درختان ایستاده میمیرند
صد سالی میشود، از انقلاب مشروطه بهبعد، که نسلی نبوده است در امان باشد از این دو همراه همیشگی «شور» و «یأس». وقتیکه در یکی از همین روزهای تاریخی در میدان توپخانه بهدوست شاعر و فیلمسازم رسیدم، او با نوک پای راست زمین زیر پایش را نشان داد و گفت: «مدرنیته ایرانی از همین مکان شروع شد». اشارهاش به «شوری» بود که انقلاب مشروطه در دهخدا و همرزمان و همنسلانش ایجاد کرده بود؛ و من با سر و نگاه بهمکانی دورتر، بهمیدان بهارستان، اشاره کردم و گفتم: «یأس تاریخی و لعنتی آنها و ما هم از آنجا شروع شد»، و بغضم را فرو خوردم و با اشاره دستی از او خداحافظی کردم. بغضم از همه این «یأس»های جانکاه بعد از آن «شور»ها بود. آن یأس عظیمی که شب بهتوپ بستن مجلس موهای سر و روی دهخدا را یکباره سفید کرد، و آن یأسهای ریز و درشت فراوان این 100 سال. از بهتوپ بستن مجلس و استبداد صغیر بگیر تا کودتای 28 مرداد 32 و بیا تا... و تا... (حالا جوانها چه خوب میفهمند شعر «زمستان» اخوان را). کی و کجا قرار است این پایان تکراری عوض بشود؟ دیگر شرطی شدهایم، همهمان. دیگر هیچ شور و هیجانی کاملا مهیج نیست برایمان. در اوج «شور»مان منتظر فرود آمدن ضربه مهلک «یأس» هستیم. فکر نمیکردم پسر و دخترم را سردرگم و کلافه یأسی دیگر ببینم، همان کلافگی که خودم در سن و سال آنها تجربه کرده بودم. نه، تقدیری در کار نیست، اما چرا این جریان بیهیچ کم و کاستی هی دارد تکرار میشود؟ اینبار آیا ممکن است نه در همان نقطه محتوم، که چند قدمی جلوتر تمام شود؟ میشود امیدوار بود؛ هر چند برگذشتن از آن نقطه لعنتی و یأسآور پایان بهعیان اتفاق نیفتد، اما انگار درون این جوانها هنوز منکوب این «یأس» مشئوم نشده است. چنین بادا!
در همین سردرگمیها بودم که بهیاد مصاحبهای با بهرام صادقی افتادم. 43 سال قبل صادقی هم از مشروطه تا زمان خودش را نگاه میکند و خدنگوارهای ایستادهای را بررسی میکند که چگونه هر کدامشان را نشاندند یا خودشان نشستند. وقتی با زحمت توانستم برگههای وارفته و زرد شده مجله فردوسی را پیدا کنم دیدم خواندن کفایت نمیکند، انگار باید رونویسیاش کرد و مشقوار دوباره نوشتش، و از نو این بخش از مصاحبه را نوشتم (تایپ کردم) و دیدم این زخم چه کهنه است و چه عمیق و چه مدام سر باز میکند و خون تازه از آن بیرون میزند.
رابطه «نشستن» و قصه نوشتن؟!
بخشی از گفتگوی علیاصغر ضرابی با بهرامصادقی (مجله فردوسی، شماره 795، آذرماه1345)
... بله، افسوس که خوب شروع شد و ناگهان، یا شاید هم بهتدریج، فروکش کرد. «دهخدا» در «چرند و پرند» چنان حدت ذهن، تیزبینی و ایجاز و طنز جالبی را نشان میدهد که آدم آرزو میکندای کاش به داستاننویسی میپرداخت، یا حتی «چرند و پرند» را مثلا بهصورتی دیگر ادامه میداد ولی نه، چه میبینیم؟ تحقیق و تتبع... عکسی از آن مرحوم دیدهام که خیلی گویا و رقتآور است. دهخدای پیر با زیرشلواری روی تشک نشسته و کاغذ را روی زانو گذاشته و دورش را مقدار زیادی کاغذ (گویا به آنها فیش میگویند) فرا گرفته است. حتی در عکس معلوم میشود که زیر شلواریاش از پارچههای معمولی راهراه است. کمی قوز کرده است و از زیر عینک به آدم نگاه میکند. این همان نگاه سوزانی است که میگفت «یادآر ز شمع مرده، یادآر»؟ و این همان دستهایی است که شلاق بیامان طنز را فرود میآورد؟ ولی خب، کار تحقیق و تتبع خیلی بیدغدغه و بیدردسر است.
