موضوع : نمایه مطبوعات | همشهری

فرهنگ سياسي در جوامع اسلامي

شنبه 2 تير ,1375 22 ژوئن ,1996 سال چهارم , شماره 999


گفت وگويي با حجت الاسلام دكتر سيد محمد خاتمي
اسلام زمينه ساز بنيانگذاري تمدن شد و پيامبر بزرگواراسلام (ص) سيزده
سال پس ازبرانگيخته شدن, از مكه بيرون آمد و يثرب را به
مدينه النبي تبديل كرد تا ديانت (اسلام) نه تنها داعيه دار سامان بخشي
به روان آدمي در راه سعادت پسين و جاودان باشد بلكه پيامبر, خود
به عنوان فرمانرواي سياستمدار, مسئوليت اداره دنياي جامعه را نيز
به عهده بگيرد
اشاره:
ارزشهاي هر تمدن ,درخشانتر از هر زمينه ديگر, درفرهنگ ملتها
متجلي مي گردد. شايديكي از مهمترين و اساسي ترين بخش فرهنگ هر
قوم نيز,فرهنگ سياسي آنان باشد. در بحث ذيل, حجت الاسلام والمسلمين
دكتر محمد خاتمي, ضمن برسي تاريخي شرايط فرهنگ سياسي جهان اسلام (و
ايران,) نظامهاي به ظاهرمتفاوت سياسي را در سرزمينهاي اسلامي مورد
بررسي قرار داده و ماهيت آنها را نشان داده اند. آنچه در ادوار طولاني
پيشينه جهان اسلام وجود داشته از عصر امويان تا عباسيان و عثمانيان
نمودهاي متفاوت زماني از به اصطلاح مدينه هاي تغلب (زورمدار) بوده
است. در كناراين صور متنوع, درروزگار جديد, مناسبتهاي تازه اي
پديد آمده و امكانات وشرايط ديگري نيز به جهت آزمون, روياروي
مسلمانان قرار گرفته است. انقلاب اسلامي ايران مي بايد در عرصه
فرهنگ سياسي ,عاليترين پاسخها را براي بشر معاصر مطرح سازد. بحث ذيل
گامي در بازنمود پاسخها و امكاني در بازگشايي مباحث اصيل در همين
زمينه است. دنباله اين گفت وگو در زمينه هاي مناسبت اقتدار سياسي و
مشاركت سياسي در چارچوب انديشه اسلامي و برخي مسائل ديگر به علت
طولاني بودن اين گفت وشنود در فرصتهاي آينده به حضور خوانندگان عاليقدر
تقديم خواهدشد. ضمن تشكر از توجه صميمانه استاد خاتمي, توجه
علاقه مندان به مباحث سياسي را به اين گفت وگو جلب مي كنيم. سرويس
مقالات
همشهري: فرهنگ سياسي ايرانيان به لحاظ تاريخي ديني چه مشخصه ها و
چه مشكلات و محدوديتهايي دارد
. دكتر خاتمي: . مي توان ادعا كردكه پيش از دوران جديد تاريخ بشر
كه تاريخ استقرار تمدن غربي و استيلاي آنست, ديانت, مدار ذهن و زندگي
مردمان بوده است و در اين مورد ميان شرق و غرب تفاوتي نيست هرچند كه
دين موثر در غرب قرون وسطي مسيحيت و در بخشهاي مهمي از شرق, اسلام
بوده است و طبعا سياست نيز كه از اركان مدنيت بشري است در چنين
هنگامه اي به شدت رنگ و بو و احيانا ماهيتي ديني پيدا كرده است.
در هر دو سوي جهان, پيش از دوران جديد مي توان اثرپذيري آشكار سياست
از ديانت را ديد اما سرگذشت دوگانه مسيحيت و اسلام منشا تاثير متفاوت
آن دو در سياست شده است.
