود. به علاوه، همه آثار ارائه شده این مکتب، با جدایی از فرم های انسانی، میان انسان و طبیعت زنده، یک افتراق گسترده پدید می آورند. فیوچریسم که انسان ها را علاوه بر محدود کردن، از حضور در عرصه هنر بازمی دارد، مولفه های سر در گم کننده ای دارد که سر در گمی مخاطبان در انبوهی از نمادها، بخشی از ویژگی های آن است. (به عنوان مثال به آثار پیکاسو که در سبک کوبیسم ترسیم شده اند، بنگرید).
در آثار هنری وی، از ایده آل های طبیعت و مولفه های کلاسیک بهره برده می شود; اما هیچ انسان کاملی در این تابلوها وجود ندارد و ما با تفسیرهایی آکادمیک و لایه هایی متمادی و پشت سرهم، رو به رو هستیم. بردیف معتقد بود که با نگاهی به آثار هنر مدرن از سوی چند فرد مختلف که به صورت تصادفی برگزیده شده باشند، می توان به وجود یک بیماری ریشه گرفته از تمدن مدرن پی برد که سرچشمه های تاریخی دارد. در کتاب معنای تاریخ نیز که بیست سال پیش از آن انتشار یافت، می توان با بحران های فراروی تمدن غرب آشنا شد. در آستانه انقلاب سال ۱۹۱۸ میلادی نیز کتابی از بردیف با عنوان بحران هنر به چاپ رسید که اگرچه به چاپ دوم نرسید، اما به دلیل مباحث تخصصی آن در حوزه هنر، بسیار خواندنی است. در این کتاب سه مقاله مختلف وجود دارد که عنوان کتاب از مقاله اول آن اقتباس شده است. این مقاله از سخنرانی بردیف در نوامبر ۱۹۱۷ میلادی و در آستانه به قدرت رسیدن رژیم بلشویک ها در شهر مسکو اقتباس شده است. دومین مقاله این اثر هم در مورد هنر پیکاسو و سبک کوبیسم است. در هر دو این مقاله ها، بردیف از بحران های فراروی هنر مدرن در سال های ابتدایی قرن بیستم پرده برمی دارد. مقاله سوم بردیف به نقد و بررسی "رمان پطرزبورگ" اثر آندره بلیج می پردازد. او از این اثر به عنوان داستانی نگاشته شده در سبک کوبیسم یاد می کند که در آن، بلیج تفکرات کابوس وار خود را به نگارش درآورده است.
بردیف معتقد است که هنر مدرن در تاریخ عمر خود با بحران های مختلفی رو به رو خواهد بود. هر چند گام نهادن انسان ها از عصر باستان به قرون وسطی و از این دوره به دوره رنسانس هم با ویژگی هایی چالش برانگیز همراه بوده است.
آنچه که در این سال ها و در حوزه هنر روی می دهد، به ندرت قابل تقسیم بندی پذیرفته شده و فراگیر است. اینک مردم دنیا با مشاهده بحران هایی متفاوت در حوزه هنری، شاهد افت و خیزها و شوک های عمیق هستند. ایده آل های تاریخی در مورد زیبایی در هنر به فراموشی سپرده شده و به نظر می رسد، دیگر ما شاهد بازگشت زیبایی به آثار هنری نخواهیم بود. و باید با دستاوردهای خلاقانه این حوزه که مورد تحسین همگان قرار می گرفت، خداحافظی کنیم.
البته در سال های اخیر ما شاهد تلاش مکتب های هنری نو ظهور در جهت تلفیق تجارب مدرن و ارزش ها و استانداردهای هنری سنتی نظیر سبک "رومانتیسیسم"، درام های موسیقیایی ریچارد واگنر و یا سمبولیسم اروپایی در مانیفست هایی متفاوت بوده ایم.
کوبیسم، فیوچریسم و سایر مکاتب هنری، در حرکت به این سو هستند و ایده آل های قدیمی زیبایی را از میدان خارج کرده اند. پیکاسو یک بار چنین گفته بود: "من جهان را نه آنطور که می بینم، بلکه همانطور که فکر می کنم، رنگ آمیزی می کنم." بدین ترتیب هنر مدرن، دستاورد تفکرات انتزاعی هنرمندان این مکتب خواهد بود، همان طور که بردیف از جرقه های ذهنی به عنوان خاستگاه هنر مدرن یاد می کند. این آثار روشنفکری باید بیم ها و امیدهایی را در میان ما به وجود آورد، چرا که برای جهانی که نه آنطور که دیده می شود، بلکه آن طور که توسط هنرمند اندیشه می شود، ترسیم می شود، خیالات وهم آمیز جهنمی، صحنه گردان اصلی خواهند بود.
