روشنفکر ،محبوس در زندان ستاره سازی، گفت و گو با رژی دوبره
روزنامه شرق، چهارشنبه ۱۷ دی ۱۳۸۲ - ۱۴ ذیقعده ۱۴۲۴ - ۷ ژانویه ۲۰۰۴
ترجمه انوشیروان گنجی پور: به رغم تصورمان روشنفکری فرانسه را کم می شناسیم. رژی دوبره را خیلی کمتر؛ حتی اگر زندگی او بازنمودی از نهایت منطقی و شاید غیر منطقی کنش روشنفکری باشد: روزگاری تعهد او به جایی می رسد که به عنوان یک روشنفکرکار فکری را وا می نهد و به کوه های آمریکای لاتین می شتابد تا در کنار چه گوارا برای رهایی خلق بجنگد، و دو دهه پس از آن روشنفکر انقلابی ما تعهد را در سمت مشاور فرانسوا میتران و در عمارت های مجلل کاخ الیزه جست وجو می کند ، حالا دیگر خاک لباس هایش را تکانده و حتماً دست هایش به جای باروت بوی ادکلن می دهند . اما پس از همه این فراز و فرودها ، او که انگار سرآخر به حرف فوکو رسیده که اعمال قدرت را نه در دستگاه حکومت بلکه در نظام ها و شبکه های در هم تنیده جامعه باید سراغ گرفت، تعهد را در کار نظری و مدرسی می بیند و به کنج دانشگاه می خزد تا این بار از بدیع ترین و در عین حال پیچیده ترین شکل اعمال قدرت یعنی «رسانه» پرده بردارد.
دوبره سال ها پیش کتابی نوشته بود به نام «قدرت روشنفکری در فرانسه». چهارده سال بعد و درست در آستانه هزاره سوم کتاب «روشنفکر فرانسوی: ادامه و پایان» را منتشر می کند و مرگ روشنفکری فرانسه را اعلام می کند . به همین مناسبت نشریه اکسپرس در همان سال ، پرونده ای را درباره تاریخ روشنفکری فرانسه می گشاید . گفت وگوی زیر با دوبره بخشی از آن پرونده است که توسط نویسنده و روزنامه نگار معروف فرانسوی اریک کُنان انجام شده است . در هر حال آنچه از پی می آید آینه ای است ، گرچه محدب ، دربرابر روشنفکر ما ، حتی اگر تفاوت روشنفکری ما و فرانسه فرق ژان- پل سارتر باشد با جلال آل احمد .
- شما گواهی فوت روشنفکر فرانسوی را که به مانند یک مرده جاندارِ غافل از خود ترسیم می کردید، صادر کرده اید. چه چیزی او را از پا در آورده؟
اول از همه، سن و سالش. الان دیگر صد سالی می شود: دقیقاً ۱۰۲ سال. روشنفکر فرانسوی سال۱۸۹۸ با «متهم می کنم» زولا به دنیا آمد و پس از آن با کشیدن شیره جان فرهنگ کتاب و سنت ادبی به زندگی خود ادامه داد. چیزی که طبیعت سیاست را در غرب تغییر داده، دیگر عملی کردن تصوری از جهان در درازمدت نیست، بلکه اداره روزانه الزامات اقتصادی و حادثه هایی است که دیگر برای حل آنها نه به تفکر که به بازاریابی نیاز است و سرانجام این که دیگر مملکت ما قلب تپنده همه چیز نیست. در واقع دیگر تصویر فرانسه تصویر کل جهان نیست. در نتیجه ما خود را در وضعیت عدم صلاحیت می یابیم. روشنفکر امروز دیگر به امور اساسی دسترسی ندارد؛ دستش را از دست داده. تنها چیزی که برایش مانده فن بیان است - کمی اطلاعات عمومی و چند ارجاع تاریخی - تا درباره سیاست، اخلاق و ایدئولوژی صحبت کند. شاید این برای نطق کردن درباره موضوعات کلی و دهان پرکنی همچون انسانیت، شر و عدالت کافی باشد اما برای وارد عمل شدن و قرار گرفتن در بطن کار کافی نیست. ناگهان آن مقام عالی دچار خلأ می شود، یعنی خشم و غضب باعث از هم پاشیدن تحلیل می شود. متهم می کنند، افشا می کنند، افترا می زنند، اما توضیح نمی دهند.
