شطرنج در شهر جنگی
حبیب احمدزاده در سال ۱۳۴۳ در آبادان متولد شده و فارغالتحصیل کارشناسی ارشد ادبیات نمایشی از دانشگاه هنر تهران است و این روزها دکترای پژوهش هنر میخواند. او با مجموعه داستان بحثبرانگیز «داستانهای شهر جنگی»، خود را بهعنوان یکی از نویسندگان مستعد و خوشآتیه ادبیات دفاع مقدس معرفی کرد. احمدزاده عرصههای مختلفی را تجربه کرده است اما در سالهای اخیر، بهشکلی جدی بهکار داستاننویسی، فیلمنامهنویسی، فیلمسازی و پژوهش در زمینه ادبیات پرداخته است.
حاصل فعالیتهای او، علاوه بر همکاری در نگارش فیلمنامههای آثار مطرحی چون «آژانس شیشهای»، «چتری برای کارگردان»، «دکل» و....، نگارش فیلمنامه مستند «گفتوگو با سایه» به کارگردانی خسرو سینایی است که نتیجه هفت سال تلاش او در بررسی زندگی صادق هدایت است.
او همچنین چهار اثر سینمایی و مستند را هم ارایه کرده است که به خاطر کارگردانی و تهیه فیلم مستند «آخرین تیر آرش» جایزه بهترین فیلم جشن خانه سینما در سال ۱۳۸۲ را از آن خود کرد. رمان «شطرنج با ماشین قیامت» که در سال 1387 منتشر شد، نام او را بیش از پیش بر سر زبانها انداخت و جوایز و عناوین معتبری همچون جایزه ادبی اصفهان (۱۳۸۵) و تنها رمان تقدیر شده در کتاب سال دفاع مقدس(۱۳۸۵) را برایش به ارمغان آورد؛ این کتاب، علاوه بر آن، کاندیدای کتاب سال انجمن نویسندگان و منتقدان مطبوعات کشور (۱۳۸۵) و کاندیدای قلم زرین و کاندیدای کتاب سال جمهوری اسلامی ایران (۱۳۸۵) نیز شد. او برای کتاب «داستانهای شهر جنگی» نیز جوایزی همچون کتاب سال داستان کوتاه دفاع مقدس (۱۳۷۸) و یکی از برترین کتابهای بیست سال داستاننویسی دفاع مقدس (۱۳۷۹) را در کارنامهاش دارد. فیلمنامه فیلمهای سینمایی «اتوبوس شب» (کیومرث پوراحمد)، «چتری برای کارگردان» (پرویز شیخ) و «پر عقاب» (آرش معیریان) از جمله آثاری هستند که از داستانهای این کتاب برای سینما اقتباس شدهاند.
در سالهای اخیر نام حبیب احمدزاده را بسیار شنیدهایم، فعالیت اصلیاش بهعنوان فیلمنامهنویس و مشاور کارگردان در حوزه سینماست و گاهی هم به ادبیات سرکی میکشد، اما در بوشهر او را بیشتر بهعنوان محقق تاریخ میشناسند. خودش میگوید که ظرفها چندان برایش فرقی نمیکند، مهم نیست چهچیز حس کنجکاوی او را برمیانگیزد، وقتی احساس کند باید وارد حیطهای شود، در همان حیطه دست بهکار میشود. میگوید، در سال 1348 وقتی پنج سالش بوده، در جشن تولد دوستی داستانی خوانده است؛ ولی کار رسمی را در سال 1373 با داستان «نامهای به خانواده سعد» آغاز کرده است:
«داستان را که دوستان خواندند، یکیشان گفت: «حبیب، ننویسی بهتر است. خیلی احمقانه است.» قرار بود سه ساعت بعد به بوشهر پرواز کنم. داستان را گرفتم و رفتم دفتر ادبیات و هنر مقاومت، شرمم آمد داستان را به آقای سرهنگی (مدیر دفتر) بدهم. داستان را به آقای بهرامی دادم و گفتم این را من نوشتهام، اگر بهدرد خورد که هیچ، اگر نه پارهاش کنید. رفتم بوشهر، ساعت حدود 3-5/2 بعدازظهر بود و من از گرمای هوا کلافه، خوابیده بودم. مادرم بیدارم کرد که تلفن کارت دارد، احمد دهقان بود. گفت داستانت خیلی خوب است و تعریف کرد. دوستان تماس گرفتند و پیگیر شدند و پیشنهاد دادند که بنویسم. من که خیلی از داستانها در ذهنم بود، ظرف یک ماه پنج داستان نوشتم و فکر کنم از میان آنها فقط «هواپیما» به بازنویسی احتیاج پیدا کرد. مجموعه «داستانهای شهر جنگی» به این صورت شکل گرفت، اما مدت زیادی در دست چاپ بود؛ از اواخر 73 شروع شد، اردیبهشت 74 پنج داستان دیگر را نوشتم، و مدتزمانی گذشت تا به چاپ رسید و در چاپهای بعدی داستان «اگر دریاقلی نبود» و «نامه به ویل راجرز» هم به آن اضافه شد.»