در اینجا باید این نکته را به خاطر آوریم که در روزهای اوج گیری هنر مدرن در نقاشی، موسیقی، مجسمه سازی، هنرهای نمایشی و حتی شاعری، این جریان در روسیه جایگاهی مهم داشت و در مسکو و سن پطرزبورگ این سبک ها از موقعیتی رفیع برخوردار بودند. هنرمندانی در همه رشته ها به تجربه این مکاتب دست می زدند و در این میان، جمله فیلسوف و منتقد سرشناس میخاییل میهالوویچ جای تامل زیادی دارد: "قرن بیستم در روسیه زاده شد."
با وجود شرایط آن دوره، انتقادات بردیف از پیکاسو، دور از ذهن و خالی از واقعیت نیست. در آن سال ها در روسیه کبیر، حامیان داخلی و خارجی مکاتب اکسپرسیونیسم، کوبیسم و فیوچریسم، همه روزه آثار خود را عرضه می کردند. و در گرد هم آیی ها و محافل هنری و نمایشگاه های خود در مسکو و مونیخ و پاریس و سن پطرزبورگ به ابراز نظرات خود می پرداختند و آرمان همگانی آنها، پیوند زدن روسیه به جامعه اروپای پیشرو بود.
در آن سال ها، پیکاسو مخالفان زیادی داشت، چرا که بسیاری تمدن غرب را در معرض آسیب می دیدند و خواهان نجات آن بودند. اخلاق گرایان، رهبران کلیسا، گروه های اجتماعی و روشنفکران سنت گرا با اشاره به انحرافات این مکاتب مدرن نظیر برهنگی، سر در گمی، دوری از طبیعت، تفسیرهای متفاوت و مادی گرایی، خواهان تغییر رویکردی همه جانبه بودند; اما بیشترین انتقادات مطرح شده به مارتین هایدگر، فیلسوف ریز بین و سرشناس آلمانی تعلق داشت. او عمیقا به تباهی وجود در هنر مدرن معتقد بود و در آثارش، این نگرانی بسیار قابل توجه است. البته فیوچریست ها معتقد بودند که به زودی کره زمین عاری از سکنه خواهد شد و بشریت برای همیشه از بین می رود. این دیدگاه های پیشرو، به معنای نابودی جهان مادی بود. به دنبال رخت بربستن انسان ها، گویی اخلاق و معنویت نیز باید به مسلخ می رفتند. مارینتی می گوید: "بگذارید حرف I (به معنای من) در ادبیات نابود شود... در جهانی که از پیوندهای الکترون ها و مولکول هایی متفاوت تشکیل شده، گرمای یک تکه آهن یا چوب، ما را بیش از خنده و یا اشک یک زن برمی انگیزد."
نقطه کلیدی و راهگشای افکار بردیف در این امر نهفته بود که او می توانست در فراروی این جریانات، تغییرات فرهنگی و اخلاقی دنیای ما را مشاهده کند. در آثار او، کم و بیش وجود چنین افت و خیزهایی قابل درک است. حملات هنرمندان مکتب مدرنیته به انسان و وجود انسانی، می توانست به نابودی بشریت بیانجامد و این باعث عکس العمل شدید بردیف و همفکرانش شده بود. مطمئنا چنین مشکلاتی با انتشار مانیفست های هنری رنگارنگ و پر سر و صدا و اقدامات کودکانه قابل حل و فصل نبود و باید با اقدامات اخلاقی و متافیزیکی با این بحران ها مقابله می شد.
بردیف چه کرد؟ او توجه و تمرکز اصلی خود را بر روی موضوعی متمرکز کرد که در حوزه فرهنگ از پایان قرن هجدهم به بعد، تمدن جهانی غرب را دچار تغییراتی کلیدی کرده بود: ماشین. در آن سال ها، تکنولوژی ماشین های مدرن به سرعت روندی غیرقابل بازگشت و تعیین کننده و سرنوشت ساز را برای غرب گشوده بود و به برهم خوردن زیبایی های طبیعی دنیا و نظام گل ها و درختان و خانه ها وکلیساها و قصرها منجر شد. دیگر حس نوستالوژی و بازگشت به گذشته، قادر نبود که ما را به سوی گذشته خویش بازگرداند.