بیخطر و بیدغدغه برای یکطرف و بیثمر و بیدردسر برای طرف دیگر. حالا دیگر انقلاب مشروطیت میخواست میوه پس بدهد. بعد عکس دیگری دیدهام، شما هم دیدهاید، از «مرحوم عشقی» است. درست است که خیلی سانتیمانتال و رمانتیک است اما لااقل ایستاده است. کنار میزی ایستاده است. از شعرهایش که بگذریم- چون بحث شعر در میان نیست- او همان است که نمایشنامههای «اکبر گدا» و جز آن و «عید خون» را نوشته است. شما چه فکر میکنید؟ کسی که ایستاده است باید بنشیند. «اگر ننشست باید نشاندش!». اینجا بلافاصله بهیاد «سید محمدعلی جمالزاده» میافتم. عکسی از آن وقت او ندیدهام، اما او را در مقدمه و در داستانهای «یکی بود یکی نبود»ش دیدهام. ظاهرا او هم ایستاده است، یا شاید بدتر... حتی حرکت میکند، میآید، میرود و جوان است. خیلی خب او هم باید بنشیند، لااقل که خستگی سفر را دربکند و اگر هم نخواست بنشیند چه؟ معلوم است دیگر! باید نشاندش! و میدانید که در دنیا راهها فراوان و گوناگون است. یکی در کریاس در خانهاش ناگهان مینشیند و بهخود میپیچد و دستهایش را بهشکمش میگیرد و میفشارد و خون از آن فواره میزند و دیگری روی نیمکت جالبی کنار دریاچه زیبایی که شعرا در وصفش شعرها گفتهاند مینشیند، و زیر لب شعر «بهار» را زمزمه میکند که: «ملک جهان چون سویس باغ ندارد». آنوقت کسی هم که در هوای خوب نشسته باشد و دور از «گزند و تیررس ابر و رعد و باد- و ز قوافل ایام رهگذر»- شعر را درست خواندم؟- بهسرش میزند که گاه بهگاه یا پشت سر هم چیزهایی بنویسد که حوصلهاش سر نرود ولی آنکه در خون نشسته دیگر بلند نمیشود، آنهم که زیرشلواری پوشیده و خودش را لای کتاب و کاغذ مخفی و غرق کرده اگر هم بلند شود برای قضای حاجت است.
این است که نوولنویسی ما، پس انقلاب مشروطیت بهقول شما، شما این را تاریخ و مبدایی قرار دادید یادتان باشد، وارد دوره «نشسته» میشود. چند جورش را گفتم، باز هم میتوان فکر کرد و پیدا کرد. مثلا یک جور نشستن هم داریم،که معذرت میخواهم، چندین خاصیت دارد: هم مفرح و مکیف است، هم آرامبخش است و هم در اغلب موارد نتیجهبخش و پر محصول و پُربار. یک نوع نشستن هم داریم که سر مستراح باشد، و همانطور که اجابت مزاج ساعات معین معلومی دارد استحصال ادبیات، یا کلیگویی نکنم، استحصال داستان کوتاه نشسته در این نوع هم وقت معین دارد، مثلا ماه به ماه است، یا 15 روز یکبار، یا هفتهای یکبار، (ثانیا) و البته مفرح و مکیف هم هست چون از عشق و عفت و ناموس و... سخن میگوید. «ثالثا» و آنوقت است که مثلا در مصاحبهای که با فرضا «حسینقلیخان» یا چه میدانم ایکس یا ایگرگ بهعمل آمده آدم میخواند که: بله، من اصلا از خانه بیرون نمیروم، همهاش در خانهام و مینویسم و آدم حظ میکند که تئوریاش زیاد هم بیپروپا نبوده میگوید که در این سالهای دراز داستاننویسی همیشه در خانه بودهام، در خلوت خانه و معلوم است که مقصود از خانه همان مصونیت است و هرچه باشد مستراح خانه که بهتر از مستراحهای عمومی است، یا حالا حسینقلیخان گفتم؟ بله. مثال بود زدم؛ یکی دیگر: کمی شاعرانه حرف بزنیم، فلق، یا امواج، یا سحر چشمان تو، (اینها مثلا اسامی مستعار هستند) بله آدم میشنود و باز هم در مصاحبات عدیده میخواند که من چون مجبورم هر هفته برای 10 مجله داستان دنبالهدار بنویسم ماشین تایپ خریدهام: شبهای زمستان میروم لای کرسی و تایپ را میگذارم روی لحاف و مینویسم، نگویید مستهجن شد، کمی فکر کنید؛ کرسی که خودمانیم، دست کمی از مستراح ندارد. یکجور دیگر هم نشستن داریم، باز توجه میدهم که این نشستنهای اجباری و اختیاری و دلبخواه و دلنخواه همه پس از ایستادنهای مشروطیت شما پیش آمده، یعنی در واقع قعودهای پس از قیام است، (ببینم، قعود معنی نشستن میدهد؟) و این جواب شماست درباره تحول و تطور نوولنویسی... این را هم بگویم که ایستادن اگر آدم را زود خسته میکند زیاد طولی نمیکشد، برعکس نشستن چون به مزاج میسازد خیلی هم طولانی میشود، پنج سال، 10 سال، 20 سال و بیشتر.