گفتید که داستانها را از قبل در ذهن داشتید، اما نوشتن آنها ظرف یک ماه، خیلی جالب است.
- از این جالبتر این است که رمان «شطرنج با ماشین قیامت» را ظرف 15 روز نوشتم.
320 صفحه رمان را ظرف 15 روز نوشتید؟
- بله، دقیقا. در اتاق را بستم و فقط فلاسک چای برایم تعویض میشد و مینوشتم. البته این کتاب 11 سال پیش نوشته شده بود. در آن زمان چون به دوستان دفتر ادبیات و هنر مقاومت قول داده بودم که کار را تحویلشان بدهم، ظرف 15 روز کارش را تمام کردم.
در پایان مجموعه «داستانهای شهر جنگی» نامههای شما به «ویل راجرز»، افسر ارشد نیروی دریایی آمریکا و فرمانده ناو وینسنس که هواپیمای ایرباس ایرانی را سرنگون کرد و نزدیک به 200 نفر از هموطنان ما در آن فاجعه شهید شدند، بهصورت ضمیمه آمده است. این نامهنگاریها به چه سبب بود؟
- به نظر من تمام مشکل جامعه بشری این است که ما تجربیاتمان را از نسلی به نسل دیگر، دقیق و بدون حبوبغض منتقل نمیکنیم. خیلی از دعواهایی که امروز در ایران شاهدش هستیم، بهخاطر این است که سعی نمیکنیم اشتباهاتمان را برای نسل بعد متذکر شویم و خوبیها را هم برایشان حفظ کنیم تا آنها از اینجا به بعد، خودشان حرکت کنند. بههمین دلیل، مشکلاتی که از قبل داشتهایم، دایما چرخ میخورد و دوباره از همان نقطه صفر برای نسل بعدی شروع میشود. نامه به ویل راجرز منبعث از نگاهی است که من به مقوله جنگ و کشتار دارم. احساس میکنم که اگر تجارب بشری به نسلهای بعدی منتقل شود، در لحظه چکاندن ماشهها بیشتر تأمل میکنیم. درست است که خطاب این نامه به ویل راجرز است، ولی روی سخن آن با همه است. در یک مأموریت دریایی، از منطقه سقوط ایرباس ایرانی رد میشدم و با خود فکر میکردم که چطور میشود که آدمی تصمیم بگیرد که، ماشه یا دکمهای را فشار بدهد و شمار زیادی را بکشد؛ بعد به این فکر کردم که چنین آدمی چطور میتواند با این موضوع تا آخر عمر زندگی کند؟
احساس کردم وظیفه دارم این تجربه وحشتناک را به خوانندگان منتقل کنم. به همین خاطر چند ماه تحقیق کردم و چکیدهاش این نامه شد که اول در روزنامهها منتشر شد و بعد متن انگلیسی از آن تهیه شد و از طریق سایت دانشگاه هنر برای حدود 900 نفر از افسران نیروی دریایی آمریکا و خود ویل راجرز ارسال کردیم و البته ویل راجرز جواب نداد.
به نظر میرسد «داستانهای شهر جنگی» به جز یک استثناء و همچنین «شطرنج با ماشین قیامت» تا حد زیادی قضا و قدریاند. موقعیتها از جهتی بسیار تصادفی است و از منظری، گویی همهچیز طوری دستبهدست هم دادهاند تا فلان شخصیت در مقابل فلان اتفاق عکسالعمل خاصی بروز دهد.
- بگذارید موضوع را قدری بسط دهیم. من به قضاوقدر مطلق اعتقاد ندارم. احساس میکنم که تمام روابط جهان بر اساس قاعدهها و زمینههایی شکل گرفته که در آن آزادیها در هم تداخل دارند و نگاهی بزرگتر در حال کنترل این مجموعه است. به نظر من بزرگترین حرف داستانها این است: مهم نیست که موقعیت چیست؛ حتی سختترین و محتومترین موقعیتها اهمیت ذاتی ندارند؛ مهم این است که شما بتوانید از آزادیتان استفاده کنید و سعی کنید طرحی نو دراندازید.