اما فیوچریسم، عکس العملی انفعالی نسبت به مکانیزاسیون و سلطه ماشین ها بر دنیای ما بود. آنان به دنبال بازسازی دنیای گذشته ما بودند و با نکوهش تکنولوژی و اشاره به آلودگی های صوتی و تغییرات مداوم، خواهان تغییر این اتکا بودند. هر چند آنان در متمرکز کردن پیش بینی های خود از آینده دنیا، ناکام ماندند. به هرحال، بردیف و همفکرانش، بر این نکته اتفاق نظر داشتند که ما در حال گذر از دنیای گذشته خود و گام نهادن در دنیایی نو هستیم و ماشین استعاره ای از این تحول بزرگ است. هنگامی که هنرمندان مکتب مدرن با تکه های روزنامه و آشغال و خرده شیشه و چند رنگ مختلف به آفرینش آثار هنری مدرن می پردازند، انفکاک و از هم گسیختگی فکری و نظری آنها بیش از همیشه هویدا می شود. چنین روش هایی، بیش از هر چیز به معنای سرکوب و لگدمال کردن خلاقیت هنری است. آنان روابط دیرپای روح و جسم را منقطع کرده و معانی متافیزیکی آن را برای تغییر جایگاه تکنولوژی در دنیای امروز دستکاری می کنند.
اکثریت حامیان مکتب هنر مدرن، از درک چنین مفاهیمی ناتوان هستند. رهایی از قید و بندهای گذشته، هزینه های هنگفتی را به وجود آورده و منتقدان زیادی نیز نسبت به شکل گیری این شرایط نوین هشدار داده اند. البته اینک نیهیلیسم انگاری حامیان مکتب فیوچریسم و آثار بعدی نابود کننده و مسوولیت گریز آن، کم و بیش آشکار شده است.
آینده ما چگونه رقم خواهد خورد؟ سلطه تمام عیار تکنولوژی بر زندگی ما; یا بازگشت به ارزش ها و باورهای کهن؟ عده ای معتقدند که دنیای خسته از ارزش های ماشینی، رویکرد دوم را برخواهد گزید.
عده ای نیز حامی گزینه اول هستند. به هرحال، بسیاری صاحب نظران یادآوری کرده اند که در سایه وحشت و ترس به وجود آمده از جنگ های جهانی، بیشتر دولت ها و ملت ها به سوی گزینه های مرتبط با تکنولوژی های پیشرفته تر حرکت کردند. تمدن بشری ما روز به روز در حال دور شدن از آمال و ارزش های دیرپای پیشین خود است. آیا همان طور که بردیف اعتقاد داشت، ما به سوی عصر بربریت مدرن پیش می رویم؟ با نگاهی دقیق تر و با وجود همه اماها و اگرهای موجود، هنوز هم پیش بینی آینده هنر مدرن و دنیای ما، تا حدود زیادی ناممکن است. آینده ای بی روح و ماشینی؟ هنرهایی پیچیده و تکنولوژیک؟ دنیایی با نوستالوژی های کلاسیک؟ آیا هنوز هم می توان با امیدواری در انتظار تولد دنیایی نو نشست؟ آیا نسل کنونی ما خواهند توانست شاهد شکل گیری این دنیای روحانی باشند؟
بحران های پیشین همچنان حل و فصل نشده اند. آیا اقدام چند سال پیش یک آشغال جمع کن انگلیسی که در حال جمع آوری زباله های شهر لندن، در ورودی موزه تیت، کیسه زباله قرار گرفته در جلوی موزه را با خود می برد، غافل از اینکه آن کیسه، بخشی از یک اثر هنری مدرن گوستاو متزگر بوده و ارزش مادی زیادی داشته، نباید پرسش ها و ابهامات زیادتری را در مورد ارتباط هنرمندان و مردم و تبدیل آثار این مکتب به آشغال در اذهان همه ما پدید آورد؟
مترجم: محسن داوری
منبع : روزنامه مردم سالاری
نظر شما