- این روشنفکر فرانسوی مرحوم کیست و زندگینامه اش چیست؟
باید به پیش از سال۱۸۹۸ و آغاز فرمانروایی قدرت معنوی لائیک، در ابتدای قرن نوزدهم بازگشت. در آن زمان به خاطر جدایی میان امور دنیوی و معنوی و پایان استیلای احکام الهی، خلایی به وجود آمده بود. لازم بود برای قدرت که تقدس زدایی شده بود، مشروعیتی اخلاقی دست و پا کرد، چرا که نمی توان قدرت سیاسی ای سراغ گرفت که به یک سری ارزش متکی نباشد. این خلأ با جدایی کلیسا از حکومت بیشتر شد. بدین گونه شرایط برای به میدان آمدن روشنفکر با کارکرد ویژه اش مهیا شد، روشنفکری که به خاطر پروژه تأثیر گذاری از دیگران متمایز می شد. پروژه ای برون گرا که در آن لحظه نه کشیش، نه نویسنده و نه دانشمند آن را در اختیار نداشتند. روشنفکر با نظرات سروکار دارد تا هدایت شان کند، برانگیزدشان و بهشان نهیب بزند. بنابراین، وجود او به تأیید دیگران بستگی دارد. یک روشنفکر، بنا به تعریف، در پی به رسمیت شناخته شدن است ... او به پژواک و رابطه با مردم نیاز دارد، چیزی که، در حقیقت، مسئله دانشمند که به حقیقت نهفته در چیزها علاقه مند است و یا نویسنده که به موسیقی کلمات و خلق یک اثر علاقه دارد، نیست. این شکوفایی فوق العاده فناوری صنعتی در قرن نوزدهم است که باعث پیدا شدن سر و کله روشنفکر در چهارراهِ خطوط تولید و راه های آهن می شود. سرانجام روزنامه نگاری وسیع و گسترده ابزارهای موثری را برایش فراهم می کند. متهم می کنم ِزولا طلیعه ای است که روزنامه نگاری آن را به ارمغان می آورد! به همراه ریل، مدرسه و الکتریسیته، مجله های مختص آرا و نظرات، کتابچه های راهنما، پاورقی ها و گاهشمارهایی متولد می شوند که در سراسر فرانسه توزیع می شوند.
- به چه وسیله ای این روشنفکر تبدیل به شخصیت محوری چشم انداز جامعه فرانسه شده؟
روشنفکر این نوگرایی و تازگی را متبلور کرد، یعنی توانست توده ها را به وسیله یک ایده بسیج کند. او یک سازمان دهنده جمعی فوق العاده آن هم از خلال بی شمار اهرم های قدرت بود که عبارت بودند از احزاب، سندیکاها، جلسات شبانه، کتابفروشی ها و دانشگاه های عمومی. در واقع روشنفکر فرانسوی اقدام به دخالت در حوزه وقایع روز می کرد، چیزی که کشورهای همسایه فرانسه هرگز با آن مواجه نشدند. زولا و کلمانسو دست در دست هم راه می روند، درست مثل ژوره و لوسین هِر یا دوگل و مالرو. یک جوش و خروش ادبی و بلکه نوعی احساس مسئولیت وجود دارد. شاتوبریان به مانند توکویل وزیر امور خارجه بود و این نه در اروپا و نه به هیچ وجه در آمریکا اتفاق نمی افتد.