منظور من موقعیتهایی است که در داستانهای شما فراهم میشود و دستبهدست هم میدهند تا شخصیتهای داستان به نقطهای برسند که گویا همهچیز مقدمهای برای آن بوده است.
- به عقیده من همه اتفاقاتی که در زندگی یک فرد واقع میشود، نهایتا به رشد او کمک میکند. من احساس میکنم که خداوند هر کدام از ما را در طریقت و راهی قرار میدهد تا به شکوفایی روح و جسممان بپردازیم و از همه مهمتر این است که بتوانیم این تجربه را به نسل بعدی بسپاریم. بهخاطر همین است که حوادث در داستانهای من با نگاه عبرتبینی نوشته شده است که براساس روابط علت و معلولی شکل میگیرد. شخصیت رمان «شطرنج با ماشین قیامت» میتواند آن روز صبح که پرویز بیدارش میکند و میخواهد رانندگی ماشین غذا را به او واگذار کند، به راحتی بگوید من نمیخواهم و خودش را رها کند. او مسئول اصلی ماشین غذا نیست؛ ولی احساسی او را به دنبال خودش میکشاند. فکر میکند میتواند تا ظهر غذاها را برساند و بعد پدر جواد ماشین را تحویل میگیرد. این همان توأمان شدن جبر و اختیار است. این کشاکش بین جبر و اختیار است که جالب است. چون لزوما هیچکدام بد نیستند. جبر هم یک ارزش است که اگر در جای خودش استفاده نشود، ضد ارزش به شمار میآید. در این کشاکش، نیروهایی مقابل ما وجود دارند که باید با آنها مقابله کنیم و به رشد برسیم. اگر اینها نباشد، دیگر محل آزمایشی وجود نخواهد داشت، آدمها فرقی با هم نخواهند داشت. از همه مهمتر، اگر خداوند نمیخواست که ما در برابر اراده انتخاب قرار بگیریم، این آزادگی را در نهادمان قرار نمیداد و رسولان را فقط برای راهنمایی ما نمیفرستاد. رسولان فرستاده شدهاند که به ما کمک کنند.
گفتید که داستان «اگر دریاقلی نبود» بعد از چاپ اول به مجموعه «داستانهای شهر جنگی» اضافه شد. آیا فقط بهخاطر اینکه این تک داستان را هم داشتید، خواستید که آن هم جزو مجموعه بیاید، یا علت دیگری داشت؟
- اسم کتاب «داستانهای شهر جنگی» بود. اگر چیزی عجیب باشد، اضافهشدن نامه به ویل راجرز است نه دریاقلی. وقتی هنوز کتاب چاپ نشده بود، یادداشت دریاقلی نوشته شده بود. فقط من یک درگیری داشتم و آن هم این بود که چون این یادداشت، سنخیتی با شکلی که عموما از داستان انتظار داریم، ندارد و بیشتر به یک یادداشت حسی شبیه است، در چاپ آن درنگ کردم. وقتی کتاب منتشر شد، احساس کردم به شهید دریاقلی جفا کردهام. چنین مردی در تاریخ جنگ ما کاری به این بزرگی انجام داده و دیده نشده است، در حالیکه ما میبینیم در چند هزار سال پیش چنین افسانهای درباره دوی ماراتن وجود دارد و این قدر جا افتاده که حتی در المپیک، رشته دوی ماراتن داریم. دریا قلی پیرمردی است که وقتی نیروهای عراقی قصد دارند محاصره آبادان را تکمیل کنند و وارد شهر شوند، با یک دوچرخه فکسنی رکابزنان خودش را به مقر سپاه میرساند و اطلاع میدهد که دشمن از کدام سمت قصد حمله دارد. البته نه در آن جریان، بلکه در حادثهای دیگر شهید میشود و جالب اینجاست که تا ششماه خانواده او از شهادتش خبر نداشتند. وقتی میفهمند، به تهران میآیند. در بهشتزهرا میان دو قبر شک میکنند که در کدامیک دریاقلی دفن شده است؟ با اجازه شرعی نبش قبر میکنند و جسد دریاقلی را سالم و فقط اندکی سیاه شده مییابند. خود این واقعه برای من خیلی جالب بود. دریاقلی جایی دفن شده که دور و برش همه مردههای عادیاند و سنگ قبر کوچک و شکستهای دارد. من احساس میکنم دریاقلیها حق بسیار بزرگی به گردن ما دارند ولی هیچگاه دیده نشدهاند.