ازجمله مهمترين تمايزهاي مسيحيت استقراريافته در تاريخ, با اسلام
اين است كه اولي پس از قرنها دربه دري و رنج, در آغوش تمدن زميني
مقتدر و پرآوازه رومي آرام گرفت و فرصت را غنيمت شمرد. پادشاهي روم
نيز كه نيازمند پشتيبان و پشتوانه روحي و معنوي تازه اي بود مقدم
مسيحيت را گرامي داشت. اين رويداد سبب شد كه از همان آغاز, مرزهاي
ميان اين دو نهاد و نيروي اجتماعي مشخص شود. يكي, حوزه اقتدار خود
رادر روان آدمي كه به جهاني ديگر وابسته است ديد و ديگري در زندگي
اين جهاني انسان. به سخن ديگر, مسيحيت ميهمان تمدن زميني شد و از
آغاز نيز پذيرفت كه كار قيصر را به قيصر واگذارد تا او با دست باز,
فرمانرواي دنياي مردم باشد و خود به حكمراني بر روان انسان مسيحي
اكتفا كند و از قيصر نيز خواست, جانب اين منصب معنوي را نگاه دارد.
ولي اسلام زمينه ساز بنيانگذتمدن شد و پيامبر بزرگواراسلام (ص )
سيزده سال پس ازبرانگيخته شدن, از مكه بيرون آمد و يثرب را به
مدينه النبي تبديل كرد تا ديانت (اسلام )نه تنها داعيه دار
سامان بخشي به روان آدمي در راه سعادت پسين و جاودان باشد بلكه
پيامبر, خودبه عنوان فرمانرواي سياستمدار,مسئوليت اداره دنياي
جامعه رانيز به عهده بگيرد و پس ازآن حضرت نيز فرمانرواي
سياستمدار, تا سده ها, جانشين پيامبر خدا شناخته مي شد و چون دوران
خلافت پايان يافت باز هم بنياد سامان اجتماعي بر بنيان شريعت ديني
بود و فرمانرواي سياسي خود را وابسته به دين مي دانست و حتي مغولان
نيز ديري نپائيد كه در حوزه زندگي مسلمانان به آئين اسلامي گردن
نهادند.
چون دين در جهان مسلمانان منشا يك تمدن تازه (ونه ميهمان تمدني از
پيش استقراريافته) بود, پيوند آن نيز باسياست كه مهمترين
جلوه گاهي شان اجتماعي انسان و از پايه هاي تمدن است پيوندي استوار
بود. مسلمانان نيز همگي سياست را ازجمله امور مهمي مي دانستند كه
دين, سخت به آن اهتمام داشته است.
در متن هاي معتبر اسلامي و دربالاي همه قرآن كريم بر سياست و حكومت
و يا اموري كه تحقق آنها بي سياست و حكومت ناميسراست به روشني
تاكيد شده است. ازاين گذشته ديني بودن سياست امري است كه از
اجماع فراگيرمسلمانان برمي آيد منتهي در نظرشيعه اماميه, امامت
از اصول مذهب است و حكومت امري است كه تعيين تكليف آن بر خداي
لطيف و حكيم واجب است ولي سنيان آن را امري واگذار شده به امت
مي دانند و درنظر آنان پرداختن به اين مهم, تكليف شرعي مسلمان و
درنتيجه از فروع دين است. البته همه فرقه هاي اسلامي پيش از اينكه از
رويدادها و نيز مفاهيم سياسي و اجتماعي دنياي جديد اثر بپذيرند
سخنشان در باب سياست نشان دار از ذهنيت و تجربه پيشينيان و انديشه
قديم سياسي بوده است و در نتيجه در شخص حاكم به عنوان مدار جامعه و
پايه اجتماع خيره شده اند.