- در فاصله میان تولد در جوش و خروش و وفات در عدم صلاحیت چه موقع امور شروع به بیمارگون شدن می کنند؟
کژروی وقتی شروع شد که سارتر در دالان های خیابان اولم آواز سر می داد: «علم پوسته توپ است و تکنیک سوراخ آن.» اما انحراف زمانی شدید شد که در پایان سال های هفتاد اعتراض تبدیل شد به نمایش. مداخله روشنفکر از او چهره ای سیاسی، با تمام خطرات مترتب برآن، ساخت: اول تولید بیشتر سر و صدا تا معنی، و پس از آن مسابقه برای هر چه بیشتر به چشم آمدن در جامعه. از آنجا که معیارِ گرفتن سررشته کلام مقبولیت است، تمام چیزهای مقبول ارزش پیدا می کنند و همین مسابقه برای ارائه تصویری مطلوب از خود است که کاری جز مبتذل کردن واژه ها در چشم آدمی و گنگ و نارسا کردن شان در حوزه رسانه ها، انجام نمی دهد؛ کاملاً به دور از علو نمایان و اساسی ای که ساخته و پرداخته شخصیت هایی چون ژید بود. روشنفکر زندانی کارکرد اجتماعی اش بود. با در اختیار عموم گذاشتن نظرات شخصی اش در جریان امور مختلف، او سرنوشت خویش را به روش های انتشار گره زد. وقتی این روش های انتشار به حوزه تبلیغات، رادیو و تلویزیون کشیده می شوند، روشنفکر دیگر از حرکت ها و جریانات پیروی می کند و به گروگان حمایت هایی که از او می شود و به یک امضا، به یک ستاره بدل می شود. او از این چیزها خوشش می آید و لذت می برد، و درست همین موقع است که خیلی راحت می تواند کارکردن را فراموش کند. چیزی که سارتر، که یک کوشنده مادرزاد بود، هیچ وقت دچارش نشد؛ حتی اگر هم به خاطر عادت بد پرداختن به موضوعاتی که چیزی از آنها نمی دانست بر او خرده بگیریم: او بود که روزنه را گشود. ستاره شدن بدون آن که ترفیع و ارتقایی باشد، عامل اضمحلال و حتی خلع ید است. ورای ماهیت موقت و گذرایش، ستاره شدن واقعاً ممکن است برای هر کس اتفاق بیفتد و اساساً روشنفکران بهترین کسانی نیستند که برای به هیجان آوردن یا حادثه ساز شدن در نظر گرفته شده اند.
- چگونه این تن دادن به قواعد انتشار عمومی صلاحیت روشنفکران را مخدوش کرده؟
نخستین سال های حیات روشنفکری از آن نویسنده بود که غالباً یک ناظر فوق العاده واقعیت به شمار می آمد، مثل زولا و استاندال. حرف های ژید حتی وقتی هم که به وقایع روز مربوط می شود، اندیشیده و متین است. موریاک یکی از آخرین حلقه های این زنجیر است. من بسیار تحت تأثیر بلوک- نوت های او قرار گرفتم. موریاک آدمی است که من از این که در زمان حیاتش نه او را شناختم و نه ستایش اش کردم، خودم را سرزنش می کنم، زیرا نزد او هم زمان ترکیبی از فاصله گرفتن و جذبه به همراه طنزی فوق العاده در مورد وقایع وجود دارد، و همین تیزهوشی در مشاهده نکته ها و جزئیات است که فیلسوفان فاقد آن هستند. پس از سال۱۹۴۵، این چهره سارتر است که در مابین ادبیات و فلسفه خود را تحمیل می کند. او با فاصله وقایع را همراهی می کند، و ضرباهنگش هر سه ماه یک بار تغییر می کند. امروز دیگر کار به جایی رسیده که مواضع هر هفته تغییر می کنند. برای این که حمایت ها چنین ایجاب می کنند.
- شما تابلوی بالینی دقیقی از این مرحوم که از حال خود غافل است، ارائه می دهید. آیا او به نوعی «درخودمانی جمعی(autisme collectif)» دچار شده...
این عملکرد در دور بسته است، چیزی که بدون شک از تمرکز بر روی پاریس ناشی می شود. آنها درآب و تاب خودشان دریانوردی می کنند و کمی هم در آن غرق می شوند. بنابراین گردن می کشند و مشت هایشان را بالا می برند و اینها همه با هم اتفاق می افتند. قضیه رنو کامو در این مورد به خاطر عدم تناسب انگیزه و اثر آن کاملاً روشنگر است، نظری بسیار ناجور و یک بلوای واقعی. این عرصه ای است که در آن هم زمان هم سوژه هستی و هم ابژه، چراکه تحدید بیرونی ای وجود ندارد. این خودکفایی به مصنوعی شدن تام و تمام منتهی می شود.