نقد محمدرضا اصلانی بر مجموعه «داستانهای شهر جنگی» از چند نظر برای من جالب بود. اول اینکه ایشان معتقدند «هواپیما» و «چتری برای کارگردان» دو داستان خوب این مجموعه است و داستانی مثل «پر عقاب» را نپسندیده بودند. من شخصا این داستان را خیلی پسندیدم. به نظرم شیوه دوگانهای که نویسنده در پایان داستان اتخاذ کرده است، خیلی خوب جا افتاده بود. وقتی نقد آقای اصلانی را خواندم، برایم عجیب بود که ایشان درست روی همین نقطه انگشت گذاشته بودند. بیشتر از همه، این نکته برایم جالب بود که یک نفر بهعنوان دیدهبان وظیفه دارد که به نیروهای خودی گرا بدهد تا دشمن را بزنند. اما او هر دفعه با دشمنی که قرار است تا دقایق یا ثانیههایی دیگر مورد هدف قرار بگیرد، دیالوگی ذهنی برقرار میکند که روایت داستان را هم میسازد.
- قبلا بالای اسم داستان این بیت نوشته شده بود که «تو برای وصل کردن آمدی / نی برای فصل کردن آمدی» حس میکنم که اگر ما درباره بسیاری از مسایل این تعریف پیامبرگونه را داشته باشیم، خیلی از مشکلات روحی و روانی انسانها و نسلها حل میشود. میگوید تو قرار است، جزیی را بهکل وصل کنی؛ کلی که میتواند جمعیت، خدا و همه کائنات باشد، یعنی حتی این آدمی که در پی شکار دشمن عراقی است، دارد رفتار اشتباهش را به او گوشزد میکند. میگوید تو به ما شلیک کردی، ما یکی از گلولههایی را که عمل نکرده تعمیر کردهایم و بهخودت برمیگردانیم. تمام اینها با تمام سنتهای فرهنگی ما در هم آمیخته است. شعر «پر عقاب» را بهیاد بیاورید: «چون نیک نظر کرد پر خویش در آن دید/ گفتا زکه نالیم که از ماست که بر ماست». من همیشه میدیدم در داستانهای جنگ ما ایرانیها، ما همیشه مظلومیم و میخواهیم کشته بشویم و... سختترین جای داستان آنجا بود که من میخواستم از مقام کسی صحبت کنم که میخواهد بکشد. وقتی شما وسط داستان نسبتها را در مییابید، متوجه میشوید این آدمی که شما تا بهحال او را قدرقدرت میدانستید، بهراحتی از قصدش برای کشتن طرف مقابل میگوید و اینکه الان پدر و مادرت چه فکری درباره تو میکنند و الان چه دعایی میتواند تو را نجات بدهد؟... وسط داستان میبینیم که خود او میان یک شهر محاصره شده گیرکرده است و به ناچار از گلولههای عمل نکرده دشمن استفاده میکند. این موقعیت، واقعی است. محاصره آبادان واقعا رخ داده است و بحث قضاوقدری که فرمودید دقیقا همینجا معنی میدهد. شهری محاصره شده است، ما هم جنگیدن بلد نیستیم، ولی به حکم «اختراع زاییده احتیاج است» مدافعان از همان گلولههای عمل نکرده که در شهر فرود آمده است، استفاده میکنند و با آنها دشمن را میکوبند. جنگ بین یک نیروی نظامی تا بن دندان مسلح با مشتی مردم غیرنظامی است. گلولههایی که بر سر این مردم میریزند از آنها تاریخ تولد نمیخواهند، مذهبشان را نمیپرسند، اینکه شما دارید میجنگید یا فقط آمدهاید اثاثیهتان را جمع کنید و فرار کنید، به گلوله ربطی ندارد. به نظر من در چنین جنگ نابرابری است که بحث اختیار و قضاوقدر شکل میگیرد. داستانی که هیچکجای دیگر دنیا به این شکل اتفاق نیفتاده است؛ یعنی اینکه عدهای بخواهند با کمترین امکانات، حتی حریصتر از سیستم نظامی، از شهر دفاع کنند. دوگانگی پایان داستان «پر عقاب» این کارکرد را دارد که اگر آن گلوله منفجر و عراقی کشته شود، پیامش را به آنهایی که زنده ماندهاند رسانده است و اگر او کشته نشود، فقط یک لحظه، عراقی خودش هم ترسی را که به شهر محاصره شده آبادان روانه کرده و روح و جسم مردم را به تنگ آورده است، احساس میکند. خیلی اوقات است که اگر در موقعیت، جابهجاییای صورت بگیرد، متوجه میشویم که چه کارهای عبث و بیهودهای انجام میدهیم.
منبع: هفته نامه پنجره 1388 / شماره 4 ۱۳۸۸/۰۰/۰۰
گفت و گو شونده : حبیب احمدزاده
گفت و گو کننده : محسن حکیممعانی
نظر شما