بله، یکجور دیگر نشستن، نشستن در محبس است. اما البته محبس داریم تا محبس، یکوقتی محبسی داریم مثل زندان مسعود سعد سلمان و یا فلان و بهمان و... که اسم نمیبرم، چونسرتان درد میگیرد و خود منهم که دردسر مزمن دارم، و یکوقت محبسهای آبکی داریم که در تاریخ باید نمونههایش را خواند. گویا در دوران «قره قوروت خان انیاغلو» نسل پنجم چنگیزخان بود که «امیر ترشیز ابن جاظ» را مدتی در قلعه «قهقه» یا «زکیه» (روایات مختلف است) حبس کرد برای اینکه کمی جلا بیاید و عضلاتش انعطاف پیدا کند و بعد هم درش آورد و دبیر دیوان کل شد (برای تفصیل باید رجوع کرد به تاریخ انیاغلویان، نسخه منحصر بهفرد که در بریتیش میوزیوم طی شماره 007 ضبط شده است). بههر حال کسیکه داستاننویس و ادیب باشد البته «ایام محبس» را بهبطالت نمیگذراند، سوانح آن ایام را مینویسد و بعد که بیرون آمد و سر و سینهاش جلا پیدا کرد مسلم است که دست به قلمش بهتر شده است. دیگر فتنه بهپا نمیکند، و هر دو هم از قضا آبکی است و هیچ ربطی به من و تو ندارد. یک دنیای عجیبی هست که محبس و مجلس عیش و زنان زیبا و سایههای زیبا و غیرهاش بههم میخورند و دردی از من و تو دوا نمیکنند.
بله، البته نشستن «بودا» هم هست و بودا که بود؟ شاهزادهای که همه چیز برایش مهیا بود یا میتوانست مهیا باشد؛ از خانوادهای اشراف و... بعد یکروز آمد در خیابان، مدتها بود که در قصر زرنگارش زندگی میکرد، و دید که عجب چقدر کور و کچل و جذامی هست، یکباره «شوکه» شد. روز دیگر آمد دید مردی را میزنند و شکنجه میکنند و میبرند بکشندش. باز «شوکه» شد. روز سوم یک پیر دید و روز چهارم هم یک تابوت (من این قصه را از کتاب غیرت بودا که آقای «قائمیان» ترجمه کرده یاد گرفتهام)، بودای جوان بهسرش زد کههارت و پورت بکند، آنروز هنوز لغت عصیان در نیامده بود. اما پدرش و خانواده و خلاصه دوروبریهایش همه غصه او را میخوردند و میخواستند که باز به قصر رزنگار برگردد و روی این حسابها چماق بهدستها و شمشیر بهکفها را در اطراف او ولو کرده بودند. بودای بیچاره یکهو جا خورد، رفت گوشهای نشست و زانوهایش را گذاشت روی هم و نشست. اما مگر میتوانست از حکمتی که بهدست آورده سخن نگوید؟ گیرم کسی گوش نکند، لااقل با سایه خودش که میتوانست حرف بزند... و حرف زد!