سياست در جهان اسلام در زمان پيامبر و تاحدي دوراني كه به خلافت
راشده نامبردارشده است چهره اي دلپذير داشت كه با گذشت زمان
ديگرگون شد. نهاد حكومت و مايه سياست وشيوه حكمراني, در اين
دوران كه بي گزاف مي توان آن رادوران زيرين سياست و حكومت در اسلام
ناميد با راه و رسم كشورداري و حكمراني تجربه شده درايران و روم و
ساير سرزمينها تفاوت پايه اي داشت و نيز با آنچه پس از اين دوران بر
زندگي مسلمانان استيلا يافت و موجب سياه بختي آنان شد كاملا متفاوت
بود و از آن روزگار تا صدر دوران معاصر تاريخ مسلمانان, آنچه در
ساحت سياست جاري بود عليرغم همه دگرگونيهاي ظاهري, از حيث باطن و
ماهيت تقريبا يكسان بود.
از زمان امويان ماهيت سياست ,عبارت بود از آن چيزي كه فارابي به
پيروي از بزرگان فلسفه باستان, آن را تحت عنوان تغلب در ذيل
مدينه هاي غيرفاضل وشهرهاي نازيبا مورد بحث قرارداده است.
به عبارت ديگرواقعيت سياست مسلمانان ياامر سياسي در جهان اسلام ,
خودكامگي بي مهار بود كه همواره نيز كوشيد تا چهره زشت خود را در
پوشش عاطفه برانگيز ديانت بپوشاند.
بحران مشروعيت كه بلافاصله پس ازدرگذشت پيامبر اسلام (ص )رخ نمود, بر
بنياد اختلافهاي تند كلامي لحظه به لحظه افزون شد و به صورت آشوبهاي
سياسي, كم و بيش سراسر زندگي مسلمانان را دربرگرفت و متغلبان نيز
گرچه در دوران اقتدار, هرگونه فرياد اعتراضي را در موج خون
فرومي نشاندندولي بالمال نيز طومار زندگي سياسي اشان در برابر
تندباد يورش ستيزگران درهم مي پيچيد چنانكه متغلبان عباسي, حكومت
اموي را به زير كشيدند, اما آشوبهاي مختلف دمي آنان را آرام نگذاشت
و پس از چندي نيز بازيچه دستهاي نيرومند اقوام سلحشور و قدرت طلب
شدند و سرانجام نيز تهاجم مغول بر خلافت آنان نقطه پايان نهاد.
وجود سه خلافت عباسي در بخش خاوري و ميانه جهان اسلام, سلسله دوم
امويان در اندلس وفاطميان در باختر و شمال آفريقا در يك زمان ,
نشانه آشكار بحران مشروعيت سياسي در جهان اسلام پس از پيامبر است و
در تمام اين دوران نيز زيديان و اسماعيليان و قرمطيان و ديگر
فرقه هاي ستيزگر, خواب آرام را از چشم خليفگان و كارگزاران و
گردانندگان سياست گرفتند و اين همه لازمه گريزناپذير خودكامگي بود كه
جز شمشير و زور چيزي را به رسميت نمي شناخت و لاجرم راهي براي مخالفان
آن نيز جز فراهم آوردن زور در برابر زور و به كارگيري آن به عنوان
تنها راه بيرون رفتن از وضعيت ناگوار موجود باقي نمي گذاشت.
در اين فضاي تاريك, امكان تامل خردمندانه در ماهيت سياست و قدرت نيز
باقي نمي ماند چنانكه در جهان اسلام نماند و مجالي براي گفتگوي
منطقي ميان فرقه ها و سليقه ها براي شناخت حق و دفاع از آن پيش
نمي آمد چنانكه نيامد از همين رو فلسفه يعني خردورزي درباره هستي
و جهان و انسان در متن تمدن اسلامي از همان اوان كودكي دچار كاستي شد
و با اينكه در پاره اي جهات ژرفا و گسترش شگفت انگيز پيدا كرد ولي
برخي از اندامهاي آن از همان كودكي قطع شد و در نتيجه به صورت
موجودي نامتعادل رشد كرد.