- . . .به «تکلف و طمطراق».. .
این دراماتیزه کردن ثنویت گرایانه به وسیله گنده کردن موضوعات، به همراه قهرمان سازی غریب و غیرعادی از خود، برای روشنفکر تبدیل به یک نشان خانوادگی شده است. این موضوع اولین بار در سال۱۹۷۵ وقتی در مادرید برای اعتراض به اعدام جدایی طلبان باسک توسط فرانکو گشتی دوستانه و کمی هم مسخره می زدیم، من را به خود آورد. آنجا ایو مونتان، میشل فوکو، کلود موریاک، کوستا گاورا و دیگران حضور داشتند. در بازگشت تفسیرهای روزنامه ها شگفت زده ام کرد. در حالی که خیلی ساده ما را با کامیون ارتش تا فرودگاه مشایعت کرده بودند، کار ما به عملیات انتحاری گروهی قهرمان تبدیل شد؛ تمایل به قلابی سازی. در جایی که اصل واقعیت حکمفرما نیست به آسانی گرفتار این بازی می شوید.
- . . .«خودشیفتگی اخلاقی».. .
بله. زیبا دیدن خود در آیینه انزجارمان از همه چیز و نشان دادن این که روح شریف تری نسبت به همسایه مان داریم. یک جور به مزایده گذاشتن خودمان. نشان دادن این که نقش مثبت را بازی می کنیم، نقش مجری عدالت را و همیشه با همراهی نظر و خواست زمانه، از این نظر که بتوانیم ستاره ای بشویم که تصویر خاص خودش را مدیریت می کند، یک جور شرکت و موسسه خاص خودش. در زمان جنگ الجزایر واقعاً خطر کردیم، چون برخلاف جریان شنا می کردیم.
- . . .«عدم پیش بینی مضمن».. .
دشمنان واقعی را جایی که حضور دارند، نمی بینیم بلکه کابوس تهدیدات، آخر زمان و وحشت می بینیم. اغراق و بزرگ نمایی خطر اتحاد جماهیر شوروی در جریان سال های۷۰ یا ۸۰ که آشکارا به وسیله روشنفکران ایجاد و بر کرسی نشانده شده بود، درست مثل زیاد کردن پیاز داغ خطر «نئوفاشیسم» در دهه ۹۰، شایسته تأمل است.
- . . .«ابن الوقت بودن»؟
این تاوان جا کردن خودمان در وقایع است که اجازه می دهد خبر داغ و داوری اخلاقی را یکجا با هم داشته باشیم. به جای این که کمکی باشیم برای فاصله گرفتن، به کمکی برای فرو رفتن در وقایع تبدیل می شویم، و آنجا هستیم تا برعکس مأیوس کنیم، دوپهلو پاسخ بدهیم و احساسات اکثریت را جریحه دار کنیم. تب و تاب را فرو بنشانیم و سرد کنیم.
- شما از اسم مفرد استفاده می کنید-«روشنفکر فرانسوی». آیا در این ملاحظه و شهادت تأسف انگیز شما استثناهایی وجود نداشته؟
چرا، حتماً بوده. از راستی ها آرون هست، همچنان که از چپی ها ویدال- ناکه. اما من فکر می کنم نقش بازی کردن هایی هم وجود دارند که در رپرتوار ملی ثابت و همیشگی هستند. بالزاک می گفت نیم رخ ها و گونه های اجتماعی ای هستند که دوست دارند مدام بازتولید شوند. من خودم را هم جزو آنچه که مشاهده می کنم جای می دهم و سعی می کنم خودم را هم تحلیل کنم. اما وقتی که مدتی برای زندگی به خارج می روی، چیزی که تکان دهنده است این است که احساس می کنی تا چه حد یک «روشنفکر فرانسوی» وجود دارد که مانند چهره ای است قابل انتظار، نقشی تکراری که می توان تقریباً توسری خورهایش و سکوت ها، ژست ها و مشت های محکمش بر دهان و... را پیش بینی کرد.