در این میان یکجور نشستن دیگر هم بود که بهنظر میآمد با ایستادن همراه است، چیزی شبیه ورزش سوئدی و آنهم حرکاتش مثلا در محبس انجام میشد. خیلی امید بود که ورزشکاران خوبی بیرون بدهد. مثل فوتبال و والیبال که یک تیم هست که کاپیتانی دارد و معلمی و... و صندوق و چمدانی که مایحتاج افراد تیم را در آن میریزند، اما بعدها معلوم شد که بهقول معروف «اندر آن صندوق جز لعنت نبود» و خوشمزه تداعی این چند معنی است که چند روز پیش باز مطلبی را که از بس نوشته و گفتهاند دیگر مبتذل شده است در کیهان ورزشی میخواندم که چرا در ایران ورزشهای دستهجمعی موفقیت ندارد، برعکس ورزشهای انفرادی؟ چه میدانم، شما هم چه میدانید؟ بله؟ اینطور نیست... این چیزها بهما نیامده است.
بههر حال نوولنویسی با کمال حقارت از دوران «نشستگی» خودش گذشت، و بعد فکر میکنید چه شد؟ مسابقهای آغاز شده بود، یک مسابقه دو... و سوت داور هم ناگهان و بیمقدمه بهصدا درآمده بود. اول از همه ورزشکاران از خط شروع گذشتند، خیلیها که به زمین میخدوز شده بودند و لبخند میزدند چون تازه سال بادفتق درآوردن «قتلغخان» را پیدا کرده بودند، یک عده جوان هم تازه از راه میرسیدند، خلاصه گرد و خاک عجیبی بههوا بلند شد، هی هل دادند، عرق کردند و با چشمهای بسته دویدند اما فقط شتاب و خامی.
کار بهجایی کشیده بود که بودا هم بهدویدن پرداخته بود. قاطیپاطی شدند و بلبشوی عجیبی بود، بگذریم که مستراحیها و سالنیها همچنان کارشان را میکردند و پولشان را میگرفتند و محصولات نیمکت روبهروی دریاچه هم زیاد شده بود.
تا اینکه... دیگر شما بگویید، تا اینکه نوول کمکم خودش را- اگر چه خیلی کم و ناقص- توانست بقبولاند و دورهای پیش آمد و آدمهایی و جوانهایی که اگر چه هیچ مکتب صحیح انتقادی نداشتند و ندارند، اگر چه معلومات و مطالعاتشان و آگاهیشان از ادبیات امروز جهان اندک است و اگر چه سرخورده و بیپناه و سرگردانند، اما با دو چشم، یا حتی با هزار چشم خیره من و تو و او را میپایند و میخواهند و میطلبند. آنها دیگر از تو چیزی میخواهند که خیال میکنند تویی، که ادعا میکنی و کار میکنی باید بهشان بدهی و اگر ندادی میفهمند که چند مرده حلاجی. آنها از روی گردهنشستهها و نیمخیزها و ایستادههای دروغی میگذرند. تو آنها را نمیبینی و نمیشناسی اما در کنارت هستند، در شبگردیهای بیهدف، در سرگردانیهایت در بعدازظهرهای تنهایی و اندوهت و در چکنم، چکنمت همراه و همدل و همدرد تو هستند.
بله، آقای ضرابی! داستاننویسی امروز ما و همچنین شعر امروز ما، اکنون به این مرحله خطیر و مقدس و عجیب رسیده است که آنها، یعنی شعر و داستان، بله، آنها دیگر خود تو هستند و اگر دروغ بگویی یا بد و ناقص بگویی، یا بخواهی گول بزنی زود میفهمند و تنهایت میگذارند. «داستان» و «خواننده» امروز همه یکی شدهاند، همه در یک هیئت و در یک قالب شبهای غربت و سرگردانی را میگذرانند، همه با هم از کوچههای تاریک میگذرند، در حالیکه در کوچه پهلویی «شعر» راه میرود، همانطور غمگین و سرگردان و صدای پایش با صدای پای تو و من میخواند. البته همه چیز داریم، از نقص و شتابکاری و نشیب و فراز گرفته تا کمال و انسجام و درخشش، اما دروغ نداریم، دیگر تفنن و سرگرمکنک و وقتگذرانی و قصهگویی از عشق و عفت و تاریخ و افتخارات نداریم، آنها خیلی پایین رفته، به پایینهای مرداب و لجنزار خود رسیدهاند و اینجاست که هر نویسندهای باید هوشیار باشد و صادق و صمیمی زیرا اگر جز این باشد اورا سر کوچه میگذارندش و رد میشوند،... و او فقط مجبور است صدای برادران توأمان شعر و داستان، این دو سرگردان آواره را بشنود که بیهیچ رحم و شفقتی از او دور میشوند، حتی هر قدر زنجموره کند.
منبع: روزنامه اعتماد ملی ۱۳۸۸/۰۴/۱۶
نویسنده : یونس تراکمه
نظر شما