فلسفه مسلمانان در پي وارد شدن آثار فكري و دانش هاي پيشينيان (علوم
اوايل) به جهان اسلام, هنگامي توسط آموزگار دوم فارابي بنيان نهاده
شد كه پيش از آن دو جريان فكري ذهني در جهان اسلام رواج پيدا كرده
بود: يكي, شريعت كه چهره پيداي اسلام بود, ذهنها را به سوي تدوين و
سامان بخشي دانش هاي شرعي بخصوص فقه و مقدمات و لوازم آن چون دانش
زبان, حديث, تاريخ, طبقات و.. . جذب كرد و خيلي زود جامعه اسلامي در اين
زمينه ها صاحب آثار فراوان و مكتبهاي مشخص شد. نام اين بخش را مي توان
به تسامح تشرع گذاشت.
جريان ديگر, تصوف بود كه از دل زهدگرايي اوليه اسلامي ,(كه اصل آن
مورد توصيه همه اديان از جمله اسلام است و در زندگي پاك پيشواي
بزرگوار اسلام و بسياري از ياران او درخشش دلنواز داشته است) برآمد و
با آشكارتر شدن دنيازدگي ميراث خواران ناشايست قدرت سياسي و اقتصادي
ا سلام و آشوبها و ستيزهاي روزافزون بعد از رحلت پيامبر(ص,) شدت گرفت
و در واقع پناهگاهي شد براي دسته اي از مردم تا در سايه آن, اندكي از
طوفان رنج واقعيتها ايمن شوند. البته اولي (تشرع) پايگاه مردمي
نيرومندتري داشت و دومي (تصوف) نيزگرچه در ميان مردم بي پايگاه نبود
ولي عمدتا دل بسياري از نخبگان را ربود. و فلسفه هنگامي زاده شد كه
اين دو جريان, دوران برومندي و نيرومندي را طي مي كردند و لاجرم جانب
هر دو رقيب را نگاه داشت ولي در جهت مخالف از آن دو بخصوص متشرعان
روي خوش نديد و به ناچار درحاشيه تمدن و زندگي مسلمانان باقي ماندو
تنها اندكي از ويژگان قوم بودند كه خريدار بخشي از آن شدند.
مسلمانان به شريعت كه مرجع تشخيص رفتارهاي فردي و جمعي و تعيين
تكليف آنان بود سخت نياز داشتند. همچنين با توجه به محوريت دين در
جامعه, كارگزاران سياست نيز چاره اي جز تمسك به شريعت به عنوان بنيان
سامان اجتماعي, نداشتند از همين رو, گونه اي سازش ميان سياست متقلب
وشريعت جاري كه پايگاهي استوار در ميان توده هاي مسلمانان نيز داشت
پديد آمد.
گفتني است كه هر فرقه اي از مسلمانان در هر جا حكومتي را برقرار كرد
از ميان شاخه ها و چهره هاي دين آنكه قدر ديد و در صدر نشست شريعت
(به روايت آن فرقه) بود و فقيهان و قاضيان و شيخالاسلام ها و.. . مهمترين
نمايندگان دين و پاسدار آن در ميان جامعه به حساب آمدندو مشتغلان به
فلسفه (و احيانا تصوف و عرفان) اگر مورد آزار و فشار نبودند, دست
كم درحاشيه و انزوا قرار داشتند و مگر نه اينكه دانش هاي غيرشرعي در
دامن انديشه بزرگاني برآمدو باليد كه از فرقه هاي اقليت و بيرون از
دايره قدرت حاكم بودند هر چند كه بسياري از اين بزرگان از روي
واقع بيني يا تقيه اگر مي توانستند از امكانات قدرت رسمي نيز بهره
مي گرفتند.
جريان نيرومند ديگر يعني تصوف نيز گرچه در بسياري از موارد(همچون
برخي از فقيهان و متشرعان) وضع سياسي موجود را برنمي تابيد ولي چون
راه عملي بيرون رفتن از بحران را به روي خود بسته مي ديد, در واكنش
عليه واقعيت تلخ, به افراط كشانده شد و با نفي موضوع سياست يعني
دنيا, عملا خيال خود را راحت كرد و اصطكاك خودرا با سياست به
حداقل رساند و بن بست انحطاط را محكم تر و نفوذناپذيرتر كرد.
ادامه دارد
 

نظر شما