تاریخچه مهاجرت به شهرها و پیامدهای آن
رشد شهرنشینی در ایران، همراه با تحولات در جوامع روستایی و عشایری، منجر به مهاجرت گسترده خانوارها به شهرها شد. این مهاجران به دنبال زندگی و کار بهتر، به سوی شهرها روانه شدند و به دلیل شرایط نامناسب مادی و اجتماعی، توانایی خرید زمین در محدودههای رسمی شهرها را نداشتند.
بنابراین، در حاشیه یا اطراف شهرها و خارج از محدودههای قانونی اقدام به ساخت آلونکها، زاغهها و حلبیآبادها کردند. این پدیده که در ابتدا در حاشیههای چسبیده به شهر شکل گرفت، بعدها با ساخت و ساز آلونکهایی در فاصله دورتر از شهر نیز ادامه یافت.
ایران که در ابتدا از جمله کشورهای در حال توسعه با کمترین میزان حاشیهنشینی بود، از دهه 60 تاکنون شاهد مهاجرت 30 تا 40 درصد از جمعیت شهری خود به حاشیه شهرها بوده است. در سالهای پایانی رژیم گذشته، واکنشها، جریانات و اعتراضات ناشی از حاشیهنشینی، تأثیرات زیادی بر تحولات کشور گذاشت.
در سالهای 58 تا 60، در شهرهای بزرگ تلاشهایی برای ساماندهی این سکونتگاهها با تشکیل شوراهای گودنشینان و ارائه اسکان مناسبتر به ساکنین صورت گرفت. اما این تلاشها در سالهای بعد به دلیل جنگ و عوامل دیگر عملاً رها شد.
امروزه، جوامع حاشیهنشین و زاغهنشین را نمیتوان به مثابه جمعیتی شهری در نظر گرفت، چرا که آنها خود جامعهای خاص با نیازها، امکانات، بافت، ترکیب اجتماعی، آسیبهای اجتماعی و جنبشهای منحصر به فرد خود را تشکیل میدهند. این موضوع ضرورت بررسی و برنامهریزی خاص برای این مناطق را آشکار میکند.
مسائل جوامع حاشیهنشین و آلونکنشین
احساس طردشدگی، پدیدهای رایج در میان حاشیهنشینان است. این طردشدگی نه تنها به معنای محرومیت از فضا و امکانات محدود، بلکه به معنای طرد از حقوق اجتماعی و تأمین اجتماعی نیز هست. این چرخه معیوب، حس رانده شدن و طرد شدن را در میان ساکنین حاشیه شهرها تشدید میکند و زمینه را برای افزایش جرم، بزه، تکدیگری، اعتیاد، ترک تحصیل و انواع آسیبهای اجتماعی فراهم میکند.
از طرفی، محرومیت از حقوق ابتدایی، ساکنین این مناطق را به تلاش برای احقاق حقوق جمعی خود و اعمال فشار بر مسئولین وادار میکند. این موضوع میتواند به شکلگیری جریانها و جنبشهای اجتماعی منجر شود.
با این حال، برخی از ساکنین این مناطق که در محیطی پر از محرومیتهای اجتماعی و فرهنگی بزرگ میشوند، غرق در تلاش برای تامین حداقل معاش خود و خانوادهشان شده و هرگونه اولویتدهی به مسائل اجتماعی و فرهنگی را عبث میدانند.
بیسوادی، اعتیاد و انواع خلافکاریها در این شرایط به عنوان تنها راههای پیش رو و جایگزین برای بیکاری، تکدیگری و مرگ تلقی میشوند.
حال این سوال مطرح میشود که با چه برنامهریزی میتوان این مشکلات را حل کرد؟ چه نوع برنامهریزی بلندمدتی میتواند این معضلات را پوشش دهد؟ آیا حل این مشکلات اصلاً شدنی است؟
اگر با امید به پاسخ مثبت به این سوالات قدم در این راه بگذاریم، باید فرآیندی طولانی، تو در تو و مرتبط به هم را برای حل این کلاف سردرگم و دور باطل بین حاشیهنشینی و آلونکنشینی با فقر، بیکاری، اعتیاد، بزه و غیره طراحی کنیم. اینها پرسشهای اساسی هستند که هر سیاستگذار، برنامهریز، کارگزار یا حتی مصلحی که به دنبال رفع محرومیتها است، باید از خود بپرسد.
نظر شما