- چرا روزنامه ها به دنبال این روشنفکرانی می روند که دور خودشان می چرخند و دست از فریب خودشان بر نمی دارند؟
برای این که روشنفکران لعاب و آب و تاب می دهند! به حرکت در می آورند! روزنامه نگار برای این که همیشه معتبر بماند به اندکی اعتدال علاقه مند است و بنابراین در تجربه کردن میانه روی به خرج می دهد. روشنفکر کلام نافذ دارد، او بیشتر از آن مقداری که می داند اظهارنظر می کند، و این یک مزیت ادبی به حساب می آید زیرا او می تواند خیلی سریع و به شیوه ای ستیزه جویانه و با پز و افاده از پس آن برآید. روزنامه نگار فرانسوی در پذیرش خود به عنوان مهندس اطلاعات که می بایست باشد، همچنان که در آمریکا هست، مشکل دارد؛ یعنی به عنوان کسی که حرفه اش پالایش ماده اولیه ای به نام اطلاعات است. این موضوع هنوز در فرانسه جا نیفتاده که مهندس بودن ارزشمندتر است تا پیامبر بودن! «بربریت کافی است!»، این واقعاً بهتر است تا این که بگوییم «سیزده جسد در فلان محل پیدا شده که ملیت شان معلوم نیست». «بربریت کافی است!» را یک روزنامه نگار به شما می گوید، عنوان یک روزنامه آن را به شما اعلام می کند!
- سیاست مداران هنوز از روشنفکران خیلی حساب می برند، روشنفکرانی که از بد تا کردن با آنها دست بردار نیستند.
این از ضعف خودشان است: بهتر بود به آنها می خندیدند. اما ما در دموکراسی آرا زندگی می کنیم و آنهایی که آرا و نظرات را رهبری می کنند یک کمی بیشتر از آن دیگران رهبرند. بگوییم سرمقاله نویسان و آنهایی که اطلاعات را سلسله مراتبی می کنند. این قدرت ها به سیاست تحمیل می شوند. اما تحقیر سیاست به تحقیر شهروندان طبقه پایین می انجامد. در برابر دولتمردان، قدرت روشنفکر بهتر جا افتاده، برای این که او بهترین سیاست را بدون زیان هایش اتخاذ می کند: سوانح، فشارهای متضاد، نیاز به انتخاب شدن مجدد و موقتی بودن سمت. مزخرف ترین شغل امروز طبیعتاً شغل سیاستمداران است. به عوض آن، شغل روشنفکر پیشه ای آرمانی است.
- کتاب شما تا حدی خود-زندگینامه است و شما در آن زاهدانه، اما اندکی مجمل، توبه می کنید _ «من یک روند دری وری می بافتم». در حالی که شما دو حالت روشنفکر متعهد قرن را مجسم می کنید: مبارز انقلابی اسلحه به دست در کنار چه گوارا و مشاور حاکم، در کنار فرانسوا میتران. شما خودتان امروز چگونه این دو گونه تعهدتان را توجیه می کنید؟ چه کارنامه ای از آن ارائه می دهید؟
شما دارید با من از گذشته ام صحبت می کنید: من دور سال۱۹۸۵ را خط کشیده ام و حتی همان موقع هم پژوهش و مبارزه را با هم قاطی نمی کردم. گاهی باید از روشنفکر بودن دست کشید تا سرباز شد. خیلی به ندرت پیش می آید که آدم در آن واحد هم روشن بین و هوشیار باشد هم فعال؛ به عبارت دیگر بدون این که در مورد خود داستان ببافد، زندگی خود را به مخاطره بیندازد. این وضعیت مارک بلوک، ژان کاوایه و ویکتور سرژ بود. من خودم را جزو آنها به حساب نمی آورم؛ دلیلش هم این است که الان صحیح و سالم اینجا هستم. مشاوره دادن به حاکم یا جنگ چریکی برای من تقریباً همان طعم و همان خستگی را دارد که پشت سر هم قطار کردن کلمات، بدون رفتن به سراغ خود چیزها و دیدن این که چگونه اتفاق می افتند. مسئله کنجکاوی در میان است. کار در هیأت دولت، مصیبت زیادی به همراه دارد و افتخار کمی. کاری که نوعی حذف کردن خود را می طلبد. آنجا شما به عنوان روشنفکر همه چیز را از دست می دهید، چراکه فوراً یک درباری و بادمجان دور قاب چین به حساب می آیید. من در دستگاه حکومت خیلی چیزها یاد گرفتم، و مشخصاً سعادتی را که از جدی بودن نصیب آدم می شود؛ یعنی از گردآوری بیشترین حد اطلاعات، از گوش دادن حرف های همدیگر و اداره کردن سلایق و منافع مختلف. یک دوره آموزشی واقع بینی و این به آدم فروتنی می آموزد و این کار آنقدر این فروتنی را می طلبد که من سریع ترکش کردم تا خودپسندانه به کار شخصی ام باز گردم. در مورد چه گوارا مسئله کاملاً طبیعی بود: وقتی عقیده ای شما را تسخیر می کند، کارهایی می کنید که آدم های شکاک از آنها حیرت می کنند. این که فکر کنیم واقعیت درست عین رویاهایمان است، به آدم کمک می کند. این، اصل اساسی ایمان است _ چه مسیحی باشی، چه کمونیست و حتی شاید فاشیست. یک انسان مومن همان طور که برای کشتن مناسب است، برای کشته شدن هم آماده است. افسوس که هر کدام بدون دیگری ممکن نیست. ایمان یک شور و هیجان جمعی است : ایمان در یک شخصِ تنها شکل قهرمانانه به خود می گیرد، اما همین ایمان در چند نفر باعث اجتماع بسیار غنی آرزوها، کنش ها و فداکاری ها می شود. من به هیچ وجه این لحظات زیبا را انکار نمی کنم.
- اشتباهات روشنفکر فرانسوی به گونه ای خیلی نمادین یک ناکامی و شکست محسوب نمی شود ؟
جهان سوم گرایی؟ من بیشترآن را نوعی انتقال از موعودگرایی پرولتاریای صنعتی کمتر همراه و مشارکت جو، به دهقانان جهان سومی، برای ساختن انسان نوین، می بینم که مضمونی فوق العاده پولوسی است [اشاره به پولوس قدیس]. برای من جهان سوم گرایی یک تجربه مذهبی بود، در حالی که میتران گرایی بیشتر عبارت بود از یک تجربه لاادری گری: حراجِ ته مانده های اسطوره چپ به ثمن بخس. جهان سوم گرایی چنان که من آن را زیستم، یهودی _ مسیحی بود. اما با پیوستن دوباره به آمریکای لاتین در سال۱۹۶۳، من شاید خودم را به اصل لذت سپردم و واقعیت فرانسه را در جست وجوی سرزمینی برای مأموریت ترک کردم، در حالی که در واقع این سرزمین دم در خانه های خودمان بود. میتران گرایی از جهاتی کاملاً پیش پا افتاده بود، اما شاید بتوان گفت بازگشتی بود به روی زمین.
- کار روشنفکران امروز چه باید باشد ؟
تنگ کردن عرصه بر ثنویت گرایی، بازگشت به خود، طرح یک مسئله و خرخوانی حسابی درباره اش و دیگر نخواندن روزنامه ها یا کمتر خواندن شان. اما بالاخره هر کس به قدر بضاعتش از عهده این کار بر خواهد آمد.
- و به چه چیزهایی باید علاقه نشان دهند؟
ما روشنفکران به حاشیه شهرها نمی رویم. در حالی که آنجاست که اتفاقات روی می دهند. آرمان جمهوریخواهی آنجا به چه کنم چه کنم افتاده. من اگر بیست ساله بودم و باز هم روحیه یک مبارز را داشتم، می رفتم آنجا کار می کردم. چیزی که با این که اعتقادم را حفظ کرده ام، دیگر ندارم. اما کار روشنفکری اقتضاهای خاص خودش را دارد. نوعی تنهایی و یا خودمداریِ قطعی که البته من به خاطرش به کسی فخر نمی فروشم.
منبع: Express.2000
نظر شما